انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نظریه به زبان ساده (۸) : مفاهیم «کار» ، «از خود بیگانگی» و «هستی اجتماعی» با نگاهی به اندیشه‌های کارل مارکس ـ قسمت پایانی

باری در جوامع اروپاییِ آنزمان به موازات رونق و جاه و جلال شهرهای صنعتی با وجودیکه این ثروت و رونق در گروی کار طاقت فرسای کارگران بود، روز به روز و بیش از پیش اینان به حاشیه‌ی شهرها رانده می‌شدند. از نظر نگرش غالبِ همان انظار قرن نوزدهمی، کارگران، نه انسانهایی با حقوق برابر، بلکه صرفاً به مثابه «نیروی کار» دیده می‌شدند. از اینرو برای صاحبان سرمایه و دارندگان کارخانه‌ها و نیز افکار عمومی‌ِ شهر و فرهنگی که تحت سلطه‌ی سرمایه‌داری بود (که مارکس به آن «فرهنگ بورژوایی» می‌گفت)، این نیروی کار را می‌شد به راحتی «خرید» و همچون ماشین‌آلات به کارش گرفت و مازادش را به حاشیه‌ی شهرها در فقر و نکبت به حال خود رها کرد.
همانگونه که قابل درک است، وقتی «انسان» تا حد یک ماشین، تنزل می‌کند این بدین معنی است که می‌شود بیشترین بهره‌وری را از وی داشت. یعنی سرمایه‌داران نه تنها او را از حقوق و دست‌مزد واقعی‌اش محروم می‌کردند، بلکه برای افزایش سود و ثروت، تا جایی که می‌توانستند از او کار می‌کشیدند و به این ترتیب به دفعات او را مورد استثمار خود قرار می‌دادند. یعنی همانگونه که مارکس می‌گوید:

« در حالی که تقسیم کار، قدرت تولیدی کار را بالا می‌برد و ثروت و رفاه جامعه را افزایش می‌دهد، کارگر را تهیدست می‌کند و او را تا سطح ماشین تقلیل می‌دهد. در حالی که کارگر باعث انباشت سرمایه می‌شود و این انباشت موجب افزایش رفاه جامعه می‌گردد، کارگر بیش از پیش به سرمایه‌دار وابسته می‌گردد، درگیر رقابتی سخت می‌شود و سراسیمه به کار بیش از حد روی می‌آورد که افت شدید جسمانی از عواقب آن است» ( ص ۶۲) .

بنابراین شهرهای قرن نوزدهمی، شهرهایی دو چهره‌ای بودند که با نفوذ و قدرت سرمایه‌داران اداره می‌شد. احتمالاً هیچ اثری در ادبیاتِ جهان به اندازه‌ی آثار با ارزش چارلز دیکنز، نویسنده‌ی بزرگ بریتانیایی از عهده‌ی ثبت خشونت چنین دورانی برنیامده است. وی در تمامی آثار رئالیسیتی خود، گویی تاریخ‌نگارِ «خشونت» نهفته در روابط اجتماعی ـ تولیدی شهرهای بزرگ صنعتی قرن نوزدهمی است. خشونتی که با شیوه‌ی سوداگرانه‌ای که از ناحیه سرمایه‌داری مدیریت می‌شود فکر و ذکرش «سود» و «بهره‌کشی» بیشتر است.

