انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ملالِ پدرم – (پدرم- ۳)

آرش اخوت

همه چیز تهی است، حتی اندیشۀ تهی بودن. همه چیز به زبانی بیان می‌شود که نمی‌فهمیم: جریانی از هجاهایی که در درک ما بازتابی نمی‌یابند. زندگی تهی است، روح تهی است، و دنیا تهی است. و خدایان به مرگی دچار شده‌اند که خود بزرگ‌تر از مرگ است. همه چیز از تهی هم تهی‌تر است. همه چیز در ورطۀ هیچی فرو رفته است.

هنگامی که چنین می‌اندیشم، و به امید این‌که واقعیت عطش مرا فروبنشاند به هر سو می‌نگرم، تنها حرکاتی مبهم می‌بینم. سنگ‌ها و جسم‌ها و اندیشه‌ها، همه مرده‌اند. هر جنبشی به سکون گراییده و همه چیز همچون گذشته است. هیچ‌چیز، حرفی برای گفتن ندارد. […] دنیا گم شده و در اعماق روحم، که اکنون تنها چیزی است که واقعی است، رنجی شدید و نامرئی، اندوهی شبیه همان صداهایی که از سر اندوه برمی‌خیزد، همچون قطرات اشک در اتاقی تاریک حضور دارد.

فرناندو پسوآ

این عکس، تمامِ پدرِ من است. تمامِ پدرِ این روزهای من.

یکی از آن شب‌های دوشنبه بود. یکی از آن دیدارهای هفتگی در خانۀ ما به‌اتفاقِ عموباقر و آقای امید کاویانی. دو سالی می‌شود که هفته‌ای یک شبِ معیّن دورِ همیم. شب می‌شود. آن‌ها می‌آیند. تابستان‌ها در ایوان و زمستان‌ها در اتاق، می‌نشینیم و گپ می‌زنیم و چای می‌خوریم. آقای کاویانی کمی برای‌مان نی می‌نوازد. «طوسی» و «پشمک» که از مهمان و «غریبه» فراری‌اند، با این سه نفر جورند و دوروبرِ ما می‌پلکند. حدودِ ساعتِ هشت‌ونیم و نُه روی زمین سفره پهن می‌کنیم و شام می‌خوریم. شام که تمام می‌شود، سفره را جمع می‌کنیم و دوباره روی مبل‌ها دورِ هم می‌نشینیم. آقای کاویانی دوباره کمی نی می‌نوازد. چایِ آخر را می‌نوشیم. ساعت حدودِ ده بابا به عموباقر می‌گویند: «هروقت خواستی من آماده‌ام.» همه برمی‌خیزیم. آن‌ها می‌روند.

این عکس را در یکی از آن لحظاتی گرفته‌ام که کاری نمی‌کنیم. در یکی از آن وقت‌ها که حرفی نیست و همه سکوت کرده‌ایم. شاید موزیکی از لپ‌تاپ پخش می‌شود و همه نشسته‌ایم گوش می‌دهیم.

این شب‌ها برای من فی‌نفسه شب‌های دلپذیری‌ست؛ اما به‌خصوص به اوقاتِ بابا بستگیِ تمام دارد. زنگ که می‌زنند، در آستانۀ درِ خانه که پیدا می‌شوند، از همان نگاهِ اول، از همان اولین نگاه، درست لحظه سلام، می‌فهمم امشب چه‌گونه‌اند؛ و البته اغلب هم خوب نیستند. گاهی خیلی خوب نیستند؛ گاهی بدند.

وقتی خوب نیستند، تمامِ شب تقریباً کلامی نمی‌گویند. به‌کلی سکوت می‌کنند و گاهی می‌دانم که حرف‌های ما را هم نمی‌شنوند یا توجهی نمی‌کنند. درست برخلافِ معدود وقت‌هایی که سرحالند و گاهی تمامِ مجلس را از سخن اشباع می‌کنند؛ از نقلِ خاطراتی که گاهی نشنیده‌ام یا اغلب بارها شنیده‌ام.

