مشخصات کتابشناختی: معلوف،امین(۱۳۹۷)،مترجم عبدالحسین نیک گوهر،تهران،نشر نی
کتاب هویت های مرگبار نوشته امین معلوف ،نویسنده لبنانی ،زاده ۲۵ فوریه ۱۹۴۹ در بیروت است. زبان مادری وی عربی است، اما به زبان فرانسه مینویسد. آثارش به زبانهای بسیاری ترجمه شدهاست. وی در ۱۹۹۳ جایزه گنکور را برای رمان ((صخره تانیوس ))دریافت کرد.
نوشتههای مرتبط
نویسنده در این کتاب ، درباره ماهیت هویت، هیجانات عاطفیِ که برمی انگیزد و انحرافات آن می نویسد.
هویت با شاخص های بی شماری ،مانند جنسیت ،ملیت،دین،زبان،نژاد،خاستگاه اجتماعی ،بومی یامهاجر بودن ، اقلیت یا اکثریت بودن ،به انسانها، که هیچ حق انتخابی ،درمورد آن ندارند؛ تحمیل شده است .و ناگزیرند تمام عمر، تبعات آن را متعهد شوند.عده ای با سربلندی و عده ای با سرافگندگی آن را می پذیرند.
چرا در آستانه ی هزاره سوم ،تاکید بر هویت افراد با نفی هویت های دیگری ،همراه است؟چرا بسیاری از افراد نمیتوانندهمه تعلقات هویت خود را پذیرا باشند.وآیا قرار است جوامع به خاطر این تفاوتها مانند دین و ملیت تا ابد گرفتارجنگ و خشونت باشند؟
کتاب با پرسشی از نویسنده آغاز می شود.” آیا خود را بیش تر لبنانی و یا فرانسوی میدانید؟” پاسخ نویسنده این است “من در حاشیه دو کشور، دو یا سه زبان و چند فرهنگ زندگی کرده ام و این چیزی است که هویت مرا میسازد.من چند هویت ندارم،یک هویت دارم ،که از عناصرمختلفی، ساخته شده است،با ترکیبی خاص که بین افراد متفاوت است.”(۹)
تاکید دیگران برای اینکه مصرانه بدانند؛افراد در وجودشان دقیقا چه تعلقی دارند؟ وآیااین تعلق بنیادی ،متاثر از دین ،ملیت و قومیت است ؟واینکه آنها موظفند هویت خود را به دیگران نشان دهند؛ بیانگر بینش خطرناکی است .زیرا فرض را براین اساس قرار میدهند که فرد در هنگام تولد، حقیقت وجودیش ،برای همیشه مشخص شده است و دیگر تغییری نخواهد کرد ،چنان که گویی دستاوردهای باقی عمرش،مسیر پیموده اش در مقام انسان آزاد ،اعتقادات اکتسابی اش ،به حساب نمیآید. بنابراین نه در قوانین و نه در اذهان، حقی برای او قائل نیستند تا بتواند، هویت ترکیبی اش را بر عهده بگیرد .
هدف این نوشته این است ؛ چرااشخاص به نام هویت دینی ،قومی،یا ملی شان ،مرتکب جنایت میشوند؟آیا از آغاز تاریخ این چنین بوده است؟ یا این واقعیت ِعصر ما می باشد.
میتوان به ،سنت دینی یا دوملیتی بودن یا به یک گروه قومی ،زبانی ،نهاد ،محیط اجتماعی،حزب سیاسی و بیشمار تعلقات دیگر ، وابسته بود. همه اینها به تنهایی ،اهمیت یکسانی ندارند . اماهیچ کدام هم بی معنا نیستند.بلکه اینهاعناصرتشکیل دهنده شخصیت هستند. میتوان آنها را« ژن های روح» نامید .آنها ذاتی نبوده بلکه اکتسابی هستند.
در همه اعصار، یک تعلق بر تعلقات دیگر پیشی گرفته است . مانند ملیت ،زبان ،دین ،و با نگاهی به تاریخ، میتوان فهمید آنجا که ایمانشان تهدید شده ،این تعلق دینی است که در هویت شان متبلور شده ،اگر زبانشان تهدید شده با هم دینان خود ستیز کردند ،همه اینها برای اثبات این حکم است که اگر در میان مولفه های سازنده هویت ،نوعی سلسله مراتب وجود دارد .هرگز پایدار نیست و با زمان تغییر میکند .
نویسنده در مورد وضعیت خودش میگوید یک ،مسیحی ِعرب است ،بنابراین با هر یک از انها نسبت غیر قابل انکاری دارد و به دلیل عرب و مسیحی بودن وضعیت خاصی برایش فراهم شده است.هر شخص از هویت ترکیبی برخوردار است و همین پیچیدگی هاباعث میشود ،ادعای اینکه ،عرب ،مسلمان یا مسیحی هستیم ساده انگارانه به نظر آید.
