انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هدف وسیله را توجیه نمی‌کند

کریم مجتهدی

روناک حسینی

گفت‌وگو با دکتر کریم مجتهدی درباره راسکولنیکوف و تفسیرهایی که از شخصیت به یاد ماندنی رمان جنایت و مکافات داستایفسکی ارائه می‌کنند

*شخصیت راسکولنیکوف را به عنوان یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های تاریخ ادبیات چطور می‌توان تحلیل کرد؟

پیش از آن‌که درباره شخصیت راسکولنیکوف صحبت کنیم، لازم می‌دانم موضوع مهمی را مطرح کنم؛ این‌که چرا رمان‌نویسی بیشتر در نیمه دوم قرن هجدهم و قرن نوزدهم میلادی در کشورهای اروپایی رایج شد. یعنی چه شد که در این دوره، رمان‌های مفصلی نوشته شدند که از نظر تاریخ ادبیات بسیار بااهمیت هستند و چرا رمان‌هایی که سلسله‌ای از جریانات اجتماعی و سیاسی را در بر می‌گیرند، این‌قدر در اواخر قرن هجدهم و در طول قرن نوزدهم رواج پیدا کردند. هگل، فیلسوف آلمانی، درباره این موضوع نظرات بسیار باارزشی بیان کرده است. او در کتاب زیبایی‌شناسی‌اش که متاسفانه در ایران خیلی کم راجع به آن صحبت شده، ادعا می‌کند که در عصر بعد از تجدید حیات فرهنگی غرب و بعد از روشنگری یعنی قرن هجدهم، انسان به نوعی یقین علمی رسید. یعنی به مطالبی دست پیدا کرد و حقایق بنیادی حداقل از لحاظ علمی تا حدودی برای انسان روشن شد و اطلاعات به صورت دایره‌المعارف‌ها جمع‌آوری شد. تنها راهی که باقی ماند تا اشخاص یا نویسندگان، موضع شخصی خود را نشان دهند، ادبیات بود. با استفاده از ادبیات، چه نثر و چه نظم، مولف می‌توانست تمام امکانات ذهنی خودش را بدون داشتن تعهد به حقایق علمی شرح بدهد. شخصیت‌هایی که در رمان‌های آن دوره می‌بینیم، در واقع چهره‌های ممکن-دقت کنید نمی‌گویم قطعی، چهره‌های ممکن-مولف‌ها هستند. مولف خودش را قاتل، عاشق، دانشجو، سیاستمدار و… فرض می‌کند.در مورد ارتباط میان راسکولنیکوف و داستایفسکی یک نکته را در نظر داشته باشید. این‌که بین شخصیت قهرمان و نویسنده تفاوت عمده وجود دارد و نویسنده صورتی ممکن از خودش را در قهرمان انعکاس می‌دهد. یعنی اگر این طور باشم چه می‌شود نه این‌که این طور هستم.

*چقدر راسکولنیکوف به داستایفسکی شبیه است؟

راسکولنیکوف شخصیتی دوگانه دارد و نویسنده‌اش که داستایفسکی است در واقع صرع داشته و ناخوش بوده است. او هم احساس دوگانگی و حالاتی داشته که خودش برای خودش ناشناس به نظر می‌آمد و به همزادش فکر می‌کرده است. در کل نویسنده خودش را در شخصیت‌ها منعکس می‌کند که خودش را از زوایای مختلف بهتر بشناسد. یعنی قهرمان‌های رمان‌ها، چهره‌های ممکن مولف‌ها هستند. داستایفسکی، راسکولنیکوفِ«جنایت و مکافات» یا پرنس میشکین رمان «ابله» را درنظر می‌گیرد وبعد خود را منعکس می‌کند. یعنی من-داستایفسکی- خودم را در چهره‌های ممکن متعدد قهرمان‌ها بررسی کنم. این نوعی خودشناسی است از طریق قهرمان‌هایی که فرضی در نظر گرفته می‌شود. از این لحاظ به‌خصوص داستایفسکی خیلی اهمیت دارد.

