انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نگاهی به رمان «طبل حلبی» بر اساس نقد روانکاوانه

جذابیت نقد روانکاوانه،در این است که شیوه ای که عمدتاً به عنوان شیوه ی درمان بیماری شناخته می شود،وارد ادبیات می گردد و اثری بر اساس این شیوه بررسی و نقد می شود.بخش زیادی از درمان روانکاوانه،تحلیل رؤیاهای بیمار است،رؤیا در ادبیات و هنر بسیار گسترده مطرح می شود و شاید یکی از مهم ترین نقاط اشتراک ادبیات وهنر با روانکاوی،رؤیاها باشند.

مقدمه:

جذابیت نقد روانکاوانه،در این است که شیوه ای که عمدتاً به عنوان شیوه ی درمان بیماری شناخته می شود،وارد ادبیات می گردد و اثری بر اساس این شیوه بررسی و نقد می شود.بخش زیادی از درمان روانکاوانه،تحلیل رؤیاهای بیمار است،رؤیا در ادبیات و هنر بسیار گسترده مطرح می شود و شاید یکی از مهم ترین نقاط اشتراک ادبیات وهنر با روانکاوی،رؤیاها باشند.

گاهی افراط روانکاوان در استفاده ی این شیوه در ادبیات و افراط منتقدان ادبی در تحلیل متون بر اساس این شیوه،موجب سوءکاربرد آن می شود.اما آنچه که به جذابیت آن در عرصه ی ادبیات کمک می کند،حفظ ارزش های ادبی و هنری اثر در سایه ی نقد روانکاوانه است که اگر این سایه سنگینی کند،هم ادبیات و هم شیوه ی روانکاوانه ارزش و اعتبار خود را زیرسؤال می برند.

شاید برای این شیوه بتوان محدودیتی را عنوان کرد و آن محدودیت،کمبود از لحاظ زیبایی شناسی اثر است چرا که برای مثال کمتر در این شیوه علت تناسب یک شاهکار در حوزه ی ادبیات داستانی بیان می شود؛ اما در عوض،این شیوه قابلیتی دارد که این محدودیت را کمرنگ می کند:خواندن نانوشته ها. چرا که این شیوه با دقیق شدن در عمق متن،درون مایه را شکافته و نمادها را از اثر بیرون می کشد.

رمان طبل حلبی،از زبان پسری به نام اسکار،که در یک آسایشگاه روانی بستری است،روایت می شود.اسکار روایت زندگی خود را ازقبل از به دنیا آمدنش و شجره ی خانوادگی اش آغاز کرده و سپس در زمان به دنیا آمدن و حیاتش ادامه می دهد.وقتی اسکار به دنیا می آید ،مادرش می گوید در سه سالگی برای او طبلی حلبی خواهد خرید .او می خواهد سریع سه ساله شود ، طبل حلبی خود را هدیه بگیرد و بعد از آن رشد خود را متوقف کند . بنابراین اسکار یک پسربچه سه ساله باقی می ماند و همواره طبل می زند.او در همان روزی که طبل را دریافت می کند،خود را از ارتفاعی پرت می کند ، تا همه فکر کنند که توقف رشدش ، به دلیل همین سقوط بوده است .همچنین اسکار از توانایی شگفت انگیزی برخوردار است:او می تواند با فریادش شیشه ها را خرد کند!این توانایی خاص ِ او عاملی پیش برنده درزندگی اسکار است.اسکار،به شهرت فراوانی در جوانی می رسد که او را پس از مدتی دلزده می کند برای همین دست به عملی می زندکه نتیجه اش بستری شدن در آسایشگاه روانی است.

معرفی نویسنده(گونتر گراس)

گونتر گراس،نویسنده، شاعر،منتقد،نقاش و سیاستمداری است که در سال ۱۹۲۷ زاده شد.وی در گدانسک لهستان از پدری پروتستان و مادری کاتولیک زاده شد. گراس تحت تأثیر تربیت کاتولیکی مادر، به خدمت در کلیسا مشغول شد و با نوجوانان خادم در اجرای مراسم نمازگذاری شرکت می کرد.

در پانزده سالگی برای گریز از محیط تنگ و فقیرانه خانوادگی، خدمت در ارتش هیتلری را با رغبت پذیرفت و در هفده سالگی به لشکر دهم توپخانه اس اس_ فروندبرگ فرا خوانده شد. گونتر گراس پس از مجروح شدن در تاریخ ۲۰ آوریل ،در تاریخ ۸ مه ۱۹۴۵ در مارین باد دستگیر و به اسارت نیروهای آمریکائی درآمد و تا ۲۴ آوریل ۱۹۴۶ در بازداشتگاه بود. گراس در بازجوئی‌های مقدماتی افسران آمریکائی، به عضویت خود در شاخه مسلح حزب نازی موسوم به اس‌اس اعتراف کرد، ولی تا سال ۲۰۰۶ افکار عمومی را از آن آگاه نکرد.

نخستین گام گراس در عرصه ی ادبیات،چاپ مجموعه شعر “امتیازات مرغان باد”در سالهای نخست دهه ی هفتاد است.او چند مجموعه شعر دیگر هم دارد.

گراس در شعرش هم مانند نثرش،چهره ای خشن،زمخت و گروتسک از واقعیت ارائه می دهد.واقعیت در نزد او تعریفی خاص دارد که آمیزه ای است متناقض ولی یکپارچه از آنچه در جهان بیرون رخ می دهد و در ذهن شاعر به وجود می آید.(گراس،۴:۱۳۹۱)

“علی عبداللهی” در” سه یادداشت درباره ی گونتر گراس”،در مجموعه شعر “عشق با پاهای چوبین” اثر گراس،شعر او را شعری عمیقاً اجتماعی و سیاسی با نگاهی ویژه می داند که صراحت بیان و سرراستی،دستکم در شعرهای اولیه و میانسالی اش،در آن چندان جایی ندارد.اگر هم جایگاهی پیدا می کند،بی اندازه گزنده است و بُرا.

گراس جزء محدود بازماندگان آخرین نسل نویسندگان بزرگ آلمانی است که هم دوران جنگ جهانی را تجربه کردند و هم با مسائل پس از جنگ،بحرانها،دوپاره شدن سرزمین آلمان،شکوفایی اقتصادی آلمان غربی و این اواخر با اتحاد دوباره ی دو کشور درگیر بودند.

از نظر سنت و سبک ادبی او را می توان از دنباله روان واقعی هاینریش هاینه،نخستین شاعر متعهد و مبارز سیاسی آلمان دانست که شعر سیاسی را به مفهوم وسیعش در ادبیات آلمانی جا انداخت.

گراس،نویسنده ای است دشوار نویس و پیچیده،بندباز کلمات و تراشکار جمله ها…خالق “قرن من”در سبک و سیاق نوشتن بسیار وامدار توماس مان،روبرت موزیل و تا حدی هرمان بروخ است و در معاصران نزدیک تر به خودش،از نظر مضمونی و نگاه،به واقعگرایی و گرایش به مسائل روزمره همانند هاینریش بل. (همان:۱۱)

دشوار نویسی و پیچیده بیان کردن،در شاهکارش؛طبل حلبی به اوج خود می رسد…نویسنده،با دقت،جزئیات پیرامون زندگی شخصیت اصلی و حتی دیگر شخصیت ها را بیان می کند…این پرداخت به جزئیات در دیگر آثار گراس نیز در کنار پیچیدگی در نوشتن به چشم می خورد و مشخصه ی آثار گراس به شمار می رود.

از آرایه و گیرایه ی ادبی و کلامی،آنچه گونترگراس بیش از همه در آثارش به کار می گیرد،عنصر تاثیرگذار طنز و بویژه سوگ-مضحکه،زهرخند یا همان گروتسک است.اینجاست که دریافت آثار وی کمی دشوار می شود و به مذاق آنهایی که از ادبیات چشم دارند که لطیف و نوازشگرانه باشد،به هیچ وجه خوشایند نیست.نقیضه یا پارودی نیز از شگردهای دیگر کار اوست.گراس در این شگردها…از پیروان رابله نویسنده ی فرانسوی است،اما اگر رابله،غولی را قهرمان اثرش می کند،گراس،اسکار کوتوله ی یک متری گوژپشت را به قهرمانی اثرش مفتخر می سازد.(همان:۱۳-۱۴)

نویسنده ی رمان های سترگ یا سه گانه ی دانتسیکی:طبل حلبی،موش و گربه و سالهای سگی،با انتشار هر اثرش جنجالی میان سیاستمداران و گروهها و گرایشات مختلف سیاسی برپا کرد.راست ها،چپ ها،محافظه کاران و ملی گراها هر کدام در برهه ای از زمان،بر علیه گراس جبهه گرفتند.

