هنگامی به نوشته هایی که درباره ی هدایت نوشته شده اند نگاه می کنیم متوجه می شویم که بیشتر خواسته شده از خلال آثار هدایت و زندگی اش، به روانکاوی نویسنده دست پیدا کنند. گویی منتقد خود را روانکاوی می بیند که می خواهد بیماری نویسنده را برای ارائه راه حلی برای مداوا تشخیص بدهد.
حالا حتی اگر فرض کنیم منتقد توانسته به بیماری نویسنده هم پی برده به نظر می رسد زیاد کاربردگرا برای رسیدن به یک شناخت منسجم از جامعه و آثار نویسنده نباشد. نقد ژورنالیستی در پی این است که فرم را به محتوا ترجیح دهد. هنگامی فرم در ادبیات به محتوا ارجحیت پیدا کرد خیلی ساده است نویسنده و آثارش به صورت جداگانه در کنار جامعه نگاه می شود. درک نکردن ارتباط فرد و جامعه خودش یک معضل هم برای نویسنده و هم برای منتقد است. چون دچار رویکردی می شود که تقابل سوژه و ابژه برایش بدیهی فرض می شود. اما تفاوت اساسی است بین رویکرد تقابل سوژه و ابژه که در غرب به آن دست پیدا کردند و توانستند با تسلط بر طبیعت صاحب تکنولوژی پیشرفته شوند تا جامعه ایی مانند ایران که دچار یک مدرنیته ی اجباری به وسیله ی شاهانش شد. چون سوژه در غرب دارای موقعیتی مناسب برای پرورش حس های شناختش بوده اما در ایران سوژه بیشتر دچار احساسات سردرگم و ترس در برابر ابژه ی خیالیش شده است. وقتی یک جامعه مانند ایران از یک سو دارای یک پیشینه ی تاریخی است و از سوی دیگر از بیرون مورد هجوم مفاهیم و روش شناسی دیگری شده است دقیقا یک فرد چه کاری از دستش ساخته است. حالا اگر آن فرد بخواهد فکر کردن را بیاموزد چه کاری باید انجام دهد؟ آیا باید از خلال مفاهیم گذشته که به او ارث رسیده مفاهیم جدید را مورد نقد قرار دهد یا نه با یادگیری سریع مفاهیم جدید گذشته را نقد کند و آن را زیر سوال ببرد؟ به نظر می رسد راه دیگری هم باشد فرد چنان قدرت و توانایی داشته باشد که بتواند وجود خویش را درک کند و در همین بین به شناختی از خود با توجه به موقعیتی که دارد برسد. حالا آن شناخت می تواند درست نباشد. البته در این جا نمی توان قضاوتی دربارهی درستی یا نادرستی کرد. از آنجا که باید پرسید چه کسی درستی و نادرستی را با توجه به چه اصلی تعریف می کند؟ به نظر می رسد مهم ترین اصل در ادبیات و هنر این باشد که نویسنده خواهان شناخت خویش با توجه به موقعیت اجتماعی، جهانی و البته در برابر هستی باشد. در غیر این صورت نویسنده در دام تاریخ پردازی یا سیاست زدگی و خاطره نویسی می افتد. اما هدایت از آن دسته نویسنده ها است که دچار پرسش های اساسی بشریت در رابطه با وجود خویش شده است حالا چگونه به جواب این پرسش رسیده می تواند علاوه بر دلایل شخصیتی دلایل فرهنگی و اجتماعی هم داشته باشد. هدایت در یک موقعیت آرام سیاسی – اجتماعی بزرگ نشده است بالطبع آثارش متاثر از بحران اجتماعی آن دوران است. به هر حال یک فرد هنگامی در یک بحران اجتماعی می خواهد خودش را بشناسد خواه ناخواه دچار هیجانات و احساسات غیرمعمولی می شود و این طبیعی است. اما مهم است چگونه می تواند تا حدی احساسات خود را در رابطه به موقعیت جدید برای رسیدن به مفاهیم شناختی متفاوت تعدیل کند. اما گویی رویکردی وجود دارد که تعریف های ثابتی از انسان سالم، دیوانگان و افراد دارای مشکلات روانی ارائه می دهد. دقیقا فروید با انقلابی که در جهان شناخت ها ایجاد کرد مربوط به این است که دیگر نمی توان یک خط روشن بین انسان سالم و ناسالم کشید. هر انسان سالمی می تواند هر آن با توجه به موقعیت آسیب زایی که در آن قرار می گیرد دچار مشکلات روانی شود. چه کسی میتواند ادعا کند که تغییر در احساسات یا ساختارهای ذهن بدون درد است؟ ظاهرا تغییر در عادت های زندگی انسان را دچار دردهایی می کند که شاید بخشی از این دردها حتی خیالی باشد چون انسان در زندگی اجتماعی – فرهنگیش اغلب یاد می گیرد چه چیز را دردآور بداند.
