انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

معرفی کتاب مرگ

نام کتاب: مرگ. نویسنده: تاد می. مترجم: رضا علیزاده. نشر گمان. چاپ چهارم. ۱۳۹۲ . ۱۹۸ صفحه

نویسنده مقاله: محمود پوراکبری

مرگ، نام ششمین کتاب از مجموعه تجربه و هنر زندگی به همت نشر گمان است که به چاپ چهارم رسیده است این کتاب، سعی دارد اضطراب انسان را نسبت به دغدغه مرگ، واکاوی نماید و تا آنجا که بتواند در پی رفع آن باشد.

اینکه زمانی همه چیز به پایان می‌رسد و باید جهان را ترک کرد، برای انسان بزرگترین معما و شاید هراسناک‌ترین و ناخواسته‌ترین رویداد در ذهن و زندگی او محسوب می‌گردید. به همین دلیل، انسان از گذشته‌های دور، نامیرائی را آرزو کرده است که فصل دوم کتاب موردنظر را نیز شامل می‌شود.

امروزه می‌دانیم که در طبیعت و گیتی، هیچ چیز جاودان نیست، هر چیزی آغازی دارد و پایانی. که با این دانش، باورهای گذشتگان نقض می‌گردد. انسان تا نزدیک به ۲۰۰ سال پیش، کوه‌ها را نماد پایداری و پایندگی می‌پنداشت اما در قرن هجدهم دانستیم که کوه‌ها نیز ، آغاز و پایان دارند.

ارسطو بر این باور بود که هر چه در آسمان است، جاویدان است زیرا از چیزی دگرگون ناپذیر درست شده که او آنرا، اتر می‌نامید. ولی امروزه می‌دانیم که ستارگان نیز همچون کهکشان‌ها، نامیرا و جاودان نیستند. بطور کلی هر آنچه در طبیعت است دارای تولد و مرگ است و تنها تفاوت در طول عمر یا بقاء آنان است. برخی حشره‌ها ، چند روز یا چند هفته زندگی می‌کنند، برخی خزندگان بیش از صد سال و برخی لاک‌پشت‌ها تا ۴۰۰ سال. ستارگان پر جرم، چند میلیون سال و ستاره‌هائی مانند خورشید ده میلیارد سال و ستارگان کم جرم‌تر از خورشید، ده‌ها میلیارد سال، زندگی خواهند کرد. ولی جاودانگی و نامیرائی هرگز. مرگ حتمی است و باید با آن کنار آمد. اما حال که به این قسمت از آغاز و پایان زندگی رسیده‌ایم بد نیست راجع به امید به زندگی نیز اشاره شود.
تا دو سده پیش امید به زندگی برای انسان در هنگام تولد ۳۰ الی ۲۵ سال بیشتر نبود. بر اثر پیشرفت‌هائی که در زیست‌شناسی، پزشکی، کشاورزی و دامداری در اروپا و آمریکا رخ داد، انسان توانست بیشتر زندگی کند و بنابر آمارهای فرانسه سن میانگین یا به طور دقیقتر، امید به زندگی در فرانسه تا نیمه دوم سده هجدهم ۲۵ سال بود، در سال ۱۸۵۰ میلادی به ۴۳ سال رسید و در ۲۰۱۵ میلادی به ۸۲ سال. امید به زندگی در آینده باز هم افزایش خواهد یافت ولی نامیرائی یعنی گریختن از مرگ و زندگی جاودانه، ممکن نخواهد بود. ]ر ک محمد حیدری ملایری- کنفرانس مرگ و جاودانگی[
در این کتاب بیان می‌شود که یکی از کارکردهای مهم وبنیادین ادیان، کنار آمدن با همین حتمی بودن مرگ است. «از کارکردهای دین یکی هم کمک به کنار آمدن با مسئله مرگ است. این نقش بسیار مهمی است. و راه کنار آمدن با مرگ در بسیاری از ادیان این است که به قصد تسلی، راهی برای تداوم زندگی عرضه می‌کنند.» ]می ، مرگ ، ص ۳۱[ و عامل اساسی در این تداوم زندگی از منظر ادیان، روح انسان است. تا به امروز بحث‌های مفصل و زیادی راجع به روح میان دینداران و فیلسوفان جریان داشته و شاید هیچگاه، هیچکدام به نتیجه مطلوب نرسند اما علم از بررسی روح عاجز است. به هر روی، سنت‌های دینی، زندگی پس از مرگ را با جدا شدن روح از کالبد تن انسان مرده ادامه‌دار پنداشته‌اند.