*چرا داستایفسکی از این نظر اهمیت زیادی دارد؟

فراموش نکنید که اولین کتابی که داستایفسکی چاپ کرد -که البته کتاب خوبی نیست ولی بالاخره اولین اثری است که چاپ کرد و به دنبال آنکم‌کم اسمش در جامعه روسیه تزاری مطرح شد- کتابی است به اسم «همزاد». قهرمان همزاد، در ضمن داستان خودش را زیر نظر دارد، یعنی خودش را می‌بیند. آن همزادی که در این رمان از آن صحبت می‌شود،حتی به شکلی بیمارگونه، خود قهرمان است. قهرمان داستان خودش را می‌بیندکه خرید می‌کند، راه می‌رود، معاشرت می‌کند و…یعنی یک‌جور فاصله‌گیری از خودش است و خودش را در همزادش منعکس می‌کند. همین در اکثر رمان‌های داستایفسکی به چشم می‌خورد. به یک معنا همه قهرمان‌های رمان‌های داستایفسکی چهره‌هایی فرضی هستند که این مولف برای خودش در نظر گرفته و آن‌ها را توصیف کرده است. راسکولنیکوف در این بحث جایگاه ویژه‌ای دارد. برای چه؟ برای این‌که در نیمه دوم قرن نوزدهم نوشته شده و داستایفسکی مراحل اولیه یادگیری‌اش را تا حدودی به پایان رسانده و جنایت و مکافات اولین رمان مهم و اصلی او است. این رمان از یک طرف نگاهی واقع‌بینانه به جامعه روسیه تزاری به دست می‌دهد و از یک طرف دیگر آرمانخواهی را مطرح می‌کند که بالاخره هر جوان روس در آن زمان در ذهن دارد و مظهرش راسکولنیکوف است.

*همین تضاد نیست که باعث می‌شود راسکولنیکوف هنوز هم مورد بحث و تحلیل و بررسی باشد؟
راسکولنیکوف جوانی است که جامعه را آن‌طور که هست می‌بیند، اما آرمان‌هایی دارد و واقعیات را نمی‌پذیرد.او می‌خواهد جامعه را اصلاح کند و در این رمان، میل به اصلاح در مغز جوان محصل بسیار ساده و حساسی تحلیل می‌شود که خیال می‌کند با اقدام فردی و شخصی خودش می‌تواند جامعه را بهبود بخشد و از شر ممانعت کند. مسئله شر در این رمان، یک زن نزول‌خوار است. این زن نزول‌خوار از احتیاج مردم بیچاره سوءاستفاده می‌کند؛ از مردمی که مجبورند در شرایطی پول قرض کنند و در قبالش زن از آن‌ها اجناسی می‌گیرد و شرایط سختی به آن‌ها تحمیل می‌کند و مقداری پول برای امرار معاش به آن‌ها می‌دهد. راسکولنیکوف شر را در چهره این زن می‌بیند و تصمیم می‌گیرد انتقام جامعه ضعیف و استثمار شده را از مظهر شر آن جامعه بگیرد. راسکولنیکوف می‌خواهد او را بکشد و تصمیم به جنایت می‌گیرد. در نتیجه اگر خوب فکر کنیم مسئله راسکولنیکوف یک مسئله فلسفی- اخلاقی است که همیشه در تاریخ مطرح بوده و هنوز هم به تمامی مطرح است. مسئله هدف و وسیله است. آیا هدف وسیله را توجیه می‌کند یا نه؟ یعنی اگر هدف من خیر است این اجازه را دارم که برای رسیدن و تحقق بخشیدن به آن خیر، به هر کاری دست بزنم، حتی جنایت؟ یا این‌که هدف وسیله را توجیه نمی‌کند؟ می‌فهمید مسئله را؟

