«نابغه»، اولین فیلم مایکل گراندیج، سوژه جالبی دارد که به ارتباط میان یک نویسنده مشهور یعنی تامس ولف و ناشرش میپردازد
مایکل گراندیج در سینما نام شناختهشدهای نیست. کمپانی هنری خودش را دارد و یک روشنفکر تمامعیار است. «نابغه» محصول سلیقه روشنفکری گراندیج و توانایی جان لوگان در نوشتن فیلمنامه است براساس سوژهای که در وهله اول شاید چندان جذاب به نظر نرسد. اگر در فیلم «نجات آقای بنکس» ماجرای ملاقات والت دیزنی با پی. ال تراورس، نویسنده قصه «مری پاپینز»، روایت میشد جذابیتهای خود دیزنی و کمپانیاش میتوانست کنجکاویبرانگیز باشد، میشد حول و حوش تقابل دو فرهنگ امریکایی و انگلیسی مانور داد که اتفاقا «نجات آقای بنکس» بیشتر حول همین تفاوت فرهنگی میچرخد. «نابغه» ولی فیلمی متفاوتتر، روشنفکرانهتر و تاریکتری است. این تاریکی که میگویم هم در جهان شخصیتها و داستان فیلم و هم در فضاسازی نیویورک آخر دهه ۲۰ وجود دارد؛ رنگهای تیره قهوهای و خاکستری و شهری که بحران اقتصادی سنگینی را تجربه میکند. لوگان و گراندیج همه حاشیههای یک قصه مهیج را کنار میزنند و تمام تمرکزشان را روی دو کاراکتر اصلی میگذارند: مکسول پرکینز، ویراستاری که کتابهای مهمترین نویسندگان جهان، از «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی گرفته تا «گتسبی بزرگ» اسکات فیتزجرالد، را منتشر کرده است و تامس ولف، جوان پرشور هنرمندی که همه جا به در بسته خورده و حالا اولین کتابش را پرکینز برایش چاپ کرده است. تامس ولف قرار است هنرمند باشد و پرکینز مردی که کمک میکند تا او به آرزوهایش دست پیدا کند. اما فیلم در چرخشی نرم و ظریف پرکینز را همسطح ولف قرار میدهد. اوست که زوائد کتاب ولف را برایش حذف میکند تا تمرکز روی کاراکتر اصلی، اوژن، باشد. پرکینز نویسنده نیست ولی نگاه دقیق و هنرمندانه و نقادانهای به ادبیات دارد. خوب را از بد تشخیص میدهد و مهمتر از همه تسلطی که روی خودش دارد برای روحیه حساس و گاهی دیوانهوار نوابغ ادبیات لازم است. «نابغه» فیلمی درباره دو جنس متفاوت از نبوغ است؛ نبوغی که خلق میکند و نبوغی که فرصت فراهم میکند، الهامبخش است و از همه مهمتر نبوغی که جهان واقعی را زندگی کرده است. آدمها کمتر این مدل دوم را کشف میکنند. درک اینکه کسی با تواناییهای ذهنی فوقالعاده و با وجود همه ناملایمات، با خودش و آدمهای اطرافش و خانوادهاش و در کل با زندگی به صلح رسیده و میتواند همه اینها را مدیریت کند و در تعادل نگه دارد، پس نابغه است، کار دشواری است. همان کاری که مکسول پرکینز انجام میدهد. جذابتر اینکه در «نابغه» هیچ قطب منفیای وجود ندارد. حتی الن برنستاین که زمانی به خاطر از دست دادن ولف عصبانی است و روبهروی پرکینز قرار میگیرد، در نهایت زنی است که الهامبخش نویسنده جوان بوده و زندگیاش را بر سر موفقیت او گذاشته و آخر کار هم کنار گذاشته شده است. کالین فرث حتی بیشتر از «سخنرانی پادشاه» که برایش اسکار گرفت، اینجا در نقش پرکینزِ درونگرا و صبور میدرخشد. تمام طول فیلم احساساتش را تحت کنترل دارد و فقط از طریق چشمها و جزئیات رفتاریاش است که پی به احساسات درونیاش میبریم. از آن طرف، جود لا در نقش ولف که انگار هر لحظه از شدت شور آماده انفجار است، یکی از بهترین کارهای کارنامهاش را ارائه داده. بازیگران نقشهای فرعی فیلم هم عالی هستند. نیکول کیدمن در نقش الن برنستاین همان بازی نمایشی را در طول فیلم دارد که از یک زن تئاتری انتظار میرود. در حقیقت برنستاین و فیتزجرالد هستند که سنسورهای حسی ولف را روشن میکنند و به یادش میآورند که چقدر مدیون پرکینز است. «نابغه» فیلم بزرگی نیست، فیلم یکدست استانداردی است که همه چیز سر جای خودش است. دیالوگنویسی لوگان درخشان است. بهخصوص در سکانسهایی که میخواهد اثبات کند گاهی نوابغ بیش از اندازه از آدمهای اطرافشان متوقع هستند و چطور بعضی وقتها شانس میآورند و دوروبرشان را آدمهایی میگیرند که تنها هدفشان شکوفایی آنهاست؛ آدمهایی که دوست دارند نبوغ باعث خلاقیت شود. «نابغه» بهوضوح اهمیت این موضوع را نشان میدهد که آدمهای بالغ نبوغ را هدایت میکنند. اینکه صرف داشتن نبوغ برای خلق یک اثر هنری ماندگار کافی نیست و البته نبوغ دلیلی هم برای کامل بودن احساسات انسانی و تجربه عمیق عواطف نمیشود. همه حرف گراندیج و لوگان بر سر همین است که مکسول پرکینز هم به اندازه تامس ولف نابغه است؛ نابغه در تجربه عمیقترین احساسات بشری. نابغه ای که توان دوست داشتن و بخشیدن آدمهای اطرافش را دارد. نبوغ پرکینز اگر بیشتر از ولف نباشد، کمتر نیست.
نوشتههای مرتبط
نویسنده مطلب صوفیا نصرالهی است و اولین بار در نشریه کرگدن منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر نشریه در اختیار انسانشناسی و فرهنگ قرار گرفته است.