نقد و بررسی دو گفتگو از گفتگوهای کتاب فرهنگ و زندگی روزمره
سالهاست که گفتمان هویت هم از سوی نهادهای دولتی، و هم از سوی گروههای روشنفکری (در قلمرو عمومی) شکل گرفته و در این زمینه مقالات بسیار و کتابهای چندی نوشته شده است، از جملهی این آثار انتشار کتاب «فرهنگ و زندگی روزمره» است که شامل گفتوگوهای ناصر فکوهی با برخی از اندیشمندان، متخصصان و هنرمندان ایرانی است. مسلماً پرداختن به تمامی گفتگوها فرصتی بیش از مقالهی حاضر میطلبد، اما به پشتوانهی دو گفتوگو (جلال ستاری و حاتم قادری)، مقولهی هویت را هم در قلمرو عمومی و هم در رابطه با دولت (بهمنزلهی مسئولیتی مدیریتی) برخواهیم رسید.
نوشتههای مرتبط
*************
به نظر فکوهی یکی از مشکلات کشورهای جهان سوم (و از جمله ایران)، این توقع مردمِ است، که دولت، متولیِ فرهنگ ملی باشد، ضمن آنکه از سوی دیگر وی به این مسئله هم واقف است که دولتهای جهان سومی به دلیل سلطه در بخشهای فرهنگی و عدم تفویض اختیار به قلمرو عمومی، خود به خود به این توقع دامن میزنند (ص ۵۴). حال آنکه طبق تعاریف و ویژگیهایی که از «دولت ملی» میشناسیم اختیار و اقتدار آن میباید معطوف به قلمرو عمومی و به طور مشخص در جهت «رفاه عمومی» باشد. فیالمثل در “حوزهی بهداشت عمومی، حمل و نقل و تسهیلات عمومی (همانجا)”. اما با توجه به «توقع» شکل یافته، میتوان گفت در این گونه کشورها (جهان سومیها)، ما نه تنها با جوامع مدنیِ ناتوان روبروییم، بلکه به دلیل ورود اقتدار دولت به قلمرو عمومی، با دولتِ ملی ناکارآمد نیز مواجهایم. تنها از اینرو که تقسیم وظایف (که در جوامع مدرن به طور عرفی برای قلمرو عمومی (مردم) و دولت، وجود دارد)، در اینجا درک نشده است و به قول فکوهی در جایی که باید این دو عنصر دیده شوند، قرار ندارند و نقشی را که باید تقبل کنند، به عهده ندارند. پس طبیعی است که با جامعهای روبرو شویم که هویتِ فرهنگی و ملی خود را بحرانزده احساس کند. آنهم در عصر مدرنی که تأویل و تفسیر در خصوصِ «هویت» و یا موقعیتهای هویتساز، سمت و سویی خلاقانه و آفریننده یافته است. حال آنکه دولت برای حفاظت از چارچوب اقتدار خود بالاجبار ناچار است دائم به گذشتهای که قابل کنترل و نظارت است نظر داشته باشد. (بعد بیشتر در اینباره خواهیم گفت).
بنابراین، پیامد اصرار دولت در نظارت و کنترل حیطهی فرهنگ، و رویگردانی از واگذاری اقتدار و اختیار به قلمرو عمومی، همچنانکه جلال ستاری در خصوص اساطیر ملی و دینی اشاره میکند، رویکردی بازنویسانه داشته است (ص ۳۹). حال آنکه در عصر حاضر، این اساطیر، میباید به عنوان منابعِ تألیفی آثاری نو فهمیده شوند. آثاری که بتوانند پرسشگرانه غُل و زنجیرِ چند صد ساله را از پای ادبیات برگیرند و فیالمثل از برج عاج داستانهایی همچون رستم و اسفندیار، لیلی و مجنون و یا یوسف و زلیخا، با طرحی نو به پرواز درآیند و بتوانند به خلاقیت «ادبی ـ اسطوره»ای، مفهومی قابل لمس و عینی بخشند. عینیتی که پاسخگوی ضرورتهای تاملاتی زمانهی ما باشد. باری، ستاری «پرسشگری» را امری لازم در شکل گیریِ ذهن خلاق میداند. تشخیص او این است که هم در جوانان این انگیزه وجود ندارد (“آنچه امروزه در میان جوانان وجود ندارد پرسشگری است. جوانان آنقدر که جواب دارند، پرسش ندارند “ص ۵۶ ) و هم اینکه دولت را در این فقدان بیتقصیر نمیداند: “دولت باید یاد بگیرد که از دو چیز نترسد: جوان و کتاب” (همانجا).