«بنابراین مفهوم زندگی پس از مرگ صرفنظر از اینکه چه عواقب هولناکی در پی داشته باشد، با خودش نوعی آسودگی می‌آورد. البته در اغلب مذاهب مسیحی مکانیسم‌هایی هم وجود دارد که فرد با توسل به آنها می‌تواند از بدترین وضعیت محتمل اجتناب کند. اما حتی در بدترین وضعیت هم یک چیز از دست نمی‌رود: خود شخص. چیزی که مرگ تهدید به گرفتن آن می‌کند کما بیش سالم و دست نخورده می‌ماند.» ]همانجا ، ص ۳۶[
آنچه در کتاب مرگ نوشته‌ی تاد می آمده است تنها بسنده کردن به ادامه حیات انسان پس از مرگ بنا به باور ادیان ابراهیمی است و اینکه کیفیت زندگی بعد از مرگ چگونه است سکوت اختیار می‌کند همچنین نویسنده نگاهی سطحی و گذرا به آئین بودائی کرده و آنرا با سنت ادیان ابراهیمی قیاس می‌کند: «در مسیحیت، مثل یهودیت و اسلام فقط یک زندگی این جهانی داریم. داوری درباره روح، یک بار انجام می‌گیرد. در آئین بودا (مثل آئین هندو) زندگی هر بار مورد قضاوت قرار می‌گیرد و بر اساس «کارما» ی زندگی پیشینمان، در زندگی بعدی به شکلی متناسب با آن زاده می‌شویم. می‌توانیم مسئله را به این شکل طرح کنیم. در سنت یهودی – مسیحی زندگی دنیوی امتحانی است برای حیات اخروی. اما در آئین بودا، زندگی دنیوی مشکلی است که باید بر آن چیره شد. در سنت یهودی – مسیحی باید بر امیال و تمناهای زندگی دنیوی چیره شویم تا شایسته بهشت شویم. اما در آئین بودا باید بر امیال و تمناهای زندگی دنیوی چیره شویم تا از تکرار زندگی دنیوی رهایی یابیم. برای بودائی‌ها زندگی رنج است، بنابراین هدف چیرگی بر زندگی است. ]همانجا، صص ۴۰ و ۳۹[
« آزمودم مرگ من در زندگیست چون رهم زین زندگی پایندگی‌ست»
[ر.ک مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم]
در اینجا بحث «خود» مطرح می‌گردد یعنی اینکه چه در سنت دینی یهودیت و مسیحیت و اسلام و چه در آئین بودا آنکه پس از مرگ جسم دوباره به زندگی ادامه می‌دهد کیست؟ گویا پاسخ را در قضیه روح در خودِ خودِ فرد گنجانده‌اند حال آنکه از نظر علمی، چیزی که هست مغز است و فعالیت‌های فیزیولوژیک آن. بخشی از فعالیت‌های مغز، روان نامیده می‌شود که موضوع روانشناسی است. با مرگ، روان هم که زائیده مغز است از میان می‌رود. اما متأسفانه در کتاب پیش رو مرگ از منظر علمی آنطور که شایسته است مورد بررسی قرار نگرفته است. به هر حال آنچه در آئین بودا دچار زندگی پی در پی می‌گردد و دروازه‌های مرگ را یکی پس از دیگری می‌گشاید و می‌بندد «خود» ی است که بنابر همان باور ریشه‌اش در وهم می‌باشد. بنا به نظر برخی از محققان آئین بودا: «خود» توهی بیش نیست. خودی وجود ندارد، هر چه هست جریان همواره در تغییر جهان است. این حرف درستی است. آموزه بودائی اندیشه خود متشخص را منکر می‌شود. هر چند مفهوم این انکار بنا به تفسیر فرد از آئین بودا فرق می‌کند. برای کسانی که به تناسخ اعتقاد ندارند، درک وجود نداشتنِ خود آسان است. چنان که بعداً هنگام بررسی آئین تائو خواهیم دید، فرد همچون موجی بر روی اقیانوس است. خود متشخصی وجود ندارد؛ آنچه خود می‌نامیم تنها یک لحظه پدیداری و ناپدیدی یک لایه در جهان است.» ]می، مرگ، صص ۴۲ و ۴۱[
نمونه چنین نگاهی را در عرفان ایرانی می‌توان جستجو کرد. رابطه میان قطره و دریا، رابطه کل و جزء ، حذف منیّت و پیوستن به بی‌نهایت؛ از قطره خالی شدن و پیوستن به دریا.
