انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تحصن

حدود ظهر بود که خبر آوردند تعدادی از بچه‌های دانشکده در ساختمان «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان»، خیابان جم، در اعتراض به اخراجشان تحصن کرده‌اند. مربی کتابخانه‌های کانون بودند؛ مربی نقاشی، موسیقی و تئاتر. پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها راهی شهرهای دور و نزدیک می‌شدند و به اعضای کتابخانه‌ها آموزش می‌دادند. اغلب این مربی‌ها دانشجویان رشته‌های گوناگون دانشکده‌ی ما بودند؛ دانشکده‌ی هنرهای زیبا، دانشگاه تهران. از این راه درآمد مختصری به‌دست می‌آوردند و اعضای کتابخانه هم چیزهایی یاد می‌گرفتند. بعضی از آن کودکان و نوجوانان حالا در این روزگار هنرمندان صاحب‌نامی در عرصه‌های گوناگون هنری هستند؛ مثل بعضی از آن مربی‌ها که امروز کارگردان، بازیگر، نقاش، آهنگ‌ساز و نوازنده‌های مطرحی هستند.

همه از کانون تصویر خوبی در ذهن داشتیم. کتاب‌هایی که منتشر می‌کرد، صفحه‌های موسیقی، فیلم‌ها و تئاترها همه و همه نمونه‌های بسیار خوب و حتی درخشانی از تولیدات یک ‌نهاد فرهنگی، مفید و تأثیرگذار بودند. کاری هم به این نداشتیم که چه کسانی رئیس و متولی امور بودند، اصلاً نمی‌شناختیمشان. اما با بسیاری از مربی‌ها آشنا بودیم، دوستان خوب ما بودند، دانشجویانی فهمیده و نازنین و کاربلد در رشته‌های خودشان و همه همراه و همپای انقلاب در آن روزها و ماه‌های ملتهب و تاریخی.

نمی‌فهمیدیم چه ایراد و اشکالی در کار بود که باید بعضی افراد اخراج می‌شدند. گویا هیئتی سه‌نفره حکم به اخراج همه یا بسیاری داده بود، مطمئن نیستم، همان‌طور که در مورد اعضای آن هیئت اطمینان ندارم. نام‌هایی را در روزهای بعد شنیدیم. افرادی که سال‌ها بعد منصب‌ها و مسئولیت‌ها و جایگاه‌های مهم و حتی قابل احترامی در هنر و فرهنگ کشور به‌دست آوردند. بگذریم!
چند ماهی از انقلاب گذشته بود و این‌جور اقدام‌ها و رفتارها بی‌سابقه نبود. روزهای هیجان و سوء‌تفاهم بود و بنابر طبیعت هر انقلابی تصمیم‌های شتابزده و غافلگیرکننده و غیر قابل فهم، اما لابد طبیعی، گرفته می‌شد. باید سال‌ها می‌گذشت تا بفهمیم و بفهمند که این حرکات اصلاً لزومی نداشت. توجیهی نداشت. منطقی به‌نظر نمی‌رسید. آن روزها اما منطق دیگری بر رویدادها و رفتارها حاکم بود، منطقی ناشناخته و بی‌سابقه.

خبر خیلی ‌زود به گوش همه رسید. از این اقدام غیرمنصفانه و ناجوانمردانه معترض و عصبانی بودیم. در عالم رفاقت و هم‌دانشکده‌ای بودن نباید بی‌اعتنا می‌ماندیم. نمی‌توانستیم ساکت بنشینیم. بعضی از بچه‌ها که آن‌ها هم مربی بودند و حالا در تحصنِ ساختمان جم شرکت نداشتند، بیشتر از همه بی‌تابی می‌کردند و اصرار داشتند که به نشانه‌ی همراهی با متحصنان باید کاری کرد. قرار شد در آمفی‌تئاتر دانشکده جمع شویم و تصمیم بگیریم.