حتی وی در سال ۲۰۱۲ شعری به نام”آنچه باید گفت”سرود که در آن شعر به دفاع از حق هسته ای ایران پرداخت!در این شعر او به وضوح از منافع ایران در برابر اسرائیل دفاع کرد!گراس حتی از مسائل روز خاور نزدیک هم چشم پوشی نمی کند.

شاید علت اصلی این همه مخالفت و جبهه گیری،پرداختن گراس به مسائل روز در آثارش و همینطور اظهارنظرهای گاه و بیگاه او درباره ی سیاست در هر نقطه از جهان،باشد…همانطور که شخصیتی مثل اسکار که به لحاظ روانی ویژگی های قابل بحث فراوانی دارد،در رمان طبل حلبی در دوران تسلط نازی ها،در امور سیاسی نیز نقش آفرینی می کند.گراس؛همانگونه که در بیان مسائل سیاسی محافظه کارانه عمل نمی کند،در ساختن شخصیت هایی با تم و عمق روانشناسی نیز خود را محدود نمی سازد هرچند که این تم و عمق روانشناسی آنقدر شدید باشد که گزنده و تلخ جلوه کند و منجر به کاستی های فراوان در ظاهر و باطن شخصیت گردد،باز هم گراس را از ساختن چنین شخصیت هایی وا نمی دارد.

حتی شاید خوانندگان آثار گراس به دلیل حجم گسترده ی انتقاد و کنایه و طنز تلخ و گزنده از خواندن آثارش خسته شوند،اما گراس با تمام اینها مباحثی را در نثر و حتی در قالب نظم در اشعارش بیان می کند که دست کشیدن از آنها به معنای دست کشیدن ازخواندن آثار یکی از بزرگترین نویسندگان ادبیات روانشناسانه و ادبیات سیاسی اروپاست.

برای درک درست و ارزشگزاری گونتر گراس،نخست باید شاهکارش طبل حلبی را خواند؛بدون خواندن این اثر هر نوع اظهار نظر قطعی پیش داوری صرف است.گرایش گونترگراس به نویسندگانی چون رابله و سروانتس و شیوه ی نوشتن و فضای داستانی آنها و بکار گرفتن اسطوره و افسانه و فابل و انتخاب آدمهای گوژپشت و گورزاد و غمبادی و سگ و موش و گربه همه از این رهگذر است.آدمهای گراس اغلب مجنون و معیوب و علیل اند،اغلب دلقک اند،اما از نیرویی عجیب و شیطانی برخوردارند،از نیروی قهرمان سازی.(گراس،۶:۱۳۸۸)

نقد طبل حلبی بر اساس رویکرد روانکاوانه

ارسطو در قرن چهارم قبل از میلاد تعریفی از تراژدی ارائه می دهد و نتیجه ای را که مخاطب از تراژدی می گیرد این گونه تفسیر می کند:تراژدی در عناصر گوناگون خود نه بر روایت که بر عمل مبتنی است و با برانگیختن ترحم و وحشت به تزکیه ی عواطف دست می یابد.(ارسطو،۵۴:۱۳۸۶)

شاید بتوان گفت ارسطو از شیوه ی روانشناختی استفاده کرده تا تعریف خود را از تراژدی ارائه دهد،یا بهتر است این گونه گفته شود که ارسطو با چنین تعریفی، معرفی مختصری از این شیوه داشته است.او از ایجاد ترحم و وحشت به عنوان نتایج حاصل از تراژدی سخن گفته است.بنابراین شاید سابقه ی این رویکرد به این بخش از حرفهای ارسطو از تراژدی بازگردد.

رمان طبل حلبی،بیش از هر منتقدی،با نظریات فروید همخوانی دارد…چرا که فروید انگیزه ی تمامی رفتارهای انسان را جنسی می داند…نخستین فرض اصلی فروید این است که اغلب فرآیندهای ذهنی فرد ناهشیارند.دومین فرض(که بسیاری از متخصصان روانشناسی از جمله شاگردان خود فروید-مثل کارل یونگ و آلفرد آدلر-آن را رد کرده اند)آن است که انگیزه ی کل رفتارهای انسان در نهایت همان چیزی است که می توانیم غرایز جنسی بنامیم. (گرین و همکاران،۱۳۰:۱۳۹۱) در کل ِ رمان طبل حلبی آنچه که شخصیت ها از آن به هیچ عنوان نمی گذرند و حتی رفتارشان شکل موجه اجتماعی در این زمینه را ندارد،مسائل جنسی است.شخصیت های این رمان،رفتار و طرز زندگی شان بر پایه همین موضوع قرار دارد و آن چیزی است که فروید با مطرح کردنش مخالفان زیادی را پیدا کرد.

نکته ی دیگری که به نثر و قلم گراس نیز برمی گردد،زبان طنز رمان است…اگر بپذیریم که در حوزه ی طنز می شود بسیاری از محدودیت ها را شکست و بسیاری از حرفها را گفت و نیز بپذیریم که یکی از حوزه های عملکرد ناخودآگاه،طنز و زبان طنز است؛گراس به خوبی با استفاده از این تکنیک در نثر خود توانسته آنچه را که به عنوان محدودیت می شناسیم در رمانش بازتاب دهد کما اینکه رمان مملو از صحنه هایی است اروتیک،که اگر طنز گراس نبود قابلیت عنوان کردن در این حد گسترده را نداشت.

عنوان رمان”طبل حلبی”بر اساس نقد روانکاوانه

رمان طبل حلبی در عنوان و نام خود،بازگوی بخشی از شیوه ی روانشناختی است.

اصحاب نقد روانکاوانه،به پیروی از فروید در تعبیر رؤیا،معمولاً همه ی تصاویر مقعر(برکه،گل،فنجان یا گلدان،غار و گودی)را نمادهای زنانگی یا زهدان و همه ی تصاویری را که طولشان از قطرشان بیشتر باشد(برج،قله ی کوه،مار،چاقو،نیزه و شمشیر)نمادهای نرینگی یا آلت رجولیت می بینند.(گرین و همکاران،۱۳۳:۱۳۹۱)

بر اساس این تعریف از منتقدان این شیوه،خصوصاً فروید،طبل نماد زنانگی است.اسکار،شخصیت اصلی رمان،این طبل را در سه سالگی از مادرش هدیه گرفته است.اسکار به شدت تمایلات جنسی دارد و حتی نقص ظاهری او باعث نمی شود که وی از این مسئله دوری کند،بلکه او در این روابط زیاده روی و زیاده خواهی را پیش می گیرد…

طبل او در همه ی شرایط همراه اوست…اما جز اینکه می تواند نمادی از زنانگی و زهدان باشد نمادی از افکار،عقاید و صدای خاموش کوتوله ای است که به وقت مقتضی به صدا در می آید و حضورش را به رخ همگان می کشد…طبل او نشانه ای برای دیده شدن است،نشانه ای که کوتوله ای را در دنیای بزرگ ها مشخص و برجسته می کند…طبل با آن صدای بلند و رسا،می تواند نمادی از اعتراض باشد…بهترین شگرد یک کوتوله در دنیای جنگ زده که با در آوردن صدا از آن،اعتراضش را به شرایط حاکم اعلام می کند…طبل،حلبی است و در طول رمان بارها مورد ترمیم و تعویض قرار می گیرد اما هرگز صدایش خاموش نمی شود چرا که نماد اعتراض و سرکشی و عصیانی است نسبت به جامعه که با حل نشدن مشکلات همچنان ادامه دارد.

تحلیل شخصیت اصلی رمان:اسکار،بر اساس نقد روانکاوانه

فروید فرآیندهای ذهنی را به سه منطقه روان نسبت می دهد:نهاد،خود و فراخود…نهاد مخزن لیبیدو(انرژی جنسی)است و منبع اصلی کل انرژی روانی…طبیعی است که نهاد نه ارزشی می شناسد،نه خیر و شری و نه اخلاقیاتی. (گرین و همکاران ،۱۳۰:۱۳۹۱)

اسکار،شخصیت اصلی داستان بسیار به اصل لذت معتقد است و جالب اینکه این حق را برای دیگران حتی برای مادر خود نیز تا حدی قائل شده و به راحتی از شک خود در مورد اینکه پدرش چه کسی است،صحبت می کند و مادرش را در این زمینه دارای حقی طبیعی می داند.

این وجه از شخصیت اسکار،به گونتر گراس ِ نویسنده بی شباهت نیست چرا که گراس در زندگی شخصی خود تعدد در ازدواج و زندگی با دو زن را در وقفه چند ساله میان ازدواج هایش،تجربه کرده است و گویا برای او نیز نهاد،اهمیت و جلوه ی درونی بیشتری داشته است.گراس در زندگی خانوادگی خود چندان ثبات را تجربه نکرده است و چندان قانونگرا به مفهوم قوانین شاید نانوشته یا بهتر بگوییم،هنجارگرا نبوده است.

