انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

وقتی شبنم می‌رود

به یاد شبنم اسمعیلی

وقتی خبری می‌خوانی، وقتی عزیزی می‌رود، عزیزی دوست‌داشتنی. کودکی که تو هم شاید اندکی در بزرگ کردن و به ثمررساندنش نقش داشته‌ای، چه باید بکنی؟ در میان اشک‌هایی که بی‌اختیار می‌ریزند، در میان خاطرات و تصاویر، صداها، لحظات شادی و غم، روزهای تکراری دانشکده، کلاس‌ها، صحبت‌های بی‌پایان در دفتر، آرزوها، نومیدی‌ها و امیدهای یک جوان در سال‌های نخست زندگی، وقتی دانشگاه و آزادی را کشف می‌کند، دختری که می‌شکفد و به زنی توانا تبدیل می‌شود، جلسات دوستانه، ترس‌های بی‌پایه از امتحان و نمره و درس، چه باید بکنی؟

هیچ چیز سخت‌تر از آن نیست که قلم به دست بگیری و برای آن جوان بنویسی، آن هم تویی که مرگ را بسیار بیشتر و نزدیک‌تر حس کرده‌ای اما به جای اینکه به سراغ تو بیاید به سراغ جوانی در اوج شکوفایی رفته است. به سراغ آن دخترک کوچک با چهره فراموش‌ناشدنی‌اش. به سراغ آن لبخندی که هرگز صورتش را ترک نمی‌کرد. اولین روزهایی به یادم می‌آید که به کلاس می‌آمد، می‌نشست و میان انبوهی از همکلاسی‌هایش گم بود. هیچ کاری نمی‌کرد که خودش را نشان دهد؛ نه سئوالی، نه حرفی، فقط گوش می‌داد و می‌نوشت ولی با تمام وجودش با انگیزه‌ای فراموش‌ناشدنی. می‌فهمیدی که قدر کلاس و درس و شناخت را می‌داند. آرزوی هر معلمی، داشتن چنین دانشجویی بوده و هست.

و حالا که شبنم نیست. امروز صبح که اطلاعیه شوم را خواندم گویی باید در گوشه‌ای از ذهنم دائم به دنبال خاطرات باشم. چهره‌اش دائم جلوی چشمانم است و حسرت می‌خورم که حتی یک عکس از آن دوران جوانی و شادی‌اش در دستم نیست. هرچه هست بیماری است و مرگی که از راه می‌رسید و صدای پایش دائم بیشتر می‌شد و دخترک کوچک و مهربانی که در پشت کارهایش پناه گرفته بود تا شاید دیو مرگ او را رها کند و راهش را عوض کند. شبنم چگونه می‌تواند دیگر نباشد؟ چطور می‌تواند آن همه امید و شادی و انگیزه را با خود به جایی نامعلوم ببرد؟ پاسخی در کار نیست. هیچ وقت نبوده است. مرگ تنها پرسش بی‌پاسخ است، برای ابدیت.

امروز شبنم را می‌بینم، مثل همیشه خندان و شاد و سرشار از زندگی و آکنده از امید. یادم می‌آید هرگز از چیزی شکایت نمی‌کرد. هرگز ندیده بودم مثل همه همسن و سالانش از آنچه دارد راضی نباشد. گویی فقط زندگی را می‌خواست، همین. فقط زندگی را و امید به بهتر کردن آن را. همین زندگی بی‌رحمی را که با او چنین کرد.

سال‌های دور دانشکده چه زود گذشتند. شبنم را رفته رفته شناختم، با کارش، با صبوری‌اش، با انگیزه‌هایش، با هوشمندی‌اش و همچون بسیاری دیگر از دانشجویانم شاهد آن بودم که دخترکی خجول به زنی توانا تبدیل می‌شد. شبنم در کلاس‌ها شکوفا می‌شد و به زودی کار بیشتری را با من و با دوستانش در «انسان‌شناسی و فرهنگ» هم آغاز کرد. وقتی فارغ‌التحصیل شد، همکاری و دوستی‌اش را با من هرگز قطع نکرد. گاه و بیگاه به سراغم می‌امد و همیشه سرشار از قدردانی و سرشار از امید و زندگی بود. به نظر می‌رسید راهش را پیدا کرده. گویی زندگی به او لبخند می‌زد. با اشتیاق از پروژه‌هایش، در شهرسازی ، آمایش سرزمین و انجمنی که ساخته بودند و دوستان تازه‌ای می‌گفت که پیدا کرده بود. زندگی به او لبخند می‌زد. راهی به پیش پایش گذاشته بود. در حوزه‌ای کار می‌کرد که دوست داشت و امید بدانکه کارش مؤثر است و پایدار و خوشحالی‌اش برای من تحسین‌آمیز بود و انگیزه‌هایش باز هم بیشتر برای آنکه به کار خود امیدوار باشم و به اینکه برخی از بچه‌هایمان در این وانفسای غم و اندوه به آرزوهایشان می‌رسند.دخترک کوچک گم شده در میان انبوه شاگردان دیگر به یک زن توانمند و هوشمند و فعال و اندیشمند و تأثیرگزار تبدیل شده بود.

مدت‌‌ها گذشت از او بی‌خبر بودم. خیلی‌ها از او بی‌خبر بودند.تا روزی پیشم آمد. گویی از چیزی خجالت می‌کشید. گویی می‌خواست به گناهی اعتراف کند. فکر می‌کرد از اینکه مدت زیادی مرا بی‌خبر گذاشته دلگیر هستم که نبودم. دلگیرشدن از فرزندان کار سختی است و وقتی از او پرسیدم کجا بودی؟ با مهربانی و کمی شرم و حتی عاطفه از بیماری‌اش گفت که مرا شوکه کرد.نمی‌دانستم چه بگویم جز دادن امیدواری که در خودش بیشتر از من بود. مطمئن بودم با آن همه انگیزه، با آن روح پاک و شاد و زیبا و هوشمند بر بیماری غلبه خواهد کرد. تا حدی که فراموش کرده بودم بیمار است.مدتی بعد که باز او را دیدم بسیار بهتر بود. باز می‌توانستم به شبنم با چهره پرتبسم و حرکات ظریف، امیدهای بی‌پایان و لهجه شیرینش فکر کنم و خوشحال باشم که هست. باز می‌توانستم امیدوار باشم که پیش از رفتنم رفتن هیچ کسی از عزیزانم را نبینم، اما نشد. شبنم رفت تا برای همیشه در ذهن و روح همه ما باقی بماند.

روحش شاد و جایش سبز تا همیشه.

ناصر فکوهی

استاد دانشگاه تهران و مدیر انسان‌شناسی و فرهنگ