تقریباً هربار وقتی آقای کاویانی نی می‌نوازد یا گاهی بی‌هیچ دلیلِ مشخصی، گریه می‌کنند. شب‌هایی که خوب نیستند، شام را هم معمولاً دوست ندارند. (دوست داشتن و نداشتن‌شان برای مریم و من نشانه‌هایی دارد.)

فقط گربه‌ها را، چه این دو تا یا آن سه‌تا که گوشۀ ایوان می‌خوابند، با میل و اشتیاقی البته گذرا تماشا می‌کنند و هربار چیزی از سرِ شگفتی و تحسین می‌گویند.

این عکس مالِ یکی از آن شب‌های «بد» است؛ اما این ایماژ یا تصوّرِ پدرم، فقط مختصِ شب‌های «بد» نیست. برای من این عکس، حاویِ ایماژی تمام‌نما از پدرم است. پدرِ این روزگارِ من. این چین‌وچروک‌های لباس، ادامه و استمرارِ چین‌وچروک‌های صورت است انگار و آن چشم‌های در سایه و به‌خصوص و بیش از همه، استمرارِ آن لب‌های فشردۀ کج است که به‌خصوص در شب‌های «بد»، در غیابِ تقریباً هر کیفیتی، تقریباً از همه‌چیز بیزار و ملول است. آن چشم‌ها و لب‌ها، نقطۀ‌ثقلِ چین‌های این تصویر است؛ مثلِ دایره‌های روی آب وقتی سنگی به برکه‌ای بیندازیم. این چین‌وچروک‌هایی که از خم شدن و فرو شدن و فرو رفتن در خودِ جسم‌وجان برمی‌آید؛ این چین‌وچروک‌های نوعی انزوا و نوعی هجرت در خود. انزوا و هجرت در خود به ‌نظرِ من چیزهای بدی نیست؛ حدودی از آن را من برای خودم هم روا داشته‌ام؛ اما وقتی با ملال همراه باشد، ملالی که تقریباً هر کیفیتی را بی‌اعتبار و نادیده می‌گیرد…؟ نمی‌دانم.

ملالِ پدرم یک‌جور «وضعیت» است؛ پیش از آن‌که – چه می‌دانم – بیماری باشد یا هر چیزی دیگر. این «وضعیت»، آبشخوری دیرین دارد و در طولِ سالیان، سیر و روالی مستمر و پیوسته داشته است.

از کجا شروع کنم؟

 

کیف‌های پدرم

کیفِ سامسونتِ سیاهِ مکعبیِ بزرگ؛ اولین کیفی که یادم می‌آید، پدرم دست می‌گرفت. برای کودکیِ من این کیف، سنگینیِ تحمل‌ناپذیری بود؛ نوعی سنگینیِ توأمان عینی و ذهنی. یک‌جور وزنه بود انگار برای وجود یا در واقع برای اعتبار و دیسیپلینِ مردی که قضاوتِ دیگران برایش به‌هیچ‌وجه کم‌اهمیت نبود؛ و چه سنگین بود برای من. نوعی گران‌قدری داشت در ناخودآگاهِ کودکیِ من. استعاره‌ای بود از اعتبار و هیبتِ «پدر». حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم این‌که نمی‌توانستم بلندش کنم، چه‌قدر استعاری بوده است. از پسِ غباری تقریباً چهل ساله خوب یادم می‌آید شبی را که مهمانِ پسرعموی پدرم بودیم. آن شب وقتی کیفِ سامسونت روی پای پسرعمو برگشت و او بی‌اعتنا آن را بلند کرد و فقط با آن تمسخرِ همیشگی به بابا گفت: «چرا این کیف این‌قدر سنگینه؟»، «آقا جواد» در نظرِ خیره و شگفت‌زدۀ من، به‌واقع رستمِ دستان بود.

