انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نگاهی به رمان جان شیفته (۱)

آنت: تجرد، عشق، مادرانگی و «اخلاق مراقبت» 

«جان شیفته» عمیقا در جانم نفوذ کرد و مرا شیفته و حیران خود ساخت؛ جان ‌شیفته از رمان‌های غنی است که سرشار از مفاهیم انسانی مانند صلح، آزادی، برابری، انسانیت و غیره است و می‌توان آن را از ابعاد مختلف جامعه‌شناختی، روان‌شناختی، سیاسی، فلسفی و غیره بررسی کرد. اهمیت این کتاب پدید آمدن تکانه‌هایی در زندگی خصوصی و اجتماعی زنان، و چالش‌های حضور آنها در حیات اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی جامعه آن روز فرانسۀ مدعی دمکراسی و اخلاق است. و شاید هم، جهان. (حسنی، ۱۳۹۷: ۲۴۷). آنچه که بیش‌ از همه مرا مجذوب این رمان کم‌نظیر ساخت، روح عمیق زنانه‌ای است که بر رمان حاکم است آن هم از قلم نویسنده‌ای مرد. رولان در خانواده‌ای فرهیخته در کلامسکی فرانسه به دنیا آمد. «رولان از پدرش عشق به زندگی و شادی و از مادرش که مشاور و محرم رازش بود، نوعی ریاضت اخلاقی و همچنین عشق وصف‌ناپذیر به موسیقی را آموخت. تحصیلات نخستین را در سال ۱۸۸۰ در کالج کلامسی- اکنون کالج رومن رولان – به پایان رساند.» (باقری، ۱۳۹۷: ۲۱۳) «او در سال ۱۸۹۲ با کلوتیلد، یگانه دختر زبانشناس معروف، میشل بره‌آل، ازدواج کرد. او به شخصیت و ارادۀ کلوتیلد ارج می‌نهاد. او را به‌خاطر خود او دوست داشت. دلش نمی‌خواست همدیگر را جذب کنند. آرزو داشت که هر دو آزادانه رشد یابند و عشق دو جانبه‌شان پایدار بماند. رولان در ۱۸۹۵به کمک کلوتیلد تز دکترای خود را تحت عنوان «منابع تئاتر غنایی» به پایان رساند.» (باقری، ۱۳۹۷: ۲۱۳) «رولان با وجود آثار ارزنده‌ای که در تاریخ، موسیقی و ادبیات از خود بر جای نهاده، بیش از هر چیز رمان‌پرداز بزرگی است. ژان کریستف و جان شیفته این مدعا را به خوبی اثبات می‌کنند. او رمان‌نویسی آزاده و انسان باور است که چشمه‌های زلال اندیشه و عاطفه خود را در بستر رمان‌هایش جاری و شیفتگان آزادی و انسان بودن را به نوشیدن از آن دعوت می‌کند. رهایی انسان از هر قید و بند پالایش او از هر آلایش، موضوعی است که در آثارش به وضوح دیده می‌شود و هر جان آگاهی را به تامل وا می‌دارد.» (یاوریان، مرتضی، ۱۳۸۵- ۱۳۸۶: ۷۳) «از نظر رولان، هویت انسان‌ها در استقلال شخصیتی آنها معنی می‌یابد. این استقلال در عین حال منافاتی با نظام اجتماعی ندارد. چراکه می‌توان استقلال فردی داشت و مسلوب الاراده نبود مع‌ذالک به اقتضائات و هنجارهای اجتماعی نیز متعهد بود.» (هادوی، ۱۳۸۶: ۲۵۲)

چنین نگاه روشنفکرانه‌ای به انسان، زن و زندگی زناشوئی نمی‌تواند بی‌ارتباط با رشد یافتن در آن خانواده فرهیخته باشد. این نگاه آزاداندیشانه به زن را می‌توان در تمامی تار و پود این کتاب چهار جلدی که در اوایل سده بیستم نوشته شده است دید. شخصیت اصلی داستان زنی است به‌نام «آنت». آنت از خانواده‌ای ثروتمند بوده است که در نوزده سالگی مادرش و در بیست و چهار سالگی پدرش را از دست می‌دهد و صاحب اموال او می‌شود. بعد از مرگ پدرش از طریق نوشته‌هایش می‌فهمد که خواهری دارد که دو سال از او کوچکتر است و به‌دنبالش می‌گردد تا او می‌یابد. این دو خواهر دارای روحیات متفاوتی هستند اما یکدیگر را عمیقا دوست دارند و زندگیشان تا پایان عمر دارای فراز و فرودهایی است که به روند داستان جانی ژرف می‌بخشد.