چنانچه ملاحظه میشود با بحثی آسیبشناسانه سروکار داریم که به دلیل حضور دولت در قلمرو فرهنگی، چارچوب آن، خود به خود بازتر و در عین حال مطالبات را بیشتر میکند، صرفاً از اینرو که اقتدار و ثروت ـ چنانکه فکوهی اشاره داشته است ـ در این قلمرو، هر دو نزد دولتاند ( ص۵۴). تحت چنین شرایطی به نظر میرسد، اگر تن به بازبینی هویت ندهیم، محکوم به انزوای فرهنگی شویم و در نتیجهی درجا زدن در موقعیتهای بازنویسانه به مرور ایام همین نگاه نقادانه و نسبتا هوشیار به ناکارآمدی وضعیتِ فرهنگی را هم از دست بدهیم؛ و به جایی سقوط کنیم که فیالمثل در فقدان ذهن خلاق، مشکل را به مسائل نژادی و فرهنگی فروکاهیم و در نهایت پاسخِ عیب و ایرادها را در «ایرانیِ غیر خلاق»، در مقابل «ژاپنی خلاق» و یا «غربی نوآور» ببینیم. حال آنکه به نظر میرسد مسئله به مواضع اقتدارطلبانهای برمیگردد که مانع تفویض اختیار (در خصوص مدیریت فعالیتهای فرهنگی) به قلمرو عمومی میشود. شاید به نوعی بتوان گفت با معضلِ بیاعتمادی در دولت نسبت به قلمرو عمومی مواجه هستیم و جالب آنکه در صحبتهای حاتم قادری به شکلی دیگر همین ناتوانی در اعتماد و نیز ناتوانی در استفادهی خلاق از منابع فرهنگی به چشم میخورد. او که در ساختن تمدن جهانی، ایران را بیرغبت و ناتوان میبیند، میگوید: “من بعید میدانم که در آیندهی میان مدت هم ایران بتواند امکان تمدنسازی بیابد یا اینکه سهم قابل توجهی در تمدن جهانی داشته باشد. …. زیرا ما حتا با بخشهایی از آسیای مرکزی و قفقاز یا نقاط دیگر جهان امکان تعامل مثبت نداریم: یعنی فقدان نوعی تأثیرگذاریِ مثبت که جریانساز باشد. این امر یک موضوع اقتصادی نیست، مثلاً اگر بهای نفت از ۷۰ دلار به ۷۰۰ دلار هم برسد، چندان تغییری در این وضعیت به وجود نخواهد آمد. زیرا گروهی از ساختارها و حساسیتها وجود دارند که مانع این امر هستند” (صص۱۰۷ ـ ۱۰۸).
قادری پرسش مهمی سر راهمان میگذارد، چرا تعاملِ مثبت با بسیاری از نقاط جهان نداریم!؟ تعاملی که به
عنوان «ایرانی» میدانیم اگر آنرا از دست بدهیم خیلی زود از صحنهی فرهنگسازی جهانی حذف خواهیم شد!؟ وی نقش قلمرو عمومی را در این مورد بسیار پر رنگ میبیند آنهم در قالب نقدهای اجتماعی و نظاممند که میباید در حوزهی دین، فرهنگ و پیشینههای تاریخی شکل بگیرد. به بیانی در نگاه او مسیر گشودگیِ گره فرهنگی و رشد هویتی، از راه «نقد» میگذرد. نقدی روشنگرانه از آنچه که هستیم و نحوهی هستیمان را تبیین میکند. اما نکتهای که باید به گفتهی قادری افزود این است که نقدهایی از این دست، با منش و سلوک ساختار دولت سازگار نیست. زیرا مشکل گفتمانهای دولتی در خصوص دغدغهی هویت، از «نگاه مهندسی» آنان به هویت آغاز میشود. نگاهی که بیکم و کاست، لازمهی شکلگیریِ آن، تصرف تفسیری ـ کاربردی از حقوق اجتماعی در قلمرو عمومی است. دولت بر اساس ساختار و رویهی وجودیِ «خود مدارانه»ای که دارد، (حتا اگر هم برخی از مدیران صادقانه بخواهند و مایل به نقد باشند)، نمیتواند در کنار جریان «روشنگری» به عنوان یک جریان عمومی، مشارکت داشته باشد. به بیانی به دلیل ساختار وجودیِ غیر مشارکتی خود، نمیتواند به طور اساسی در نقد و بررسیِ عمومی مشارکت جوید. آنهم به احتمال بسیار از اینرو که نمیتواند خود را از فرهنگِ اقتدار و یا تولیدات فرهنگیِ برخاسته از ناحیهی اقتدار دور نگه دارد، بیآنکه به لحاظ اجتماعی، کارکرد سیاسی آنها را برای خود در قلمرو عمومی نادیده گیرد (و بالعکس). شاید ضرورتی نداشته باشد یادآوری کنیم که در کشورهای جهان سوم، سلطه و اقتدار در قلمرو فرهنگ و حیطههای وابسته به آن، خواسته و ناخواسته، ملازم اقتدار سیاسی است. ملازمتی که دولت را به ناچار متولی قلمرو بسیار مهم فرهنگ میکند.
