انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نظم، حیات و جاودانگی در اندیشه کریستوفر الکساندر

کریستوفر الکساندر معمار و ریاضیدان مشهور اتریشی شاید یکی از تأثیرگذارترین نظریه‌پردازان معماری و شهرسازی در دوران معاصر باشد که نظریه‌های خود را در کالبدهای معماری ارائه و توانسته خود را به عنوان معمارِ مؤلف مطرح نماید و به این ترتیب طرفداران فراوانی در سراسر دنیا بیابد.

اما شهرت فزایندۀ او به دلیل انتقادهای تند و بی‌رحمانه‌اش بر معماری مدرن و در مقیاسی کلان‌تر، دوران مدرن و لحن مطمئن و مقتدرانۀ او در تبیین نظریه‌اش است. هر چند که او در ابتدا نیز تحت تأثیر روح زمانه به دنبال زبانی ریاضی‌وار برای معماری مطلوب بود، اما او در نوشته‌های سال‌های اخیرش، به ویژه پس از انتشار کتاب شهر درخت نیست، آشکارا اعلان کرده که باورش به روش‌های ریاضی به منزلۀ مبنایی برای طراحیْ کاهش یافته است. این موضوع می‌تواند در نتیجۀ بیش از سی سال تحقیق، مشاهده و تجربه برای او حاصل شده باشد. در این مدت، او به مشاهدۀ روش‌های سنتی ساخت در سراسر جهان پرداخت و آنچه می‌دید را ثبت و مستند می‌نمود. در کنار این، به مطالعۀ دقیق جهان هستی و طبیعت پرداخت و پی‌برد که خصلت‌های مشابهی در فرایند ساخت و نهایتاً محصول آن فرایند در جوامع سنتی و طبیعت وجود دارد و آن خصلت‌ها را تشریح نمود.

او نتیجۀ مشاهدات و تجربیاتش را در نظریه‌ای جدید اما در امتداد پژوهش‌های پیشینْ تدوین و در مجموعۀ چهار جلدی با عنوان سرشت نظم ارائه نمود. این مجموعه شامل همۀ نظریات اوست و شاید مهم‌ترین اثرش باشد. او در این مجموعه واژگان و اصطلاحات زبان خود را تشریح می‌کند تا بتواند تعریف خود از «نظم» را بر مبنای زبانی مشترک با مخاطب در میان بگذارد. بر این اساس تعاریفِ «کلیت»، «مراکز»، «ساختارهای زنده» و «حیات» را پایه‌ریزی می‌کند تا نظریۀ خود را بر آنها استوار سازد. البته وی سال‌ها پیش از این و در آغاز راه، ایده‌های خود را در کتاب راه بی‌زمانِ ساختن، و با مقالاتی در باب «کیفیت بی‌نام» مطرح کرده بود. برخی از خوانندگان، آن کتاب را که لحنی شاعرانه دارد کتابی در باب معماری به سبکی فلسفی دانسته‌اند اما اکثریت مخاطبان بر این عقیده‌اند که کتابی است فلسفی با مثال‌های معماری.

اما او در سرشت نظم که با عنوان «هنر ساختن و سرشت جهان» آغاز می‌شود کمی از لحن شاعرانه و فلسفی فاصله گرفته و با زبانی علمی و گاه ریاضی‌وار به تشریح نظریۀ خود که اینک برای خود او نیز روشن‌تر گردیده، می‌پردازد. برای فهم دقیق تعریف او از «نظم» نخست می‌بایست ضمن مرور برخی از مفاهیم اصلی در این نظریه، بر اهمیت تعریف نظم در دیدگاه او بپردازیم.

