بهروز غریب پور
جنگلهای بلوط را در پاییز ۱۳۵۴ به یاد میآورم. پاییز منطقه مریوان و بانه و هورامان شاهکاری از رنگند. آن سال یکی از نمایشهایم «افسانه ترس» را همراه با گروه تئاتر شهاب به سرتاسر کردستان برده بودیم و بماند که چه تجربه عجیبی بود و در سایه بیپرواترین دشمنیها، هرگز تکرار نشد.
در آن سفر، همچون اینبار، با خودم عهد کرده بودم بیدار بمانم تا سرزمین مادریام را نظاره کنم و یک لحظه از این بازی رنگهای طبیعت غافل نشوم. اینبار، رقص آلاله است و گل زرد و گلهای سفید و زمینِ چون بوم سبز. باید پیاده شد و زمین را بویید و بوسید؛ و چنین میکنیم. کردستان سرزمین شگفتیهای خلقت است و چهار فصلش متفاوت و زیباست در مریوان. دریاچه ای منحصر به فرد دارد که آب آن از چشمههایی میجوشد که در عمق آنند؛ «زره وار» را میگویم که فارسزبانها آن را «زریوار» نامیدهاند. مردم معتقدند که در عمق زره وار ماندههای یک قصر هست؛ قصری که پادشاهی دستور ساختن آن را داده و فرمان داده است که همه را، پیر و جوان و زن و مرد را، به بیگاری بکشند… مردی با چهارپا و زن حامله اش در روزهای پایانی ساختن قصر به بیگاری کشیده میشود و هرچه التماس میکند که زن پا به ماهش را از این کار معاف کنند فرمانبران شاه، از چهارپای بیزبان گرفته تا همسر او را به کار میگیرند و چنان بر آنها سخت میگیرند که نخست زن و سپس چهارپای خسته از بارکشی جان میسپارند و مرد به درگاه خدا سجده میبرد و از عمق جان ناله میکند و به خدا میگوید: “سر از سجده بر نمیدارم تا «قصر» را با خاک یکسان نکنی.” اما به جای خاک شدن، قصر بر اثر بارش شدید باران و رگبار در آب غرق میشود… و امروز در آن حوالی قطعه سنگی شبیه مردی به سجده رفته هست؛ گویا همان مرد عاصی است که سر از خاک بر نداشته است… بگذریم.
کاک سلام با لباس هورامانیاش در حال رانندگی زمزمه میکند:
نوشتههای مرتبط
«کلاشی خوم چنم، چوخه، له بر ما/ کلاوی، ده سه چنی خومه، له سرما/ کلاوی که س، ئیتر ناچی به سر ما/ به دل ما، دره کی منت نه چووه چونکا/ به ده س ما چوو، له گل نه خشی هونه ر ما» و… ترجمه آزاد ترانهاش این است: «هر چه دارم/ هر چه میپوشم/ از کلاه و کفش/ آنچه را که هست و میپوشم/ این نمد که هست بر دوشم/ دستباف خودم هست و/ خودم میپوشم/ نیست منت، منت کس/ منت هیچکس بر دوشم/ تیزی سوزن نشسته بر جانم/ من هنرمندم/ من هنرمندی سختجان و سختکوشم»
این سرود خودکفایی و خودباوری است. در هورامان حتی برای بافتن پارچههای عریض راهحلی خلاقانه یافته اند؛ دستگاه جولاییشان کوچک است و شانه جولایی بیش از بیست سانتیمتر عرض ندارد، اما همین قطعات را که به هم بدوزی تا هر اندازه که بخواهی میتوانی عرض پارچه را زیاد کنی. دهها خلاقیت دیگر نیز دارند که آنها را تا چندی پیش از واردات بینیاز میکرده است…
لاله میپرسد: “کاک سلام این شاخهای ناتمام که در ناحیه شانه فرنجی- جلیقه نمدی- لباس مردان اورامان هست چه معنی دارد؟” کاک سلام برای صدمین بار میگوید: “من بیسوادم و اگر اشتباه میکنم ببخشید. این شاخها هیبت مرد هورامی را برای دشمن ترسناک میکند و حتی حیوان را میترساند.” حس پهلوانی به آدم دست میدهد و من این باور هورامیها را به یاد میآورم که خودشان را از نوادگان رستم میدانند و چهبسا این نیمشاخها نشانی از سرنگونی ضحاک ماردوش به دست کردان و نیروهای کاوه آهنگر باشد…
