انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

بررسی مدل مارکس درباب انقلاب(۴)

از خود بیگانگی:

از خود بیگانگی مضمونی است که در اغلب آثار مارکس به آن پرداخته شده است اما این مفهموم امروزه بیشتر از گذشته مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته است.خواه این مفهوم را به نام خاص از خود بیگانگی بنامی یا به اصطلاح تقسیم کار اشاره کنیم به هر حال مارکس به تاثیرات شیوه خاصی از تولیدات یعنی تاثیرات شیوه سرمایه برکارگر علاقه مند بود. ما در اینجا قصد داریم تا مفهوم از خود بیگانگی  را به صورت بدیع و ساده در قالب تئوری انقلاب مارکس مورد بحث و بررسی قراردهیم.یوآخیم اسراییل سه گونه شرایط اجتماعی را که باعث ایجاد روند از خود بیکانگی می شود را مشخص ساخته است. نخستین مورد شرایطی است که «انسان و نیروی کار وی به یک کالا مبدل می شود»[۴] کارگر کار خویش را به سرمایه دار که دست اندر کار امر انباشت سرمایه بیش تر است می فروشد. اما همانطور که گفتیم سرمایه متغیر یا همان دستمزد کارگر باید به طور نسبی پایین نگه داشته شود.مارکس می گفت:«سود تنها زمانی به سرعت افزایش میابد که قیمت کار یا دستمزد های نسبیع دقیقا به همان سرعت کاهش یابد»[۴] بنابراین حتی در صورت رشد دستمزد ها ارزش نسبی آنها رو به کاهش است. در اینجا تناقضی موجود است.«اگر سرمایه به سرعت رشد کند دستمزدها هم بالا خواهد رفت اما سود سرمایه با شتاب غیرقابل مقایسه ای سریع تر از دستمزدها افزایش می یابد. موقعیت مادی کارگر بهبود یافته ولی به بهای از دست رفتن موقعیت اجتماعی او. بدین ترتیب شکاف اجتماعی که وی را از سرمایه دار جدا می سازد وسیع تر شده است»[۴]

عامل دوم در روند از خود بیگانگی, عامل تقسیم کار(division of labour)  است. با پیچیده تر شدن جامعه و توسعه فناوری,نقش فرد کارگر محدود تر می گردد. بدین ترتیب از کارگری که همراه با گروهی از همکارانش در یک کارگاه برای سوار کردن اجزای یک اتومبیل به کار مشغول است به فردی می رسیم که در پشت خط مونتاژ به انتظار عبور اتومبیلی از نا تمام ایستاده است تا پیچی را محکم یا محل اتصالی را جوشکاری کند. مارکس می گفت:

“نظر به کاربرد وسیع ماشین آلات و به لحاظ تقسیم کار,کار پرولتر همه جذابیت فردی خود را برای وی از دست داده است. او به زائده ماشین تبدیل می شود و از وی صرفا انتظار ساده ترین, بی تنوع ترین و سهل الحصول ترین مهارت ها می رود. بر این اساس, هزینه تولید یک کارگر تقریبا به طور کامل به آن دسته از وسایل معیشتی محدود می گردد که وی به همان نسبت که برخصلت نفرت انگیز بودن کار افزوده می شود دستمزد ها کاهش می یابد. تنها این نیست, بلکه به همان میزان مشقت بار نیز,خواه طولانی کردن ساعات کار یا با افزایش کار مطالبه شده در عرض زمان مشخص,یا با افزایش سرعت ماشین ها و…. می یابد.”[۹]