نویسنده در قسمتی از کتاب ادعا می‌کند که: «ایمان و تردید ملازم یکدیگرند. بر این اساس می‌توان این کتاب را کوششی دانست برای دنبال کردن موشکافانه اینکه تردید در حیات اُخروی، ما را به کجا می‌رساند.» ]همانجا، ص ۴۵[. اما به هیچ روی از انجام این مهم، بر نیامده است.
نویسنده ابتدا مرگ را با تکیه بر ۴ مضمون بررسی می‌کند. «نخست، مرگ پایان ما و پایان تجربه ماست. دوم، این پایان نوعی دستاورد یا هدف نیست؛ فقط متوقف شدن است و بس. سوم مرگ هم امری است محتوم و هم نامعلوم. ما مطمئنیم که خواهیم مرد، ولی نمی‌دانیم کِی. بنابراین مرگ نه تنها نقطه پایان زندگی ماست، بلکه بر سراسر آن سایه انداخته است. و در نهایت این سه خصوصیت باعث می‌شود تا به تردید بیفتیم که آیا زندگی ما اصلاً معنایی دارد یا نه. » ]همانجا، ص ۴۸[
بعد از این به سراغ فلسفه اپیکور از فلاسفه یونان باستان می‌رود و از قول او می‌نگارد: «مرگ برای ما هیچ است. زیرا آنچه از میان رفته چیزی را حس نمی‌کند و آنچه چیزی را حس نمی‌کند برای ما هیچ است.» ]همانجا، ص ۴۹[
اپیکور نیز مانند برخی از روانشناسان و جامعه‌شناسان معاصر موتور اصلی زندگی انسانی را لذت و رَنج می‌دانست یعنی بدست آوردن لذت و دوری از رنج، تمام انگیزه‌های بشری را شکل می‌بخشد منظور از لذت که تعابیر سطحی و سبکش در همان دوران باستان، اپیکور را نیز گوشه گیر و منزوی ساخته بود، عشرت طلبی و عیش و نوش نبوده بلکه رفاه و آسایش و امنیت را شامل می‌شده است.