آنت سنبلی از زن فرانسوی است که در حال ورود به دنیای مدرن است؛ سرسختگی و شجاعت و در جستجوی حقیقت بودن را از نظام ساختارمند سنتی گرفته است و پا ندادن به ازدواج و تشکیل خانواده با تعریف سنتی‌اش و به دنبال فردیت خود بودن مفاهیمی مدرنی هستند که آنت در پی آنها بود، مفاهیمی که حتی در همین سال‌ها بر سر آن جنگ و دعوا به پا است. آنت با روژه که دارای خانواده سرشناسی است آشنا می‌شود و تصمیم می‌گیرند که ازدواج کنند. هرچه می‌گذرد تردید بیشتر در جان آنت نفوذ می‌کند که آیا می‌تواند خودش را در چارچوب ازدواج جای دهد یا نه؟ در دوراهی دوست داشتن و دوست‌داشته شدن و استقلال و رهایی مدام در رفت و برگشت است، حس می‌کند ازدواج می‌تواند روحش را در بند کند و او تاب این در بند بودن را ندارد. جایی در داستان در مکالمه‌ای که بین آنها رخ می‌دهد، روژه تاکید می‌کند که آنت را دوست دارد، آنت هم پاسخ می‌دهد که او هم دوستش دارد:

آنت: من هم دوستتان دارم. و این برایم کافی نیست. (رولان (جلد ۱ و ۲)، ۱۳۸۱: ۱۷۰) … من خودم را در آغاز کار احساس می‌کنم. من در جست و جو هستم. می‌دانم که نیاز به جست و جو دارم، باید خود را بجویم. (همان: ۱۷۲)
روژه با نگاهی سنتی زنانگی را در مادرانگی خلاصه می‌کند:
روژه: … استعداد خاص زن، همان مادر شدن است. (همان: ۱۷۵)
آنت: … به نظرم می‌رسد که زن در هیچ حال نمی‌باید همۀ زندگی‌اش را در این عشق به فرزند غرق کند… (گره به ابرو نیاندازد!) من یقین دارم که می‌توان بچۀ خود را خوب دوست داشت، کارهای خانه را به درستی انجام داد، و باز- چندان که باید- بخشی کافی از خود را برای آنچه اساسی‌تر است حفظ کرد.
روژه: آنچه اساسی‌تر است؟
آنت: روح شخص.
روژه: نمی‌فهمم.
آنت: چه جور می‌توان زندگی درونی خود را فهماند؟ بس که واژه‌ها تیره و مبهم و فرسوده شده است! روح… مسخره است که انسان از روح خود حرف بزند! معنی روح چه باشد؟… من نمی‌توانم شرح بدهم چه چیزی هست.- ولی هست. آنچه من هستم، روژه. حقیقی‌ترین، ژرف‌ترین چیز در من.
روژه: این حقیقی‌ترین و ژرف‌ترین چیز را مگر به من نمی‌دهید؟
آنت: همه را من نمی‌توانم بدهم.
روژه: پس، دوست ندارید.
آنت: چرا. روژه. من دوستتان دارم. ولی هیچ کس نمی‌تواند همۀ خودش را بدهد.