بنابراین همانگونه که می‌بینیم در چنین جهانی همه چیز حتا انسانها و روابط موجود میان آنها، آمادگیِ تبدیل شدن به «شیء» را پیدا می‌کند. گویی در روابط اجتماعیِ جهانی که به شیوه‌ی سرمایه‌داری مدیریت‌ می‌شود، همه چیز به سمت شیء شدن واداشته می‌شود تا بتوان آنها را «خریداری» کرد. شاید برایتان جالب باشد که بدانید، سرمایه‌داری در مقایسه با جهان‌های اجتماعیِ پیش از خود، نخستین جهانی است که برای اولین بار به «پول» قدرتی جادویی می‌دهد و آنرا در مصدر قدرتی می‌نشاند که تا به حال تجربه نشده بود. از اینرو مارکس برای نشان دادن هولناکی این مسئله به زبانی بسیار ساده تفسیرگر شعری می‌شود که گویا گوته درباره «پول» سروده بود. بهرحال مارکس در این تفسیر می‌گوید:
« آنچه که از طریق واسطه‌ای به نام پول برایم انجام می‌شود و بابت آن می‌توانم وجهی بپردازم (یعنی چیزی که پول می‌تواند بخرد) خودم هستم: صاحب پول. حدود پول، حدود قدرت من است؛ ویژگی‌های پول، ویژگی‌ها و قدرت‌های ذاتی من است: ویژگی‌ها و قدرت‌های صاحب آن. آنچه که هستم و آنچه که قادر به انجام دادنش هستم، ابداً بر اساس فردیت من تعیین نمی‌شود. زشت هستم اما می‌توانم برای خود زیباترین زنان را بخرم. بنابراین زشت نیستم زیرا اثر زشتی، قدرت بازدارنده‌ی آن، با پول خنثا می‌شود. […] اگر پول زنجیری است که مرا به زندگی انسانی، جامعه را به من، من و طبیعت و آدمی را به یکدیگر پیوند می‌دهد، آیا زنجیر زنجیرها نیست؟ آیا پول نمی‌تواند تمام بندها را باز کند و از نو ببندد؟ بنابراین آیا پول عامل جهان‌شمول جدایی نیست؟ پول نماینده‌ی راستین جدایی و نیز نماینده‌ی راستین پیوندهاست ـ قدرت (جهان‌شمول) الکتریکی ـ شیمیاییِ جامعه؛ […] قدرت الهی پول ریشه در خصلت آن به عنوان سرشت نوعیِ بیگانه سازِ آدمی دارد که با فروش خویش، خویشتن را بیگانه می‌سازد. پول، توانایی از خود بیگانه‌ی نوع بشر است» (صص ۲۲۱ ـ ۲۲۲).

تا چه حد سخن مارکس را تأیید می‌کنید؟ بهرحال اگر شما هم با مارکس در تفسیر بالا، هم‌سخن هستید، بدین معنی است که شما هم مانند مارکس فکر می‌کنید که ما در «جهانی از خود بیگانه» زندگی می‌کنیم. جهانی که «هستیِ اجتماعیِ انسان» را به «نیروی کار» برای سوختِ کارخانه‌های تولیدی تبدیل می‌کند و به پول قدرتی جادویی می‌بخشد تا تمامی روابط اجتماعیِ خلاق و دارای معانی زیباشناختی و فرهیختگیِ بشر را یکباره ببلعد و به جای آن بازارهایی برای خرید و فروش ارتباطات اجتماعی برپا کند. همان ارتباطاتی که با مدیریت سرمایه‌داری اکنون به «کالا» تنزل کرده‌اند. و با پول جادویی می‌توان همه را خرید و مصرف کرد….
باری، اگر چنانچه در بالاتر گفتیم ،«کارآدمی» موجبات به وجود آمدنِ فهم و درک او از خود، دیگری و جهانی را که در آن زندگی می‌کند فراهم کرده باشد، با تبدیل «هستی اجتماعیِ آدمی» به «نیروی کار»، در واقع او را از هستیِ خلاق و شعور‌مندش جدا کرده‌ایم. به زبان ساده، یعنی اگر نحوه‌ی زندگیِ آدمیزاد در جهان اینطور باشد که به یاریِ کاری که انجام می‌دهد، به درک جهان، خود و دیگری ب‌رسد، این بدین معنی است که شعور و هوش آدمی از درون هستیِ اجتماعی او برمی‌خیزد. یعنی رابطه‌ی اجتماعی‌ای که بر فراز «کار آدمی»‌است، همواره آماده است تا او را به موقعیت برتری از سطح شعور و تعامل و در نتیجه فرهیختگی سوق دهد؛ اما وقتی این موقعیتِ شعورمندیِ آدمی، صرفاً تبدیل به «نیروی کار» می‌شود (تا بتوان آنرا خرید و در کارخانه مثل سوخت‌های انرژی‌زا سرازیر کرد،) این بدین معنی است که آدمی را از هستی اصیل و واقعی‌اش جدا کرده‌ایم و او را به مرتبه حیوانی‌اش که همانا درک هستی در جهت نیازهای جسمانی است رجعت داده‌ایم. مارکس این شیوه‌ی هستی اصیل را «فعالیت خودجوش و آزاد» می‌نامد:
«به همین سان، کار بیگانه شده با تنزل فعالیت خودجوش و آزاد آدمی به یک وسیله، زندگیِ نوعی آدمی را ابزاری برای حیات جسمانی‌اش می‌کند. آگاهی‌ای که آدمی از نوع خویش دارد، در این بیگانگی به گونه‌ای تغییر شکل می‌یابد که زندگی نوعی برای او تنها به وسیله‌ای تبدیل می‌گردد […] . در حقیقت این قضیه که سرشت نوعیِ آدمی از او بیگانه شده است، به این مفهوم است که آدم‌ها از هم و هر کدام از آن‌ها از سرشت ذاتی آدمی بیگانه‌ شده‌اند»(صص۱۳۴ـ۱۳۵).