میل و تمنای دوری از درد و رنج و بدست آوردن لذت و آرامش که از فلسفه اپیکور انعکاس می‌یابد در آئین بودا به کل نفی می‌شود بودائیان “میل” را اساساً، سر منشاء تمامی رنج‌های زندگی می‌دانند و می‌توان نمونه چنین اندیشه‌ای را در عرفان ایرانی بار دیگر مشاهده کرد که استغنا و بی‌نیازی را به اوج خود می‌رساند: “بنده را با خواست چه کار؟”
«بودائی‌ها می‌خواهند میل را به کلی حذف کنند تا با این کار ما را کاملاً در برابر آنچه که در اطرافمان اتفاق می‌افتد ایمن کنند. کسی که هیچ میل و تمنائی ندارد تحت تأثیر اتفاقاتی که برایش می‌افتد قرار نمی‌گیرد. اما کسی که هنوز نیازهایی دارد، حتی اگر نیازهائی بسیار ساده باشند، ممکن است نیازهایش بر طرف نشود.» ]همانجا، ص ۵۰[
و ادیان توحیدی – ابراهیمی دو راه حل متفاوت برای فارغ شدن از دغدغه و اضطراب مرگ پیش رویمان می‌نهند. یکی نیستی مطلق بعد از مرگ را مایه تسلی خاطر می‌پندارد و دیگری وعده به زندگی مجدد را مأمن زخم از مرگ بشری، عرضه می‌کند.
«در سنت‌های دینی فایق آمدن بر ترس از مرگ بر اساس این باور امکان پذیر می‌شود که ما پس از مرگ هم باقی می‌مانیم. اما از دید اپیکور بر عکس، آنچه مایه تسلی است این است ]که[‌ ما پس از مرگ نمی‌مانیم. از نظر او همین از بین رفتن و انهدام کامل ماست که مرگ را به عنوان منشاء و رنج از اعتبار می‌اندازد. وقتی کسی نیست که رنج ببرد پس رنجی هم وجود ندارد.» ]همانجا، ص ۵۱[
اگر به دیدگاه اپیکور کمی تأمل نمائیم، در می‌یابیم که او نیز دارای بینش موجه و قابل اتکائی‌ست. «به عبارت دیگر اپیکور صرفاً زندگی را به لذت و رنج فرو نمی‌کاهد. بلکه منظری نسبت به مرگ را جایگزین منظری دیگر می‌کند. نگاهمان را از منظر موجودی زنده که از مرگ می‌هراسد معطوف می‌کند به منظر موجودی مرده که فاقد حس ترس یا هر حس دیگری است.» ] همانجا، ص۵۲[
درباره کیفیت مرگ نیز باید دانست که بر عکس آنچه که کم و بیش شنیده می‌شود مرگ، کامل کننده زندگی نمی‌باشد بسیاری از آدمیان با مرگ خود نقشه‌ها و کارهای خود را نیمه کاره و نیمه تمام، رها می‌کند و حتی خود نیز ناپخته ، تجربیات به ثمر نرسیده‌اش را به دست فنا می‌دهد.
«مرگ کامل‌ترین نمود زندگی نیست. مرگ زندگی را به حداکثر ظرفیتش نمی‌رساند. برعکس، مرگ به جای ظهور و بروز زندگی، همه آثار آن را محو می‌کند. به جای اینکه مسیر زندگی را تحقق بخشد، آن را از بین می‌برد. مرگ را نمی‌توان نقطه اوج زندگانی دانست، لحظه‌ای که زندگی به سویش در حرکت است تا به پربارترین نقطه‌اش برسد. پس مرگ را نمی‌توان نوعی رسیدن تلقی کرد، آن طور که میوه‌ها می‌رسند.» ]همانجا ، ص ۵۴[ با تمام این اوصاف بر خلاف آنچه که بیشتر آدمیان از منظر مرگ درک می‌کنند این کتاب در پی آن است که نشان دهد «در مرگ چیزی هست که به زندگی بشر اهمیت یا معنا می‌بخشد. اما در مواجهه با واقعیت مسلم مرگ اغلب احساس می‌کنیم که زندگی‌مان به نوعی بیهوده است.» ]همانجا، ص ۶۸[