خیلی غیر مسئولانه است؛که اشخاص را در یک مقوله جمع ببندیم و برای سهولت کار به آنان جنایت ها و اعمال جمعی را نسبت دهیم مثلا بگوییم “یهودی ها مصادره کردند یا صرب ها قتل عام کردند”.
نویسنده پیوسته روی این موضوع تاکید دارد که هویت از تعلق های چند گانه ساخته شده است؛اما لازم است همان قدر تاکید کرد که ،هویت یگانه است و ما آن را همچون یک ،کلِ یکپارچه ،زندگی میکنیم.هویت یک شخص چیدمانی از تعلق های مستقل نیست.هویت یک دوست کاذب است ،هویت را نمیتوان به یک مولفه تقلیل داد و انسان را مقید به نگرشی نابردبار و سلطه گر و فرقه گرا محدود کرد. لغزش از یک معنا به معنای دیگر نامحسوس است. گاهی یک بیعدالتی را افشا میکنیم ،از حقوق جمعیتی که رنج میبرند دفاع میکنیم ،اما فردای آن روز خود را همدست یک کشتار مییابیم.بسیاری از قتل عامهای سالهای اخیر، با پرونده های هویتی پیچیده در ارتباط بوده است.درعصرجهانی سازی با این اختلاط پرشتاب،باید بتوانیم برای میلیاردها انسان سردرگم ،تکلیف معین کنیم ؛که ،میان تاکید افراطگرایانه هویتشان و از دست دادن کامل هویتشان ،میان بنیادگرایی و فروپاشی هویت انتخاب کنند .معاصران ما برای به عهده گرفتن تعلق های چندگانه شان انگیزه ندارند. ما باید در حال سازماندهی گمراهان باشیم ،زیرا گاهی خودشان را در میان مخربترین قاتلان هویتی خواهند یافت و خشم شان را بر سرآنهایی خالی خواهند کرد، که معرف آن بخشی ازهویت خود آنها ست که میخواستند به فراموشی بسپارند.
وقتی به نام یک آموزه یا دین هر نوع عمل قابل نکوهشی مرتکب می شوند لزوما آن دین،مقصر نیست.برای شخصی که درون یک نظام اعتقادی است کاملا مشروع است که بگوید، با فلان تفسیر ازدین ،موافق است یا مخالف . در بررسی هر کتاب مقدسی می توان تفسیرهای مختلف کرد ،میتوان با استفاده از همان کتاب، عملی را توجیه یا محکوم کرد .اما به نظر نویسنده ما نباید به دنبال ماهیت آموزه ها یا تفسیرهای مثبت و منفی آن ها باشیم، بلکه با ید رفتارهایِ پیروانِ این آموزه ها را مورد پرسش قراردهیم.به طور مثال عالی ترین مقامهای کلیسا با تفتیش عقاید کنار آمدن ،آیا معنای این کار این است که مسیحیت ماهیت مستبد و مرتجع دارد.یا امروز که مسیحیت با آزادی بیان یا حقوق بشر کنار آمده ،باید نتیجه گرفت که ماهیت آن تغییر کرده است.در حالیکه محرک های آزادی بخش از سوی افرادی پیگیری شده است که در خارج از چارچوب تفکر دینی قرار داشته اند.و قابل ذکر است بسیاری از فجایع قرن بیستم در استبداد،آزار و اذیت نیز در چارچوب دینی نبوده است.
نویسنده معتقد است نمیتوان یک باور دینی را از سرنوشت پیروانش جدا کرد. در مورد نفوذ دین بر ملت ها مبالغه شده است؛در حالیکه برعکس از نفوذ ملت ها بر دین غفلت شده است.به طور مثال اگر پرسیده شود کمونیسم بر روسیه چه کرده است؟ همزمان میتوان پرسید روسیه با کمونیسم چه کرده است؟و اگر کمونیسم به جای روسیه ،در آلمان و انگلستان و فرانسه پیروز شده بود چه سیر و تحولی را سپری میکرد.بنابراین نتیجه میگیریم ،اگر مسیحیت به اروپا شکل داد اروپا نیز به مسیحیت شکل داد. در جامعه مسلمانان نیز، جامعه، دین را بر اساس نیاز خودش میسازد.اسلام نیز مانند هر دین و آیینی تحت تاثیر، زمان و مکان قرار گرفته است.
نویسنده با نگاهی به تحولات اعصار گذشته در مورد سیر و تحول اسلام در جوامع اسلامی به این نتیجه رسیده است که هر زمان جامعه احساس امنیت داشته اهل مدارا بوده است.هر زمان که مسلمانان ،غرب را مقصر دانسته اند .زمانی بوده است که، زیر سلطه ،و مورد تسخیر و تمسخر بوده اند.ایده ای که اسلام را عامل ایستایی میداند بسیار با قدرت در اذهان نفوذ کرده است ،البته ما شاهد این ایستایی در قرون ۱۵ تا ۱۹ بوده ایم ؛اما آیا دین عامل آن بوده است ؟ این موضوع مانند این است که، پرسیده شود، آیا مسیحیت در اروپا عامل تجدد بوده است ؟قطعا خیر، زیرا در بسیاری از موارد مسیحیت مانعی جدی در به وجود آمدن تغییرات بوده است ،اما اراده برای ایجاد تغییر و تجدد بسیار نیرومند تراز موانع مسیحیت عمل کرده است . نویسنده تحول غرب در قرن نوزدهم را متاثر از عوامل گوناگون و شرایط و تصادف میداند و میگوید بشریت برای تولد تمدنی جهانی آمادگی داشت ودر این مسیر اروپا آن را بارور کرد.اما باید بدانیم تجدد برای بقیه ،نشان از دیگری بود ،برای همین باید انتظار نمادهای بنیادگرایی را از آنان داشته باشیم.
