این گفتار، پس از گذری به پدیدارشناسی فلسفی در آلمان و پدیدارشناسی دین، به معرفی دین پژوهان برجسته ای می پردازد که رویکرد ایشان در پژوهش و تحقیق دربارۀ ادیان ایرانی رویکردی پدیدارشناختی بوده است: پتازونی، بیانکی و ویدن گرن که هریک به رغم تفاوت های بارز در شیوۀ کار و گسترۀ پژوهش، کمابیش با رهیافتی تطبیقی- تاریخی تحقیقات ارجمندی در این زمینه منتشر کرده اند. از آنجا که اسطوره شناسی ایرانی پیوندی تنگاتنگ با دین پژوهی ایران باستان دارد، معرفی اجمالی متخصصان این حوزه و شیوه ی کار ایشان شاید گوشه هایی از این گستره را روشن تر سازد…جنبش فلسفی پدیدارشناسی که با نام ادموند هوسرل درپیوسته است، روشی است که به عقیده هوسرل تحلیل منطقی و علمیِ نحوه اکتسابِ معرفت بشری را میسر می سازد. پدیدارشناسی به مثابه یکی از جنبش ها یا روش های فلسفی قرن بیستم اشکال متعددی به خود گرفت و هم از این روست که برخی از «پدیدارشناسی توصیفی»، (die Deskriptive Phänomenologie) «پدیدارشناسیِ استعلایی» (transzendentale Phänomenologie) ادموند هوسرل، «پدیدارشناسیِ وجودگرایانه»ی (existentiale Phänomenologie) سارتر و مرلوپونتی و «پدیدارشناسیِ هرمنوتیک» (hermeneutische Phänomenologie) هایدگر و ریکور یاد می کنند. به رغم تفاوت های آشکار آرای فیلسوفانی که به این نحله تعلق دارند، در تعریف و تبیین هدف اصلی پدیدارشناسی، یعنی تحقیق و تفحص در پدیده هایی که در تجربه بی میانجی آشکار می شوند و، به تبع آن، توصیف ساختار این پدیده ها از سوی پدیدارشناس، تفاوتی فاحش به چشم نمی خورد. در این راستا، پدیدارشناسی می کوشد تا خود را از قید پیش فرض های ناآزموده رها سازد و از توضیح و تبیین علّی و امثال آن بپرهیزد و روشی برای توصیف پدیده اتخاذ کند که معنای ذاتی آن را کشف یا به یاری شهود آشکار کند.
پدیدارشناسیِ فلسفی، در معنا و تعریف کنونی آن، چنان که پیداست ریشه در آثار هوسرل دارد، به تعبیری و به نحوی بارز در مقدمه جلد دوم پژوهش های منطقی که او در آن به ضرورتِ پژوهش پدیدارشناختی در تبیین نقادانه منطقِ ناب و «نظریه عینی شناخت» و لازمه آن یعنی «پدیدارشناسیِ صرفاً توصیفیِ تجربه تفکر و شناخت» می پردازد. اما هوسرل نخستین کسی نبود که این اصطلاح را به کار برده بود: پیشینه کاربرد اصطلاح پدیدارشناسی به آثار فلاسفه قرن هجدهم، به آثار لمبرت، هردر، کانت، فیخته و هگل باز می گردد. اصطلاحِ «پدیدارشناسی» را نخستین بار در قرن هجدهم میلادی یوهان هاینریش لمبرت(Lambert) ، ریاضی دان و فیلسوف آلمانی و معاصر ایمانوئل کانت در بخش چهارم اثرش ارغنون جدید به کار برده بود؛ اثری با موضوع محوری «نظریۀ شناخت» یا معرفت، مشتمل بر چهار کتاب که هر کتابی به یکی از وجوه و اصول حاکم بر روند تفکر و معرفت می پردازد. کتاب نخست به اصول و قوانین حاکم بر تفکر و آموزه حقیقت، کتاب دوم به معنا شناسی و نشانه شناسی و سرانجام به پدیدار شناسی می پردازد که استنباط لمبرت از این اصطلاح همانا «آموزه نمود» (Lehre des Scheins ) است؛ به گمان او پدیدارشناسی توصیف چگونگیِ رهیافت از «نمود» به «حقیقت» است. به عبارتی، «پدیده» (Phänomena) بر خصایص و ویژگی های «پندارین» تجربه بشری دلالت می کند و، از این رو، او «پدیدارشناسی» را «آموزه پندار» می نامید. کانت، چنان که از مکاتباتش با لمبرت بر می آید، تحت تأثیر اوست که اصطلاح «پدیدارشناسی» را در آثار خود در این معنی به کار برده و در یکی از همین نامه ها نیز به اندیشه تألیف اثری درباره محدودیت های قوه فهم و خرد اشاره می کند که از قرار بخش نخست این اثر می بایست به بحث نظری درباره پدیدارشناسی در معنی عام و همگانی آن و ماهیت و روش های متافیزیک بپردازد؛ بخش نخست کتاب سنجش خرد ناب او نیز تحقق همین اندیشه است که کانت در آن تعریفی تازه و جامع از «پدیده» ارائه می کند، تعریفی که به نوبه خود توصیفی تازه تر از «پدیدارشناسی» را در پی داشت. او در بنیادهای متافیزیکی علوم طبیعی بخشی را با عنوان «پدیدارشناسی» به نمودِ سکون و حرکت در ارتباط با حس ظاهری و بیرونی تخصیص داده است که طی آن، او پدیدار شناسی را شاخه ای از علم می داند که به بررسی شیوه ظهور و نمود اشیا و چیزها در ذهن می پردازد؛ بروز «مصادیق» و «رویداد» در تجربه بشری از ماهیت و جودی آنها متمایز و اشکال و صوری که توانش های معرفت شناختی ما بدان ها می دهند، مستقل اند. او مقوله نخست یعنی «مصداق» یا ابژه را «پدیده« و مقوله دوم را «نومینا» یا «شیء فی نفسه» می نامد. به عبارتی دیگر، کانت «پدیده» را داده تجربه، نمودِ چیزها در ذهن و انتظام آنها توسط ذهن بشری می داند. این «پدیده» که کانت آن را از «نومینا» یا به عبارتی شیء فی نفسه متمایز می داند، به شیوه ای منطقی و عقلانی، علمی و عینی قابل مطالعه و بررسی است. به دیگر سخن، پدیدارها متعلق شناسایی و ذوات معقول و فی نفسه پدیدارها ناشناختنی اند؛ برای مثال، می توان توضیح و تبیینی علّی از چگونگی پرتاب یک سنگ در جهتی معین، شتاب و فاصله سقوط آن سنگ و جز آن ارائه کرد، اما چنین توضیح و تبیینِ مکانی، زمانی و علّی را درباره ذاتِ فی نفسه خداوند نمی توان به کار بست. برخی اصحاب پدیدارشناسیِ توصیفی تمایزی مشابه این تمایز را میان «پدیده دینی» به مثابه «نمود» و «واقعیتِ فی نفسه دینی» قایل اند که حصول بدان فراتر از گستره پدیدارشناسی است.
نوشتههای مرتبط
از فلاسفه ای که پیش از جنبش پدیدارشناسی قرن بیستم بیش از همه نامش با آن مترادف و ملازم است، هگل و اثر پدیدارشناسی روح اوست. کوشش هگل در این راستا بیش از همه بر آن متمرکز بود که تمایز کانتی میان «پدیده» و «نومینا» را از میان بردارد. به گمان هگل، پدیده همان مقام و مرحله متحققِ شناخت، یا تظاهر و تجلیاتِ تکامل روح است که از خودآگاهی ناکاملی که بیشتر بر تجربه حسی مبتنی است، بسط می یابد و به صوری از معرفت مطلق می انجامد. پدیدارشناسی به عقیده او دانشی است که ذهن به یاری آن و از طریق مطالعه تجلیات و مظاهر روح از چگونگی تکامل و از ماهیت آن، چنان که هست، آگاه می شود. به عبارتی، پدیدارشناسیِ هگل دو ویژگیِ «بودشناختی» و «شناخت شناسانه» دارد، حال آن که از دیدگاه کانت، پدیدار امری شناخت شناسی است.
