انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

درد جسمانی و تجربه ی واقعی زندگی برای زنان

لادن عزیز: امروز شنبه ۳۰ آذرماه ۱۳۹۲ خورشیدی، دست‌نوشته‌ای با عنوان «درد جسمانی و تجربه‌ی واقعی زندگی» از شما در وب‌گاه انسان‌شناسی و فرهنگ خواندم. از آنجایی که پیشینیان ما بسیار گفته و تأکید کرده‌اند که پرسش خوب نیمی از پاسخ است، حیفم آمد برای پرسش‌ات چیزی ننویسم. البته ادعا نمی‌کنم پاسخی برای پرسش خوبت داشته باشم و بتوانم بیان کنم، اما چون بدن و مناسبات بیولوژیک آن با فرهنگ، همواره جزء دغدغه‌های شخصی و علمی من بوده است.،بنابراین اجازه بده تا شاید من هم بتوانم پرسشی به پرسش خوبت اضافه کنم:

درد علامتی بیولوژیکی است که برای ما انسان‌ها می‌تواند واکنش‌های بی‌شماری را دربر داشته باشد: ترس، انکار، هیاهو، بیان، اظهار، اغراق و غیره همگی جزء واکنش‌های روانی- زبانی نسبت به پدیده‌ی درد است. از واکنش‌های روانی که بگزریم، به واکنش‌های فرهنگی می‌رسیم. گروهی به پزشکی مدرن مراجعه می‌کنند، گروهی دنبال روش‌های جادویی برای درمان می‌گردند و گروهی دیگر ممکنست به انواع طبابت‌هایی مانند عامه و سنتی متوسل شوند و چه بسا زنانی که من و تو در فرهنگ خاورمیانه‌ای‌مان خوب آن‌ها را می‌شناسیم که درد را از فرط خجالت بیان انکار می‌کنند! و بسیار بسیار زیادند واکنش‌های فرهنگی در قبال درد که فکر می‌کنم بخشی از آن در پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد ترکان عینی‌زاده هم بررسی شده بود.

از سوی دیگر گفته و شنیده‌ایم که اگر درد نبود، پزشکی هم نبود. در این میان اگر فوکویی نگاه کنیم، پزشکی مدرن مرهون درد است و باز هم به تعبیر فوکو آنجا که پزشکی مدرن را مادر علوم می‌نامد، شاید بتوان گفت اگر درد نبود، علوم هم نبود، چه رسد به پیشرفت آن. با این حساب رفاه انسانی در حال حاضر مدیون درد است، البته اگر رفاه را امری نسبی برای انسان مدرن فرض کنیم. منظورم بیش‌تر آن است که نهادینه شدن پزشکی در قالب دیوان‌سالارانی مثل بیمارستان، کلینیک، تیمارستان و غیره امری فرهنگی است که ریشه‌های بیولوژیکی آن ( به تعبیر مفهوم نیازهای مالینفسکی) در درد پنهان شده است. رفاه را هم تجهیز انسان به روش‌هایی تعبیر می‌کنم که مثلن از کشتارهای دهشتناک وبا در قرن ۱۷ اروپا جلوگیری کرد و انسان اکنون می‌داند که چگونه می‌تواند بسیاری از بیماری‌های به ظاهر کشنده را در قید و بند خویش بگیرد. بنابراین می‌توان گفت که نه تنها ما که سازمان‌های مدرن وجهی طبیعی دارند و پای هر انسانی که به مراکز پزشکی باز می‌شود و برای درمان به آنجا می‌رود تأکید مؤکدی بر این است که ما واقعن موجوداتی طبیعی هستیم. در این میان فراموشی نیز امری طبیعی است که ریشه در ویژگی‌های بیولوژیکی انسانی و بیش از هرجای دیگر در ساختار مغزی-هورمنی او دارد. این مشخصه‌ی ممتاز به انسان کمک می‌کند تا زودتر مصائب زندگی را فراموش کند و بیش از هرجای دیگر به طبیعتش یعنی داشتن و تداوم حیات بازگردد.

با این حساب می‌بینیم که طبیعت در متن مرگ، زندگی می‌آفریند، زیرا مثلن اگر بپزیریم که درد یک مشخصه‌ی بیولو‌ژیکی است که واقعن نیز همین‌طور است، بخشی از حیات و تداوم طبیعت در مقابل مرگ، به وجود او وابسته است و باز اگر بپزیریم که فراموشی نیز یک مشخصه‌ی دیگر بیولوژیکی است، وجود آن باعث تداوم طبیعت می‌شود که بیش از هرچیز به معنای بازتولید حیات در شکل تداوم زندگی است.