به هورامان تخت که میرسیم معماری هولناک تیرآهن و سنگ و مصالح امروزی رویای زیبایم را چنگ میزند؛ کوه را خراشیدهاند بی هیچ رحمی به گذشته و خیابانی را میبینی که فعلا خاکی است و اعلانه ای عذرخواهی شهرداری جابه جا دیده میشود که به خاطر تعریض و لولهکشی گاز خیابان را خاک آلوده کردهاند و هر ماشینی که رد میشود سراپایمان را خاکی میکند… بر بامی مینشینیم و یک چای جوشیده بدطعم را مینوشیم و بعد کیوان مجیدی مستندساز سفارش «کلانه» میدهد؛ مجبورم بگویم کلانه پیتزای کردستان است و صد حیف که این غذا ناشناخته مانده است. و به این فکر میکنم که در هر دانشکدهای باید رشته یا دورهای «برای بهروز کردن» و «عرضه بازار جهانی» وجود داشته باشد تا همه خلاقیتهای اجدادمان را، از کویرنشینان تا کوهنشینانمان، امروزی کنند و همین گروهی را پدید بیاورند که لاله رمضانی بوکان و مهدی یار نظام و… در دانشکده هنرهای زیبا و با مدیریت دکتر اکرمی در آن هستند و راههای امروزی کردن معماری هورامان را میآموزند… در این فکرم که هوا تاریک شده است. به پشت سرم نگاه میکنم. چراغهای خانههای مطبق هورامانتخت یکبهیک روشن میشوند و این ساختههای بشری با ستارههای آسمان صاف و بیابر دستبهدست هم میدهند. ستارههای زمین و آسمان یکدیگر را نوازش میکنند و من به آنسوتر که «پیر شالیار» است رو میکنم و از او میطلبم که هورامان را حفظ کند…
در هورامان به دنبال خانه موقت شاعره کُرد، کلثوم عثمانیپور، میگردیم تا شب را بنا بر دعوت خودش، پیش آنها سر کنیم؛ اما بعد معلوم میشود که اگر از «دزلی» راه بیفتیم زودتر به کرمانشاه خواهیم رسید و چنین میکنیم: ماندن در دزلی تا ساعت سه صبح و حرکت به سمت کرمانشاه.
من و کیوان مجیدی و لاله و کاک سلام و کاک شووان تا ساعت سه راجع به راههای زنده ماندن هورامان حرف میزنیم و تا هنگام سوار شدن و حرکت به سمت کرمانشاه بیدار میمانیم… من بیدار مانده ام و از اینکه از بلندای تته، گردنه مرتفع مشرف به هورامان، میتوانم چراغهای روشن «حلبچه» زخمیاز بمباران شیمیایی را ببینم خوشحالم. از تته که دور میشویم، دهها چراغ در حرکت را میبینم؛ تصورم این است که خسته ام و خواب میبینم. از کاک هادیِ راننده میپرسم: “این چراغها در حرکتند؟” و او آشنا به این موضوع میگوید: “این نورها از چراغ قوههای «کولبر»هاست. دارند جنس قاچاق میآورند…” و ادامه میدهد: “زندگی با طعم مرگ را من هم چشیدهام. اینها با جانشان بازی میکنند… البته در مرز مریوان، در محاصره مرگی تا لقمه نانی به دست بیاری. آنجا مین هم هست، اما اینجا خطر سقوط و شلیک تیر هست.” در ادامه راه از شیب دره جوانهای کولبر را میبینم که خود را به ماشینهای منتظر میرسانند اما هنوز در سمت دیگرم، کولبرهای درخشان[!] را میبینم که در حال سرازیر شدن هستند… کاک هادی به شوخی میگوید: “کولبر در شب روشن است و در روز خاموش، اما بختشان در شب و روز تاریک است… من هم مثل اینها بودم ولی این نوع زندگی را رها کرده ام، اما آن عادت در من مانده است؛ در شب روشنم و از رانندگی در شب لذت میبرم و چراغ خاموش میتوانم جاده را پیدا کنم…”
از پاوه و شمشیر و نوسود و… میگذریم و من به یاد میآورم که پدرم در روستای شمشیر معلم بوده است. در خاک خودش برایش فاتحه ای میخوانم و او را در تاریکی جاده میبینم که برایم دستی تکان میدهد و به ما نزدیک میشود و میگوید: “ایکاش زنده بودم و به تو نشان میدادم که مدرسه مان کجا بود.”
بهر وز غریب پور عضو شورایعالی انسان شناسی و فرهنگ است.
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ و مجله «کرگدن» منتشر می شود.