*راسکولنیکوف چطور به پاسخ این سوال می‌رسد؟
من کاری ندارم در کل چه جوابی به این سوال می‌شود داد. ولی به طور کلی ما نمی‌توانیم کاملا با هدف وسیله را توجیه کنیم. از نظر فلسفی این ممکن نیست چون وسیله خود هدف است؛ قسمتی از آن هدف است و از آن جدا نیست. اگر هدف خیر است،نمی‌تواند وسیله شرور باشد. ولی راسکولنیکوف نمی‌تواند این را قبول کند. فکر می‌کند که هدف وسیله را توجیه می‌کند. او می‌گوید حالا من قتل می‌کنم برای این‌که هدفم رسیدن به خیر است. در این جای داستان البته بحث فلسفی می‌شود اما به طور مستقیم بحث نظری فلسفی در کار نیست. یعنی وقایع نوشته می‌شود، اشخاص با واقع‌نگری ترسیم می‌شوند و شما به سبک خودتان باید بفهمید هدف وسیله را توجیه می‌کند یا نه. این را داستایفسکی چطور شرح می‌دهد؟ اولا راسکولنیکوف مرتکب این قتل می‌شود، ولی فراتر از چیزی می‌رود که در ابتدا تصمیم گرفته بود. او فقط آن زن نزول‌خوار را نمی‌کشد، بلکه ناچار می‌شود یک دختر معصوم و عقب‌مانده را همبکشد که گناهی ندارد و کاری نکرده، تنها به این دلیل که شاهدی برای جنایتش نداشته باشد. راسکولنیکوف به جای یک قتل، مرتکب دو قتل می‌شود. در ثانی، پولی که می‌خواست برای کمک به دیگران از آن زن بدزدد، قابل ملاحظه نیست و هیچ‌وقت تا آخر داستان نمی‌تواند از آن پول استفاده کند. داستان طوری پیش می‌رود که آن پول بی‌مصرف می‌ماند. در واقع جواب داستایفسکی به این سوال که آیا هدف می‌تواند وسیله را توجیه کند تا حدودی منفی است و این ایده خیلی مورد پسندش نیست.

*چرا راسکولنیکوف در میان شخصیت‌های داستانی، در زمره قهرمان‌های مورد توجه است؟
راسکولنیکوف جوانی است قربانی تبلیغات عصری که تصور می‌کردند تاریخ می‌تواند با فرد شکل بگیرد و مثلا یک قاتل می‌تواند مسیر تاریخ را عوض کند. ولی این ایده درست نیست برای این که او تنها یک شخص است و یک نیت فردی دارد. نقش اجتماعی‌اش خیلی ناچیز است و کاری نمی‌تواند بکند. این داستان البته ما رابا دوره‌ای از تاریخ کشور بزرگی چون روسیه آشنا می‌کند و جامعه روسیه آن رمان را از جوانب گوناگون به ما نشان می‌دهد.ما را طبقات محروم و اعتقاداتشان آشنا می‌کند. کسانی که حق زندگی ازشان سلب شده و با این حال باید زندگی کنند.

*و این دلیل شهرت راسکولنیکوف هم هست؟
فکر می‌کنم علت شهرت راسکولنیکوف خیلی روشن است. راسکولنیکوف مظهر جوان حساس جوامعی است که در حال تغییر و تحولند؛ فرقی نمی‌کند در روسیه، فرانسه یا امریکا. این تقریبا جلوه‌ای واقع‌بینانه از یک جوان آرمان‌پرست است که حسابی غیر معقولروی امکانات خودش باز کرده است.

*چقدر می‌توان ردپای انجیل و مسیحیت را در راسکولنیکوف و رمان جنایت و مکافات دید؟
مسئله مسیحیت همیشه برای داستایفسکی در تمام آثارش به صورت پیش‌زمینه مطرح بوده است. ولی بهترین کتاب که درباره این موضوع بحث می‌کند اتفاقا جنایت و مکافات نیست، بلکه «برادران کارامازوف» است. در رمان برادران کارامازوف، فصلی است به اسم «مفتش بزرگ» که در آن بنا به نوشته یکی از قهرمانان، مسیح به روسیه آن زمان بازمی‌گردد. در این بخش داستایفسکی نشان می‌دهد که مسیحیت فقط به صورت لفظی در روسیه مورد پسند است و مسیح اصلی را کنار گذاشته‌‌اند. آن اسقف معروف به مسیح می‌گوید که برگردد و در آن‌جا طرفداری ندارد.