خاطرم نیست کِی آن کیفِ سنگینِ سیاهِ حجیمِ البته زیبا، جایش را به کیفِ سبک‌ترِ چرمی داد و بعدها کیفِ دستی، با بندی از شانه آویزان شد و بود و بود تا همان روزها، بعد از مامان که بابا کم‌کم دیگر سرِ کار نرفتند، کیف‌ها هم کناری رفتند و تبدیل شدند به کیف‌های کوچکی که فکر نمی‌کنم جز یکی دو پاکت سیگار و مقداری پول و یک فندک و جعبۀ عینک، چیزِ دیگری در آن‌ها بود. آن کیف‌های کوچک هم بعد از یکی دو بار که دزدها روزِ روشن در خیابان از دستِ بابا زدند، جای‌شان را دادند به پاکت‌های بنددارِ کوچکی از نوع این پاکت‌های اودکلن که هربار کسی برای بابا هدیه می‌آورد. پاکت‌های کوچکی که نه در داشتند، نه قفل و محتویات‌شان فقط همان یکی دو پاکت سیگار و فندک و جعبه عینک بود.

حالا این روزها مدتی‌ست همان پاکت هم در کار نیست. حداقل زمستان‌ها همان انگشت‌شمار اشیای «موردنیاز» را می‌شود در جیب‌های کت یا شلوار جا داد. موبایل هم که ندارند.

چهل سال عمری‌ست؛ از آن وزنۀ سیاهِ سنگین تا این سبک‌بالی و سبک‌باریِ این روزها. سبک‌باری‌ای که بیش و پیش از آنکه رنجوریِ شانه‌های هفتاد سالگی را مرهمی باشد و علاوه بر استغنا، به نظرم از نوعی ملال، نوعی بی‌اعتنایی و بی‌اهمیتیِ همه‌چیز و غیابِ تقریباً هر کیفیتی حکایت دارد.

 

کتابخانۀ پدرم

آن کتابخانه هم یک‌جور وزنه بود. از سنگینی و زیادیِ کتاب‌ها و بزرگیِ قفسه‌ها (به‌خصوص در چشمِ کودکیِ من) که بگذریم، آن کتابخانه یک‌جور نقطۀ‌ثقل، یک‌جور هویتِ آن خانه بود. خانه بدساخت (البته باصفا) بود؛ اما کتابخانه زیبا بود؛ پر از کتاب بود با قفسه‌های چوبی که به طرح و سفارشِ بابا ساخته شده بود.

من خیلی خوب از دورانِ پیش یا آغازِ نوجوانی یادم می‌آید شب‌های زیادی را (گاه چند شب در هفته) که بابا با یک بغل کتاب به خانه می‌آمدند. می‌نشستند، کتاب‌ها را می‌گذاشتند کنارشان؛ پشتِ تک‌تک‌شان، در زاویۀ گوشۀ چپِ بالای صفحۀ اول، اول اصفهان، بعد اسمِ کتاب‌فروشی و آخر هم تاریخِ خریدِ کتاب را می‌نوشتند. آن تاریخ‌ها و نامِ مکان‌ها هنوز هم برای من حسِ غریبی دارد و به نظرم مهم‌تر از این «حسِ غریب»، همین پشت‌نویسی‌های کوچک می‌توانست گوشه‌ای از روایتِ خُردِ تاریخِ این شهر باشد.

مامان که رفتند، چندی گذشت و بابا ردکردنِ کتاب‌ها را کم‌کم زمزمه کردند. این ابتدای آن سبک‌باری بود و البته به‌نظرِ من سرآغازِ آن ملال. من باور نمی‌کردم. نمی‌خواستم باور کنم؛ اما بالاخره شد آنچه شد. گفتند هر کتابی می‌خواهید بردارید، می‌خواهم بقیه را به کتابخانه‌ای در ورامین بدهم. مازیار و من هم که مستأجر و خانه‌به‌دوش؛ مگر چند کتاب می‌توانستیم برداریم؟ هرکدام تعدادی کتاب برداشتیم اما بیشترِ کتاب‌ها ماند. بابا دانه‌دانۀ کتاب‌ها را یک‌تنه وارسیدند. تعداد خیلی کمی را که می‌خواستند (خواستن‌ها داشت کم‌تر و کم‌تر می‌شد) و تعدادی را که هدیه بود، جدا کردند؛ باقی را یک‌به‌یک گَرد گرفتند؛ به‌تنهایی کارتن کردند؛ با کمکِ من کارتن‌ها را چسب زدند و آن بیش از سی کارتن را «رد» کردند. کتاب‌خانه خالی شد. همان روزها (۱۵ دی ۱۳۸۳) در وبلاگم نوشتم:

«تمام کتابخانۀ بابا، تمام آن کتابخانه شده است بیش از سی کارتن دربسته در گوشه‌کنار طبقۀ دوم و در راه‌پله تا بیایند ببرندشان گویا برای کتابخانه‌ای در ورامین. قفسه‌های خالی را امشب دیدم. مثل این بود که در خانه‌ای که سی سال است زندگی می‌کنیم، اتاق تازه‌ای کشف کنیم؛ اما به‌هیچ‌وجه شعف کشف یک اتاق تازه را ندارد. قفسه‌های خالی و خاک گرفته. احساس می‌کنم بستن آخرین کارتن، نقطۀ پایان یک دوره است. نقطۀ پایان یک دوره برای بابا، من، مازیار و شاید همۀ آن‌ها که سال‌ها به آن خانه آمدند و رفتند و کتاب‌های آن کتابخانه را کاویدند و امانت گرفتند و خواندند.»

خالیِ آن قفسه‌های خالی، خالیِ ساده‌ای نبود. آن خالی‌ها بسیار استعاری بود. حالا سال‌هاست بابا، شاید جز یکی دوبار پایشان را به هیچ کتاب‌فروشی‌ای نگذاشته‌اند. کتاب‌ها البته از گوشه‌کنار می‌رسند و خوش‌بختانه مطالعه چندان شاملِ آن سبکی و کاهشِ تدریجی نشده است؛ اما کتابخانه دیگر آن کتابخانه نشد.

 

همین روالِ تدریجی و مستمرِ تقلیل و خالی شدن و سبکی را در چیزهای دیگری از سرگذشت و روزمرگیِ پدرم به‌وضوح می‌بینم. بخشی از این تغییرِ تدریجی البته از ناگزیریِ سن‌وسال است؛ اما در موردِ پدرم، این تمامِ ماجرا نیست. او خود را رها کرده است. خودش را در سَیَلان و هجومِ ملالی وا داده است که خودش را افسرده کرده و مرا ترسانده است. به‌خصوص مرا از ادامۀ این روالِ اگرچه تدریجی اما مستمر (که البته بر سرعتِ آن هم به نظرم افزوده شده است) می‌ترساند. می‌خواهد به کجا بینجامد؟

ملالِ پدرم البته بی‌ریشه نیست. نوعی تردید در وجودِ او همیشه بوده است که هر پدیده‌ای را به چون‌وچرا می‌کشد؛ حتی و به‌خصوص پزشکی به‌مثابۀ صنف یا حتی نهاد؛ (گیرم که گاهی این چون‌وچرا از سرِ نوعی عکس‌العمل یا نوعی واهمۀ خودآگاه و ناخودآگاه از «مثلِ همه بودن» است.) و این تردید به نظرم در عینِ سرکشی، هستۀ نوعی پوچ‌انگاری را در وجودِ او شکل داده است. پوچ‌انگاری‌ای که آن روزها، خیلی سال پیش، وقتی من بچه بودم، بیش‌تر معرفتی و فلسفی یا وجودی بود و در حیطۀ زندگیِ واقعی و روزمرۀ او ظهورِ چندانی نداشت؛ اما هرچه گذشت و به‌خصوص بعد از رفتنِ مادرم، کم‌کم به نوعی «ملالِ موقعیتی» یا «ملال وضعیتی» تبدیل شد؛ یعنی ملالی که درست‌وحسابی و روزبه‌روز زندگیِ روزمرۀ او را فرا گرفت. علاوه بر این‌ها، یک‌جور تنبلی هم (که البته کم یا بیش در وجودِ همه هست و چیزِ بدی هم نیست) به کارِ این ملال آمد: تنبلی، ملال را عمیق‌تر کرد؛ ملال، تنبلی را بیش‌تر. پدر هرچه در خود فروتر شد، چروک‌هایش بیش‌تر شد و لب‌هایش فشرده‌تر؛ ملالش هم افزون شد. تا کجا می‌خواهد پیش برود؟