هنرمند می داند چگونه رؤیاپردازی های خود را بپروراند که از آنچه بیش از اندازه شخصی است و مایه ی گریز بیگانگان می شود،پیراسته شود و چگونه لحن آنها را آرام کند تا خاستگاهشان به راحتی لو برود.به ویژه آرزوهای برآورده نشده نویسنده از طریق همانی شدن با قهرمان محبوب پیروزمند،ارضا می شود:”نویسنده به گونه ای مشخص بی آنکه دردسرها و رنج هایی را در جهان بیرون برای رسیدن به مقام های عالی از سر بگذراند،به قهرمان یا پادشاه یا آفریننده یا هر مقام دیگری که آرزو دارد تبدیل می شود”هر قدر کاستن از شدت و غیر شخصی کردن این گونه رؤیاپردازی ها شایسته و کارآمدتر باشد،خوانندگان بیشتر می توانند به نیابت از طرف نویسنده از همان لذت ارتقای مقام و فرح بعد از شدت ناخواسته برخوردار شوند.(هارلند،۲۱۹:۱۳۸۱)

گراس از بسیاری جهات خصوصاً اظهارنظرهای گاه و بیگاهش از سیاست و اهمیت دادن به اتفاقات سیاسی و اجتماعی در هرکجای جهان به اسکار کوچولوی طبل حلبی شباهت دارد.اسکار نیز در هزارتوی سیاست سرک می کشد و مثل گراس در این زمینه ها جنجال آفرینی می کند.گراس گویی که با اسکاری که خود خلق کرده است،همانندسازی می کند.

اسکار می تواند نمادی از کشور آلمان باشد ؛ کودکی ناآموخته که با سلطه ی نازی ها از رشد وحرکت باز می ماند . دانش اسکار در حد گوته و راسپوتین است که بیانگر سطح دانش و اطلاعات مردم آن زمان در این سرزمین است . بی تفاوتی نسبت به نظرات دیگران و انزوای اسکار گویای وضعیت مردم آلمان در دوران پس از جنگ است .

میشل فوکو در پیش گفتار کتاب تاریخ دیوانگی اشاره ای دارد به دیرینه شناسی سکوت و چنین می نویسد: هر چند روانپزشکی برای نخستین بار جنون را در سینه خفه کرد ولی هنر بر عکس این غریو اندوهگین را هر چه روشن تر به گوش مخاطبان رساند و این همان وضعیتی است که اسکار با آن مواجه است، از یک سو او را در آسایشگاهی محبوس کرده، وادار به سکوت می نماید و از سوی دیگر اوسکار سعی دارد با طبالی صدای اندوه خود را به گوش دیگران برساند.

فروید،بر خلاف باورهای سنتی،به این نتیجه رسید که طفولیت و کودکی دوره ی تجربه ی شدید جنسی است،جنسی به معنایی بسیار وسیعتر از آنچه معمولاً برای این اصطلاح قائل اند.در پنج سال اول زندگی،کودک مراحلی از تکامل جنسی را پشت سر می گذارد که مشخصه ی هر مرحله تکیه بر یک ناحیه ی شهوت است.فروید سه ناحیه را مشخص کرده است:دهانی،مقعدی و آلتی…اگر فرد به دلایلی از ارضای هر یک از این نیازها در دوران کودکی محروم شده باشد،ممکن است شخصیت او در بزرگسالی به همان ترتیب منحرف شود. (گرین و همکاران ،۱۳۴:۱۳۹۱)

این انحراف در اصل به معنای متوقف یا تثبیت شدن در یک مرحله است.اسکار اولین تجربه ی فیزیکی خود با یک زن(ماریا) را در سن شانزده سالگی دارد اما این تجربه را دیر هنگام می داند.در اصل این اولین تجربه،با گذشتن از توقف در مرحله ی دهانی به دست می آید…اسکار کوچولو،گرد جوشان را با آب دهانش برای ماریا که گویی او نیز در همین مرحله متوقف شده به جوش می آورد و هر دو از این اتفاق لذت می برند تا اینکه این لذت که از توقف در مرحله ی دهانی حاصل شده به رابطه ی نزدیک میان این دو نفر می انجامد.

گرد را با آب دهان من به جوش می آوردیم تا کف برآورد و لذتی که در کف دست ماریا ایجاد می کرد پیوسته بیشتر می شد.(گراس،۳۷۴:۱۳۸۶)

نکته ی مهم دیگری که در رمان وجود دارد،کنایاتی است که اسکارنسبت به مذهب و کلیسا عنوان می کند که به ما شناختی از این وجه از شخصیت اسکار می دهد،شخصیتی که از جنبه هایی چون:جنسی،میزان سواد،ظاهری،پیشینه ی خانوادگی،گرایشات سیاسی و خلقو خو و اخلاقیات با ذکر جزئیات به ما معرفی می شود،از این منظر(مذهبی) نیزدر بخش “آقا معجزه نکرد”،به مخاطب معرفی می گردد.

مادرجانم همان طور که روزهای پنجشنبه مرا به شهر می برد و به تعبیری در گناهان خود شریکم می کرد روزهای شنبه نیز مرا از رواق کلیسا می گذراند و روی سنگهای سرد و صاف و کاتولیک صفت کف کلیسا پیشم می برد.(گراس،۱۸۲:۱۳۸۶)

روزهای پنج شنبه،ماتزرات همسر آگنز منزل را برای حضور در ارتش هیتلری ترک می کرد و یان معشوقه ی آگنز به خانه می آمد و در این اوضاع،اسکار کوتوله-که همه فکر می کردند چیزی نمی فهمد-را به شهر می فرستادند…

اسکار،روزهایی که مادرش برای اعتراف به گناهان پنج شنبه،به کلیسا می رفت به ناچار با او همراه می شد…او پیکره ی مسیح را این گونه می دید و تفسیر می کرد:

چه عضلات ورزیده ای داشت.این مسیح ورزشکار،این قهرمان دو میدانی…برنده ی جام مصلوب شدن آن هم به کمک میخهای استاندارد. (گراس،۱۸۶:۱۳۸۶)

گراس نیز،مادری کاتولیک داشت و به خواست او به خدمت در کلیسا مشغول شد و دراجرای مراسم نمازگزاری شرکت می کرد.که البته به دلیل شرایطی که درآن محیط،دلخواهش نبود،کلیسا را ترک کرد.

حسین پاینده در کتاب گفتمان نقد،شخصیت “زرین کلاه” از داستان “زنی که مردش را گم کرد”نوشته ی “صادق هدایت” را در سه بخش موقعیت داستانی،پس زمینه ی وقایع و اوج وفرجام مورد بررسی روانکاوانه قرار داده است.

مهم ترین عنصر این داستان،وقایعی نیست که پیرنگ آن را تشکیل می دهند.زرین کلاه نخستین زنی نیست که شوهرش او را ترک کرده باشد.این حدیث مکرر فقط در قالب شخصیت های داستان-و به ویژه شخصیت اصلی آن-جان تازه ای به خود گرفته است.(پاینده،۱۰۰:۱۳۸۲)

می توان شخصیت اسکار را نیز به دلیل پرداخت ویژه ی آن توسط نویسنده در سه بخش موقعیت داستانی،پس زمینه ی وقایع و اوج وفرجام مورد بررسی قرار داد.

موقعیت داستانی

در اولین سطور رمان،بیماری روانی به ما معرفی می شود که در آسایشگاه بستری است.

خوب،انکار چرا؟من در یک آسایشگاه روانی بستری هستم.(گراس،۹:۱۳۸۶)

اسکار،با لحنی از بستری بودن در آسایشگاه حرف می زند و از کلمات:خوب،انکار چرا؟استفاده می کند که انگار خود او نیز تردید دارد که بستری بودن در یک آسایشگاه روانی دون شأن آدمی است یا نه.

اسکار به روایت کردن بیمارستان و تخت فلزی و پرستارش می پردازد و اینقدر با جزئیات از رنگ تخت و رنگ چشمان پرستار و دغدغه های او حرف می زند که خواننده را کاملاً برای شنیدن رمانی طولانی و مملو از بیان جزئیات آماده می کند.

داستانم را از بسیار پیش از خودم شروع می کنم،زیرا معتقدم که اگر کسی حوصله نداشته باشد که پیش از تولد خود دست کم از یک پدربزرگ و یک مادربزرگ خود یاد نکند نباید به شرح زندگی خودش بپردازد. (گراس،۱۲:۱۳۸۶)

در اینجا باز هم به روایت طولانی و دقیق اسکار از زندگی اش صحه گذاشته می شود.و البته به پس زمینه ی وقایع اشاره دارد که بعداً به آن اشاره خواهم کرد.