با این همه، هوسرل اصطلاح پدیدارشناسی را نه به الهام از کانت یا هگل، بلکه به تأثیر مستقیم از فرانتس برنتانو، فیلسوف و روان شناس به کار برده است؛ برنتانو ابتدا این اصطلاح را در ۱۸۸۹ میلادی به کار برد و سپس به تبع او ارنست ماخ فیزیک دان نیز سخن از «پدیدارشناسیِ عام فیزیک» در میان آورد که به عقیده او، می بایست تجارب را به نحوی توصیف کند که مبنایی برای یک نظریۀ عام تر و فراگیرتر فیزیک باشد. آموزه ها ی روان شناختی- فلسفیِ برنتانو که با نظریات مدرسی قرون میانه درپیوسته، راه گشای نظریات پدیدارشناختی هوسرل بوده است. محور اصلی دیدگاهِ روان شناختی برنتانو همان آموزه «هدفمندی» (Intentionalität ) است که سپس تر به یکی از مفاهیم مرکزی پدیدارشناسیِ هوسرل تبدیل شد؛ مقصود او از این اصطلاح قوه و تواناییِ ذهن در تشکیل و تصویرِ بازنمودها و وضعیتِ بودشناختیِ ویژه ای از محتوای پدیده ذهنی است. استنباط آغازینِ هوسرل از پدیدارشناسی، چنان که از نخستین ویرایش اثرش، پژوهش های منطقی برمی آید، استنباطی است که وی تحت تأثیر برنتانو آن را روان شناسی توصیفی می نامد و فلسفه را نیز دانشی دقیق می داند که نه از تبیینات علّی، بلکه از توصیفات فراهم می آید. هم به تأثیر از برنتانوست که هوسرل گرایشی به مکتب اصالت تجربه فلاسفه انگلوساکسون به ویژه هیوم و میل نشان می دهد و از کانت و ایده آلیسم هگل اجتناب می ورزد و به سیاقی تقریباً مشابه روش پوزیتیویست ها از مسائل و معضلات نئوکانتی و پیروان هگل با عنوان «شبه- پرسمان، مسائل کاذب» و «شبه- فلسفه، فلسفه نما» یاد می کند؛ به دیگر سخن، می توان کوشش برنتانو را در تعریف و بازاندیشی روان شناسی به منزله «دانش»، نقطه آغاز پدیدارشناسیِ هوسرل یاد کرد. برنتانو می کوشید تا نگرش و توصیفی تازه از روان شناسی به منزله دانشی ارائه کند که وظیفه آن تمرکز بر تشریح و توضیح ماهیتِ کنشِ درونیِ خودآگاهی و شناخت بدون توسل به تبیین علّی و کلّی است. به عبارتی، او طرح نوعی روان شناسی فلسفی یا فلسفه ذهن را در سر داشت. برنتانو در اثرش، روان شناسی از دیدگاه تجربی کوشید تا توصیفی از گستره کنش های ذهن به اقتضای اصل «هدفمندی» ارائه کند و سپس در اثر دیگرش، روان شناسی توصیفی نخستین بار اصطلاحِ روان شناسیِ توصیفی را معادل و مترادف پدیدارشناسیِ توصیفی به کار برد تا تمایزی میان آن با روان شناسیِ ژنتیک قایل شود. این روان شناسیِ توصیفی یا پدیدارشناسیِ توصیفی به گمان او دانش پیشینی و ماتقدمی است که لازمه شناخت قواعد و قوانین حاکم بر ذهن محسوب می شود و کشف قواعد عام حاکم بر ذهن را بر اساس درک و دریافت موارد و مصادیق مشخص و منفرد بر عهده دارد. او نیز به سان دکارت به بداهت درک و دریافت حیاتِ باطنی ذهن یا اندریافتِ درونی، برخلافِ سرشت و ماهیت خطاپذیر اندریافتِ برونی، اعتقاد داشت و بین اندریافتِ درونی با درون نگری یا درون بینی تمایز قایل بود. به این معنی که او اعتقاد داشت که ما نمی توانیم کنش های ذهنی خویش را مشاهده کنیم، بلکه قادریم آنها را به نحوی تأملی و انعکاسی، یا چنان که ارسطو و آکویناس بر آن بودند، به نحوی «گذرا و جنبی» درک کنیم و با تأمل و تعمق در موارد و مصادیق تجربیِ ادراکات درونی می توانیم قواعد و قوانین عام را استخراج کنیم. او بر آن بود که دانش بدیع روان شناسی توصیفی بنیاد و شالوده مفهومی و نظریِ «علوم انسانی»را فراهم می چیند؛ علومی مانند حقوق، سیاست، اقتصاد و… که در تدوین و تنسیق آنها فعالیت های ذهنی دخیل اند و روان شناسی توصیفی حقایق روشن و مستند از این کنش های ذهنی را آشکار می سازد. هوسرل این نظریه برنتانو را بسط داد و گستره این روان شناسی توصیفی را به کنش ذهن و آگاهی بسط داد و آن را نه همان مبنا و شالوده علوم انسانی، بلکه شالوده همه صورت های شناخت علمی دانست. در این راستا، هوسرل بیش از همه بر اصل پدیدارشناختیِ «پرهیز از پیش برنهش ها» (Prinzip der Voraussetzungslosigkeit ) و اجتناب از پیش انگاری ها یا دوری از هر نظریه پردازی فلسفی و کوشش در توصیف دقیق هر پدیده و توجه و مراقبت صرف نسبت به آن چیزی که در شهود و درون یافت ما تعیین یافته تأکید کرده است. او در آثار نخستینش کاربرد روان شناسی توصیفی را برای توضیح و تبیین مفاهیم علوم دقیقه بسط داد و سپس تر شیوه ها و شمول این روانشناسی توصیفی یا پدیدارشناسی را به گستره تبیین معرفت شناختیِ مفاهیم بنیادین منطق تعمیم داد. از این رو، پدیدارشناسی به گمان هوسرل نوعی تبیین مفهومی است که خود بخشی از دانش گسترده تر «سنجشِ خرد» را تشکیل می دهد. خصیصه اصلی این تحلیل و تبیین مفاهیم منطقی آزمونِ نقش این مفاهیم در یک زبان نیست، بلکه اتکای آن به بداهتِ فراداده های(Gegeben ) اندریافتِ ما در روندِ شهود است. دعوت آشکار پدیدارشناسی به «بازگشت به خودِ چیزها» (zu den Sachen selbst ) که هوسرل نخستین بار آن را در پیش گفتار پژوهش های منطقی اعلام کرد، پیوستگی و وابستگی پدیدارشناسی به مفهومِ درون یافت را به خوبی آشکار می کند؛ مفهومی که در آن دوره نه فقط هوسرل، بلکه بسیاری از فلاسفه آن دوران مانند دیلتای و برگسون بر اهمیت آن اصرار می ورزیدند. متأسفانه درکِ معمول و مألوف از مفهوم «درون یافت» یا به تعبیری «شهود» به معنی جذبه ا ی روحانی و پیوند همدلانه و عارفانه متعلق شناسایی با شناسا، به استنباط های عوامانه و کج فهمی هایی از دانش پدیدارشناسی به عنوان نوعی عرفانِ غیرعقلانی انجامیده است؛ عرفانی که دست کم در آرای بنیان گذار این مکتب هیچ نشانه ای از آن به چشم نمی خورد. دریافت هوسرل از پدیدارشناسی از دل کوشش های او برای درک ماهیتِ حقایقِ منطقی و ریاضی و درگیری او با سنجش و نقد خرد رشد کرد که در این عرصه ها فهم معانی اصیل و گوهرین همه آن مفاهیم کلیدی لازم برای «شناخت» و درستی اعتبار آنها با دقت و وسواسی تمام مورد تدقیق و بررسی قرار می گیرد و در این راستا «درون یافت»، «درون نگری» یا «شهود» یکی از مراحل والای شناخت محسوب می شود و در این معنی مقصود از آن بینش و ادرکی است که به سختی حاصل می شود و با کشفیات ریاضی هم سنگ است. با این همه، هوسرل بر آن بود که سنخ های همانندی از کنش های درونی در سطوح گوناگون تجربه رخ می دهد و درون یافت به حقایق ریاضی محدود نمی شود و گستره گونه های تجربه درونی بسیار فراخ است. او با تعمق در این گونه های تجربه کوشید تا این تجارب آگاهانه را با تأمل در ماهیت اصیل آنها و نیز به اقتضای سنخ و شیوه تحقق آنها رده بندی کند. هوسرل خود در ایده هایی درباره پدیدارشناسی و فلسفه پدیدارشناسی (ص ۴۳، بند ۲۴)، این درون یافت، شهود یا سهش اصیل را منبع موثق و معتبر شناخت و «اصلِ همه اصل ها» (Das Prinzip aller Prinzipien ) می داند. به سخنی دیگر، اعتبار شناسایی و صحت و حقانیتِ کنشِ معرفتی در گرو originär gebende Anschauung (سهشِ گوهرین فراداده) است که هسته و ستون فقرات فلسفه هوسرل محسوب می شود. انتقاد هوسرل از تجربه باوری سنتی که صحت و اعتبار هر سنجشی را به سادگی در گرو تجربه می دانست، از همین جا برمی خیزد، زیرا به گمان هوسرل (ص ۳۴، بند ۱۹) در پسِ داوری ها و روندِ استدلالات ما صورت های مختلفی از سهش نهفته است. هوسرل در همین بخش سخن از Gegebenheit به میان می آورد؛ مقصود هوسرل از این اصطلاح که هایدگر آن را «واژه جادو» (Zauberwort ) ی پدیدارشناسی می نامد، چیست؟ ساده اگر گفته باشیم، مقصود آن است که هر تجربه ای تجربه کسی است که آن را به نحوی خاص تجربه کرده است؛ همواره عنصری در میان است که موضوع و متعلق تجربه و تجربه ما متوجه و معطوف بدان است. ادراک بدون متعلق ادراک و امر واقع بدون ادراک متصور و مفهوم نیست و ادراک همواره ادراک چیزی است. هر امر نفسانی معطوف به «چیزی» یا درباره چیزی است: خواستن همواره خواستن چیزی، دوست داشتن، دوست داشتن کسی و چیزی است؛ بر همین منوال، آگاهی و ادراک نیز بدون متعلق متصور نیست.