اهمیت تعریف «نظم» در معماری

کریستوفر الکساندر در دیباچۀ جلد نخست از مجموعۀ سرشت نظم، ابتدا به تشریح اهمیت موضوع می‌پردازد. به راستی چنین تعریفی از نظم چه نقشی در معماری و شهرسازی ایفا می‌کند؟ او معتقد است اعمال و افعال ما از جهان‌بینی ما نشأت می‌گیرد.
«به باور من، در ورای همۀ مشکلاتِ ما در حوزۀ هنر و معماری، اشتباهی بنیادی وجود دارد. اشتباهی که به دلیل فهم خاص ما از ذات ماده و سرشت جهان، رخ داده است. به طور دقیق‌تر، من بر این باورم که اشتباه و سردرگمی ما در هنرِ ساختن، از ادراک ما از اینکه ماده چیست، سرچشمه می‌گیرد… ایده و تصور ما از ماده، الزاماً متأثر از درک ما از نظم است… هنگامی که دریابیم نظم چیست، مطمئناً راحت­تر درک خواهیم کرد که ماده چیست و در نتیجه خودِ جهان چیست».
او اهمیت تعریف نظم را این گونه تشریح می‌کند که تعریف نظم، تعریف ذات ماده و در نتیجه ذات جهان را برای ما روشن می‌سازد. وی تعریف نظم را لازمۀ آفرینش حیات و ساختنی جاودانه می‌داند. وی نظم را برای «زنده‌بودن» و «زندگی آفریدن» می‌خواهد و تعریف دقیق نظم با واژگان و اصطلاحات رایج را دشوار می‌داند.

حیات و سرزندگی

الکساندر در ارائۀ تعریف حیات که آن را «پدیدۀ حیات» می‌نامد، نخست با ناکافی برشمردن تعاریف موجود از حیات و موجود زنده در علم مدرن به ویژه در علوم هنر، تلاش می‌کند تعریفی از حیات مطرح نماید تا نیل به ژرفنای اندیشه‌اش دربارۀ معماریِ مطلوب را برای مخاطب آسان سازد. او تعمیمِ تعریفِ زنده بودن از موجودات زنده به اشیای بی‌جان و حتی رفتارهای انسانی، جامعه و شهر را ضروری می‌داند.

«طلا، زنده است. … ذات سحرانگیز طلا، حسی از حیات دارد. این به دلیل ارزش مادی آن نیست که کاملاً برعکس، ارزش مادی طلا به خاطر همین احساس ژرف حیات در آن است….. بسیاری از فعالیت­های اجتماعی را در نظر آورید. مثلاً به دست دادن افراد با یکدیگر دقت کنید. برخی بسیار پرشور و پرحرارت دست می­دهند و برخی دیگر معمولی و بی­جان. حیاتی که من از آن سخن می­گویم رفتارها و فعالیت‌های عادی و روزمره را نیز شامل می­شود… خانه یا شهر با کیفیت رویدادها و موقعیت‌هایی که در آن‌ها فراهم می‌آوریم حیات می‌یابد». «‌حیات به معنای جامع آن – چه از نظر شکلی، هندسی، ساختاری، اجتماعی و زیست­شناسی – مقصود اصلی و نهایی من از حیات است…. چنین حیاتی، شامل جریان زندگی عادی و فعالیت­ها و رویدادهای روزمره است که باعث می­شود ما احساسی از زنده ­بودن داشته باشیم. و حیاتی که زندگی روزانه پرشوری را برای انسان­ها، حیوان­ها و گیاهان فراهم می‌کند».

او حیات را کیفیتی می‌داند که در ذات و سرشت فضا نهفته است و در هر ساختار فیزیکی ظاهر می‌شود. به این ترتیب هر چیز، از مرتبه‌ای از زنده بودن برخوردار است.

کریستوفر الکساندر در بیان ارتباط میان تعریف «نظم» و «حیات» اظهار می‌دارد که هر شکل از نظم از مرتبه‌ای از حیات برخوردار است. به این ترتیب، از نظر وی نظم پدیده‌ای زنده و کیفیتی ناب است که البته با ادراک شهودی و فهم درونی قابل تشخیص و درک است.