در همان صفحات نخست رمان،نقش طبل اسکار به عنوان نمادی برای افشای رازها معرفی می شود چرا که اسکار هر چه را برای یادآوری گذشته بازگو می کند از طبل اش دارد و بس.پس در کنار نمادهای دیگری که برای طبل،پیش تر بازگو شد این نماد را نیز می توان در نظر گرفت چرا که در خود رمان به صورت صریح بدان اشاره می گردد.

اگر طبلم نبود که وقتی با مهارت و شکیبایی نواخته شود تمام نکات فرعی لازم را برای ثبت وقایع اصلی به یاد می آورد و نیز اگر آسایشگاه به من اجازه نداده بود که روزی سه چهارساعت طبلم را به رازگویی وادارم مردک بینوایی بیش نبودم و نمی توانستم ثابت کنم که زیر بوته به عمل نیامده ام. (گراس،۲۴:۱۳۸۶)

اسکار در پاراگرافی از رمان شرح کوتوله ماندنش و همچنین تفکرش را نسبت به خودش ابراز می کند،که نشاندهنده ی این است که از وضعی که برای خود ساخته راضی است و هرگز از اینکه با دست خود جلوی رشد خود را گرفته پشیمان نیست.

با طبلم پیوندی استوار برقرار کردم تا پشت دخل بقالی نایستم و به ازای هر شاهی صنار یک بار کشو آن را با صدای دنگ دنگش باز و بسته نکنم و از سه سالگی به بعد حتی به قدر یک بند انگشت بزرگتر نشدم.سه ساله ماندم اما شعورم سه برابر آدم بزرگ ها بود…با این حال باید اقرار کنم که چیزی بود که رشد می کرد و افسوس نه همیشه به سود من و عاقبت به عظمتی مسیحایی رسید.اما کدام بزرگی بود که چشم و گوشش در آن زمان به اسکار همیشه سه ساله،و غوغای طبل حلبی اش گشوده باشد؟(گراس،۷۵:۱۳۸۶)

همانطور که عنوان شد او برای فرار از کار روزمره در مغازه و برای دریافت طبل،رشد خود را متوقف کرد.اما با همه ی اعتماد به نفسی که اسکار در زمینه ی فهمش در قبال همه ی مسائل خصوصاً مسائل روانشناسی و سیاسی دارد،باز هم نگران دیده نشدن و شنیده نشدن صدای بلند طبل اش است.اسکار با صدای خود نیز غوغا به پا می کند.او از ویژگی منحصر به فردی برخوردار است و آن صدایی است که اسکار به واسطه ی آن می تواند هر چیزی را که در اطرافش است نابود کند.

اسکار برای این توقف در رشدِ عمدی،پای ماتزرات پدر احتمالی اش را وسط می کشد و چون او در انباری کف مغازه را نبسته بود،اسکار از پله های آنجا خودش را به پائین پرت می کند تا بگوید که علت رشد نکردنش این بوده است و این اولین انتقام از کسی است که اسکار،شک در پدر بودنش دارد.او پس از سقوط در انباری،برای اولین بار به قدرت صدایش پی می برد و همین می شود که احدی جرأت نمی کند که طبل اسکار را به علت سروصدایش از او بگیرد چرا که جیغ اسکار بهای اشیاءگرانبها را می گیرد!!!

پس زمینه ی وقایع

همانطور که عنوان شد اسکارکوچولو دوست دارد که جریانات زندگی اش را از گذشته هایی که خود او هم ندیده است،بازگو کند.جریاناتی مثل ازدواج پدربزرگ و مادربزرگ و همچنین ازدواج مادرش در حالیکه هنوز معشوقه ی دوران مجردی اش را در زندگی اش دارد.وقایع رمان در زمان جنگ جهانی آغاز می شود.در جای جای رمان اثرات جنگ به وضوح دیده می شود.

یکی از مسائلی که در داستان بطور ضمنی به آن اشاره شده است اوضاع سیاسی آلمان و رژیم حاکم بر آن کشور در طول سالهای قبل و بعداز جنگ جهانی دوم و وضعیت مهاجرین لهستانی در آلمان پس ازشروع تا پایان جنگ است.

گراس،در آغاز طبل حلبی،از دنیای کشاورزی شروع می کند و کم کم پا به دنیای صنعتی ، کلان شهری، فئودالی و در نهایت به پست مدرنیته می گذارد و به این شکل ، تکامل قرون را نشان می دهد .

در بخش”تماشای بتون”هر آن‌چه لازم است در مورد مدرنیته گفته شود به میان می‌آید. اسکار و عده‌ای از کوتوله‌های آکروبات‌باز ، از سنگر بتونی آلمان بازدید می‌کنند. مراکز دفاعی در شمال فرانسه درگیر جنگ هستند و ویرانی کشورش نمایان می‌شود. آن‌ها با سرجوخه لنکس که قبلاً هنرمند بوده است آشنامی‌شوند.تعبیر سرجوخه از زشتی‌ها و نفرت‌های جنگ ، قابلیت‌هایی در بروز قریحه و نبوغ در کارهای هنری است. معتقد است سنگر بتونی با دیوار نوشته‌ها و کنده کاری‌هایش برای همیشه باقی خواهد ماند و باستان‌شناسان آینده به شگفت در خواهند آمد. لنکس بر روی این خطوط کج و معوج ، القابی تحت عنوان بی‌حوصله، شگفت انگیز و خشن می‌گذارد تا جایی که رئیس گروه آکروبات به او پاسخ می‌دهد: تو نام قرن حاضرمان را برگزیده‌ای. قرن اخیر خلاصه‌اش در سه صفت شگفت انگیز، خشن و بی‌حوصله است.

شهر دانتسیگ به عنوان نماد محل نمایش دوران جنگ جهانی دوم در این رمان انتخاب شده است.این شهر همان،گدانسگ،شهر محل تولد گونتر گراس است.نقطه پایان رُمان سال ۱۹۴۵ میلادی است که همزمان با شکست آلمان هیتلری و سقوط رایش سوم و پایان جنگ در اروپا و آغاز دوره جدیدی در تاریخ معاصر این قاره است. جالب آنکه با پایان این دوره نشانه هایی از رشد جسمانی نیز در اسکار ظاهر می شود. رمان طبل حلبی یک رمان گروتسک است. گراس،تحولات دهه های ۳۰ تا ۵۰ قرن حاضر را از زبان اسکار، به تصویر کشیده است؛اسکارناهنجاری های زمانه خود را از منظر طبیعت ناهنجار خود می بیند و برملا می کند.در واقع تحولات تاریخی و اجتماعی از زبان کسی باز گو می شود که نقشی پیرامونی در جامعه دارد و در او تحولی ایجاد نشده است. رشد ناهنجار اسکار کنایه ای است به تحولات ناهنجار سالهای سلطه فاشیسم بر اروپا.

مسئله ی دیگر،سواد و دانش اسکار است.اسکار،یک روز بیشتر در مدرسه دوام نمی آورد و مدرسه را ترک می کند،همچون گراس که در پانزده سالگی مدرسه را ترک می کند.اسکار،سوادآموزی را با یکی از همسایگان و با دو کتاب آغاز می کند:یکی کتابی است در خصوص زندگی راسپوتین و فریبکاریها و هوس بازیهای او و دیگری کتابی است در مورد گوته.شخصیت اسکار در زندگی اش همیشه میان این دو و تفکراتشان در نوسان است.

بی آنکه بدانم چه می کنم و فقط به اطاعت از ندای درون،که لابد شما هم از آن بی خبر نیستید،اول کتاب راسپوتین و بعد مال گوته را برداشتم.این انتخاب دو گانه،زندگی مرا،دست کم آن قسمت از زندگی ام را که جرأت کردم جدا از طبلم پیش گیرم شکل داد و بر آن اثر گذاشت. (گراس،۱۱۷:۱۳۸۶)

اسکار،به نوسان میان شیادی و تاریکدلی راسپوتین و صاحبدلی و روشن بینی گوته اشاره می کند.این دودلی میان راسپوتین و گوته برای اسکار علتی دارد:

اگر تو که اسکاری،طبلت را در زمان گوته می نواختی،او در وجود تو چیزی غیر طبیعی می یافت و ضد طبیعت مجسمت می شمرد و محکومت می کرد و از وجود مثلاً طبیعی خودش-که تو همیشه،حتی وقتی چندان طبیعی هم نبود،ستایشش می کردی و سرمشق خود قرارش می دادی-با انواع تنقلات بسیار شیرین پذیرایی می کرد و تو بینوا را محکوم می کرد و فاوستش یا دست کم کتاب ضخیم نظریه ی رنگش را بر فرقت می کوفت. (همان:۱۱۸)

او از بابت این طرز فکر نسبت به گوته،به راسپوتین پناه می برد اما باز هم گاهی گوته را ترجیح می دهد.این تقابل در صحنه ی دیگری که بر دیوار خانه عکس بتهوون و هیتلر مقابل هم نصب می شوند،دیده می شود.