آرای هوسرل سپس تر، در آثاری که او پس از پژوهش های منطقی نوشت، به این دیدگاه انجامید که بررسی دقیق ساختار و محتوای تجارب آگاهانه ما بر اثر شیوه و نوع درگیری ما با «تجربه» در زندگی روزمره عمیقاً مغشوش و به انحراف کشانیده شده و علایق عملی ما، پیش داوری های عامه و فقدان آگاهی علمی، جملگی به این انگاره محض منتهی شده است که گویی تجربه امری است که به ما اعطا شده است. از این رو، برای بررسی ساختار آگاهی باید میان کنش آگاهی (Akt des Bewusstwerdens Noesis ) و پدیده ای که کنش معطوف بدان است، تمایز و تفاوت قایل شد؛ هوسرل در این راستا و برای بررسی پدیدارشناختی پدیده ها برداشتن گام هایی را ضروری می داند: نخست «تعلیق پدیدارشناختی» (phänomenologische Reduktion ) ، و مقصود آن است که درک ماهیتِ حقیقی یا معرفت و شناختِ «ماهیت» در گرو دگرگونیِ «نگرش» (Einstellung ) ما از موضوع و پرهیز و رهایی از هرگونه پیش داوری و فرضیه دراین باره است؛ برای نزدیک شدن به موضوعِ شناخت نه تنها پرهیز از هرگونه پیش داوری الزامی است، بلکه باید از هر فرضیه علوم طبیعی هم اجتناب کرد؛ تنها با تعلیق و تعطیل همه حکم ها و داوری هاست که جهان، چنان که هست، بر ما آشکار خواهد شد؛ این «واپس کشیدنِ خویش» (Sich-zurück-nehmen ) را هوسرل «اپوخه» یا به سخنی دیگر «در پرانتز نهادگی» (Einklamerung ) می نامد. نزد هوسرل «اپوخه» همانا تعطیل و تعلیق فرضیه های عام نگرش طبیعی و در «پرانتز نهادنِ» پیش داوری هایی است که او آن را «تعلیق»، «تحویل» یا «فروکاستِ» شهودی (eidetische Reduktion ) می نامد که طی آن همه گمانه های نظری درباره ابژه به کناری نهاده می شوند و، سپس، در گامی که او آن را «فروکاستِ شهودی ترافرازنده» (transzendentale eidetische Reduktion ) می نامد، هستی و وجودِ ابژه تا جایی بیرون از حوزه نگرش ما قرار می گیرند تا فقط «چئی» (Washeit ) ابژه، یعنی خودِ ابژه یا وجود و ماهیت آن پدیدار شود. هستی یا وجود از منظر خودآگاهیِ ترافرازنده تنها به منزله «همبستِ آگاه- بودگی» (Korrelat des Bewusst-Seins ) و پرهیز از مفروض یا قطعی پنداشتن ماهیت و وجود یا عدم وجود حقیقیِ یا صدور حکم در بابِ مضمونِ این «آگاه بودگی» تلقی می شود. این روش تا جایی که به تعلیق همه فرضیه ها و پیش داوری ها و… مرتبط می شود، به فرضیه تجربه ذهنی دکارت و هابس در باب «محوِ عالم» (Weltvernichtung ) بی شباهت نیست. پس رویکرد ما در قبال ماهیتِ کنش های آگاهانه بر این گمان استوار نیست که ذهن صرفاً «انبار» و حافظه «تصاویر»ی بیش نیست. از این رو، رویکرد پدیدارشناختی اصیل از هر گمان و داوری علمی و فلسفی می پرهیزد. تمامی توجه معطوف به پدیده و نحو ه نمود آن است که هوسرل آن را «وجه فرادادگی» (Gegebenheitsweise ) می نامد. تمایز اشکالِ «وجوه فرادادگی» تمایز گونه های تجربه ما از ابژه از سویی و تمایز میان «وجه» وجودی و «چئی» وجودی از سوی دیگر است. از همین جاست که رویکردهای گوناگون پدیدارشناسان در قبالِ تفسیر اثر هنری در تبیین وجوه گوناگونِ وجودی یا فرادادگیِ پدیده، رویکردی نمونه وار و انگارین تلقی می شود. تأملات هایدگر در باب هنر و اثر هنری یا روایت مرلوپونتی از تجربه مشاهده اثری از سزان نمونه ای از چنین رویکردی است؛ رویکردی که کارآیی آن در گرو تعلیق و تعطیل گمان، پیش داوری و فرضیات در باب عالم است.