ساختارهای زنده

الکساندر برای تعریف حیات و ساختارهای زنده که ابزار تعریف نظم از دیدگاه او است، تئوری خود را بر مبنای «کلیت» و «مراکز» بنیان می‌نهد و درک مفهوم «حیات» را مشروط به فهم «کلیت» و درک مفهوم «کلیت» را مشروط به فهم «مراکز» می‌داند که آنها را به بلوک‌های ساختمانی سازندۀ «کلیت» تشبیه می‌کند. به این ترتیب او به کمک این اصطلاحاتْ آرام آرام به سوی تعریف «نظم» گام برمی‌دارد. او معتقد است مرتبۀ حیات هر چیز را می‌توان به کمک همین تعاریف به‌طور عینی مشاهده و به‌طور ریاضی‌وار اندازه‌گیری کرد و تعیین نمود که کدام موضوع واجد حیات بیش‌تر و کدام واجد حیات کمتر است. شاید این طرز تلقی، از پیشینۀ نگاه ریاضیاتی او به جهان‌هستی نشأت گیرد.
او «مرکز» را مجموعه­ای مجزا از نقاط در فضا تعریف می‌کند که به دلیل نحوۀ ساختارمندی اش که ناشی از به‌هم‌پیوستگی درونی و رابطه­اش با بستری است که در آن حضور یافته، نوعی مرکزیت یافتگی رابه نمایش می‌گذارد و نسبت به سایر بخش­های فضا محدوده‌ای از مرکزیت نسبی را شکل می­دهد. هرگاه که او از واژۀ مرکز استفاده می­کند همواره اشاره‌اش به مجموعه­ای فیزیکی و نظامی مستقل است که حجم مشخصی از فضا را اشغال می­کرده و از به­ هم‌­پیوستگی بارزی برخوردار است. او این تعریف را قابل تعمیم به موضوعات فرهنگی و اجتماعی و بستر رخداد مراکز را در «فضا» می‌داند و برای آن مکان هندسی مشخصی متصور است.

کلیت و نظریه مراکز

کریستوفر الکساندر در مقدمۀ تبیین مقصود خود از واژۀ «کلیت» با بیان اینکه ایدۀ «کلیت» یکی از مهم‌ترین و اصلی‌ترین موضوعات در حوزۀ اندیشۀ معاصر است به ذکر نمونه‌هایی از کاربرد و جایگاه آن در نظریه‌پردازی در زیست‌شناسی، کیهان‌شناسی، پزشکی و فیزیک مدرن می‌پردازد. وی با اقتباس از آن نظریات «کلیت» را ساختاری می‌داند که از اجزا و عناصری تشکیل یافته که تغییرات اندک و خرد در اجزا، منجر به تغییرات اساسی و کلان در آن ساختار می‌گردد. او کلیت را پدیده‌ای مستقل از اجزایش معرفی می‌کند و شناخت و درک آن را متفاوت از شناخت و فهم آن اجزا می‌داند. به باور او چنین ساختاری که از اجزای القاشده ساخته شده است، در سراسر جهان‌هستی قابل مشاهده است و بسیار ساده و آسان قابل احساس است. او قاطعانه اعلام می‌کند که درک طبیعت و همۀ موضوعات، حتی رفتار ساختمان‌ها، تنها از طریق فهم کلیت امکان‌پذیر است. او «حیات» را نیز مخلوق «کلیت» می‌داند.

«تلاش برای توضیح و تفسیر کلیت به روش مکانیکیْ هم‌چنان که در دهه‌­های اخیر انجام شده است، مردود خواهد شد. ویژگی بسیار مهم کلیت این است که به سادگی در همه جا حضور و وجود دارد….حیات نسبی، زیبایی یا نیکویی بخش معیّنی از جهان بدون رجوع به عقیده، تعصب، غرض ورزی یا فلسفۀ خاصی، تنها به واسطۀ حضور کلیت ادراک می‌شود».

به این ترتیب هرگاه که کلیت، حیات بیافریند، «ساختار زنده» خلق می‌شود. او به طور خلاصه شیوه‌ای که حیاتِ ساختار زنده از کلیت سرچشمه می‌گیرد را در چهار نکته بیان می‌کند:

«۱- مراکز، به خودی خود، زنده‌اند.
۲- مراکز، همدیگر را یاری می‌کنند. وجود و حیات هر مرکز می­تواند حیات مرکزی دیگر را تقویت کند.
۳- مراکز، از دل دیگر مراکز ساخته می­شوند.
۴- یک ساختار، حیاتش را بر اساس تراکم و شدت مراکزی که درون آن شکل گرفته است، به‌دست می‌­آورد».