ما با دقیق شدن به بررسی تاد می در کتاب مرگ می‌فهمیم که چرا مرگ باعث بی‌معنائی و پوچی زندگی می‌شود: « نخست، مرگ پایان ماست. پس از مردن هیچ چیز از ما باقی نمی‌ماند. ما موجودات زنده‌ای هستیم که هم اکنون زنده‌ایم و بس. این زندگی هیچ مقصد و مقصودی جز خودش ندارد و به چیز دیگری ختم نمی‌شود: نه پاداشی هست و نه کیفری. همه راه‌ها فقط به فنای ما ختم می‌شود. به علاوه ….. مرگ فی نفسه به زندگی ما معنا نمی‌بخشد. هنگام مرگ رشته‌هائی که ما را به جهان بسته است در هم گره نمی‌خورد یا بافته نمی‌شود تا منسوجی بزرگتر را به وجود آورد. این رشته‌ها فقط گسسته می‌شود و بدون هیچ الگو یا پیوندی رها می‌شود… مرگی که این رشته‌ها را می‌گسلد ممکن است هر آن اتفاق بیفتد. نمی‌توان گفت که چه زمانی با مرگ روبرو خواهیم شد اما بی‌تردید با آن روبرو خواهیم شد. ما همیشه – اگر چه نه با آگاهی ژرف‌اندیشانه – می‌دانیم که زندگی‌مان روزی بی‌نتیجه و برای همیشه متوقف خواهد شد. و اینکه آن روز هر روزی می‌تواند باشد. مرگ در بعضی روزها کمتر محتمل است، ولی هر روزی ممکن است اتفاق بیفتد.» ]همانجا، ص ۶۹[
همچنین در این کند و کاو ، به انگیزه ادیان توحیدی از زندگی این جهانی در برابر حیات اُخروی نیز به طور گذرا و سربسته پرداخته می‌شود. اینکه زندگی مادّی موجود در گیتی، آزمایشی برای زندگی ابدی در جهان باقی بوده و در حد یک پاراگراف به دیدگاه نیچه در این زمینه اختصاص می‌یابد. نیچه فیلسوف بزرگ دقیقاً و به درستی به این نکته یعنی آزمایشگاه بودن گیتی و آزمایش شدن انسان اشاره می‌کند و آنرا به نقد می‌کشد و بر این باور است که ادیان معتقد به جهان اُخروی با اصل و مبنا قرار دادن آخرت، زندگی و تمام طبیعت سرشار از زیبائی‌اش را در عالم هستی از اصالت خالی می‌گردانند. هرچند در ادامه کتاب نویسنده اعتراف می‌کند که باور به جهان آخرت و زندگی پس از مرگ در ادیان به استدلالات عقلی مربوط نمی‌گردد و شامل حال ایمان و مؤمنان می‌باشد و البته هر آنجا که ایمان پای نهد ، حتماً شک نیز حاضر می‌شود.
« حتی دین هم نمی‌تواند به مؤمنان اطمینان کامل بدهد که همه چیز روبه راه خواهد بود زیرا برای بسیاری از افراد دین امری ایمانی است. ایمان همواره با شک دست و پنجه نرم می‌کند و راه را برای ورود دلهره مرگ باز می‌کند. ایمان می‌تواند مرگ را پس براند، اما شک اجازه می‌دهد که مرگ دوباره راه خود را به پیش باز کند.» ]همانجا، ص ۷۸[
در مجموع هر چه تا به اینجا در این مقاله نوشته شد، یکّه تازی مرگ بود و بس. فردوسی در شاهنامه وزین خود از زبان پهلوان‌ها و گاه از سینه خود بارها به این مطلب اشاره داشته است. بد نیست چند بیتی در این نوشتار مثال زده شود تا با نگاه فرهنگ مهرگستر ایرانشهری در رابطه با مرگ نیز آشنا گردیم:
بیا تا به شادی دهیم و خوریم چو گاهِ گذشتن بود، بگذریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج؟
یا از زبان ایرج نخستین شاه ایران زمین که به شهادت رسید می‌نویسد:
گر ایوان من، سر به کیوان کشید همان زهر مرگم بباید چشید
یکی سینه شیر باشدش جای یکی کرکس و دیگری را همای
آری فردوسی بزرگ به وضوح نشان می‌دهد که تمامی راه‌ها به مرگ ختم می‌شود:
زمین گر گشاده کند راز خویش نماید سرانجام و آغاز خویش
کنارش پر از تاجداران بود برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش پر از خوبرُخ چاک پیراهنش
کجا آنکه بر کوه بودش کُنام بریده ز آرام و از کام و نام؟
کجا آنکه سودی سرش را به ابر کجا آن کهبودی شکارش هژبر؟
همه خاک دارند بالین و خشت خُنُک آنکه جز تخم نیکی نکِشت؟ [ر.ک شاهنامه فردوسی]
پس مرگ یکه تاز میدان هستی بوده و هست و خواهد بود. اما چه می‌شد اگر انسان نامیرا می‌گشت و به گونه‌ای می‌توانست به راز جاودانگی پی ببرد. در ابتدای مقاله در قسمت آغازین نوشتار آورده شد که بشر از گذشته‌های دور ، نامیرائی را آرزو کرده و برای خود باورهائی ساخته است.