به نظر شما «سرشت نوعی آدمی» چه معنایی می‌تواند در بحثی داشته باشد که تا به اینجا دنبال کرده‌ایم؟ در بحثی که داشتیم همانگونه که دیده‌ شد، حتا اشیاء هم از هستیِ اجتماعی برخوردارند، آنهم صرفاً از اینرو که درون روابطی اجتماعی معنا و مفهوم می‌گیرند، چه رسد به انسانها! به زبان ساده، یعنی از نگرش برخاسته از بحث‌مان ، هیچ چیزی در جهان وجود ندارد که هستی مستقل و جدا از رابطه با دیگر چیزها داشته باشد. آیا مثال چاقویی که به دست انسان‌های نخستین ساخته شد را به یاد می‌آورید؟ در آنجا گفتیم که آن چاقو برای آنها فقط یک شیئی نبود که باهاش به شکار حیوانات روند، یا از خود در برابر دشمنان دفاع کنند و یا چیزی را به وسیله‌ی آن بِبُرَند؛ «آن چاقو» نماینده‌ی یک جور وضعیتِ هستی‌شناختی بود؛ یعنی آن آدمهای اولیه‌ی «تازه ابزار ساز» شده، (که در حال فاصله گرفتن از اجداد میمون نمای خود بودند،) به وسیله‌ی «آن ابزار» همانگونه که در بالاتر هم گفتیم، «نوع جدیدی از زندگی و درک روابط اجتماعی را تجربه کردند».
آیا می‌توان گفت سرشت نوعی آدمی، همانا درگیر شدن هستی‌ِ اجتماعیِ آدمها با موقعیت‌هایی است که برای آدمی ایجاد شعور و یا فعالیت خودجوش و آزاد کند، چنانچه در زیر مارکس به وضوح آنرا می‌گوید!؟
«فعالیت اجتماعی و ذهنیت اجتماعی، به هیچ وجه فقط به شکل بعضی از فعالیت‌های مستقیماً اشتراکی [مشارکتی؟] و ذهنیت مستقیماً اشتراکی وجود ندارد، [… حتا] هنگامی که من از لحاظ علمی فعال هستم، هنگامی که درگیر کاری هستم که به ندرت می‌توانم با دیگران فعالیت مشترکی داشته باشم، باز هم انسانی اجتماعی هستم؛ زیرا به عنوان یک انسان فعال هستم. نه تنها ماده و مایه‌ی فعالیتم به عنوان محصول اجتماعی به من داده می‌شود (مثل زبانی که متفکر با آن درگیر است)، بل خود هستی‌ام، فعالیتی اجتماعی است و بنابراین آنچه که من از خود می‌سازم در واقع چیزی است که برای جامعه و با آگاهی خودم به عنوان موجودی اجتماعی ساخته می‌شود» (ص ۱۷۲).
شاید بتوان گفت اگر بخواهیم به زبان ساده گفته‌های مارکس را نقل کنیم، لب کلامش این است که «نحوه‌‌ی زندگیِ آدمیزادی»: همواره زندگی کردن در موقعیت‌های متفاوت است؛ و اینکه این نحوه، در تک تک هر موقعیت‌‌اش کلی از روابط اجتماعی را نهفته دارد؛ که بی‌آنکه متوجه‌شان باشیم، دائماً در حال استفاده از آنها هستیم . همانطور که در بحث‌های پیشین هم گفتیم (و اکنون می‌بینیم که مارکس خیلی پیشتر از ما این مطلب را درک کرده بود)، حتا زبانی هم که الان در حال استفاده از آن هستیم، فرایندی اجتماعی است. و فقط به این دلیل که خودمان از هستی اجتماعی برخورداریم، می‌توانیم آنرا به طور گسترده و عام به کار گیریم. اما چرا می‌توانیم این کار را بکنیم، چون ذهن‌، درک، و آگاهی‌مان هم تحت فرایندی اجتماعی عمل می‌کند.
لطفا دقت شود، آنزمان که می‌گوییم ذهن و درک آدمی، در فرایندی اجتماعی ساخته و پرداخته می‌شود، آیا این سخن به این مفهوم منتهی نمی‌شود که «حواس آدمی» هم در فرایندی اجتماعی ساخته و پرداخته می‌شود؟ جالب آنکه پاسخ مارکس به این پرسش ، کاملاً مثبت است. چنانچه می‌گوید:
«معنای یکی عین برای من تا جایی مفهوم می‌یابد که حواس من اجازه دهند. یعنی منطبق با آن عین، معنایی برای یک حس داشته باشد. به همین دلیل حواس آدمی اجتماعی، با حواس آدمی غیر اجتماعی متفاوت است. […] شکل‌گیری پنج حس آدمی، کار سراسر تاریخ جهان تا به امروز است» (ص ۱۷۶).