نویسنده با مرورتاریخی به این نتیجه رسیده است، اواخر قرن هیجدهم بود که مسلمانان سواحل جنوبی مدیترانه به عقب ماندگی خود، نسبت به غرب پی بردند . به برخی شخصیت ها ی تاریخی از جمله محمد علی در مصر و آتاتورک در ترکیه اشاره میکند که نهایت تلاششان را برای احیای این عقب ماندگی ،انجام دادند و در این مسیر با اهداف ملی گرایانه پیش رفتند ؛برخی از آنان به اندازه ی آتاتورک لائیک نبودندو مرجع شان دین نبود ،اما با شکست روبرو شدند زیرا غرب نمیخواست آنان شبیه غرب شوند بلکه مایل بود آنها از غرب اطاعت کنند .از این رو این کشورها به گفتمان رادیکالیسم دینی علاقمند شدند،تا اینکه از دهه ۱۹۷۰ نشانه های اعتراض به مدرنیته آشکار شد.
نویسنده بارها تاکید و تکرار میکند ،رادیکالیسم دینی انتخاب خود جوش ،انتخاب طبیعی ،انتخاب فوری اعراب یا مسلمانان نبوده است ،بلکه راه های دیگر به رویشان بسته شده بود. برای همین راه سنتگرایی با حال و هوایشان سازگار شد.
چه چیزی باعث شد در سراسر دنیا،ملت ها تعلق دینی شان را دوباره کشف کنند؟نویسنده پاسخ میدهد دلایل این مسئله بسیار پیچیده است .و به فروپاشی کمونیسم ،سرعت آگاهی بشر ، شیوع آن در تمام جوامع انسانی اشاره می کند و میگوید؛ جای تردید نیست ،که پدیده جهانی سازی در بشر، باعث تقویت نیاز به هویت شده است و دلهره ناشی از تغییرات ،آن چنان پرشتاب است که نیاز به معنویت در بشر تقویت شده است .نویسنده به برخی از نگرانیهای مطرح در مورد جهانی سازی اشاره میکند.نخست اینکه جریان جهانی سازی به جای غنی سازی فرهنگی به فقیر سازی فرهنگی منجر می شود وفوران ایده ها به جای کثرت فرهنگی به کمک قوانین فریبنده ،زمینه ساز،همانند سازی می شود.همچنین جهانی سازی باعث انزواطلبی خواهد شد زیرا همانند سازی از راه برتری جویی و سلطه طلبی فرهنگی تلاش میکند یک نظام ،یک زبان و سبک زندگی را تحمیل کند.جهانی سازی ،تنوع زبان ها وسبکهای مختلف زندگی را تهدید می کند.
پیشنهاد نویسنده این است، این حق ،که انسان بتواند اهمیت زبانش را حفظ کند و آن را آزادانه به کاربرد باید به تصویب برسد.زیرا تعلق های زبانی ،دینی و غیره میتواند تنش ها را کاهش دهد.
فصل پایانی اشاره می کند؛قانون اکثریت ،همیشه با دموکراسی ،آزادی و برابری مترادف نیست ،گاهی این قانون با ستمگری ،اسارت و تبعیض مترادف است.
جزم اندیشان همیشه مدعی بوده اند،طبق اصول دموکراسی عمل کرده اند.ولی نویسنده نگرانیش را از چنین استدلالی اینچنین بیان میکند،آنها می توانند شریف ترین اصول را به انحراف کشیده و برای توجیه قتل عام های قومی از این مفاهیم استفاده کنند. بنابراین ما باید نسبت به استفاده ابزاری از یک مفهوم عام در چارچوب یک درگیری هویتی نگران و آگاه باشیم.
و در پایان نویسنده بیان می کند،باید به گونه ای عمل کرد که هیچ کس خودش را از تمدن جدید که در حال تولد است طرد شده احساس نکند و هر کسی بتواند با زبان خودش و پاره ای از نمادهای فرهنگ اختصاصی اش باقی بماند.و خود را میان دنیایی که او را در بر گرفته است باز یابد .در غیر اینصورت همواره به دنبال پناهگاهی از گذشته ی آرمانی اش سرگردان است.افراد باید بتوانند در راستای حضور و تثبیت هویت شان ،مولفه های جدید را وارد کنند؛ زیرا این احساسِ تعلق ،به ((ماجرای بشری ))است. (۱۷۹)