حالا به پرسش‌ات می‌رسیم که گفته بودی:

« اگر درد توانایی ایجاد حالت گذرای هبوط از آرمان‌پروری اتوپیایی را دارد می‌توانیم ادعا کنیم که کسانی که تجربه‌ی گسترده‌تری از درد دارند ادراک طبیعی‌تر و یا واقعی‌تری از زندگی دارند؟ یا این که دست‌کم بیش از دیگران در لحظه زندگی می‌کنند یا اگر به شکل عامیانه بگوییم قدر لحظه را می‌دانند؟

برای این پرسش می‌توانم بگویم؛ همین‌طور است. اگر در زندگی کسانی که با مفهوم درد به شکلی عجین‌شده‌اند، نگاه کنیم، به دلیل همراهی با واقعیت دردناک درد، هرچه بیش‌تر اتوپیای خلاصی از درد را در تصور خویش می‌پرورانند و این درحالی است که درد همزمان به قول خودت توانایی ایجاد حالت گزرای هبوط از آرمان‌پروری اتوپیایی را هم دارد. درد واقعن موجود عجیبی است؛ موجود عجیبی که درون کالبد انسانی زندگی می‌کند و هر آن امکان دارد، این موجود هراسناک زندگی را به سوی مرگ برد، واقعیت این است که «درد غریبه‌ای است در بدن»، غریبه‌ای ناشناخته که هرچه بیش‌تر در موجودیت بیولوژیکی انسانی نهفته است و به همین دلیل ترسناک است. نتیجه‌ی این ترسِ ناشی از ناآشنابودن درد – یعنی رفتن به سوی مرگ- در کنار توانایی تقویت حالت گزار- یعنی رفتن به سوی حیات بیولوژیکی- همان‌چیزی است که نامش را زندگی می‌گزاریم. زیرا قبلن هم گفتم که طبیعت توانایی همزمان خلق مرگ در کنار حیات و بازتولید حیات از درون مرگ را باهم دارد! و این یعنی ادراک طبیعی‌تر و دقیق‌تر از زندگی. در این میان باید یادمان هم باشد که در کنار درد، فراموشی نیز به کار خودش مشغول است و اگر راحتی پس از درد، به معنای راحتی بیش‌از حد و اندازه معنا می‌شود، بازهم می‌توان گفت که فراموشی هم مرگ گزرایی است که روی دیگر زندگی است، هرچند ممکن است درد نیز بازهم بازگردد و حیات نیز گزرا باشد!

پرسش دیگرت نیز این بود:

«اگر این فرضیه ای درست باشد، آیا می‌توانیم ادعا کنیم که گروه‌هایی از اجتماع که تجربه‌ی مداومی از درد دارند، مانند افراد دارای بیماری‌های مزمن و زنان به دلیل داشتن تجربه‌ی مداوم از درد جسمانی که در چرخه‌های وقت به وقت تکرار می‌شود و درد ناشی از زایمان و سایر کارکردهای طبیعی بدنی، وضعیت یاد شده را به نسبت بیش از گروه‌های دیگری مانند افراد سالم یا مردان تجربه می‌کنند؟»

سعی کردم نشان دهم فرضیه‌ات درست است، چقدر موفق بوده‌ام نمی‌دانم. با این حال بگزار همین‌جوری بماند که فرضیه‌ات را پزیرفته‌ام و نشان هم داده‌ام که درست است. حالا می‌رسیم به گروه‌هایی که مجبورند درد را بیش‌تر تحمل کنند.

از میان آنان، بر زنان تأکید می‌کنم. زیرا درد قاعدگی و زایمان تنها دردهایی هستند که به علت‌هایی کاملن بیولوژیکی – جنسیتی مربوطند. زیرا دردهای دیگر ماهیت جنسیتی ندارند و به همین دلیل در هر دو نوع جنس دیده می‌شوند و عمومیت دارند و از سوی دیگر درد با مفهوم دیگری به نام بیماری معمولن قرین می‌شود، در حالی که در مورد زنان این دو مورد می‌تواند استثنا باشد و وضعیتی حاکی از سلامتی تن را نیز نشان دهد. نکته اینجاست که زنان حیات را بیش‌تر، واقعی‌تر و ملموس‌تر درک می‌کنند. زیرا با درد عجین‌ترند، تا جایی که چنین دردهایی را پیش‌بینی‌پزیر نیز می‌دانند. از سوی دیگر چنین دردهایی در متن خود به بازتولید حیات بیولوژیکی هم تعبیر می‌شود، زیرا توانایی زایش و تجدید انسان در معنای تولد موجود دیگر را دارد. به این ترتیب درد در مورد زنان بیش از هرچیز نشان می‌دهد که پیدایی مرگ و زندگی توانایی شگفت‌آور و بی‌نظیر طبیعت از دل یکدیگر است و به طور بسیار معجزه‌آسایی در زن خلاصه شده است.

با تشکر از پرسش خوبت.

فاطمه

درد جسمانی و تجربه‌ی واقعی زندگی:

ایمیل نویسنده: fsayyarpour@gmail.com