هسته و ثقلِ پدیدارشناسی و شناخت این رویکرد فلسفی در گرو چگونگی فروکاستِ نگرشِ طبیعی و برداشتن گام هایی در راستای دریافت و سهش در روندِ شناخت است. هوسرل خود همواره بر این نکته تأکید ورزیده است که بزرگ ترین کامیابی او همانا کشفِ اصل «فروکاست» بوده؛ اصلی که خود هوسرل را هم زمان به دو جانب رهنمون شده است: یکی سویه نوکانتی و دکارتی در قبالِ «خودِ ترافرازنده» یا خودآگاهی استعلایی در بُعد ذهنی آن به منزله ساختارِ صوری همه تجارب شخصی، و دیگر شیوه و نحوه استحاله و محو دائمی خودآگاهی در همبستِ فرادادگی اش. این درون یافت و درکِ ماهیتِ این جهانی شناخت به نوبۀ خود به پژوهش های هوسرل در زمینه مفاهیمی چون «جهانِ زندگی» (Lebenswelt ) انجامید؛ مفاهیمی که ظاهراً در شکل گیری مفهوم «درجهان بودگی» (In-der-Welt-sein ) هایدگر نقشی مهم ایفا کرده است. هوسرل اگرچه مفهومِ «جهانِ زندگی» را در آثار واپسینش، به ویژه در بحرانِ علوم اروپایی و پدیدارشناسی ترافرازنده عنوان کرد، اما بنیادهای آن را می توان در مقوله «جهانِ پیرامون» و «جهان تجربه» بازشناخت؛ مفاهیمی که او آنها را در اثر متقدمش، در جلد دوم ایده ها به میان کشانده بود. مراد او از مفهوم «جهانِ زندگی» از سویی بنیادِ معناییِ ذهنی و نسبیِ نگرش علوم طبیعی از جهان است. در این معنی، مقصود او جهانی است که از ره گذر سود و زیان، شایستگی و بایستگیِ ارزش ها، کنش ها و کردارها و… به تجربه درمی آید؛ اما جهانی که دانش های طبیعی بر ما بازمی نمایاند، جهانِ ذهنی و منتسب بدان نیست؛ دانش های طبیعی با توسل به نسبت های ذهنی سرشت و ویژگی های جهان را انتزاع می کنند تا گزارشی کاملاً عینی و نظری از آن ارائه دهند. از سوی دیگر، هوسرل از این جهان زندگی به مثابه پیرامون یا محیطی یاد می کند که ذهن وجود آن را بدیهی می انگارد.
باری، از الهیات، زبان شناسی تاریخی و جامعه شناسی و دانش های دیگر که بگذریم، فلسفه هوسرل یکی از عناصرِ اصلی، تأثیرگذار و شکل دهنده پدیدارشناسی دین است، با این همه دامنه و میزان تأثیر آرای هوسرل در پدیدارشناسی دین امری است مورد مناقشه؛ اما در این نکته هم داستان اند که اصطلاحات و مفاهیم نظری رایج در پدیدارشناسی دین برگرفته از فلسفه اوست. در اینجا بی آن که بخواهیم یا بتوانیم به بررسی یکایک این مفاهیم بپردازیم، به شرحی از اصلی ترین و عمده ترین آن اصولی می پردازیم که به موضوع سخن ما ارتباط دارد، و از این میان، اصل «اپوخه» جایگاهی محوری دارد.
منابع در نزد انسان شناسی و فرهنگ محفوظ است.
۱- گفتار بالا بخشی از مقاله ای است که در شماره ۶ نقدنامه هنر، زمستان ۱۳۹۳، تهران به چاپ رسیده است.