باری، ناگفته نماند که رابطهی دولتهایی از این دست با قلمرو عمومی، از آنجا که در همه عرصههای تعاملاتِ اجتماعی ناتوان است، (خاصه آنکه سطوح متفاوت و گوناگون اجتماعی وجود دارد و غیر قابل انکار است)، بالاجبار غیر مولد و غیر خلاق است. زیرا اندیشهی محوریِ چنین دولتهایی، تماماً معطوف به گزینش «شبیه خود» و تکثیر آن میگردد. به بیانی به دلیل راهکار انتخاب و جستن دوبارهی خود (از بین انواع گوناگون در قلمرو عمومی)، همزمان با از کار انداختن «عمومیتِ» قلمرو عمومی، آنرا به دست خود نابهنجار (دفرمه) میکنند. اما جالب اینکه در چنین وضعیعتی، «خود»ی که مطالبه میشود، «خودِ کنترل شده»ای از خویش است: «خودی نمادین» که تنها زمانی به کار میآید که در گذشته قرار داده شود. گذشتهای موزهای و یا مومیایی شده که به خوبی بتوان آنرا تحت نظارت و کنترل داشت. بنابراین به هیچ وجه عجیب نیست که در استراتژی مهندسی خود، به لحاظ شیوهی شناسایی و همچنین هویتبخشی، همواره ناچار است به «گذشتهی تاریخی» (چه تاریخ ایران و چه تاریخ ایران اسلامی) و وانویسیِ اسطورههای ملی و دینی متکی باشد.
باری، از نگاه فکوهی، فقدان حوزههای آموزش و پرورشِ”شخصیت انسانیِ خلاق”، یکی دیگر از مشکلاتی است که فرهنگ ایران با آن روبروست(ص۵۶). او این راهنمایی و آموزش را امری لازم در پروراندن ذهن و شخصیت جوانان میداند، زیرا به خوبی متوجه خطر خودویرانگریای است که آنان را به لحاظ شخصیتی و ذهنی تهدید میکند. چنانکه میگوید:
“ظاهراً ما در حال رسیدن به موقعیت شگفتآوری هستیم: جامعهای که در آن دیگر هیچکس کتاب نمیخواند ـ زیرا همه نویسندهاند! ـ همه کتاب مینویسند بیآنکه نیاز به خواندن کتابهای دیگران داشته باشند! پدیدهی شتابزدگی و بیپروایی برای به چالش کشیدن کسانی که حتا آثارشان را به سختی درک میکنند، در سطح وسیعی میان جوانان وجود دارد” (ص۵۷).
و این در حالی است که علارغم مشکلات و گرفتاریهایی که در خصوص اجازهی چاپ برخی از کتابها وجود دارد (تا جایی که به تعطیلی انتشارات منجر میشود)، به قول ستاری، “یک جوان با ۴۰۰۰۰۰ تومان خود را شاعر میداند، چون میتواند با این پول کتاباش را چاپ کند! “(ص۵۶). بنابراین چنانکه میبینیم بحث هویت در ایران، خواهی نخواهی به شیوهی مدیریتی گره خورده است و از آن جدایی ندارد.