سالن از دانشجوها و بعضی استادان پر شده بود. همه در نشان دادن عکس‌العمل به این اقدام متفق‌القول بودند، جز یکی که اصرار داشت باید صبر کنیم تا دولت منشور فرهنگی‌اش را منتشر کند (گویا چنین وعده‌ای داده شده بود) تا تکلیف هنر و فرهنگ و نهادهایی مثل کانون مشخص شود. مرتب فریاد می‌زد که حتماً در منشورِ دولت این سوءتفاهم‌ها برطرف می‌شود.
حالا کو تا صدور و انتشار منشور دولت؟! هیچ‌کس به منشور کذایی اهمیتی نمی‌داد. دوستانمان تحصن کرده بودند و حق داشتند و از ما هم انتظار می‌رفت تا نامردی نکنیم و همراه باشیم. چطوری؟ همین‌جا در ساختمان مرکزی دانشکده تحصن می‌کنیم. تصمیم گرفته شد. با این واکنش انقلابی صدای اعتراضمان به گوش هیئتِ سه‌نفره و مافوق‌هایشان خواهد رسید و کوتاه خواهند آمد و ما دانشجویان پیروز می‌شویم. به همین سادگی! آن روزها خیلی از امور به همین سادگی به‌نظر می‌رسیدند.

شاید بیانیه هم نوشته شد، شاید به مطبوعات هم داده شد، یادم نیست؛ ولی، به‌هرصورت، در ساختمان مرکزی ماندگار شدیم. مبارزه برای احقاق حق دوستان و در اصل برای هنر و فرهنگ کشور کلید خورد! خیلی هم خوب و باحال به‌نظر می‌رسید. بهانه‌ای بود تا جماعتی با میانگین سنی حداکثر ۲۱-۲۲ سال مدتی کنار هم باشیم، با هدفی مشترک و تجربه‌ای جدید. تا آن‌موقع تحصن نکرده بودیم!
مشخص بود که قرار نیست همین‌طور بنشینیم و منتظر بمانیم. ساکت و ساکن که نمی‌شد مبارزه کرد! ولی چه باید می‌کردیم؟ چه کاری از دستمان برمی‌آمد؟ چه سلاحی در این کارزار در اختیار داشتیم؟ جواب ساده بود: هنر؛ نقاشی، گرافیک، موسیقی، تئاتر. همین‌ها از ما برمی‌آمد. بچه‌های گرافیک زودتر از همه دست به کار شدند. تا شب ساعت‌به‌ساعت تعداد چشمگیری پوستر طراحی و اجرا شد که پشت پنجره‌های ساختمان مرکزی، رو به محوطه‌ی اصلی مقابل آن چسباندیم. شخصیت اصلی همه‌ی آ‌ن‌ها بدون استثنا «بلبل» کانون بود. بلبلی که در لوگوی کانون روی شاخه‌ای نشسته بود. این نشان را مرحوم محمد پولادی طراحی کرده بود؛ ساده و زیبا و شکیل. پرنده‌ی مظلوم در هر پوستر یک بلایی سرش آمده بود. اغلب در قفس حبس شده بود یا تقلا می‌کرد بیرون بیاید یا شبیه پوستر فیلم زِد جسدش روی زمین افتاده بود. یادم می‌آید در یکی از پوسترها بلبل بیچاره از اصابت گلوله شهید شده بود!

شب اول بدون برنامه‌ی خاصی گذشت. همه خسته بودند. هر کس که پولی ته جیبش داشت کمک کرد و مختصری نان و پنیر و گوجه و خیار تهیه شد و شام را تناول کردیم. این ترکیب که تنها ویژگی‌اش رنگ‌بندی ناسیونالیستی آن بود چند وعده‌ی دیگر هم تکرار شد و از شهادت دانشجویان مبارز، به علت گرسنگی، جلوگیری کرد! مقررات تحصن که معلوم نشد چه کسی یا چه کسانی وضع کردند، اجازه می‌داد قبل از خواب، یک ساعت برای هواخوری از ساختمان خارج شویم و به محوطه برویم. هوایی خوردیم و گوشه‌ای ولو شدیم.

