خودشیفیتگی(narcissism) را می توان موقعیتی ذهنی تعریف کرد که یک فرد یا یک گروه اجتماعی در قالب آن درباره خود دچار نوعی توهم مثبت و مبالغه آمیز باشد. اگر توهم منفی سبب نوعی تحقیر خویشتن و زمینه ای برای فرهنگ پذیری به حساب می آید، خود شیفتگی می تواند بر عکس زمینه هایی را ایجاد کند که فرد در برابر محیط بیرون خود، چه محیط بلافصل و چه محیط دورادور، به گرد خویش حصار بکشد و با قرار دادن واقعی یا توهمی خود درون این «جزیره» امن، به خود نوعی مصونیت غیر واقعی نسبت به آن محیط بدهد.
بحثی که ما در اینجا به دنبال آن هستیم از این اصل اولیه حرکت می کند که مورد پذیرش و تاکید اکثر انسان شناسان و فرهنگ شناسان است: اینکه خود محور بینی فرهنگی اصلی تقریبا جهانشمول در میان فرهنگ های مختلف به شمار می آید به صورتی که حتی در ساختارهای زبانی – همانگونه که فرانسواز هریتیه انسان شناس و استاد کلژ دو فرانس اخیرا در گفتگویی با روزنامه لوموند ۱۱ فوریه ۲۰۱۲ بر آن تاکید کرده است – نیز خود را نشان می دهد: در اکثر زبان ها وقتی از «ما» صحبت می شود از آن معنایی نزدیک به «انسان» فهمیده می شود و به نسبتی که از این مرکز معنایی فاصله می گیریم «آنها» یی تعریف می شوند که زبانی دیگر و کم ارزش دارند (همچون بربرها برای یونانیان) یا دیگرانی که اصولا در رده انسان ها قرار می گیرند (همچون «وحشی» های سرخپوست برای اروپایی های قرون هجده و نوزده).
نوشتههای مرتبط
بنابراین خود شیفتگی را فراتر از مفاهیم و تعاریف روان شاسانه اش، باید یک آسیب اجتماعی و فرهنگی به حساب آورد زیرا سبب می شود که واقع بینی یک گروه نسبت به خود او از میان برود و به رفته رفته و تا مراحلی که می توانند بسیار حاد باشند ساختارهای اسطوره ای و خیالی جایگزین آنها شوند. لذا، اگر آن خود محور بینی فرهنگی و تقریبا جهانشمول اغلب به مثابه نوعی ابزار رایج برای فرهنگ ها به حساب آمده است که بتوانند هویت بیابند (یعنی خود را از دیگران جدا کرده، و بشناسند)، خودشیفتگی فرهنگی آسیبی است که برعکس بعد هویتی را در فرهنگ به خطر می اندازد. هدف ما در این نوشتار کوتاه تشریح همین فرایند است.
در نگاه نخست، خود شیفتگی ممکن است تنها شکلی اندکی حادتر از خود محور بینی فرهنگی به حساب بیاید و بنابراین این استدلال را منطقی جلوه دهد که می توان آن را هم به مثابه یک ابزار هویت بخش به حساب آورد. برخی از تجربه های تاریخی نیز این امر را تا حدی تایید کرده اند: برای نمونه برخی از متفکران ملی گرایی چون آندرسون و اسمیت، معتقدند که خودشیفتگی اروپایی در قرن نوزده سبب شد که کشورهای اروپایی بتوانند خود را در قالب دولت های ملی تعریف کنند و وجود صدها خرده فرهنگ محلی، زبانی، قومی و غیره را درون خود نادیده گرفته و آنها را پشت سر بگذارند. این سخن نادرست نیست و البته جنبه های خشونت آمیز ملی گرایی اروپایی را نیز باید در این فرایند مورد توجه قرار داد. اما می توان به خودشیفتگی باز هم در همان بعد تاریخی به مثابه نوعی عنصر خطرناک و تخریب کننده هویتی نیز اشاره کرد. برای مثال خودشیفتگی فاشیسیتی آلمان هیتلری، ایتالیای فاشیستی، ژاپن نظامی گرا و روسیه کمونیستی هویت این کشورها را در قرن بیستم به شدت به خطر انداخت تا حد زیادی نابود کرد و برخی از آنها، نظیر آلمان، ژاپن و روسیه، هنوز پس از گذشت ۶۰ سال از جنگ دچار مشکلات هویتی ناشی از خود شیفتگی های آن دوران هستند.