روژه: شما به اندازه کافی دوست ندارید. کسی که دوست می‌دارد، دیگر در فکر آن نیست که چیزی از خودش را برای خود نگه دارد. عشق… عشق… عشق… (همان)
روژه زنانگی را در فدا کردن کامل در زندگی زناشوئی و برای شوهر و فرزند می‌داند و معتقد است که زن باید در خدمت خانه و خانواده باشد:
روژه: من اعتراف می‌کنم که به عقیدۀ من این گونه فعالیت برای زن مایۀ سرخوردگی است. مگر آن که استعدادی خداداد باشد. در زندگی زناشویی، چنین چیزی مزاحم است… با این همه، گمان نمی‌کنم که شما دچار دردسر چنین عطیۀ آسمانی باشید. جنبۀ انسانیتان بیش از این‌هاست، شما متعادلید. (همان: ۱۷۸)
شنیدن این سخنان تردید آنت را بیشتر و بیشتر می‌سازد، اما روژه همچنان بر سر سخنان خود هست:
روژه: شما از زناشوییمان چنان حرف می‌زنید که گویی زندان است. و انگار که فکر دیگری جز فرار از آن ندارید. در خانۀ من پنجره‌ها را به میله‌های آهنی نگرفته‌اند، و این خانه به اندازۀ کافی وسیع هست که انسان در آن راحت باشد. ولی زندگی در خانه طوری است که نمی‌توان همۀ درها را باز گذاشت؛ و خانۀ من برای آن ساخته شده هاست که در آن بمانند. (همان: ۱۸۰)
آنت، استقلال و آزادگی زن را به معنای بی‌مسئولیتی نسبت به خانواده و بی‌بند و باری نمی‌داند و بر این باور است آنانی که بیشتر پذیرای عشق بزرگ هستند بیشتر خواهان استقلال هستند:
آنت: روژه، مرد باید به زنی که دوست می‌دارد ایمان داشته باشد؛ باید، وقتی که با او ازدواج می‌کند، این اهانت را به او روا ندارد که تصوّر کند او به اندازۀ خودش نگران شرف و آبروی او نیست. آیا شما خیال می‌کنید زنی که من باشم به یک موقعیّت دوپهلو که مایۀ خواری شما باشد تن می‌دهد؟ خواری شما خواری او هم خواهد بود. و هر اندازه که زن آزادتر باشد، خود را بیش‌تر موظف به مراقبت بخشی از مرد که به او واگذار شده است احساس خواهد کرد. (همان: ۱۸۰)
آنت برای متقاعد کردن روژه نسبت به اینکه هم می‌توان عاشق و مادر بود و هم استقلال فردی داشت، تلاش زیادی کرد. «ولی دیده بود که این رویا تحقق‌پذیر نیست. چیزهای بسیاری از هم جداشان می‌کرد. محیط‌شان، اندیشه‌شان، با هم بسیار اختلاف داشت. آنت گناه خود را به گردن می‌گرفت؛ به این نتیجه رسیده بود که به راستی نمی‌تواند با شوهر زندگی کند. دریافتش از زندگی و از استقلال با از آن روژه سازگاری نداشت. شاید حق با روژه بود. بیش‌تر مردها، و شاید هم زنان، مانند او می‌اندیشیدند. بی‌شک، آنت بر خطا بود. ولی برحق یا برخطا، او همین بود. بی‌فایده بود که آنت موجب بدبختی دیگری و بدبختی خود بشود. برای آن ساخته شده است که تنها زندگی کند.» (همان: ۱۹۲)
تنها زندگی کردن انتخاب مهم و پرعواقبی است که آنت آن را به جان می‌خرد، با ساختارشکنی که اکنون بعد از صد سال هم برای عموم مردم قابل‌قبول نیست، صراحتا اعلام می‌کند که قصد دارد مجرد بماند و به سلیوی (خواهرش) می‌‌گوید:
نمی‌خواهم شوهر کنم. من برای این گونه پیوندهای انحصاری ساخته نشده‌ام. شاید بگویی که میلیون‌ها زن به همین راضی‌اند، شاید بگویی که من در جدّی گرفتن موضوع مبالغه می‌کنم. خوب، من اینم، همه چیز را جدّی می‌گیرم. اگر خودم را تفویض کنم، زیاده از آنچه باید از خودم مایه می‌گذارم، و آن‌وقت می‌بینم که خفه می‌شوم؛ انگار که سنگی بر گردنم بسته‌اند و در کار غرق‌شدنم… من خودخواهم. برای آن ساخته شده‌ام که تنها زندگی کنم. (همان: ۲۰۸)