فردای آن روز بعضی از فارغ‌التحصیلان دانشکده که قبلاً مربی کانون بودند به جمع ما پیوستند؛ همین‌طور بعضی از استادان و حتی دوستانِ اهلِ هنرشان. حتماً خبر تحصن به گوش خیلی‌ها رسیده بود. به تعداد متحصنان اضافه می‌شد. فضایی ملتهب، پرهیجان و تا حدود زیادی مفرح حاکم بود. نمی‌شد فقط بنشینیم و حرف بزنیم و انتظار بکشیم. حوصله‌مان سر می‌رفت و کاری که مشغولش بودیم شباهتی به اعتراض جدی و واقعی نداشت. چند بار جماعتی، معمولاً عصبانی، که داوطلبانه و به ابتکار شخصی مأموریت برخورد قاطعِ فیزیکی با هر بنی‌بشری را که به‌زعم آن‌ها ساز مخالف می‌زد و با انقلاب و اسلام و جمهوری و دولت و ملت و زمین و آسمان ضدیت داشت به عهده گرفته بودند، در محوطه‌ی دانشکده حضور به هم رساندند ولی ظاهراً نفهمیدند که اصلاً حرف حساب ما چیست و رفتند تا به کارها و مأموریت‌های مهم‌تری برسند.

یکی دو روزگذشت تا با برنامه‌ریزی مشخص‌تری پیش برویم. گروهی مسئولیت امور فرهنگی تحصن را به‌عهده گرفتند و اصلی‌ترین فعالیت در همین بخش صورت گرفت. با بچه‌های خیابان جم هم در ارتباط بودیم و مطلع شده بودند که در دانشکده چه اتفاقی افتاده است و لابد از ادامه‌ی تحصن خودشان دلگرم بودند. اما در ساختمان مرکزی دانشکده شور و نشاط دیگری جریان داشت که به برخی از آن‌ها تا جایی که به یاد دارم اشاره می‌کنم. دانشجویان و استادان دپارتمان موسیقی هرازگاهی هنرنمایی می‌کردند. این جریان با مرحوم لطفی شروع شد که به ریاست دانشکده انتخابش کرده بودیم؛ با نواختن قطعاتی با تار و خواندن سرود‌هایی که در روزهای قبل از ۲۲ بهمن ساخته و مخفیانه اجرا و منتشر شده بودند. هنوز هم در دهه‌ی فجر بعضی از آن سرودها پخش می‌شود، البته دیگر حکم یک پدیده‌ی موزه‌ای را پیداکرده‌اند. با همه‌ی ارزش‌های هنری و انقلابی آن‌ها، انگار یادگاری‌هایی از روزگاری سپری شده هستند. برای من و نسلی که در آن روزها مدام این ملودی‌ها و ترانه‌ها را می‌شنیدیم و تکثیر می‌کردیم و به گوش دیگران می‌رساندیم، اما فراموش‌نشدنی‌اند. هنوز جایی در خاطرات شنیداری‌مان تروتازه باقی‌مانده‌اند و احساسی غریب و وصف‌ناشدنی را در ما بیدار می‌کنند. سرودها را با هم دم می‌گرفتیم و می‌خواندیم و به وجد می‌آمدیم. هنرمندان دیگری هم ساز به دست گرفتند و خواندند. اجرای ترانه‌ای به زبان لری توسط یکی از بچه‌های دانشکده شور و حال عجیبی به جمع داد. نوبت به جوان دیگری رسید که از دانشجویان ما نبود و آن زمان نمی‌شناختیمش، اما حالا سال‌های سال است که از نام‌آوران عرصه‌ی آواز ایران به‌شمار می‌رود. در اعتراض به اینکه شأن او را رعایت نکرده‌ایم از جمع جدا شد و رفت. لابد تصور می‌کرد برای کنسرت دعوت شده است! با تعجب به هم نگاه می‌کردیم و معنی رفتار او را نمی‌فهمیدیم. کسی هم به اعتراض و رفتنش اهمیتی نداد. به‌نظر می‌رسید اصلاً حضورش ناشی از یک سوءتفاهم بود.