یکی از کهن‌ترین موردها را در اوستا می‌یابیم؛ امشاسپندان یا امِشَه سِپَنتَه به معنای سپنتای نامیرا یا نامیرای مقدس. اَمَرتات = امرداد ، به معنای نامیرائی و جاودانگی. امرداد، نام ماه پنجم از گاهشمار ایرانی می‌باشد. در افسانه‌های سومری، گیلگَمِش ، پهلوانی است که پس از مرگ دوستش، انکیدو، در جستجوی جاودانگی بر می‌آید ولی به آن دست نمی‌یابد. [ر.ک افسانه گیلگمش کهن ترین حماسه بشری، اسمیت]در تورات عهد عتیق، پیامبران بنی اسرائیل، سن‌های عجیب و غریب دارند، ۷ تن از آنان بیش از ۹۰۰ سال عمر می‌کنند. بیشترین سن متعلق به متوشالح است؛ ۹۶۹ سال. عمر نوح به ۹۵۰ سال می‌رسد. ۲۵ تن دیگر ۷۰۰ تا ۳۰۰ سال زندگی می‌کنند. [ر.ک کتاب مقدس؛ عهد عتیق و عهد جدید، گلن و مَرتِن] در برخی از داستان‌های اسلامی، خضر، با نوشیدن آب حیات، عمر جاوید می‌یابد. بی‌گمان اینها از افسانه‌هائی بودند که برای انگیزش و حیرت پیروان استفاده می‌شده است چرا که از نظر گاه علمی نمی‌تواند درست باشد و علم زیست شناسی نیز چنین طول عمری را برای گذشتگانمان، بدست نیاورده است. آشیل پهلوان یونانی هومر و همچنین اسفندیار، نامیرا نیستند، گزند ناپذیرند، روئین تنند ولی هر دو کشته می‌شوند. در اوستا تنها کسی که نامیرا می‌باشد، پشوتن است که برادر اسفندیار بود. [ر.ک ویکیپدیا دانشنامه آزاد، مدخل پشوتن] و یکی از سوشیانت‌ها به شمار می‌رود.
حال فرض کنیم که انسانی بتواند صده‌ها زندگی کند او باید درگیر پریشانی‌های روانی بسیار شود و روزگار تلخی را بگذراند زیرا همه عزیزان خود را از دست داده و از دست خواهد داد، به چشم خود بلاهائی را که در طول سده‌ها بر سر انسان آمده مانند جنگ‌ها، اپیدمی‌ها، زمین لرزه‌ها، سیل‌ها دیده است. اگر انسان است و دارای احساس و عاطفه، چگونه می‌تواند تأثیر نپذیرفته باشد. انسان نامیرا، ذوقی برای زندگی و پیشرفت و آفرینندگی نخواهد داشت. موجود بی تفاوت یا شاید سنگدلی خواهد بود. نامیرائی می‌تواند بدبختی بسیار بزرگی برای شخص نامیرا باشد.