به این ترتیب تعریف ساختار زنده بر مبنای مفاهیم «کلیت» و «مراکز» در دیدگاه او شکل می‌گیرد. اما نکتۀ مهم این است که او بر مبنای نگرش‌های ریاضیاتی‌اش و در کسوت یک ریاضیدان به دنبال خصلت‌های هندسی مشخصی در دنیای اطرافش است که به عقیدۀ او در ساختارهای زنده بارها و بارها تکرار می‌شود. او پانزده خصلت هندسی را بر این مبنا تعریف می‌کند و آنها ابزار اندازه‌گیری مرتبۀ حیات هر موضوع، هر چه که کم‌تر و یا بیش‌تر از این خصلت‌ها بهره‌مند باشد، معرفی می‌کند. او این پانزده خصلت را بیش از همه در صناعات دست‌ساخت بشر در نظام سنت و نیز در طبیعت دنبال و شناسایی می‌کند.

نگاه به نظم طبیعت

نگاه به نظم موجود در طبیعت و پرداختن به فلسفۀ طبیعت و حیاتْ همواره بخش مهمی از نوشته‌های معمارانۀ الکساندر را تشکیل می‌دهد. او جهانِ هستی را چون کلیْ به‌هم‌پیوسته می‌بیند که به یک اندازه شامل موضوعات جاندار و بی‌جان است. او نگرش جدید به معماری را الزاماً در پیوند با نگرش جدید به ذات ماده و فضا و بنیان‌های روشی که جهان طبیعت بر مبنای آن شکل گرفته می‌داند و برای اثبات این ادعا و تضمین درستی آن به جستجوی آن پانزده خصلت هندسی در طبیعت و بینان‌های ساخت آن و فرایندهای ایجاد ساختار زنده در طبیعت پرداخته و در نمونه‌های متعدد و زیبایی آن را مستند می‌سازد. او سرشت طبیعت و جهان هستی را منشأ الهام خود معرفی می‌کند و حتی آن را بر مبنای نظریۀ «کلیت و مراکز» بازتعریف می‌نماید.

«طبیعت به مثابه کلیتی است که از ساختارهای زنده تشکیل شده است. جنگل­ها، آبشارها، صحرای بزرگ آفریقا و تپه­‌های شنی‌­اش، گرداب‌های نهرها، بلورهای یخ، کوه­های یخ، اقیانوس­ها، همۀ اینها- چه اجزای جاندار (گونه‌­های گیاهی و جانوری) و چه اجزای بی‌جان (اجزای معدنی و کانی و …) – هزاران گونه از ساختارهای زنده را در خود دارد. همۀ این اجزا، چه جاندار و چه بی­جان، همگی بر حسب آنچه که من تعریف نمودم، زنده­ است. این همان سرشتی است که می‌توانیم آن را سرشت زندۀ طبیعت بنامیم».

او با نقد نگاه موجود به طبیعت که نگرشی مکانیکی متأثر از دیدگاه‌های صرفاً علمی رایج در سده‌های اخیر است، نگرشی نوین را مطرح می‌نماید که در آن توازن و هارمونی در طبیعت، باید توسط انسان محفوظ و پایدار بماند و فعالانه و با جدیتْ مراقبت، ترویج، جستجو و مطالبه گردد. به این ترتیب معماری مطلوب را به مثابه عمارتِ جهان در همین راستا می‌خواهد و دربارۀ جایگاه حرفۀ معماری‌می‌نویسد: «وظیفۀ معماری- به عنوان فعالیتی که در پیدایش ساختار زنده در سراسر جهان نقش‌­آفرینی می‌کند، – یا نمی­کند – موضوعی حیاتی تلقی می­گردد که تمام طبیعت را تحت الشعاع قرار می­دهد».

او حیات را کمیتی قابل تشخیص، قابل شمارش و قابل اندازه­گیری می‌داند که در خودِ فضا به دلایل ساختاری رشد می­کند. هم‌چنین ساختار زنده را کلید معماری خوب معرفی می‌کند و درک صحیح آن را زمینۀ تحولات شگرف در معماری و ساختن جهان بیان می‌کند به شرط آنکه معماران آفرینش ساختار‌های زنده را به عنوان اساسی‌ترین وظیفۀ انسانی خود، درک کنند.

«نظم» در اندیشۀ الکساندر

به این ترتیب، الکساندر با تعریف «کلیت»، «مراکز» و «ساختار زنده» نظم را بر اساس آنها تعریف می‌نماید. او نظم را پدیده‌ای می‌داند که زنده است. هر چه مرتبۀ «نظم» در هر پدیده بیش‌تر باشد، آن پدیده زنده‌تر است و برعکس. به باور او ادراک این مرتبۀ حیات و نظم، اداراکی شهودی و فهمی درونی است که ریشه در زمینه‌های اندیشه و جهان‌بینی ما دارد.