تعدادی از بچه‌های دپارتمان تئاتر دانشکده برای اجرای یک قطعه‌ی نمایشی اعلام آمادگی کردند. بیشترشان بچه‌های جنوب بودند، اهواز و آبادان و خرمشهر. گفتند موضوعی مرتبط با کانون را دستمایه‌ی کارشان قرارداده و تمرین هم کرده‌اند. در آن دوره، برخلاف حالا، متأسفانه، هیئت بازبینی نداشتیم! و با اعتماد به آن‌ها منتظر اجرایشان شدیم. از طبقه‌ی بالا صدای سنج و دمام بلند شد و پنج‌شش نفر با لباس محلی، تی‌شرت و لنگ درحالی‌که مثل آیین‌های آن خطه هم‌خوانی می‌کردند و ساز می‌زدند، به طرف طبقه‌ی پایین آمدند. یکی از آن‌ها لنگ را به شکل خاصی بسته بود. نسبتاً چاق بود؛ هنوز هم تا حدودی هست! و به دوران بازنشستگی‌اش در بازیگری و کارگردانی نزدیک می‌شود. موسیقی آیینی تمام و قصه شروع شد. ماجرا از این قرار بود (با شرمندگی قصه را تعریف می‌کنم) که بر اساس سنت می‌خواستند در یک مجلس جشن، بلبلِ (!) آن بچه (بچه که چه عرض کنم، هم‌دانشکده‌ای چاقمان) را ببُرند ولی او راضی نبود و مقاومت می‌کرد!
یادم نیست سروته قضیه را چطور جمع کردند، ولی از همان اوایل اجرا که موضوع روشن شد، ضمن اینکه باید پذیرفت در اشاره به بلبل کانون ظرافت ویژه‌ای به خرج داده بودند، اغلب تماشاگران از خجالت سرشان را بلند نمی‌کردند و حیران مانده بودند که «یعنی چی؟ ناسلامتی ما در حال مبارزه‌ی فرهنگی هستیم، این مسخره‌بازی‌ها چه ربطی به این موقعیت دارد؟!» چهره‌ی بعضی دانشجویانی که سیاسی‌تر از بقیه و خیلی جدی و خشک بودند دیگر داشت از قرمزی به کبودی می‌رسید که بالاخره قائله ختم شد و اجرای سنتی/ انقلابی گروه به پایان رسید و همه نفسی به‌راحتی کشیدند. یادشان به خیر، به‌هرحال خواسته بودند به سهم خود کاری کنند. اجرای بدی هم نداشتند. اشکال از متن بود و فقدان هیئت بازبینی! چند نفر از آن گروه دیگر زنده نیستند. ناصر یوسفی‌نژاد را از جمع آن‌ها به‌‌یاد می‌آورم و حمید حمزه را که چند سال پیش فوت کردند. بقیه هم حی‌وحاضرند و در عرصه‌ی نمایش فعال هستند.

طراحی و تولید پوسترها ادامه داشت. اخبار روز به‌خصوص اخبار مربوط به تحصن مدام اطلاع‌رسانی می‌شد. گمان نکنم چندان بازتابی هم داشت؛ اما، به‌هرحال، با وجود ضعف اطلاع‌رسانی کارآمد و نبود موبایل و اینترنت و اینستاگرام و تلگرام و با استفاده از شیوه‌های بدوی در جریان اخبار قرار می‌گرفتیم. منبع اصلی رادیو بود که اخبار را منتقل می‌کرد. کمیته‌ی فرهنگی تصمیم گرفت رسانه‌ی خبری خود را راه‌اندازی کند: ایستگاه رادیویی تحصن. چند نفر تحریریه‌ی خبر را تشکیل دادند و یک نفر هم مجری بود که توانایی خوبی در تقلید صدا داشت و می‌توانست مثل گوینده‌ی خبر برنامه را اجرا کند. بلندگوهایی به یک رادیوی ترانزیستوری وصل کردیم و رأس ساعت دوازده شب، بعد از پخش آرم خبر رادیو، گوینده‌ی ما ادامه می‌داد. ابتدا خبرهای پراکنده‌ی روز (چه روزهای پرخبری!) و بعد اخبار تحصنِ گروهی از ضد انقلابیون در دانشکده‌ی هنرهای زیبا خوانده می‌شد. متن‌های بامزه‌ای نوشته شده بود؛ مثلاً اشاره به تمایلات سلطنت‌طلبانه‌ی ضد انقلاب به دلیل ترکیب رنگی غذایمان که قبلاً توضیح دادم یا حضور فردی که موهای قرمزرنگی داشت و احتمالاً خارجی بود؛ اشاره به یکی از بچه‌های حاضر در تحصن که طفلک رنگ مویش را خودش انتخاب نکرده بود و حاصل یک تصادف ژنتیکی بود. یا مسلحانه بودن این حرکت به دلیل نام یکی از این افراد که در آن کلمه‌ی شکار وجود داشت و شکار هم تداعی‌کننده‌ی اسلحه است.