اما آیا واقعا هویت نیاز به «مهندسی» دارد و یا همواره محتاج گذشته است؟ به لحاظ هستیِ اجتماعی، خصوصاً اگر نگاهی اگزیستانسیالیستی آنرا دنبال کند، پاسخ این پرسش منفی است. زیرا در این نگرش، هویتِ آدمی تبدیل به فرایندی میشود که «با انتخابهای او و موقعیتهای متفاوت او ساخته میشود». به بیانی امر هویت در نگرشهای اگزیستانسیال، بینیاز به انکار گذشته (به مثابه ساختاری پیشاپیشی)، به دلیل پذیرش کنشگری انسان و تلاش این دیدگاه در جهت شناختِ امکانهای وجودی (به مثابه ابزارهای هستیشناسانه)، هویت آدمی را بهمنزلهی «فرایندی از نحوهی هستی»ای میبیند که با «شدن» میسر میگردد.
اما از حیث آرمانهای انسانگرایانه و دموکراتیک، برای آنکه هر یک از ما در فرایند موقعیتِ ساز فردی و شخصیِ خویش، از هویتهایی «قابل اعتماد» و استوار برخوردار باشیم، لازم است در شرایطی از قلمرو عمومی پرورش یابیم که قابل اعتماد و آزادمنش باشد. شرایط و فضایی که در شکلدهی به جایگاه و روابط اجتماعی، و یا نحوهی تفکر و سبک زندگی، تلاشاش بر این است تا آزادگیِ انسان از دست نرود. یعنی از جامعهای برخوردار باشیم که با در نظر گرفتن احتمال لغزش و وسوسهی آدمی (به منزلهی گرایش به تجربه) از یک سو، و نیز درک تواناییِ عشق و ایثار در او (به منزلهی تمایل به رشد شخصیتی)، بتواند ضرورتِ هستیشناسانهی «تعامل» و چگونگی آنرا به انسان بیاموزد. همانگونه که در گفتگوی فکوهی و قادری این باور دیده میشود، جوامعی میتوانند موفق باشند، که به درک ضرورت تعامل و اعتمادِ متقابل پی برده باشند (صص ۱۰۷،۱۰۸). و واقعیت این است که این ضرورت، تنها زمانی به گونهای اصیل فهمیده میشود که آموزهی «پذیرشِ غیر»، به عنوان «امکان و موقعیت رشد» به طور بایسته و شایسته، بخشی از مفهوم شهروندی شده باشد.
از سوی دیگر آموزه «تعامل» به لحاظ فلسفهی اجتماعی، با توجه به «نحوهی بودن» در عصر حاضر که به شکل جهانی نیز هست، از این پتانسیل برخوردار است تا به امری عام و کلی تبدیل گردد. یعنی دیگر وقتش رسیده است که حتا در جهان سوم هم این واقعیت را ببینیم و بپذیریم که چه مطالبات شهروندی، و چه راهکارهای سیاسی ـ اقتصادی نمیتوانند به مطالبات دیگر شهروندان و نیز دیگر راهکارهای موجود در جهان بیاعتنا باشند. فکوهی در توضیح این مسئله میگوید: “جهان به یک شبکه تبدیل شده است؛ منتهی در درجهی اول این شبکه را باید فهمید و بعد با آن تعامل کرد. اما به نظر میرسد که ما میخواهیم یا تصور میکنیم میتوانیم در یک نظام جزیرهای زندگی کنیم. در این جا من بیشتر از اینکه سیاستمداران را مد نظر بگیرم، روشنفکران و منتقدان و اصلاحطلبان را مورد نقد قرار میدهم. روشنفکران و منتقدان ما دچار یک نوع محلی اندیشیدن یا یک نوع تمرکز روی حوزهی محلی هستند” (ص۱۱۰).
هرچند در سخن فکوهی کمترین شکی وجود ندارد، اما نمیباید این واقعیت را از یاد ببریم که همزمان نیز این احتمال وجود دارد که بسیاری از کشمکشهای سیاسی ـ اجتماعیِ به اصطلاح «محلی»، خود برآمده از سرمایهداری جهانی باشد. به بیانی اگر بپذیریم که در جهانی شبکهای زندگی میکنیم و این نحوهی زیست را ریزوموار و دیالکتیکی بفهمیم، به طوری که در فرایند هستیِ چیزها، تکثر و چندگانگیِ ریشههای موقعیتی و نیز تأثیرپذیری و تأثیرگذاری توأمان را ببینیم، آنگاه نمیتوانیم در “دور باطلِ فرایند دولت ـ ملتسازی(ص۱۱۲)”، اثرات مخرب سیاستهای نئولیبرالیستی (اعم از اقتصادی و مالی و یا نظامی و پلیسی) را که در جهت تأمین منافع غیر مشروع «محلی ـ جهانی»، به درون کشمکشهای محلی راه یافته، نادیده گیریم. به عبارتی، اگر کمترین شکی در ستمهای چندگانهی ناشی از نظام اختاپوسیِ نئولیبرالیسم نداشته باشیم (که به طور یقین برخوردار از هستیِ مافیاییِ شبکهای است)، در این صورت میباید به هنگام شناسایی و بررسی کاملاً محتاط بود و از مرزبندیهای معمولِ محلی و جهانی تا حد ممکن پرهیز کرد. یعنی باید پیچیدگی و درهم تنیدگیِ نحوهی هستیِ تعینیافته را در رابطهی محلی ـ جهانی درک کنیم.