پرسشی که اکنون در رابطه با فرهنگ ایرانی پیش می اید این است: آیا ما کمتر یا بیشتر از دیگر فرهنگ ها در معرض خود شیفتگی قرار داریم و با چه آسیب ها و تبعاتی؟ در نگاهی نخسیتن و برای آنکه پاسخی اولیه به این پرسش بدهیم باید بگوئیم که برخورداری از یک تمدن باستانی یا نوعی تداوم تاریخی که خود را در اشکال زبان شاختی، مادی و ذهنی نشان می دهد (همانگونه که در مورد ایران وجود دارد) به ویژه زمانی که موقعیت کنونی آن تمدن با موقعیت های تاریخی آن و یا موقعیت های متصور شده یا پنداشته شده تاریخی آن، همخوانی نداشته باشند می توانند منبعی اساسی برای سوق دادن آن فرهنگ به طرف خود شیفتگی باشند. این مورد درباره کشور ما تا حد زیادی صدق می کند. به نظر می رسد که ایرانیان)البته بیشتر گروهی از نخبگان منظور نظر است) نسبت به خود، رابط درونی فرهنگ خویش و رابطه فرهنگ خود با سایر فرهنگ ها دچار نوعی خود شیفتگی اند که از حد خود مرکز بینی رایج میان اکثر فرهنگ ها فرارتر رفته و آثار سوء آسیب شناسانه ای نیز داشته و دارد. می گوئیم نتسبت به خود و دیگران، زیرا در مقایاس اندیشه بسیاری از ایرانیان چارچوب های دولت ملی که پدیده ای متاخر و در کشور ما عمری حداکثر صد ساله دارد، به مثابه چارچوب هایی ظاهرا ابدی و ازلی مطرح می شود. بسیاری از ایرانیان(با همان تعریفی که دادیم) تصور می کنند که دولت ملی مبتنی بر یک محوریت زبان شناختی و شناختی که همچون دولت های اروپایی برای خود از ابتدای قرن میلادی به تدریج ایجاد کرده اند لزوما چارچوب های تاریخی را می ساخته که دولت های باستانی ایرانی و ایرانیان باستانی در آنها قابل تعریف هستند که این تصوری نادرست است. دولت ملی بر اساس محوریت عموما تک زبانه، تک فرهنگی و با یک گفتمان سیاسی تعمدا وحدت بخش و منسجم معنا می یابد که تقریبا هرگز پیش از دولت مالی در کشور ما وجود نداشته است. از این رو ما با آسیب های نژاد پرستانه ای نسبت به اقوام ایرانی روبرو می شویم که در برخی از موارد مثلا نسبت به غرب های ایران، جنبه های بسیار زشتی به خود می گیرند.
اما بعد دیگری از این خود شیفتگی در رابطه با جهان است: شاید لازم به یادآوری زیادی نیاشد که بسیاری از ایرانیان خود را از هر لحاظ «گل سر سبد» تمدن ها و فرهنگ های جهان می شناسند، و اینکه از آنها تجلیل و تمجید شود را امری بسیار «طبیعی» ارزیابی می کنند. اما در این ارزیابی ابدا توجهی به این نکته نمی کنند که در جهان کنونی در بسیاری موارد مولفه های دیگری به جز فرهنگ های ملی، «ارزش ذاتی» یک اثر یا یک هنرمند یا شخصیت و غیره مبنای این ارزیابی ها برای «افتخار آفرینی» است که گاه حتی در تضاد با آن مولفه ها قرار دارند. جهان کنونی نه فقط به دلیل محوریت یافتن تکثر های فرهنگی، امکان زیادی به «درخشیدن» این یا آن فرد یا گروه از این یا آن کشور را در یک فرهنگ دیگر به جز فرهنگ خودش می دهد، در بسیاری موارد نیز اصولا این «درخشیدن» ها خود بیشتر اشکالی از دستکاری های ایدئولوژیک، سیاسی یا اقتصادی ، هستند که فرد یا گروه خود شیفته را درون خود گرفتار کرده و او را به نقطه ای می کشانند که کمتر قادر به مدیریت آن و به ویژه قادر به بیرون آمدن از آن برای ساختن آینده ای متعارف برای خود است. و آنچه در خود شیفتگی فرهنگی خطرناک می نماید نیز دقیقا همین گونه آسیب ها است که موقعیت های متعارف و پایدار را از میان برده و به جای آنها موقعیت های مقطعی اسطوره ای را قرار می دهد.
ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه شرق(سه شنبه ها).
این مطلب روز سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۰ منتشر شده است
پرونده «ناصر فکوهی» در انسان شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/node/9132