این مشکل برهر کس که با یکنواختی  خاص یک کار تکراری سروکار داشته باشد آشکار است.سرمایه داران نو می کوشند تا با اعطای نقش خلاق تری در تولید به کارگر این مشکل را اصلاح کنند.به عنوان مثال تولید کنندگان اتومبیل در سوئد که با کم کاری و غیبت غیر موجه کارگران روبرو  بودند به نحو خاصی کوشیدند تا از طریق گیرا تر ساختن کار, بر این قبیل مشکلات غلبه کنند. مدیریت امیدوار است که با تقسیم کردن کارگران به دسته هایی که به جای جز کوچکی از تولید,ساخت کل فر آورده را به عهده دارند علاقه مندی نسبت به کارگر افزایش یابد. همین شیوه در بسیاری از کارخانه های تولید وسایل الکترونیک نیز به کارگرفته شود. سومین دلیلی که اسراییل برای از خود بیگانگی مطرح ساخته مالکیت خصوصی می باشد. کارگر اشیایی را به وجود می آورد,اما آن کالا به مالکیت خود وی در نمی آید. بنابراین ثمره کارگر مانند خودکار صرفا یک کالاست.بدین ترتیب منظور مارکس از شرایط تولیدی که کارگر را عاری از انسانیت می سازد محرومیت وی از فراورده های ناشی از فعالیت های خلاق و خودآگاهنه خویش است. کارگر در این فرایند تبدیل به یک شبه حیوان بیولوژیک می شود. بدین ترتیب در تئوری مارکس, از خود بیگانگی فرایندی است که به واسطه آن اعضای طبقه کارگر, خود را چیزی بیش از کالایی در مجموع اشیا نمی بینند[۴]. همراه با پیشرفت هر چه بیشتر جامعه سرمایه داری از لحاظ فناوری فقر نسبی طبقه کارگر افزایش می یابد. کارگر این حس را به رشد حاکی از دست دادن انسانیت و نقش پیرامون خویش می نگرد و در می یابد که سایر کارگران در وضعیت مشابه او قرار دارند.[۴] در همان حال کارگر تهیدست تر می شود اما بورژوازی به طور نسبی در حال ثروتمند تر شدن است. در مرحله بعد به آگاهی طبقاتی یا همان ویژگی دوم تئوری انقلابی مارکس پرداخته خواهد شد.

 

آگاهی طبقاتی:

همانگونه که اشاره شد طبقات بر اساس مالکیت سرمایه تعریف می شوند.کسانی که دارای سرمایه می باشند استثمارگران و آن عده ای که فاقد سرمایه هستند در زمره اسثمارشدگان قرار می گیرند.طبقه بهره ده تا پیش از آنکه اعضایش به استثمار خود واقف نشوند هیچ گونه نقش خاصی ندارند.این مسله از دیدگاه مارکس بسیار حائز اهمیت می باشد زیرا در مدل مارکس«طبقات تا زمانی که در برخورد های سیاسی به عنوان گروه های متشکل شرکت نکنند طبقه ای را تشکیل نمی دهند».[۴] به عبارتی دیگر گروه های متشکل  تا زمانی که از موقعیت مشترک خویش آگاه نگردند ایجاد نخواهند شد.این مسله به این معنا نیست که این گروه های سیاسی با پیوستن به یکدیگر برای نخستین بار به تمامی اهداف متشرکشان که در  تئوری مارکس به اعنوان انهدام دولت مطرح گردیده وقوف کامل داشته باشند بلکه اعضای طبقه کارگر هنگامی از وضعیت خویش مطلع می گردند تازه شروع به بسط اهداف مشترکشان می کنند.مطابق تئوری مارکس در آغاز دوران بورژوازی,کارگران در جامعه«هنوز توده نا منسجمی را تشکیل می دهند که در سراسر کشور پراکنده و به واسطه رقابت متقابل خویش دچار تفرقه اند»[۹]کارگران آنگاه برای شرایط بهتر زندگی به مبارزه می پردازند نفعی برای خویش به دست نمی آورند بلکه تنها به تحکیم قدرت بورژوازی که در پی انهدام بقایای عصر پیشین است یاری می رسانند.اما با قطعی تر شدن رشد صنعتی,کارگران نیز در مراکز بزرگ صنعتی مجتمع می شوند. به واسطه دور اقتصادی که زندگی کاگران را تحت تاثیر قرار داده شرایط برای کارگران به سرعت رو به وخامت می رود.با این اوصاف آنان اتحادیه های کارگری و انجمن های صنفی برای استحقاق حقشان و مبارزه با بورژوازی تشکیل می دهند و پیکار را با صاحبان سرمایه آغاز می کنند.کارگران معمولا با شکست مواجه می شوند اما پس از مدتی طعم پیروزی را برای دوره های کوتاه مدت می چشند و این به تنهایی اشتهای آنان را برای پیروزی تحریک می کند.بورژوازی دیر یا زود مجبور می شود امتیازاتی را از قبیل ساعات کار کم یا شناسایی احزاب کارگری را برای این طبقه کارگر که اکنون از خصلت مبارزاتی بیشتری بهرمند است قائل شود.اما بورژوازی با هر امتیاز که به آزادی بیشر طبقه کارگر دامن می زند کنترل خود را بر اوضای اجتماعی از دست می دهد و پایه های حکومت خود را سست می سازد.بنابراین هر طبقه حاکمی که متوجه شود که به شکل غیر قابل قبولی قدرتش در حال تضعیف است سرکوب بیشتری را در سطح جامعه اعمال می کند.پس با این اوصاف طبقه کارگر«پس از هر انقلابی که مشخص کننده مرحله پیشرفته ای در مبارزه طبقاتی است خصلت کاملا سرکوب گرانه  قدرت دولتی را به شکل هرچه بارزتری نمایان می سازد».[۱۰]با فرا رسیدن مرحله بهرانی مبارزات نگاه مارکس بر شمار آندسته از اعضای سابق طبقه حاکم متمرکز می گردد که به تدریج به طبقه کارگر در شرف پیروزی ملحق می شوند.ولی حتی با ملحق شوندگان جدیدی به مبارزه«از جمیع طبقاتی که امروزه رو در روی بورژاوزی ایستاده اند تنها پرولتاریاست که یک طبقه واقعی انقلابی است».[۹] در تشریح این نکته باید اشاره کرد که انقلاب صرفا با گروه کوچکی از افراد امکان پذیر نمی باشد.هر چند مارکس را کرارا فردی معتقد به جبر اقتصادی می خوانند ولی این امر احتمالا نمایانگر ساده سازی افراط آمیز دیدگاه واقعی مارکس  در باب توسعه انقلابی و رشد جنبش انقلابی است. با وجودی که مارکس  معتقد بود که هیچ گونه وجه ماشین مانندی درباره حرکت تاریخ وجود ندارد با این حال شد آگاهی انقلابی موضوعی است که هیچگاه به صورت کامل به آن پرداخته نشده است.وی هنگام تشریح علل عدم آمادگی پرولتاریا در رویداد های فرانسه بین سال های ۱۸۴۸و۱۸۵۱ به این نکته اشاره می کند که پرولتاریا به علت عدم توسعه یافتگی بورژوازی و عدم درک خویش نسبت به رسالت تاریخیش ناکام می ماند.وی می نویسد:

” همین که[قیام] برپا شد طبقه ای که منافع انقلابی جامعه در آن متمرکز گردیده است ماده و محتوای فعالیت انقلابی خود را مستقیما در موقعیت خویش می یابد:دشمنانی که باید قلع و قمع شوند,اقداماتی که به حکم نیاز های مبارزه دیکته شده است و باید انجام گیرد؛پیامدهای نیازمندی های این طبقه آن را به پیش می راند.این طبقه به هیچ گونه بررسی نظری پیرامون وظیفه خویش دست نمی زند [اما] طبقه کارگر فرانسه به این سطح نایل نشده بود. این طبقه هنوز توانایی به انجام رساندن انقلاب خویش را نداشت.”[۴]

پس از شکست کمون پاریس در ۱۸۷۱ وی نوشت که طبقه کارگر«می داند که برای رها ساختن خویش و به همراه آن عینیت بخشیدن به شکل برتری از جامعه,که جامعه کنونی به واسطه نهادهای اقتصادی خود به طرز مقاومت ناپذیری به سوی آن گرایش دارد,باید از دل مبارزه ای طولانی و از میان یک سلسله فرایند های تاریخی که محیز و انسان دگرگون می سازد گذر کند».[۱۰]بدین ترتیب باید یک شرایط عینی فراهم اید و بورژوازی به مرحله بالایی از توسعه دست یابد و همچنین باید شرایط ذهنی طبقه کارگر نیز مهیا گردد.شرایط ذهنی برحسب رشد آگاهی طبقه تعریف می شود و به سازماندهی می انجامد.اما رشد این آگاهی خود وابسته به گرایش ترقی خواهانه بورژوازی است. آرون اشاره می کند:

“این انقلاب,که سرمایه داری و طبقات را با هم از میان بر خواهد داشت,کار خود سرمایه داران خواهد بود. سرمایه داران نمی توانند سازمان اجتماعی را سرپا دگرگون نکنند. آنان در رقابتی بی پایان در گیرند, نمی توانند وسایل تولید را افزایش ندهند و این افزایش در عین حال افزایش تعداد کارگران و نیز فقر انها خواهد بود”.[۵] در عاقبت طبقه بورژوازی که وابسته به رشد طبقه کارگر است موجودیت خود را از دست داده و نابود می گردد.

 

فرجام انقلاب:

مارکس به عنوان یک اومانیست معتقد بود در جریان تحلیل دوره پس از سقوط بورژوازی و تشکیل نهایی جامعه جدید ارزش هایی خاصی که وی به آنها معتقد بود مشخص می گردد.انسان های رها شده از ستیزه جویی و دشمنی هایی که از جامعه و طبقات ریشه گرفته این امکان را می یابند که هماهنگ به زندگی بپردازند.مارکس به نابودی شیوه تولید که موجد ساختار روابط اجتماعی خاصی است در تعریف انقلاب خود اشاره می کند و اعتقاد دارد این تعریف دوران جدید با برقراری جامعه ای فارغ از ستیز طبقاتی ارتباط دارد.دوران گذار از جامعه سرمایه داری به کونیستی مقطع بسیار حساسی است که مارکس بسیار کوتاه بدان پرداخته.ولی نباید اهمیت آن را دست کم گرفت.لنین و مائو  هرکدام در هنگام اعمال  تئوری های انقلابی خود در مورد روسیه و همچنین هنگام بررسی پرولتری شدن در چین  به آن پرداخته اند.  این دوران  گذار باید مبتنی بر پایه دیکتاتوری پرولتاریا باشد. این نکته در نخستین بار در نامه ای مطرح گردید که مارکس در آن اعتقاد داشت تمام مسالی که مطرح کرده است در آثارش به سرانجام رسیده است.وی نوشت:

“نوآوری من عبارت بود از اثبات اینکه:۱.وجود طبقات تنها با دوره های مشخص در توسعه تولید بستگی دارد.۲.مبارزه طبقاتی الزاما به دیکتاتوری پرولتاریا منجر می شود.۳.این دیکتاتوری فی نفسه تنها دوران گذاری  است  به مرحله ازمیان رفتن همه طبقات و رسیدن به جامعه بی طبقه. وی بعد ها خاطر نشان کرد«میان جامعه سرمایه داری  و جامعه کمونیستی,دوران گذار انقلابی از یکی به دیگری قرار دارد.هماهنگ با این تحول, یک دوران گذار سیاسی هم وجود دارد که طی آن دولت چیزی جز دیکتاتوری پرلتاریا نخواهد بود.یکی دیگر از نتایج انقلاب و حرکت به سوی جامعه کمونیستی, نابودی نهایی دولت. دولت از دیدگاه مارکس چیزی جز ابزار طبقه حاکمه برای به بند کشیدن کارگران و طبقات ضعیف جامعه نیست. وقتی هیچ طبقه ای وجود نداشته باشد دیگر نیاز به هیچ دولتی نیست و تدوام حیات دولت به اتمام می رسد زیرا دولت صرفا انعکاسی از ساختار طبقاتی است.پس از تسخیر دولت توسط دیکتاتوری پرولتاریا بقایای نظام کهن همچنان تا دورانی وجود خواهد داشت زیرا نابودی آنی آن بسیار بعید به نظر می رسد. پرولتاریا باید پاسدار طبقه کارگر باشد در مقابل دشمنانشان باشد و همه بقایای بورژوازی را از میان ببرد.تعارضات مربوط به همه دوران های پیشین از میان خواهد رفت به دلیل منسوخ شدن شیوه  های تولیدی که در گذشته وجود داشته است. مارکس گفت«به جای جامعه کهن بورژوازی با طبقات و تضادهای طبقاتیش,جامعه ای خواهیم داشت که در آن رشد آزاد هر فرد شرط آزاد همگی افراد است.»[۹]