انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ملالِ پدرم

آرش اخوت

همه چیز تهی است، حتی اندیشۀ تهی بودن. همه چیز به زبانی بیان می‌شود که نمی‌فهمیم: جریانی از هجاهایی که در درک ما بازتابی نمی‌یابند. زندگی تهی است، روح تهی است، و دنیا تهی است. و خدایان به مرگی دچار شده‌اند که خود بزرگ‌تر از مرگ است. همه چیز از تهی هم تهی‌تر است. همه چیز در ورطۀ هیچی فرو رفته است.
هنگامی که چنین می‌اندیشم، و به امید این‌که واقعیت عطش مرا فروبنشاند به هر سو می‌نگرم، تنها حرکاتی مبهم می‌بینم. سنگ‌ها و جسم‌ها و اندیشه‌ها، همه مرده‌اند. هر جنبشی به سکون گراییده و همه چیز همچون گذشته است. هیچ‌چیز، حرفی برای گفتن ندارد. […] دنیا گم شده و در اعماق روحم، که اکنون تنها چیزی است که واقعی است، رنجی شدید و نامرئی، اندوهی شبیه همان صداهایی که از سر اندوه برمی‌خیزد، همچون قطرات اشک در اتاقی تاریک حضور دارد.
فرناندو پسوآ

این عکس، تمامِ پدرِ من است. تمامِ پدرِ این روزهای من.

یکی از آن شب‌های دوشنبه بود. یکی از آن دیدارهای هفتگی در خانۀ ما به‌اتفاقِ عموباقر و آقای امید کاویانی. دو سالی می‌شود که هفته‌ای یک شبِ معیّن دورِ همیم. شب می‌شود. آن‌ها می‌آیند. تابستان‌ها در ایوان و زمستان‌ها در اتاق، می‌نشینیم و گپ می‌زنیم و چای می‌خوریم. آقای کاویانی کمی برای‌مان نی می‌نوازد. «طوسی» و «پشمک» که از مهمان و «غریبه» فراری‌اند، با این سه نفر جورند و دوروبرِ ما می‌پلکند. حدودِ ساعتِ هشت‌ونیم و نُه روی زمین سفره پهن می‌کنیم و شام می‌خوریم. شام که تمام می‌شود، سفره را جمع می‌کنیم و دوباره روی مبل‌ها دورِ هم می‌نشینیم. آقای کاویانی دوباره کمی نی می‌نوازد. چایِ آخر را می‌نوشیم. ساعت حدودِ ده بابا به عموباقر می‌گویند: «هروقت خواستی من آماده‌ام.» همه برمی‌خیزیم. آن‌ها می‌روند.
این عکس را در یکی از آن لحظاتی گرفته‌ام که کاری نمی‌کنیم. در یکی از آن وقت‌ها که حرفی نیست و همه سکوت کرده‌ایم. شاید موزیکی از لپ‌تاپ پخش می‌شود و همه نشسته‌ایم گوش می‌دهیم.

این شب‌ها برای من فی‌نفسه شب‌های دلپذیری‌ست؛ اما به‌خصوص به اوقاتِ بابا بستگیِ تمام دارد. زنگ که می‌زنند، در آستانۀ درِ خانه که پیدا می‌شوند، از همان نگاهِ اول، از همان اولین نگاه، درست لحظه سلام، می‌فهمم امشب چه‌گونه‌اند؛ و البته اغلب هم خوب نیستند. گاهی خیلی خوب نیستند؛ گاهی بدند.

وقتی خوب نیستند، تمامِ شب تقریباً کلامی نمی‌گویند. به‌کلی سکوت می‌کنند و گاهی می‌دانم که حرف‌های ما را هم نمی‌شنوند یا توجهی نمی‌کنند. درست برخلافِ معدود وقت‌هایی که سرحالند و گاهی تمامِ مجلس را از سخن اشباع می‌کنند؛ از نقلِ خاطراتی که گاهی نشنیده‌ام یا اغلب بارها شنیده‌ام.

تقریباً هربار وقتی آقای کاویانی نی می‌نوازد یا گاهی بی‌هیچ دلیلِ مشخصی، گریه می‌کنند. شب‌هایی که خوب نیستند، شام را هم معمولاً دوست ندارند. (دوست داشتن و نداشتن‌شان برای مریم و من نشانه‌هایی دارد.)
فقط گربه‌ها را، چه این دو تا یا آن سه‌تا که گوشۀ ایوان می‌خوابند، با میل و اشتیاقی البته گذرا تماشا می‌کنند و هربار چیزی از سرِ شگفتی و تحسین می‌گویند.
ادامه مطلب در؛
۱۱-Okhovvat-_-Malal-e-Pedaram