*اما می‌توان ردپایی از دیگرخواهی و آرمان‌خواهی مسیحی در راسکولنیکوف دید. هر چند در وجود راسکولنیکوف شاید چیزی شبیه به دوگانه ابرمرد و مسیح باشد. می‌توان چنین مسئله‌ای را مطرح کرد؟

باید یک نکته را در نظر داشته باشیم. این که مرد نامتناهی با ابرمرد فرق دارد. ابرمرد مفهومی است که نیچه ساخته است. در تصور نیچه می‌شود از خوب و بد فراتر رفت. او می‌گوید خوب و بد را ضعفا ساخته‌اند و می‌شود فراتر رفت ونیرویی پیدا کرد فوق خوب و بد. البته نه این‌که الزاما بد باشیم یا خوب. در مورد شخصیت مسیح تفاوت‌های عمده‌ای میان فرقه‌های مختلف وجود دارد. مسیحیت رسمی اروپایی می‌گوید مسیح در عین حالی که انسان است و در بالای صلیب رنج برده، ولایت دارد، یعنی تقرب به خداوند دارد. او در عین انسان بودن، تقرب محض به خدا دارد. مسیح بیشتر یک انسان نامتناهی است تا این‌که ابرمرد باشد. مفهوم ابرمرد که نیچه در فراتر از خیر و شر مطرح می‌کند در مقابل با این مسیحیت است. نزد راسکولنیکوف این مفهوم ابرمرد تا حدودی وجود دارد. او خودش را با مسیحی‌ها مقایسه نمی‌کند. خودشرا کسی در نظر می‌گیرد که قادر است عدالت را در جامعه اجرا کند. ولی در عمل،فقط یک جنایت نمی‌کند و شخصی شرور را بکشد بلکه برعکس غیر از آن دختری معصوم را هم می‌کشد و این خیلی مهم است که این دو جنایت با هم انجام می‌گیرد.

*اگر زن کشته نمی‌شد چه؟ ایده راسکولنیکوف می‌توانست درست از آب دربیاید؟

نه هنوز نه. البته این اتفاق را داستایفسکی عمدا وارد داستان کرده که نشان دهد جنایت مقبوض نیست و فراتر از خودش می‌رود و اتفاقاتی رقم می‌خورد که همه در حیطه اختیار راسکولنیکوف نیست. در هر صورت از نظر داستایفسکی عمل راسکولنیکوف شر بود. خیلی روشن است برای این‌که راسکولنیکوف در مقام یک فرد نمی‌تواند با وسیله‌ای نادرست که قتل باشد، بانی خیر شود. البته داستایفسکی این را صریح نمی‌گوید، بلکه تلقین می‌کند.

*مکافات راسکولنیکوف چه بود؟ همان تبعید به سیبری یا چیزی دیگر؟

راسکولنیکوف در واقع شکست خورد. سونیا – دختری محروم که مورد استثمار واقع شده ولی معصومیت عجیبی دارد- راسکولنیکوف را تحت‌ تاثیر قرار می‌دهد. راسکولنیکوف در کنار سونیا جنبه‌ای معنوی پیدا می‌کند و درمی‌یابد می‌شود آن‌قدر محروم بود و در عین حال به دیگران هم کمک کرد. در آخر چهره‌ای که از راسکولنیکوف تصویر می‌شود چهره‌ای کمی بی‌تفاوت است. او پذیرفته که مرتکب جنایت شده و باید این راه را تا آخر برود. او در جایی می‌گوید که با قتل پیرزن، در واقع خودش را کشته است. راسکولنیکوف از جنبه‌ای بسیار شخصیت قابل توجهی است و این از جنبه بسیار به ایده مسیحیت نزدیک است. این‌که فرار نمی‌کند و حاضر می‌شود مکافاتپس دهد. مثل مسیح رنج و صلیب را می‌پذیرد. می‌گویند مسیح برای رستگاری انسان بالای صلیب رفت. او این درد را می‌پذیرد که مکافات پس دهد و هرچه می‌گویند قبول می‌کند.

این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر میشود.