تا جایی که میدانم مارکس اولین اندیشمندی بود که به طور جدی «کار» و عرصه‌ی اجتماعیِ آنرا را مهم قلمداد. و باز تا جایی که می‌‌دانم به هستیِ اجتماعیِ جهان هم اهمیت داد. برای آنکه بین این دو حلقه‌ی ارتباطی‌شان را بیندازیم مهم است که به دنبال نگاه مارکس در این مورد برویم. به این عبارت توجه کنید او می‌گوید:

«به محض آنکه تنها نباشم، واقعیتی هستم متفاوت، واقعیتی متفاوت با عین یا ابژه‌ای که خارج از من است. …همین که عین یا ابژه داشته باشم، این ابژه مرا برای ابژه‌ی دیگری در اختیار دارد. اما هستیِ غیر عینی، چیزی است غیر حسی و پوچ» (دستنوشته‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، ۱۳۷۸، ص ۲۴۳).
آنچه که از این عبارت می‌توان به زبان ساده دریافت این است که کل جهان و روابط موجود در آن، تنها از اینرو برای ما آشکار می‌شوند که نحوه‌ی هستیِ ما (در هر عرصه‌ای که آنرا مطالعه کنیم) پیشاپیش اجتماعی است. به عنوان مثال عرصه‌ی «زبان» را به یاد می‌آورید!؟ و یا عرصه‌ی «کار» و یا «آگاهی» و یا حتا حواسی که در همین سطور بالاتر دیدیم! بنابراین هر چیزی که بخواهد در این نحوه‌ی هستی، به تفکیک و جدا ساختن این شبکه‌ی اجتماعی و ارتباطیِ هستی آدمی خللی وارد کند، در واقع آدمی را از نحوه‌ی خلاق و آزادش جدا کرده است و او را به مرتبه‌های پست‌تر هستی، همانند مرتبه حیوانی تنزل داده است. تا جایی که دیدیم و مارکس هم گواهی داد، این همان شیوه‌ی سرمایه‌داری در حال انجام آن است. در بالاتر دیدیم که این شیوه‌ی ضد اجتماعی، صرفاً برای انباشت ثروت و سوداگریِ بیشتر، با وقاحت تمام به حذف و تحریف موجودیت انسانیِ آدمها عمل می‌کند و از او موجودی به مثابه «دارنده‌ی نیروی کار» می‌سازد. دارنده‌ی نیروی کاری که می‌شود آن نیرو را به منزله‌ی «سوخت» برای جریان بی‌وقفه‌ی کارخانه‌های تولید ثروت‌اش «خریداری» کرد. لطفاً دقت شود، آنچه که انسان را به این درجه‌ی نازل تقلیل می‌دهد، مسلماً نه کار در کارخانه است و نه گرفتن دستمزد است. بلکه «روابط اجتماعیِ در پسِ تقسیم کار به شیوه‌ی سرمایه‌داری» است. و واقعیت این است که شیوه‌ی سرمایه‌داری، متخصصِ تبدیل انسان و رابطه‌های اجتماعی او به «کالا» و شیئی جدا از اوست. مارکس به شیوایی می‌گوید:
«رابطه‌ی کارگر با محصول کار خویش، رابطه با شیء بیگانه است. بر اساس این پیش فرض، بدیهی است که هر چه کارگر از خود بیشتر در کار مایه گذارد، جهان بیگانه‌ی اشیایی که می‌آفریند بر خودش و ضد خودش قدرتمندتر می‌گردد، و زندگی درونی‌اش تهی‌تر می‌گردد و اشیای کمتری از آنِ او می‌شوند. […] کارگر زندگی خود را وقف تولید شیء می‌کند اما زندگی‌اش دیگر نه به او که به آن شیء تعلق دارد» (ص ۱۲۶).
به زبان ساده، آنچه از گفته های مارکس می‌توان آموخت این مطلب است که شیوه‌ی مدیریت سرمایه‌داری به نحوی است که برای ثروت‌اندوزی سرمایه‌دار، کارگر را اسیر شیئی می‌کند که تولید می‌کند. شیئی که نه امکان رهایی از آن وجود دارد و نه امکان غلبه بر آن و به چنگ آوردنش؛ زیرا سرمایه‌دار با تقلیل انسان به «نیروی کار» بین «آدمی» و «کارِ او» ایجاد فاصله کرده است. و از او که از قدرت خلاق و آزاد آفرینندگی برخوردار است، «برده‌ی تولیدی» ساخته است.