این انتخاب تنها زندگی کردن برای زنی که موقعیت ازدواجی مناسب از بعد اجتماعی آن روزگار دارد یکی از تاثیرگذارترین نقطه‌های عطف این رمان است و به‌خوبی نماینده زن فرانسوی اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم است. این ساختارشکنی زمانی پررنگ‌تر می‌شود که آنت که تصمیم می‌گیرد فرزندی را که از روژه باردار شده است نگه دارد و آن را بزرگ کند؛ کاری خلاف عرف جامعه و پی این خلاف عرف را بر تنش می‌مالد و نیش و کنایه دیگران را برای عمری به جان می‌خرد. آنت پسرش را تنها مال خود می‌داند و مدعی نیست که مادر بودن تنها باید در چارچوب ازدواج صورت بگیرد و معتقد است می‌توان تنهایی و بدون شوهر هم بچه را بزرگ کرد و این بهتر است از اینکه فرزند را در خانواده‌ای پر از جنگ و دعوا تربیت کرد و به سیلوی می‌گوید:
لجم می‌گیرد از تو، که می‌بینم که از زن‌هایی پیشم تمجید می‌کنی که، به خاطر محبّت فرزند خودشان را به ازدواجی پر از دروغ و چه بسا سرشار از کینه محکوم می‌کنند. تو مرا به یاد آن مادر می‌اندازی که به دخترش می‌گفت برای او خودش را به جهنم انداخت و به زندگی با شوهر ادامه داد. و دختر در جواب گفت: «به گمانت جهنم کانون پرورش خوبی برای یک بچه بوده است؟» (همان: ۲۰۹)
تحمل یک مرد صرفا برای اینکه پدر فرزندش است به نظر آنت دور از عقلانیت است و از نسخه‌های اخلاقی است که مردان برای زنان پیچیده‌اند:
رسوم اخلاقی را مردها درست کرده‌اند. می‌دانم، مرد زنی را که جرات کند بیرون زناشویی فرزندی داشته باشد و نخواهد خود را برای سراسر زندگی در خدمت پدر بچّه‌های خود درآورد، محکوم می‌کند. و این برای بسیاری از زن‌ها به معنای بندگی است، زیرا شوهرشان را دوست ندارند. بسیارشان، اگر شجاعت می‌داشتند، آزاد و تنها با بچّه‌هاشان زندگی می‌کردند. من سعی خواهم کرد از این دسته باشم. (همان: ۲۱۰)
آنت بعد از اینکه اموالش را کسی به یغما می‌برد، از آن زندگی با ناز و نعمت به مشقت و سختی فقر می‌افتد و برای سرپا نگه داشتن خود و بزرگ کردن فرزندش کارهای مختلف را تجربه می‌کند و این سئوال را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند که آیا تجرد ارزش این همه رنج و سختی را داشته است؟ آنت در قبال این مشقت‌های فراوان چه چیز می‌یابد؟ آنت در این رنج‌ها به دنبال حق خاص خودش است. «آدمی به هیچ چیز حق ندارد. هیچ چیز از آن او نیست. هر چیز را باید هر روز از نو به دست آورد. قانون چنین است: تو نانت را با عرق جبینت به دست خواهی آورد. حقوق اختراع خدعه آمیز جنگاور خسته است تا غنیمتی را که از پیروزی گذشتۀ خود در دست دارد تسجیل کند. حقوق جز زور دیروزه نیست، که گنج فراهم می‌نهد.- ولی حق زنده، یگانه حق، همانا کار است. فتحی هر روزه… چه دیدی ناگهانی بر میدان جنگ آدمی! آنت از آن به هراس نمی‌افتد. زن دلاور این نبرد را همچون ضرورتی می‌پذیرد؛ و آن را عادلانه می‌یافت، زیرا خودش «آمادۀ پیکار» بود، جوان و پرزور. اگر فیروز می‌شد، چه بهتر! اگر شکست می‌خورد، به جهنّم!» (همان: ۳۳۷)