اصفهان. اسفند ۹۵

 

***

 

قطعه‌ای برای قفسه‌های خالیِ کتابخانۀ شخصیِ محمدرحیم اخوت

 

به مرضیه‌جان خیلی عزیزم که همیشه دوستش داشته‌ام.

آغاز زندگی زناشویی‌ات.

قربانت: احمد یکشنبه ۱۹/۵/۴۸

 

اصفهان/ ثقفی/ آذر ۴۸

 

اصفهان. ثقفی (آخرین روزهای سال) پنجشنبه ۲۸/اسفند/۴۸

 

امضاکنندگان فوق آقایان «خسرو فرحناکیان»، «علی شیرعلیان» و «جواد اخوت» در بستنی لاله‌زار اصفهان روی‌هم‌رفته این کتاب

را به من طی شرطی باختند. از خسرو و جواد همان دیشب به‌زور پول گرفتم و کتاب را خریدم اما علی به هر وسیله‌ای بود یک شب از زیر دادن پول باخته شده در رفت و امروز صبح جمعه آخرین روز سال ۱۳۴۸ در قهوه‌خانه پهلوان قاسم پول را داد.

اصفهان. پهلوان قاسم. ساعت ۹ صبح ۲۹/اسفند/۴۸

 

اصفهان/ مشعل وسط/ چهارشنبه ۹ فروردین ۵۰

 

اصفهان/ نیما/ چهارشنبه ۳ بهمن ۵۲

 

اصفهان/ بابک/ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۵۷

 

اصفهان/ اتحاد/ ۱۵ مرداد ۵۸

 

اصفهان/ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۵۸/

 

اصفهان/ مشعل/ جمعه ۱۴ خرداد ۶۱

 

اصفهان/ توسط زاون/ سه‌شنبه ۱۴ مرداد ۶۵

 

اصفهان/ حافظی/ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۷۰

 

اصفهان/ نشر آفتاب/ دی ماه ۱۳۷۱

 

اولین جلد صحافی‌شده دستی (بدون خط عطف و…) و ارشادنرفته کتاب پریخوانی‌ها برای دوست فرهیخته و ارجمندم جناب رحیم‌خان اخوت.

کیوان قدرخواه

 

اصفهان/ زنده‌رود/ ۲۳ تیرماه ۷۳

 

اصفهان/ وحدت/ آذر ۷۷

 

خواهر خوبم، مرضیه‌جان! وقتی نوشته‌های مازیار با عنوان «مامان خوشگل من» را می‌خوانم، تو را دوباره کشف می‌کنم. کشف اینکه تو چقدر «غیرمنتظره» هستی. بهبودی‌ات را زود بازیابی و سلامت و خوش باشی. امید که از خواندن این کتاب لذت ببری.

دوستدارت کاظم ۱۸/۷/۷۸

 

اصفهان. بهمن ماه ۱۳۷۹. کتاب آینه. به‌توسط آقای مجتبی‌پور

 

اردیبهشت ۱۳۸۱. اصفهان. بالاخره این کتاب از چاپ درآمد. جلد خراب قبلی را هم ناشر عوض کرده است. امشب با «شکارچی

خرگوش» برایم آورد.

 

تقدیم به آقای اخوت عزیز! زمان برای چیزهایی که دوست داری خیلی زود می‌گذرد.

بهناز- قهرمان اردیبهشت ۸۲

 

تقدیم به رحیم عزیز و به یاد عصرهای پنج‌شنبه و خواهرک نازنینم که افسوس چه زود از میان‌مان رفت.

احمد اخوت ۱۹/۱/۸۴