اسکار،در شرایط جنگ و بحران اقتصادی به دنیا می آید،درست به مانند خود گونتر گراس.اسکار کوچولو در زمانی که یان،معشوقه ی مادرش و پدر احتمالی اش(از نظر خود اسکار)به خانه شان می آید،خانه را ترک کرده و به بیرون می رودکه در یکی از همین بیرون رفتن هاست که با ببرا آشنا می شود.ببرا مثل اسکار کوتوله است.او ببرا را در محل یکی از میتینگ های حزب نازی می بیند.گراس نیز در جوانی به شاخه مسلح حزب نازی می پیوندد.به این ترتیب،ببرا برای اسکار به الگو و حتی اسطوره ای در زندگی اش بدل می شود.او با کوتوله بودن ببرا همذات پنداری می کند.رفتار اسکار با ببرا به شکلی است که خواننده احساس می کند که اسکار،ببرا را پدر خود می داند.ببرا ویژگی هایی دارند که ماتزرات و یان(شوهر و معشوقه ی مادرش)هرگز آنها را ندارند.ویژگی هایی که اسکار به آنها علاقه مند است که در ضمن چندان هم طبیعی و عادی نیستند،خصوصاً که کوتوله بودن ببرا به این احساس اسکار کمک می کند.

اوج و فرجام

اسکار پس از مرگ مادر و دو پدر احتمالی اش ، احساس گناهکاری از مرگ هر ۳ نفرشان می کند . او در زمانی که پدر ظاهریش که آخرین بازمانده این حلقه ۳ نفره است ، را به خاک می سپارند ، خود را به داخل قبر او پرتاب می کند و به این شکل اعلام می کند که می خواهد رشد کند .

شروع رشد دوباره اسکار ، به سختی است و با درد فراوانی همراه است تا عاقبت او به رشد ناقصی می رسد و به شکل یک گوژ پشت، تا ۱۲۳ سانتی متر قد می کشد .اسکار پس از شروع رشدش ، کم کم به استقلال می رسد و جدا از ماریا(معشوقه اش) و برادرش زندگی می کند . با شروع زندگی مستقل ، او به موفقیت های زیادی می رسد ؛ با طبل نوازی اش ، شهرت و پول زیادی کسب می کند .اسکار سال ها با این شرایط زندگی می کند ، تا این که کم کم ، به قول خودش ، از زندگی که سراسر موفقیت و شهرت است خسته می شود . به دنبال این مسئله ، روزی در یک مزرعه انگشت خاتمی پیدا می کند ، آن را بر می دارد و در الکل نگه داری می کند ؛ پس از مدتی خودش از یکی از دوستان جدیدش که در پی کسب شهرت بود ، می خواهد که سرقت انگشت خاتم را به پلیس گزارش کند و با شکایت کردن از فرد معروفی چون اسکار ، و به زندان کشاندن او ، چند باری نامش در روزنامه ها نوشته شود ، تا به این صورت او هم به شهرت برسد.

سرانجام اسکار ، با اتهام سرقتی که به او وارد می شود ، به بیمارستان روانی فرستاده می شود و از آن جا خاطراتش را می نویسد .نقطه پایان رُمان سال ۱۹۴۵ میلادی است که همزمان با شکست آلمان هیتلری و سقوط رایش سوم و پایان جنگ در اروپا و آغاز دوره جدیدی در تاریخ معاصر این قاره است.

در آخرین صفحات این کتاب ، اسکار چند جمله درباره زندگیش می گوید که به خوبی خلاصه ای از داستان را ارائه می کند :

دیگر برایتان چه بگویم؟زیر دو چراغ شصت واتی به دنیا آمدم و در سه سالگی به عمد رشد خود را متوقف کردم وطبل نواز و شیشه شکن شدم.وانیل بوییدم و در کلیسا سرفه کردم و لوتسی را غذا دادم در جنب و جوش مورچگان باریک شدم و باز به راه رشد افتادم.طبلم را در خاک کردم و شرق را گذاشتم و به غرب گریختم.سنگتراشی آموختم و مدل نقاشی شدم. باز طبل نوازی پیشه کردم،به زیارت پناهگاههای بتونی رفتم،پول به دست آوردم و انگشت بریده در شیشه خیساندم.بعد انگشت را بخشیدم و خندان گریختم.با پله ی برقی سقوط کردم و به دست پلیس افتادم.در دادگاه محکومم کردند و تحویل آسایشگاهم دادند و از قرار معلوم به زودی آزاد خواهم شد و امروز سی امین سالروز تولدم را جشن می گیرم و هنوز که هنوز است از آشپز سیاه می ترسم.آمین! (گراس،۷۹۰:۱۳۸۶)

در این پاراگراف نه تنها به خوبی شاهد خلاصه ی داستان هستیم بلکه بزنگاههای مهم زندگی اسکار،از آغاز تا زمان روایت زندگی اش را می خوانیم،از همه مهم تر شخصیت گونتر گراس را در لابلای خطوط می بینیم.گراسی که خود در سالهای ۱۹۴۴تا ۴۷،به یادگیری سنگتراشی پرداخته و در سالهای ۱۹۵۳ تا ۵۶ در مدرسه ی هنرهای تجسمی برلین،نقاشی آموخته است.گراس ِ سنگتراش،کلمه به کلمه رمانش را نیز تراشیده است!علاقه و تلاش او در بازگویی جزئیات،خود دلیلی بر این ادعاست.

همانندسازی

اصطلاح همانند سازی در نظریه ی روانکاوی به فرآیند ناخودآگاهانه ای اطلاق می شود که فرد طی آن نگرش ها و شیوه های رفتارشخصی دیگر را برای خود الگو قرار می دهد و می کوشد مانند او شود.(پاینده،۱۱۶:۱۳۹۰)

اسکار،بین ماتزرات و یان،به عنوان پدر خود شک دارد چرا که گرچه مادرش با ماتزرات ازدواج کرده اما با یان نیز هنوز چون گذشته رفتار می کند و اسکار پی به رابطه ی آنها برده است. آلبوم عکس که اوسکار آن را گورستان فامیلی می نامد از جمله وسایلی است که او برای نوشتن خاطرات قبل از تولدش از آن کمک می گیرد و از روی همین عکسهاست که اوسکار به رابطه عاشقانه مادرش با یان پی می برد.

اسکار معشوقه ای به نام ماریا دارد که قطعاً به دلیل کوتوله بودن فکر ازدواج با او را از ذهنش دور می کند.ماریا چندی بعد ازدواج می کند و صاحب بچه ای می شود که اسکار،حتم دارد که بچه ی اوست.نکته ی جالب اینجاست که شوهر ماریا،ماتزرات است!پس از مرگ مادر اسکار،ماتزرات، ماریا را به عنوان همسر انتخاب می کند در حالیکه از روابط پسرش(اسکار) با ماریا اطلاعی ندارد.ماتزرات که در پدر بودنش برای اسکار شک است،باز هم نقش آفرینی تکراری می کند و اینبار این رقابت را با پسرش دارد!این،همان همانندسازی است که اسکار با ماتزرات دارد.

اگر من ماتزرات را پدر احتمالی خودم قبول کنم باید بگویم که پدرم با زن آینده ام ازدواج کرد و بعد کورت پسر مرا پسر خود خواند و از من خواست که نوه ی او را برادر ناتنی خود بدانم و ماریا،معشوقه خود را که تنش عطر وانیل داشت نامادری خود بشمارم…اما اگر قبول کنم که این ماتزرات حتی پدر احتمالی من هم نیست و هیچ گونه نسبتی با من ندارد و نه در خور دوست داشتن است و نه سزاوار بیزاری،و فقط آشپز خوبی است ولی با همه ی هنرش در زمینه ی آشپزی در حق من و خاصه در مقام پدر-زیرا مادرم او را به صورت پدر برایم باقی گذاشته-بسیار بد ادای وظیفه کرده…(گراس،۳۸۶:۱۳۸۶)

در روانکاوی،همانند سازی چیزی فراتر از تقلید صرف از رفتار والدین است.در این فرآیند کودک به گونه ای عمل می کند که گویی او خود،پدر یا مادر است.(اتکینسون و همکاران،۱۵۸:۱۳۸۶)

در این فرآیند همانند سازی،شخصی دیگر جز ماتزرات نیز به عنوان الگوی اسکار حضور دارد و آن ببرا است که قبلاً به نقش او اشاره شد:کوتوله ای که اسطوره ی زندگی اسکار است،او هنرمندی است که در سیرک کار می کند.