ازدواج نکردن آنت به معنای مخالفت او با دوست داشتن و عاشق شدن نیست، ازدواج و عشق برای آنت دو مقوله جدا هستند، آنت زنی سرشار از زندگی و انرژی و شور و هوس و شهوت و عشق است. بعد از روژه آنت با چند مرد دیگر آشنا می‌بازد و عشق را تجربه می‌کند. بین آنت و ژولین (که زمانی همکلاسی او بوه است) پیوند عاطفی پیش می‌آید تا جایی که به ازدواج فکر می‌کنند اما ژولین ریشه‌های مذهبی داشت و «آزادمنشی آنت، رفتار غرورآمیز او، آزادی اندیشه‌هایش، عقاید آزادش دربارۀ هر چیز، خاصّه در زمینۀ اخلاق اجتماعی- و آن رهایی بی‌دغدغه‌اش از هرگونه پیش‌داوری، مایۀ وحشت ژولین می‌شد.» (همان: ۳۱۵) آنت از خاندانی بود که اخلاقی زیستن را به‌عنوان یک نوع بیداری وجدان می‌دانستند و نه فرمانبرداری از یک خدای نادیدنی؛ پاکیزگی اخلاقی را به جهت زیبایی آن دوست می‌داشتند. (همان: ۳۲۱) اما با این حال «آنت می‌توانست برایش مفید افتد، به او نیرو ببخشد، نفس پرتوان اعتماد به زندگی باشد که در بادبان‌های او درافتد و به سوی بندرگاه‌هایی ببرد که خود به تنهایی هرگز نمیتوانست بدان راه یابد. و اما محبّت ظریف ژولین، احترامش به زن، پاکی اخلاقی‌اش، حتّی ان ایمان خوش‌باورانۀ مذهبی که آنت در آن سهیم نبود، می‌توانست برای آنت سلامت بخش باشد و در سرشت سودائی‌اش مایه‌ای از ایمنی وارد کند، – آرامش خانه و روحی که بدان اطمینان هست»(همان: ۳۲۴) سرانجام راهشان از هم جدا می‌شود تا اینکه در سال‌های میانسالی باز یکدیگر به‌عنوان دوست می‌یابند.
آنت با فیلیپ متاهل آشنا می‌شود و به یکدیگر دل می‌دهند و فلیپ از او می‌خواهد که با او ازدواج کند:
آنت: شما نمی‌توانید این کار را بکنید. یک زن دیگر شما را در چنگ دارد.
فیلیپ: او هیچ چیز ندارد.
آنت: نام شما را دارد و پیمان و وفاداری شما را.
فیلیپ: نام چه اهمیّتی برایتان دارد؟ باقی همه از آن شماست.
آنت: من پای‌بند نام نیستم، ولی پیمان را لازم دارم: پیمان می‌بندم و آن را طلب می‌کنم.
فیلیپ: من آمادۀ بستنش هستم.
ولی آنت که پیمان از او می‌خواست، وقتی آن را به وی تقدیم کرد سرکشی نمود. هرچند فیلیپ معتقد است که آنت از زنانی نیست که عقد برایش دغدغه باشد و برای آنت هم ارزشی فراتر از این قائل است:
فیلیپ: این هم برای آن است که حتّی کودن‌ترینشان خوب حس می‌کنند شما از آن‌هایی نیستید که بتوان با قبالۀ عقد خرید.
آنت: عقد لازم فسخ‌ناپذیر، چرا.
فیلیپ: … من یک کارشناس نبرد زندگی هستم. من می‌دانم که آبدیدگی سرشتی از آن گونه که در شماست چه ارزشی دارد. این لبخند جدّی، این چشمان روشن، خطّ آرام این ابروها، راستی و درست‌کاری این دست‌ها، این هماهنگی آسوه… – و در زیر آن آتشی که می‌سوزد، لرزش شادمانۀ کارزار، حتی اگر انسان شکست خورده باشد… («مانعی ندارد! پیکار می‌کنیم…») گمان می‌کنید که مردی مانند من قیمت زنی مانند شما را نداند؟ … ریوی‌یر، شما را من می‌خواهم. به شما احتیاج دارم. گوش کنید! من در پی گول زدنتان نیستم. با آن که من خیر و خوبی شما را می‌خواهم، برای خیر شما نیست که من شما را می‌خواهم، برای خیر خودم هست. آنچه من به شما هدیه می‌کنم، پاره‌ای امتیازات نیست، رنج و درد باز بیش‌تری است… (همان: ۴۴۹-۴۵۰)
آنت نگران نوئمی (همسر فیلیپ) و احساساتش است، اما نوئمی کسی نیست که بتواند فیلیپ را راضی کند، چرا که فیلیپ بر این باور است که او در زیر نقابش پنهان است:
فیلیپ:… ظرافت نوئمی همان‌قدر ساختگی است که احساساتش. اما موفّق از کار درآمده، مایۀ سربلندی من است. شب که به خانه برمی‌گردم، با نگاهی چرکین از قصّابی گوشت‌های پوسیده، از دیدنش لذّت می‌برم. نوئمی چشمه‌ای است خندان. خودم را در آن می‌شویم. بگذار دروغ بگوید؟ هیچ اهمیّت ندارد. اگر او راست می‌گفت، چیزی برای گفتن نداشت.
