نویسنده: مسعود سمیعی
محل و زمان اجرا: کارگاه نمایشی شماره ۲- دانشکده ی هنر-دانشگاه زابل ۲۸/۹/۱۳۹۷
نوشتههای مرتبط
بازیگران: کامران چنگیزیان (عکاس)، ابوذر دستوری (مرد)
کارگردان: کامران چنگیزیان
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++==
کارمند دونپایهی یک ادارهی دولتی در قسمت بایگانی اسناد متروکه – این عنوان خندهدار و خشکِ اداری وامدار سمتهای دولتی در نمایشنامههای گوگول و چخوف است فرض بفرمایید نمایشنامهی بازرس، یا قهرمان داستانهای کوتاه شنل و مرگ یک کارمندِ چخوف – به نام رستم دُژند قصد دارد تا با صرف مبلغی که تقریبا دوبرابر حقوق بازنشستگیاش است؛ عکسی بگیرد که گواهی باشد بر سرِّ دروناش، و لذا بغضهای فروخوردهای که پس از سی سال کار در قسمت بایگانی، در روح و روان آدمی تلمبار میشود را بیرون ریخته و انعکاس دهد. دُژند یک نام فامیلی گولزننده که تنها میتواند بهنحو مضحکی سرپوشی بر استیصال یک کارمند بیچاره باشد. رستم دژند برای یک کارمند درمانده در بخش بایگانی همانقدر مضحک است که آکاکی آکاکیویچ باشماچکین برای قهرمان داستان کوتاه شنل. موقعیت داستانی شرایطی فراهم میآورد تا سمیعی با قلمی موجز رسا فشرده و نیشزننده و طناز و با تاسی از طنز مردمیِ نمایشنامهنویسانِ شهیر روس، نظام اداری کشورش و بلایی که بر سر انسانها میآورد را به سخره بگیرد. اگر حالوهوای طنز را از اثر / روسیه بگیرید چیزی میماند در حالوهوای محاکمه یا قلعه اثر کافکا، گذاری از مسکو و سنپطرزبورگ انقلابی به پراگِ مهآلود و رمزآمیز.
حال و هوا و فضای نمایشی و دراماتیکِ خان هشتم که تنها با دو پرسوناژ آغاز شده و به انجام میرسد؛ بیهیچ شک و شبههای متاثر از چخوف و پیش از آن گوگول است. این اصلن جای تعجب ندارد که چرا نمایشنامهنویسان جوان ما به طنز بیبدیل و میانبرِ روسی روی آوردهاند؛ پاسخ این است: زمینه و بستر اجتماعی در روزگار گوگول و روزگار کنونی یکی است. گاهگداری میشود به روح یک زمانهی بهخصوص بازگشت منتها در مملکت و یا فرهنگی دیگر.
امروزهروز، نظام اداری در ایران کموکسری از آنچه که در روزگار گوگول و چخوف میگذشت ندارد. فساد اداری افسارگسیخته، سبکهای مدیریتیِ خشک و دستوری و نامنعطف، حقوق و مزایای ناچیز و اضمحلال روابط انسانی، آنچه که ماکس وبر، قفس آهنین نام مینهداش و کارل مارس، بیگانهگشتی یا ازخودبیگانگی را نتیجهی گریزناپذیراش میداند. برای چنین بوروکراسیِ وحشتناکی، همانطور که آمدن یک بازرس یک خبر ناگوار است (فرض کنید طی روزهای آتی، بازرسهایی از یک اتوپیایِ خیالی به اقصانقاط ایران گسیل شوند تا بخارینفتیها مدارس را بازرسی بفرمایند چه خبری از این میتواند وحشتناکتر باشد برای وزارت بیچیزِ آموزش وپرورش)، عملی کردنِ آرزوی رستم دُژند مبنی بر گشودن دریچهای در اتاق تاریک و نمور بایگانیِ اداره نیز خبر چندان مساعدی نیست. کارمند داستانِ نمایش، در پی گرفتن عکسی است تا گواهی از سر دروناش باشد تا انتقامی باشد از نظام اداریای که از زیردستان چیزی چز تظاهر و تطمیع نمیخواهد؛ چیزی جز سکوت آنجا که فریادکشیدن فینفسه به اعتراض بدل میشود. جایی رستم دژند به عکاس (با بازی چنگیزیان) میگوید که هیچکدام از عکسهایی که با خود به آتلیه آورده بازتاب زندگی و حالت واقعیِ او نیست. چرا که او طی این همه سال مدام اسیر محیط و موقعیت بوده؛ موقعیتی که در قلم توانای سمیعی و در پیش چشم تماشاگران تاتر، به زیبایی مکتوب و به تصویر کشیده میشود.