با همان چند خبر اول، بچه‌ها که اصلاً در جریان ساختگی بودن کل ماجرا نبودند، حدس زدند و خنده‌ها شروع شد. با این حال، سکوت همچنان رعایت می‌شد تا همه‌ی اخبار شنیده شود. اما وقتی پای اسلحه به میان آمد، یکی از دانشجویان تئاتر که بچه‌ی بسیار ساده و آرامی بود با ترس و وحشت شروع کرد به فریاد زدن که «دروغه! دروغه! اینا چی می گن؟ اسلحه کجا بود؟!» و انفجار خنده‌ی جماعت و تلاش برای آرام کردن رفیق زودباورمان. نگران شده بودیم که شیطنت تحریریه‌ی خبر کار دستمان بدهد و کسی سکته کند!
شب بعد، البته، دست گروه خبر رو شده بود و حادثه‌ای به دنبال نداشت و همه تفریح کردند. نمی‌دانم سرنوشت آن هم‌دانشکده‌ای که از ترس اتهام مبارزه‌ی مسلحانه نزدیک بود قلبش از کار بایستد چه شد. زنده است هنوز؟ کجاست؟ چه می‌کند؟ قلبش با شنیدن تمام اخبار این سال‌ها در چه وضعیتی است؟ همه‌ی ماجرا یک تفریح کودکانه و نوجوانانه بود، شاید چون پای کانون در میان بود. ما البته انگیزه‌های خیلی جدی داشتیم، ولی اصل ماجرا و مبارزه‌ی کذایی بیشتر از یک شوخی نبود، مثل خیلی چیزها و ماجراهای دیگر. به‌خصوص از جانب اکثریت بچه‌های هنرهای زیبا و طبع لطیف و هنری‌شان. مثل آن پسری که دانشجوی موسیقی و ساز تخصصی‌اش فلوت بود و شب‌ها می‌رفت زیر درخت بید مقابل ساختمان و با تنهاییِ خودش در ساز می‌دمید. اسمش را گذاشته بودیم مجنون زیر درخت بید.

تحصن، اعتراض، مبارزه، استقامت و اغلب رفتارهای آن روزها، البته نه همه‌ی آنچه در آن روزگاران رخ داد و در تاریخ ثبت شد، اکنون بعد از گذشت نزدیک به چهل سال از همین قرار بود؛ شوخی سبکسرانه‌ای که به‌ظاهر خیلی جدی می‌آمد و برای ما جوانان پرشور آن روزها بسیار جدی بود. مثل پایان تحصن که در ادامه‌ی آن نمایش کودکانه و اخبار بامزه، بالاخره با حمله‌ی غافلگیرکننده‌ی همان گروه عصبانی و خشن و زخمی شدن یکی از بچه‌ها با تیغ کاتر به پایان رسید و جماعت پراکنده شدند.

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به کارش ادامه داد. سال‌هایی پربار داشت و سال‌هایی کم‌حاصل. اما همچنان هست. مثل خیلی از آن جماعت متحصن که شاید این خاطرات را اصلاً از یاد برده باشند و ما که اغلب آن بچه‌ها را از یاد برده‌ایم.

نویسنده مطلب امیر اثباتی است و مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک با آنگاه بازنشر می‌شود.