آنت: شما زمخت هستید، او دوستتان دارد.
فیلیپ: بی‌شک. من هم.
آنت: اگر دوستش دارید، دیگر چه احتیاجی به من هست؟
فیلیپ: من او را به شیوۀ خودش دوست دارم.
آنت: همین خیلی است.
فیلیپ: برای او، شاید. برای من خیلی نیست.
آنت: ولی آیا آنچه او به شما می‌دهد، من خواهم توانست به شما بدهم؟
فیلیپ: شما کارتان بازی نیست.
آنت: دلم می‌خواهد کار من بازی باشد. زندگی بازی است. (همان: ۴۵۲)
آنت آنقدر با خودش کلنجار می‌رود که سرانجام نتیجه می‌گیرد که از این عشق بگذرد و می‌گذرد:
آنت: من خوش‌بختی را که روی ویرانی‌ها بنا شده باشد نمی‌خواهم. من رنج برده‌ام. نمی‌خواهم دیگری را رنج بدهم.
فیلیپ: در زندگی همه چیز با درد و رنج خریده می‌شود. هر خوش‌بختی در طبیعت روی ویرانی‌ها بنا شده است. دست‌کم، چیزی بنا کرده باشیم!
آنت: من نمی‌توان خودم را وادارم که دیگری را فدا کنم. بی‌چاره، نوئمی کوچمان! (همان: ۴۵۲)
فیلیپ: عشق، نبرد تن به تن است. اگر بخواهی به راست یا به چپ نگاه کنی، کارت زار است. باید راست در چشم دشمنی که آن جا رو به روی توست است نگاه بکنی. (همان: ۴۵۳)
آنت به این باور رسید که هر اندازه هم فیلیپ احساسات نوئمی را ساختگی بداند اما خودش نمی‌تواند نسبت به عشق نوئمی به فیلیپ بی‌تفاوت باشد، نوئمی اینگونه بلد است که عشق‌ورزی کند:
آنت به خانه برگشت و تقریباً به اندازۀ نوئمی در وسواس دردی بود که او را می‌خورد. نمی‌توانست خود را با کلمات فریب دهد، از حقوق عشق سلاحی بسازد. نوئمی نیز عشق می‌ورزید. و نوئمی رنج می‌برد. آیا عشقی که رنج می‌برد کم‌تر از عشقی که رنج می‌دهد حق دارد؟ … هیچ حقی در کار نیست، از دو تن یکی می‌باید که رنج ببرد. یا او، یا من!… (همان: ۴۵۹)
اما این درک آنت در فهم فیلیپ نمی‌گنجید، او خود را در این عشق‌ورزی محق می‌دانست:
ولی فیلیپ هیچ نمی‌خواست چیزی ببیند؛ می‌آمد و حق خودخواهانۀ خود را به عنوان عاشق طلب می‌کرد، بی آن که بیندیشد که هر یک از پیروزهای شهوانی، اگر هم طرف بدان رضا دهد، چه پژمردگی در او به جای می‌گذارد. (همان: ۴۸۰)
آنت خود را ساقط گشته می‌دید. دیگر خود را تفویض نمی‌کرد، بلکه تنش را به عشق می‌فروخت. اگر او خود را از آن سراشیبی که تن سودازده‌اش در آن می‌غلطید به در نمی‌انداخت، دیگر از دست رفته بود… (همان: ۴۸۰- ۴۸۱) آنت از فیلیپ می‌گذرد.

ادامه دارد…

فاطمه آقامیری
۲۵/۹/۹۹