اکنون پرسش این است: با توجه به این پیچیدگی، آیا از این پس، هنگام بررسی «هویت» میباید به همینگونه عمل کرد یعنی آیا در مورد هویتِ اجتماعی، میباید آنرا در فرایند پیچیدگیاش (به صورت هستی محلی ـ جهانی) در نظر آورد!؟ اگر پاسخ مثبت است، در اینصورت آیا امیدی هست که بتوان از این «پیچیدگیِ هویتی»، به نوعی «آگاهی» برای مقابله با اوضاع نابسامان جهانیسازیِ نئولیبرالیستی (چه از حیث فرهنگی و چه به لحاظ اقتصادی) دست یافت!؟ منظور برساختن آگاهیِ مشارکتی و انضمامی در قلمرو عمومی کشورها (اعم از غربی و شرقی و یا غنی و فقیر) است: واقف به امکانهای انضمامیِ هویت (در وضعیتِ مکانی، تاریخی و زمانی خود)؛ آشنا و برآمده از آنچه که در شرایط امروزِ جهانی، برخواهد شد….؛ اگر این امیدواری وجود دارد، چگونه میتوان در مسیرش قرار گرفت؟ یا اگر در مسیرش هستیم و خود قادر به دیدن آن نیستیم، چگونه میتوان عناصر ادراکی و شناسایی آنرا دید و دریافت!؟ به بیانی چه چیزهایی را میباید به منزلهی پتانسیل آگاهی و هویتِ مشارکتی جدید جهانی تلقی کرد؟
اما اگر گمان رود که این امیدواری وجود ندارد، و با این حال، شرایط زمانه، بررسی هویت را به عنوان امری لازم بر سر راهمان قرار داده باشد، آیا میتوان از پاسخ به آن طفره رفت؟ پاسخ به چیستیِ هویتی که به دلیل شرایط زمانه ناچار شدهایم آنرا در شیوهی دو زیستیِ محلی ـ جهانیمان بیابیم؛ آن هم در بین انواع مشکلات ریز و درشت اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگیای که به محاصرهی ساختار پلیسی ـ نظامیِ جهان درآمده است! به عبارتی دیگر، آیا این آگاهی («آگاهی» از هجومِ انواع دستکاریها، از هم گسیختهگیها و تهدیدها)، انگیزهای برای ناامیدی نسبت به وضع موجود و دست شستن از مشارکت در مسائل جهان است و یا بالعکس انگیزهای قوی برای تغییر دادن شرایط و مقابله با وضع موجود!؟
به نظر میرسد پاسخ به پرسشهایی از این دست، چیستیِ رابطهی ما با جهان را تعیین میکند؛ به بیان دقیقتر، ظاهراً اقدامِ مُصرانه در خصوص چیستی هویت، نمیتواند جدا از آزادسازیِ جهان باشد. از اینرو شاید عجیب نباشد که در نهایت، (حتا اگر آنروز، دور از امروز و قرن حاضر به نظر رسد)، انسان ناگزیر خواهد شد دست از ویران کردن جهان بردارد و به موجودی مُصلح، خیراندیش، تعالیجو و خلاق تحول یابد: انتخابِ هویتِ شایسته و بایسته و همچنین قبول مسئولیت در قبال آن؛ چه در غیر اینصورت، جهان، جایی برای او نخواهد داشت…؛ آیا میتوان همین را در خصوص نظام و سیاستهای مدیریتیِ قلمروهای فرهنگیِ تمام کشورها و به خصوص جهان سوم گفت و به عنوان امکان «گفتوگو» در طولانی مدت، و «تفهیم وخامت اوضاع»، روی آن حساب کرد….!؟
مشخصات کتاب : ناصر فکوهی، فرهنگ و زندگی روزمره، (گفتگوهایی با …)، انتشارات فرهنگ جاوید،۱۳۹۱