بنابراین چنانچه ملاحظه می‌شود و به عین می‌بینیم، مدیریت ساختار اجتماعی ـ اقتصادیِ جوامع به شیوه‌ی «سرمایه‌داری»، (که امروزه در مدل جدیدش «نئولیبرالیسم» جهان را به تسخیر خود درآورده است)، به دلیل شیوه‌یِ هستیِ غلط و ناعادلانه‌اش، از آدمی قدر و منزلتی کالاوار ساخته است. آنهم فقط از طریق تسلط‌ش بر عرصه‌ی کار؛ مگر به غیر از این است که رشته‌ی تحصیلی بسیاری از شما دانشجویانِ عزیز، نه از سر علاقه بلکه صرفا به این دلیل است که برایش به اصطلاح «کار» وجود دارد!؟ آیا این عبارت برایتان آشنا نیست: «برای رشته‌ی ….اینجا کار نیست، حمید هم همین را خونده بود، الان راننده‌ی تاکسی شده و تو خط ویژه‌ی …کار می‌کنه. الهه می‌گه این رشته توی ژاپن بیستِ بیسته (که یعنی خوب برایش کار پیدا می‌شود)…». معنای هستی‌شناسانه‌ی در پسِ چنین عبارتی این است که آدمها بدبختانه و به طرز غمباری نگاه‌شان به خود «کالاوار» شده است. از خود و کار خویش چنان سخن می‌گویند که گویی درباره کالاهایی در «بورس» صحبت می‌کنند : کالاهایی که بازار دارند و «در بورس‌اند» و یا کالاهایی که به دلیل عدم تقاضا در بازار یا در حال خاک ‌خوردنند و یا باید در به در به دنبال بازار تقاضایی برایشان بود تا بشود آنرا بهش قالب کرد! اما این نحوه‌ی نگاه و مشکلات ناشی از آن فقط مربوط به جامعه‌ی خودمان نیست؛ بلکه تا جایی که می‌دانم تمام دنیا دستخوش چنین نگرش غلط و ناسالم «سرمایه‌داری» است. به خصوص از نوع نئولیبرالی‌اش که امروزه با بی‌کاری‌های روزافزون و هزاران بدبختی‌های دیگرش (که پیامدهای ناگزیریِ آن هستند)، عرصه‌ی کار را به کلی بلعیده و در نتیجه جهان را با چرخه‌ی پایان ناپذیر فقر و بیکاری مواجه ساخته است. و جالب اینکه اگر سرمایه‌داری در دوره‌های پیشین عادت به این داشت تا از طریق تبدیل انسان به کالا و خرید نیروی کاریِ وی و مالکیت بر آن، موجبات از خود بیگانگیِ«کار» و آدمی را فراهم آورد، امروزه این عرصه را به کلی دچار آفت کرده است. چرا که همانگونه که شاهد هستیم متقاضیان کار (از کارگر غیر ماهرش گرفته تا متخصصین) برای دسترسی به کار(ی که روز به روز مشکل‌‌تر می‌شود) می‌باید تن به شدیدترین رقابتها دهند. آنهم کارهایی با کمترین امکانات که در بسیاری مواقع از سوی شبکه‌های مافیایی مدیریت می‌شوند. سخن را با کلام مارکس به پایان می‌بریم ضمن آنکه قلمرو کارگر را وسعت می‌بخشیم تاکارگر منظور وی، شامل کارگران ذهنیِ جهان امروز هم شود:
«کارگر تا زمانی به عنوان کارگر موجودیت دارد که در مقام یک سرمایه برای خود وجود داشته باشد و هنگامی به عنوان یک سرمایه وجود دارد که برای او سرمایه‌ای وجود داشته باشد. هستی سرمایه، هستی و زندگی اوست و این سرمایه است که مفهوم زندگی‌ او را به شیوه‌ای که برایش علی‌السویه است، تعیین می‌کند. بنابراین اقتصاد سیاسی، کارگر بیکار یعنی آدم کارکنی را که خارج از روابط کار است، به حساب نمی‌‌آورد…» (دستنوشته‌های …، ص ۱۴۶).
پایان

پس از متن
این متن بر اساس کتاب دستنوشته‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ مارکس ، ترجمه حسن مرتضوی، تهران: انتشارات آگه ، ۱۳۷۸ ، چاپ دوم ، نوشته شده است .