عقده ی ادیپ در شخصیت”اسکار” و عقده ی”الکترا”در شخصیت”آگنز”

فروید می گوید که هر پسر بچه در دوره ی خاصی از کودکی آرزوی کشتن پدر و وصلت با مادر را در سر می پروراند…پس از سپری شدن این مرحله پسربچه با یکی کردن هویت خود با پدرش او را بعنوان الگو قلمداد می کند نه رقیب خویش و بدین ترتیب پسربچه زندگی به شیوه ی بزرگسالان را انتخاب می کند.در بعضی مواقع فرد مرحله ی ادیپی رشد روانی خود را پشت سر نمی گذارد بلکه با سرکوب میل ناخودآگاهانه اش از عشق ورزیدن به مادر باز می ایستد.(ایرانی صفت،۲۰۳:۱۳۹۱)

اسکار،از آن دسته از آدمهاست که مرحله ی ادیپی را طی نکرده اند چرا که در از بین رفتن مادر و پدران احتمالی اش نقش دارد.مادرش دست به خودکشی می زند چرا که به نظر می رسد از طبل زدن های پی در پی اسکار خسته شده است،در اصل این تفکر اسکار است شاید اینکه مادرش میان همسر و معشوقش درمانده است،دلیل محکم تری برای خودکشی اش باشد.یان(معشوق و پسردایی مادرش)کشته می شود چرا که اسکار ادعا می کند یان، او را دزدیده و به پست لهستان آورده است!ماتزرات که همه او را به عنوان پدر اسکار می شناسند،به دست سرباز مغول کشته می شود چرا که اسکار به عمد نشان حزبی اش را به او باز می گرداند!به نظر می رسد که اوجز به ببرا به شخصیتهای دیگرعمیقاً علاقه ندارد،خصوصاً که ما بی تفاوتی را در احساس او نسبت به مادر و پدران احتمالی اش می بینیم.

پیامدهای بعدی عقده ی ادیپ عبارت اند ازترس از اختگی و همسان پنداری پدر با کلیه ی اشکال اقتدار مطلق؛بنابراین دشمنی متعاقب آن با مراجع قدرت به دوسوگرایی ادیپی مربوط است که فروید به آن اشاره کرده است. (گرین و همکاران ،۱۳۵:۱۳۹۱)

اسکار،هر جا که از سیاست حاکم بر جامعه ی خویش سخن می گوید،اشاره ای نیز به ماتزرات دارد.او ماتزرات را به گونه ای توصیف می کند که گویا ما با دیکتاتوری در خانواده ی اسکار روبرو هستیم که شاید نمونه ی کوچک شده از دیکتاتور بزرگ آلمان،هیتلر باشد.که اگر تمام ماجراهای اسکار را از قبل از تولد تا کودکی اش که طبیعتاً نباید چیزی را به خاطر آورد،توهم و خیال های او بپنداریم،این نمادها در درون آن خیالات معنا و مفهومی روانکاوانه به خود می گیرند.

شخصیت یان،به اقتدار شخصیت ماتزرات نیست.بی تفاوتی اسکار به یان و مادرش و خشمش به ماتزرات احساس می شود.

از تبعات عقده ی ادیپ در اسکار،بی توجهی او به زنان در بُعد احساسی و عاطفی است.او نگاهی جنسی به زنان دارد و در طول زندگی اش هر جا که موقعیت ارضای غریزه ی جنسی برایش پیش بیاید،بی اعتنا به جوانب دیگر به سراغ لذت جنسی می رود.

عکس عقده ی ادیپ،به صورت عقده ی الکترا برای مادر اسکار پیش می آید.آگنز،مادر اسکار است که تا زمان مرگش گویی با حسادت از عشقبازی میان پدر و مادرش که منجر به تولد او شده است صحبت می کند.او زمانی را که منجر به بارداری مادرش شده،نمی پذیرد و سعی دارد بگوید که امکان بارداری مادرش در صحنه های دیگری بوده است و هر بار این ماجرا را به شکلی مطرح می کند که گویی چندان دل خوشی از آن ندارد.

واپس رانی

به اعتقاد فروید،واپس رانی یعنی به فراموشی سپردن یا بی اعتنایی کردن به کشمکش ها یا تعارضات درونی حل نشده یا امیال و خاطراتی که به هر دلیل برای شخص رنج آور هستند.(پاینده،۲۵۱:۱۳۹۰)

درسراسر رمان طبل حلبی که روایت زندگی اسکار از زبان خودش است،خاطرات تلخ او روایت می شود:خاطرات یک کوتوله که اطرافیانش به علت رشد ناقص ظاهری او،رشد عقلی وی را نیز نادیده می گیرند و هر عملی را مقابل او انجام می دهند،مادرش که در برابر چشمان او به همسرش خیانت می کند و ماریا،معشوقه اش که به راحتی اسکار را فقط برای ارضای میل جنسی خود انتخاب کرده و به سرعت بعد از ازدواج او را حذف می کند.

اسکار،نیز همین رویه را پیش می گیرد و وقتی برای خود استقلالی کسب می کند،از هر راهی در جهت برآورده شدن امیال و آرزوهایش استفاده می کند.

خود اسکارهم دارای روابط جنسی با بعضی از زنها بخصوص چند پرستار می باشد که آنها نیز از او به گمان اینکه این مسائل را نمی داند استفاده جنسی می برند و به ارضای تمایلات جنسی خود می پردازد، بدون اینکه کوچکترین ارزشی برای احساسات یا حتی انسان بودن اسکار قائل باشند.
البته اسکار، همه اینها را می داند اما خود را به نفهمی می زند و از این موقیتهای بدست آمده به نفع خود استفاده می کند.

تحلیل شخصیت های دیگر رمان بر اساس نقد روانکاوانه

در تقسیم بندی فروید از روان،به سه منطقه ی نهاد(مخزن لیبیدو و انرژی جنسی)،خود(عامل اداره کننده ی منطقی روان)و فراخود(محل سانسور اخلاقی،جایگاه وجدان و غرور)اشاره می شود.

شخصیت های رمان طبل حلبی گویی چندان در قید و بند اخلاقیات،هنجارهای اجتماعی،قوانین مذهبی و محدودیت های زندگی جمعی نیستند.آنها آزادانه با داشتن خانواده،میل جنسی خود را در بیرون از خانه ارضا کرده و همینطور در مسائل سیاسی،به چیزی به عنوان رحم و نوع دوستی و صلح معتقد نیستند.هر کسی جز به منافع خود نمی اندیشد.بنابراین گویا گراس تلاش داشته که شخصیت هایی بسازد که همگی جنبه های نهاد را در خود بیشتر داشته باشند.

ماتزرات، ظاهراً پدر اسکار است ، اما اسکار هیچ وقت به طور یقیین او را پدر خود نمی نامد.ماتزرات به نوعی بیانگرجایگاه هیتلر در آلمان نازی است.از طرف دیگر اسکار تا پیش از مرگ ماتزرات،به فکر رشد کردن نیفتاد؛همانطور که مردم آلمان در طول حکومت آلمان از پیشرفت بازماندند .

مادر اسکار،نماد دوگانگی است. زنی که آن قدر میان عشق یان و ماتزرات معلق می ماند که چاره ای جز مرگ نمی یابد .آگنز،نیز مانند اسکار از عقده ای رنج می برد.پدر آگنز،پدربزرگ اسکار،خانواده را رها می کند و مادر آگنز با برادر شوهرش ازدواج می کند،مانند اسکار که به خاطر تردید داشتنش در پدر بودن ماتزرات تکیه گاه محکمی نداشته،آگنز نیز از این نعمت محروم می شود.که این مسئله،فروپاشی خانواده را در طی دو نسل آشکار می سازد.البته آگنز،فراخود را هم در رفتار خود جلوه گر می سازد و همین فراخود است که در نهایت باعث می شود او تاب و توان تحمل گناه خویش را از دست بدهد و این قدر ماهی بخورد که بمیرد!

اولین بخش از رمان طبل حلبی،با نام دامن گشاد نگاشته شده است.اسکار در روایت زندگی خویش،ترجیح می دهد از گذشته ای که خودش ندیده است آغاز کند.مادربزرگ او روزی مردی جوان را ناخواسته در زیر دامن های خود پناه می دهد و از او باردار می شود،مردی که پدربزرگ اسکار است.رمان مملو از وصف صحنه های اروتیک است که آغازگر آنها داستان دامن مادربزرگ است.

مادر بزرگ از نظر تمثیلی می تواند نماد زمین باشد و چهار دامنش با رنگهای متفاوت که به ترتیب جای یکدیگر را می گیرند نماد چهار فصل سال.