رستم دژند، در کشاکش میان ریختووضع ظاهری ویژه و دروغینی که ادارهی دولتی از او میخواهد (هر ایرانی بهخصوص اگر که کارمند دولت باشد تا سن چهلسالگی چندبار عکس پرسنلی گرفته باشد خوب است؟ ۱۰۰ بار؟ چندبار کپی شناسنامه یا کارت ملی؟ ۱۰۰۰ بار؟) و حال درونیاش لِه شده و به استیصال کشیده شده. چنین حالتی روانی و اجتماعیای که مارکس ازخودبیگانهشدن نامش نهاده کار را به جاهای باریکی چون خودکشی نیز میکشاند. طعنهآمیز است که سرزمین گوگول و چخوف سالها و دههها پس از مرگ این هنرمندان به دامان مخوفترین نظام اداری تاریخ معاصر تاکنون، افتاد: مارکسیسم تکحزبیِ دیوانسالار، همان چیزی که مارکس از آن برحذرداشته بود و حال در ذهن سمیعی نیز، حالوروز ادراات دولتیِ ما نیز دست کمی از روزگاری که وصفاش رفت ندارد. ازخودبیگانگی بزرگترین و ارزشمندترین خاصیت آدمی که در اندیشهی فیلسوفی چون دکارت همان جوهرهی اندیشگون و انسانی اوست را از آدم میگیرد: توان تخیّل. حقوق اولیّهی یک انسان، داشتن زن و فرزند و یا ارتقاء شغلی در دیوانسالاریهای فاسدِ عریضوطویل اصولن در مخیّلهی کارمندان نمیگنجد. اینها که پیشکش، ترتیبدادنِ یک ملاقات ساده با رییس اداره چیزی در مایههای غیرممکنهاست چه رسد به احساس خوشبختی. خوشبختی برای رستم دژند یعنی بازکردنِ یک پنجره برای تابیدن آفتاب و وزیدن نسیم به درون اتاقاش، پنجرهای برای رهایی از قفس آهنین وبری که بیتوجه به روابط انسانی و ابعاد جسمانی و عاطفی در بوروکراسی، سنگ بنای سبکهای مدیریتی تئولیبرال و سرمایهدارانه را نهاد. از این رو عکاس راست میگوید: که شما همان سی سال پیش مردید درست در همان لحظهای که پشت آن میز لعنتی نشستید.
آندره بازن منتقد فقید فرانسوی زمانی هستیشناسی عکاسی و نقاشی را با یکدیگر قیاس، و هنر نقاشی را به واسطهی آنکه در غیاب کامل فنآوری و تنها با اتکا به خلاقیت و ذهنیت هنرمند شکل میگیرد؛ در جایگاهی بالاتر نشانده بود. هرچند در زمانهی او فنآوری دیجیتالی در کار نبوده. اما بازن درهرحال اشاره دارد که عکاسی انجماد در زمان و مکان یا انجمادِ زمان و مکان است. و درست همین زمان و همین مکان است که به آرزوی رستم دژند بدل شده. یعنی جاودانگیِ آن زمانی که درست خود حقیقیاش است سرشار و آغشته به خشمی که دیوانسالاری را نشانه رفته باشد. درست آن لحظهای که در انتهای نمایش و در اوج تنش دراماتیک اثر رخ داده و عکاس در دَم شکارش کرده آن را میقاپد آن لحظهی کوچک اما گرانقدری که دیوانسالاریها قصد انکارش را داشته و همه کاری میکنند تا جلوی بروز و ظهوراش را بگیرند و اگر بروز کند نیز تنها در جهت ارتقاء بهرهوری و سود اداره یا کارفرماست. داستان عکاسی در خان هشتم در خط سیری مخالف با استدلال بازن، گونهای تجلیل از هنر عکاسی نیز هست گیرم که عکاس چندان تحصیلاتی نداشته باشد؛ لیکن اشاراتی دارد به سختیهای هنر عکاسی و امتناعی که بهلحاظ وجودی در انتقال احساسات و جهان درون به بینندهی عکس چونان مخاطب یک اثر هنری وجود دارد. پرسوناژ عکاس اما بیشتر مایههای طنز و مرفه نمایش را فراهم میآورد.
موکتی قهوهای رنگ که با طنزی گوگولی یا چخوفی جای آنکه کف را بپوشاند و به دلیل نبود بودجه، به دیوار میخ شده، چند قاب چوبی بیآنکه عکسی را درآغوش گرفته باشند؛ جای عکس به دیوارها نصب شدهاند؛ یک دستگاه ضبطوپخشِ صدای قدیمی و یک دوربین عکاسی قدیمی که شاید از جایی قرض گرفته شده باشند دوتا صندلی یک میز عسلیِ فسقلی و یک تلفن، تمامی داروندار گروه اجرای نمایش است که در نبود امکانات در یک کشور جهان سوم و در شهری و دانشگاهی پرت و دورافتاده؛ یک طراحی صحنه و دکور خوب را در یک کلاس معمولیِ درس، برای یک اجرای نمایشی دانشجویی و قابل قبول فراهم آوردهاند. ابوذر دستوری (که نمیدانم چرا با آن گریم کارمندیاش مدام مرا به یاد فنیزاده میانداخت) در نقش کارمند بسیار چشمگیر و تودلبرو است و همذاتپنداری مارا برمیانگیزد. دستوری در تمام زمان اجرا که نیمساعتی به درازا میکِشد کمی پشتاش را خمیده نگاه میدارد؛ با ابروهایش بازیهای عاجزانهای میکند موهایش را جوگندمی کرده و سیبیلی درست وسط ریشی تُنُک و رنگپریده کاشته؛ شدت و لحن صدایش موشکافاته تحت کنترل است و کتوشلوار که به تن کرده تماما برازندهی یک کارمند بایگانی است و به قامت هیچ تیپ آدم دیگری راست نمیآید. چنگیزیان اما در نقش عکاس چندان به دل نمینشیند؛ گریمش با آن موهای فرفری و سیبیلِ پررنگِ مشکی آدم را بیشتر یاد جوانهای انقلابی و افراطیِ پیش از انقلاب میاندازد تا یک عکآس، خشماش و هوارهای که بر سر کارمندِ بینوا آوار میکند از خشونت نظام اداری دولتی چیزی کم نمیآورد و قدری در کنشهای بدنیاش خشکی و شقّورقبی دیده میشود.
رویهم رفته، انتخاب این متن از مسعود سمیعی، و اجرای خوب آن از سوی یک گروه دانشجوییِ تازهکار و در قالب یک تکلیف درسی، نویدبخشِ روزها و یک آتیهی هنری و حرفهایِ خوب در بطن نبود بودجه و کمبود امکانات است.