«همه چیز در اطراف ما توسط نظمی وسیع، کنترل و هدایت می­شود. هرگاه که قدم می‌زنیم، نظم را تجربه می­کنیم. چمن، آسمان، برگ­های درختان، آب­های روان در جویبارها، پنجره‌­های ساختمان­ها در امتداد خیابان، همگی نظم یافته­ است. این نظم است که موجب نفس ­نفس زدن ما به هنگام راه رفتن می­شود. روابط هندسی عمیقی در این نظم و آرایشِ متغیر آسمان، ابرها، گل­ها، برگ­ها، چهره­های اطراف ما، وجود دارد که با مفهوم نظم در ذهن ما عجین است».
الکساندر با ناکافی دانستن تعاریف موجود از نظم به ویژه در فیزیک جدید (فیزیک کوانتومی) برای فهم و آفرینش حیات، خواستار تجدید نظر در تعاریف موجود و برداشتن گام‌های اساسی در این زمینه است. او تعریف ارائه شده توسط خود را شروعی برای این تجدید نظر و دیدگاهش را نه در تضاد با علمِ جدید که تعمیمی از آن معرفی می‌کند که مکانیزم‌های موجود را نه تنها رد نمی‌کند، بلکه آنها را در بر می‌گیرد و چیزی به آن می‌افزاید. او نظریه‌اش را نسخه‌ای اصلاح شده از علم می‌پندارد که ساختار نیرومند جدید و شکلی نوین از مشاهده را دربرمی‌گیرد. او اظهار می‌دارد که با پذیرش نظریه‌اش دنیای ذهنی ما دگرگون خواهد شد و همه چیز را تازه و بدیع می‌یابیم.

او نتیجۀ ادارک تعریف جدیدش از نظم و نظریه‌اش را نیل به درکی مرکب از نظم به مثابه یک پدیده می‌داند که تمام جهان و معماری را تحت تأثیر قرار خواهد داد که در عین حال منجر به نگاهی متعالی به فضا و اجسام خواهد شد. وی معتقد است با وجود آنکه این مفهوم از نظم در بُعد مادی شفاف است، درکی مختصر از سرشت مواد به ما می­دهد که فراتر از نگاه کنونی ما به اجسام است و به دامنه‌­هایی ورای محدودیت‌های فضا و زمان اشاره می‌کند.

برداشتی پویا از «نظم»، «ساختار زنده» و «فرایند زنده»

کریستوفر الکساندر در جلد دوم از مجموعۀ سرشت نظم به نحوۀ آفرینش ساختار زنده و نظم در طبیعت و جوامع سنتی می‌پردازد و لازمۀ درک آن فرایند را برداشتی پویا از نظم می‌داند. «نظم نمی‌تواند چنان که باید از طریق روابط ایستا فهمیده شود، زیرا الزاماً ماهیتی پویا دارد. ساختار زنده می‌تواند با ممارست به‌دست آید و تنها با رویکردی پویا، به تمامی درک و حاصل می‌شود. حقیقتاً ذات بنیادی سرشت نظم با سرشت فرایندی که نظم می‌آفریندْ گره خورده است».
او نظم را به مثابه «شدن و تحول» و آفرینش نظم را فرانیدمحور معرفی می‌کند و اظهار می‌دارد نظم محصولی نیست که به یکباره خلق شود، بلکه از دل فرایندی گام به گام و تطبیق‌پذیر با محیط و به آرامی آشکار می‌گردد. به عقیدۀ او، فرایندْ کلیدِ ساختِ حیات است. او نگاه کنونی ما به معماری را به بوتۀ نقد می‌کشد.

«مفهوم فرایند هنوز بخشی از اندیشۀ رایج و متداول ما در معماری نشده است … نگرش کنونی ما به معماری از علم به تحول به مثابه ضروری‌ترین ویژگی فرایند ساختْ بهرۀ کمی برده است. معماران بیش از حد به طراحی جهان به مثابه ساختاری ایستا اهمیت می‌دهند و آن‌چنان که باید به فرایند تولیدگر که جهان را می‌سازد به مثابه ساختاری پویا نمی‌پردازند».