کولجا یچک،که پدربزرگ اسکار است نماد بارانی باشد که زمین را بارور میکند یعنی بار بر داشتن آنا برونسکی بوسیله او که حاصل آن دختری است بنام اگنز مادر اوسکار،که این بارداری حاصل همان پنهان شدن ناگهانی پدربزرگ اسکار در زیر دامن های مادربزرگ است.

فروید قبل از سه مرحله ی دهانی،مقعدی و آلتی به مرحله ای تحت عنوان فضای بسته اشاره می کند…در این مرحله جنین در محیطی آرام و امن و بسته حضور دارد و این تمایل در دوران بعدی زندگی به شکل علاقه به محیط های امن و بسته و گرم خودنمایی می کند.شاید دامن های مادربزرگ نوستالوژی آرامش فرویدی جنین در رحم را زنده می کنند.

سه رویکرد نقد ادبی روانکاوانه:روانکاوی نویسنده،شخصیت ها و خواننده

نقد ادبی روانکاوانه در سیر حرکتی خود دارای سه رویکرد بود که هر کدام در برهه ای از زمان مورد توجه منتقدان این شیوه قرار گرفت.یا بهتر است این گونه گفته شود که این نقد،از سه زاویه در طول زمان بررسی شد.

۱.رویکرد نویسنده محور:

شالوده ی این رویکرد از این قرار است که متن ادبی همان کارکردی را برای نویسنده دارد که رؤیا برای رؤیابین.(پاینده،۲۶۱:۱۳۹۰)

این مطلب به این معناست که برای مثال نویسنده دست به نوشتن داستانی می زند که در اصل نشأت گرفته از جریاناتی است که در دوره ی کودکی برای او منع شده بود.پس منتقد در این شرایط،شناختی روانکاوانه از نویسنده را به خوانندگان عرضه می کند.

آنچه که در این رویکرد،حائز اهمیت است،زندگی نامه ی نویسنده و توجه به بزنگاههای زندگی اوست.ما می توانیم بازتاب زندگی گونتر گراس را در رمان طبل حلبی ببینیم.

گونتر گراس،اولین نشانه از بازتاب زندگی خودش را در رمان،با انتخاب شهر محل تولدش به عنوان شهر اسکار،نشان می دهد…گراس، پدری آلمانی و مادری لهستانی دارد و در رمان ما شاهد تقابل دو لهستانی و آلمانی،به عنوان شوهر و معشوقه ی مادر اسکار هستیم…خانواده ی گراس صاحب یک مغازه ی خواربارفروشی هستند که به عینه در رمان شاهد هستیم که اسکار برای فرار از کار کردن در مغازه ی پدری،رشد خود را متوقف می کند،همانطور که گونتر گراس آن نوع زندگی را بر نمی تابد…گونتر گراس در اعترافی جنجالی در سال ۲۰۰۶ به عضویت در ارتش هیتلر اقرار کرد…اعترافی که ذهن مخاطب را بیشتر به سمت و سوی تمایلات و علاقه ی اسکار به اقدامات دیکتاتور آلمانی می برد.

گونتر گراس،در زندگی اش به جز نویسندگی هنرهایی چون سنگ تراشی و نقاشی را تجربه کرده و در همین روزهای دسامبر ۲۰۱۳ نمایشگاهی از آثار نقاشی اش را برپا کرده که آن را یک حراجی معرفی کرده است!دقیقاً شخصیت اسکار کوچولو در رمان نیز،به این دو هنر روی می آورد.

گراس،مادرش را در جوانی از دست می دهد،همین اتفاق کمی زودتر برای اسکار می افتد…

اما آنچه که بیش از همه در اینجا اهمیت دارد،مواردی است که گراس از آنها منع شده است…گونتر گراس تا سال ۲۰۰۶ نتوانست افکار عمومی را از گرایشات سیاسی اش در جوانی آگاه کند…در همان سال۲۰۰۶ نیز با هجمه ای از انواع انتقادات روبرو شد…اما این مسئله برای اسکار اتفاق نمی افتد،اسکار کوچولو با اعتماد به نفس و شجاعت هر آنچه را که فکر می کند و لازم می داند،انجام می دهد…این همان چیزی است که شاید گونتر گراس،در صدد تحقق آن در زندگی اجتماعی و سیاسی اش بوده اما نتوانسته از حد اظهارنظرهای گاه و بیگاهش از سیاست تجاوز کند،در حالیکه برای خلق اسکار این محدودیت را قائل نشده است.

نمونه ی مشهور این شیوه ی نقد در تاریخ نقد ادبی،کاری است که یکی از شاگردان فروید بنام مری بناپارت انجام داد.این روانکاو کتابی مفصل راجع به ادگار آلن پو،شاعر و داستان کوتاه نویس آمریکایی،نوشت و خلاقیت های ادبی پو را به مرگ مادر در زمان کودکی او مربوط کرد. (پاینده،۲۶۲:۱۳۹۰)

شاید بر طبق این پژوهش از بناپارت،گراس نیز مبتلا به “تثبیت مادری”بوده است.گراسی که در جوانی مادرش را از دست می دهد و با توجه به مورد “تثبیت مادری” هیچ زنی را نمی تواند زن کمال مطلوب بداند…همانگونه که اسکار کوچولو نیز مادرش را زود از دست می دهد و با اینکه نسبت به او بی تفاوتی نشان می دهد اما زنی را مطابق میل خود پیدا نمی کند.

ضمناً شکسپیر نیز،هملت را بلافاصله پس از مرگ پدرش نوشته است،زمانی که شاید احساسات کودکی اش نسبت به پدر احیاء شده بود…

گراس،بلافاصله بعد از مرگ مادرش فعالیت های ادبی و هنری حرفه ای خود را آغاز می کند و کمی بعد از مرگ مادرش رمان طبل حلبی را به رشته ی تحریر در می آورد.

۲.رویکرد شخصیت محور:

منتقدان روانکاو به جای اینکه شناختی از روان نویسنده به دست دهند،شخصیت های ادبی را مورد تحلیل روانکاوانه قرار دادند.(همان:۲۶۸)

از آنجا که اسکار،روایت زندگی خود را حتی از قبل از تولدش آغاز می کند و اطلاعات دقیقی از کودکی اش در حین روایت به ما می دهد،بر اساس این رویکرد می توان شخصیت او را نقد کرد.

عقده ی ادیپ در شخصیت اسکار حل نشده است،اما او همچنان در از بین بردن ماتزرات و یان تعلل دارد.تعلل او بالاخره به پایان می رسد و او خود را در مرگ هر دو سهیم می داند.اما وقتی که از رابطه ی یان(پسر دایی مادرش)با مادر خود خبر دارد،سکوت می کند…این رابطه در مسیحیت محرم آمیزی تلقی می شود…چرا که پسردایی و دختر عمه محارم محسوب می شوند و این همان چیزی است که اسکار کوچولو ناخودآگاهانه در پی آن بوده است:یعنی تصاحب مادر…

پس یان،همان کاری را انجام می دهد که اسکار در ناخودآگاهش به دنبال آن بوده است…از علائم زنده شدن عقده ی ادیپ در اسکار،نفرت او از ماریا،معشوقه ی خود است…ماتزرات که روزی مادرش را از دست یان- که اسکار در ناخودآگاهش خود را جای او می گذارد-در آورده بود حالا ماریا را نیز از دست اسکار در می آورد و تصاحب می کند.

۳.رویکرد خواننده محور:

این رهیافت مبتنی بر الگوی ساختاری ذهن در نظریه ی فروید است…(الگویی که مطابق با آن،روان به قلمرو سه کنشگر به نام های نهاد،خود و فراخود تقسیم می شود)و از سه نظر در نقد ادبی تحول ایجاد کرده است:یکی اینکه “خود” را نیروی خلاق شمرده است و به این ترتیب تأکید نقد روانکاوانه را از نویسنده به متن و ویژگی های صوری و شکلی متن معطوف کرده است.دیگر اینکه شکل زیبایی شناختی متن را منبع لذت و تنظیم کننده ی اضطراب خواننده می داند.سوم اینکه کانون توجه را تدریجاً از متن به خواننده معطوف کرده و به این طریق نظریه ی روانکاوانه ی واکنش خواننده را به وجود آورده است. (پاینده،۲۷۲:۱۳۹۰)

در اصل این رویکرد،بر خلاف دو رویکرد قبلی به خواننده توجه دارد.در نظریات فروید،شاهد این موضوع بودیم که بین بیمار و روانکاو موضوع”انتقال”رخ می دهد،مثلاً اگر بیمار به مادر خود احساس خوبی ندارد،روانکاو را به مثابه او دانسته و این احساس را به وی پیدا می کند.این رابطه در رویکرد سوم بین خواننده و متن رخ می دهد.تفسیر خواننده از متنی که خوانده نیز دو طرفه است.پس معنا و تفسیر فقط به متن مربوط نمیشود بلکه مربوط به خواننده و طرز تفکر و تلقی اوست.