نوشتههای مرتبط
حسین پاینده منتقد ادبی از صادق هدایت به این عنوان یاد میکند که بزرگترین قربانی نقد ادبی روانکاوانه در ایران است و با اشاره به ادعای برخی درباره ابتلای هدایت به افسردگی میگوید: آیا یک فرد افسرده میتواند طنز شاهکاری مانند «وغ وغ ساهاب» خلق کند؟! سوالی دیگری به وجود می آید آیا باید انسان ها را به شادها و افسرده ها تقسیم بندی کرد؟ یا این که هر انسانی می تواند ترکیبی از حالت های ناراحتی و شادی باشد؟ به نظر می رسد نمی توان به مفاهیم ثابت و ارزش مدارانه زیاد اطمینان کرد. همان طور که نویسنده در ایران به دلایل فرهنگی و اجتماعی دچار رویکرد تقابل سوژه و ابژه میشود منتقد در ایران نیز دچار همان معضل است. وقتی منتقد بین خود و نویسنده یک فاصله ایجاد میکند مطمئنا توان نخواهد داشت یک ارتباط منسجم بین خود و نویسنده برای شناخت بهتر از آثار، نویسنده و خود برسد. آیا منتقد باید خود را سوژهایی عاقل و معرفت اندیش فرض کند که توان دارد به شناخت کاملی از نویسنده حتی بیماریهای او برسد آیا بعد از برچسب بیماری زدن به نویسنده، منتقد قصد پنهانی دارد که منجر به جذب یا دفع مخاطب شود؟ یا با نقد میخواهد به یک شناخت هم از خودش دست پیدا کند. در حال حاضر به روانکاوی هم می توان رویکرد انتقادی داشت. چون روانکاو نمی تواند یک سوژهی عاقل و معرفت اندیش باشد که می تواند قطعا به شناخت مشکلات بیمار دست پیدا کند. ممکن است روانکاو در همین بین که به خاطرات بیمار گوش می دهد هنگام تحلیل به مشکلات خویش رجوع کند. ظاهرا روانکاو برای شناخت بهتر که بتواند بیمار را واقعا حمایت کند باید در پی ارتباط بین خود و بیمارش باشد در غیر این صورت گویی روانکاو قصد دارد از بیمارش یک ابژه برای رسیدن به قصدی جز شناخت، بسازد. ظاهرا نمی توان نه به حرف هایی که قصد برچسب زدن به یک نویسنده را دارند اطمینان کرد نه به آن هایی که می خواهند نویسنده را دارای یک نبوغ خاص بدانند. از آن جا که تعریف از نبوغ هم دلایل اجتماعی – فرهنگی دارد. گویی فقط می توان به نویسنده یا منتقدی اطمینان کرد که ناخودآگاه به رویکرد تقابل سوژه و ابژه باور ندارد و برایش واژگان دارای مفاهیمی ثابت و ارزش مدارانه نیستند.