سرشناس ترین نظریه پرداز این شکل از نقد روانکاوانه،نورمن هالند است…اصطلاحی که نورمن هالند در نقد ادبی وضع کرده،”نقد تبادلی” است.این شکل از نقد روانکاوانه در پی روشن کردن رابطه ی شخصی یا شخصیتی خواننده با متن است و بنابراین با هویت او سروکار دارد.هویت و تأثیر آن بر تفسیر خواننده از متن،در نظریه ی هالند واجد کمال اهمیت است. (همان:۲۷۵)

پس هدف از این نقد،ارضاء نیازها و امیال روانی خواننده است.

برای مثال اگر کسانی که نقص ظاهری اسکار را در رمان طبل حلبی دارند و مثل او رشد طبیعی نداشته اند،خواننده ی رمان باشند شاید بر این نقص تکیه کرده و اطرافیانش را که به خاطر این نقص او را نفهم می دانسته اند،به عنوان متهم قلمداد کنند و اتهامی به اسکار وارد نکرده و او را در گناهانش بی تقصیر بدانند و جامعه ی او را تقصیرکار بشمارند.اما اگر گروه دیگری که این نقص را ندارند،خواننده ی طبل حلبی باشند،شاید آن همدردی دسته ی اول را با اسکار نداشته و اتهاماتی را هم به خود او وارد کنند و خود اسکار را هم در روند زندگی اش مقصر بدانند.

نقد “طبل حلبی”بر اساس نظریات ژاک لاکان

گرچه رمان طبل حلبی در حوزه ی نقد روانکاوانه به شدت به نظریات فروید نزدیک است،اما می توان بازتاب نظریات ژاک لاکان را نیز در این رمان یافت.

لاکان را می توان تا حدودی مفسر رهیافت های فروید به شیوه ی جدید دانست.دیدگاه او،ترکیبی از روانشناسی فروید و زبانشناسی ساختارگراست.(ایرانی صفت،۲۱۶:۱۳۹۱)

قانون پدر

کودک با مداخله پدر از دنیای خیالی به جهان نمادین پرتاب می شود. فروید این گذار از امر خیالی به امر نمادین را عنصر برسازنده تمدن، مذهب، اخلاق و هنر می داند. لاکان علاوه بر اهمیت ذکر شده، این لحظه گذار را لحظه پایه گذاری ناخودآگاه نیز می داند. علاوه بر این درونی سازی استعاره پدر نمادین مولد مساله ای دیگر نیز هست: سوپر اگو یا قانون پدر.
سوپر اگو که عامل گذر از طبیعت به فرهنگ به شمار می آید سازنده وجدان اخلاقی است. به عبارت عامیانه تر بنیادی ترین میل، میل زنا با محارم است که منع و سرکوب آن سازنده تمامی قوانین اجتماعی متعاقب می باشد. در واقع قانون بر اساس چیزی بنا شده که می کوشد طردش کند پس: میل به شکستن قانون و سرپیچی از آن پیش شرط وجود قانون است. لاکان سوپر اگو را توأمان حامل قانون و میل شکستن قانون می داند.(ملک ،۱۳۹۲)

در رمان طبل حلبی،چون که دال”نام پدر”برای اسکار مشخص و بارز نیست و او میان یان و ماتزرات به عنوان پدر در تردید به سر می برد،ثبات و استواری خانواده و وجود هویتی به عنوان مرکز ثقل خانواده وجود ندارد…

از نظر لاکان درک واقعیت،زمانی است که انسان بتواند پدیده های عینی را مورد داوری قرار دهد.اما رسیدن به این مرحله مستلزم عبور از مرحله ی خیال به مرحله ی نمادین و سپس دریافت واقعیت است. (ایرانی صفت،۲۱۸:۱۳۹۱)

در مورد اسکار،به علت اینکه او شخصیتی ویژه با توانیهایی ویژه و بعضاً ماورایی،تصویر شده است گویا چندان،گراس به طی کردن این مراحل ابتدایی واقف نبوده،کمااینکه اسکار از گذشته به کمک طبل و آلبوم عکس،خاطرات را مرور می کند و همین طور در بدو تولد به درک همه ی امور می رسد.گویی برای اسکار کوچولو،درک واقعیت،پیش از همه ی مراحل اتفاق می افتد.

فروید،اثر ادبی را در ارتباط مستقیم با نویسنده می دانست و در نقد اثر ادبی،توجه زیادی به نویسنده ی اثر داشت،در حالیکه لاکان این توجه را معطوف به راوی داستان می کرد.در نقد رمان طبل حلبی،جاییکه تأکید بر روانکاوی گونتر گراس باشد به نظریات فروید و جاییکه تأکید بر روانکاوی اسکار باشد،به نظریات لاکان نزدیکترند.

نقد “طبل حلبی”بر اساس اسطوره شناسی و کهن الگوها

مایه ها یا درون مایه های مشابهی را می توان در میان اساطیر متعدد و متفاوتی پیدا کرد…که این مایه ها و درون مایه ها و تصاویرمعمولاً معنایی مشترک دارند و معمولاً پاسخ های روانی قابل ملاحظه ای را بر می انگیزند. (گرین و همکاران ،۱۶۲:۱۳۹۱)

از جمله ی این تصاویر در رمان،می توان به زن کهن الگویی اشاره کرد.که به دو شکل “مادر نیک” و “مادر وحشتناک” ظاهر می شود.مادر نیک،مادربزرگ اسکار است که متداعی با اصل حیات،تولد،گرما و باروری است…مادر وحشتناک،شاید مادر اسکار باشد که شامل جنبه ی منفی شهوانیت است.

جفت روح،می تواند ماریا،معشوقه ی اسکار باشد که البته بعداً خصلت های خوب را از دست می دهد و آیرونی شکل می گیرد.پیر خردمند،که همان منجی است برای اسکار،ببرا است که البته او این نقش را کامل ایفا نکرده است و باز آیرونی را شاهد هستیم.

از جمله ی کهن الگوهای رمان،می توان به کهن الگوی قهرمان(اسکار)اشاره کرد که باید مراحل جستجو و پاگشایی(جدایی-تغییر-بازگشت)و بلاگردان را بگذراند.ما جستجوی قهرمان و پاگشایی او یعنی آزمونهای سخت را طی کردن-شاهد هستیم اما مرحله ی بلاگردان که مردن قهرمان برای دادن کفاره ی گناهان ملت خویش است را در رمان طبل حلبی نمی بینیم چرا که آثار جدید همیشه از یک الگو پیروی نمی کنند.در خصوص کهن الگوی انواع نیز،با طنز که منطبق با اسطوره ی زمستان است،روبرو هستیم.

منابع:

۱.ارسطو،بوطیقا، اولیایی نیا،هلن، چاپ اول،اصفهان:نشر فردا۱۳۸۶.

۲.اتکینسون،ریتال،ریچارد س.اتکینسون و ارنست ر.هیلگارد،زمینه ی روانشناسی، ویراستار مترجمان:دکتر محمد نقی براهنی، چاپ سوم،تهران:انتشارات رشد۱۳۸۶.

۳.ایرانی صفت،زهرا،نقد هنری،انتشارات مهر سبحان۱۳۹۱.

۴.پاینده،حسین،گفتمان نقد،چاپ دوم،تهران:انتشارات نیلوفر ۱۳۹۰.

۵.گراس،گونتر،طبل حلبی،حبیبی،سروش،چاپ سوم،تهران:انتشارات نیلوفر۱۳۸۶.

۶.گراس،گونتر،عشق با پاهای چوبین،عبدللهی،علی،تهران:انتشارات سرزمین اهورایی۱۳۹۱.

۷.گراس،گونتر،موش و گربه،فانی،کامران،نشر فرزان روز۱۳۸۸.

۸.گرین،ویلفرد،مورگان،لی و ویلینگهم،جان،مبانی نقد ادبی،طاهری،فرزانه،چاپ پنجم،تهران:انتشارات نیلوفر۱۳۹۱.

۹.هارلند،ریچارد،در آمدی تاریخی بر نظریه ی ادبی از افلاطون تا بارت، گروه ترجمه ی شیراز: علی معصومی، ناهید سلامی، غلامرضا امامی؛ زیر نظر شاپور جورکش،تهران:نشر چشمه۱۳۸۱.

۱۰.ملک،مهدی،لاکان و آوار فلسفی،وبلاگ آپاراتوس۱۳۸۹.

http://mehdi-malek.persianblog.ir/