نویسندگان بسیاری درباره این جنبه‌های نامیرائی اندیشیده‌اند به عنوان مثال، در سال ۱۸۹۷ میلادی نویسنده انگلیسی “برام استوکر”، رمان “دراکولا” را می‌نویسد. [ر.ک ویکیپدیا دانشنامه آزاد، مدخل برام استوکر]دراکولا به دنبال نفرینی نامیرا می‌شود ولی مجبور است برای ادامه زندگی، مانند خفاش خون بیآشامد. رمان “همه می‌میرند” نوشته نویسنده فرانسوی “سیمون دوبوار” در سال ۱۹۴۷ میلادی، درباره مردی است به نام “کنت فوسکا”، که نامیرا می‌شود ولی پی می‌برد که نامیرائی را نمی‌توان تحمل کرد چون روحیه، اراده، خواست و عشق به زندگی را نابود می‌کند. [ر.ک ویکیپدیا دانشنامه آزاد مدخل همه میمیرند] “خورخه لوئیس بورخس”، نویسنده آرژانتینی، در سال ۱۹۴۷ میلادی، رمان “نامیرا” را می‌نویسند. رمانی درباره پوچی جستجوی جاودانگی. زیرا موتوری که در درون ما آدمیان وجود دارد و انگیزه فعالیت‌ها و پیشروی می‌شود همان آگاهی به مرگ است. در این رمان، سربازی رومی که در لشکر سزار خدمت می‌کرده، جویباری را می‌یابد که به او جاودانگی می‌بخشد. پس از آن، وی، سده‌ها در جستجوی جویباری می‌گردد که دوباره، میرائی را به او بازگرداند. ]ر.ک محمد حیدری ملایری، کنفرانس مرگ و جاودانگی[
آنچه به وضوح در این کتاب از تصویر نامیرائی خواهیم دید این است که زندگی همچون رمانی است که هرگز پایان نمی‌یابد و به راستی همگان خواهیم پذیرفت (حداقل اکثر ما) که خواندن چنین رمانی و زیستن در چنین شرایطی بس رنج آور و دردناک می‌گردد. کتاب مرگ، اثر تاد می شاید با این پاراگراف به نتیجه‌گیریِ کند و کاو خود می‌رساند ما را که:
«پرسش این نیست که آیا می‌توانیم در دل شکنندگی زندگی، زندگی کنیم. اگر منظری که تاکنون ساخته‌ایم درست باشد، نه تنها می‌توانیم، بلکه چاره‌ای جز این نداریم. شکنندگی زندگی موقعیتی است که ما در آن قرار داریم. زندگانی ما رویاروی مرگ پیش می‌رود، که اگر بتوان این تعبیر را به کار برد، هم سرمنشاء معنای آن است و هم سرمنشاء بی‌معنائی آن. سرمنشاء معنای آن است به دلایلی که در فصل دوم در بحثمان درباره نامیرائی دیدیم و سرمنشاء بی معنائی‌اش به دلایلی که در فصل اول دیدیم. پرسش ما این نیست که آیا زندگی شکننده امکان پذیر است یا نه؛ شکنندگی زندگی وضعیتی است که در آن به سر می‌بریم. پرسش این است که آیا می‌توانیم با آگاهی از این موضوع زندگی کنیم یا نه. و حتی در اینجا باید منظورمان را دقیق‌تر روشن کنیم. به یک معنا ما همیشه می‌توانیم با آگاهی از شکنندگی زندگی، زندگی کنیم.» ]می، مرگ، صص ۱۶۰ و ۱۵۹[

زندگی زیباست ای زیبا پسند زنده اندیشان به زیبائی رسند
آنقدر زیباست، این بی بازگشت کز برایش می‌توان، از جان گذشت
مردن عاشق نمی‌میراندش در چراغ تازه می‌گیراندش
باغ‌ها را، گرچه دیوار و در است از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه‌ها را از جدائی گر غم است ریشه‌هاشان دست در دست هم است.
هوشنگ ابتهاج

منابع:
۱-اسمیت، جرج. افسانه گیلگمش؛ کهن ترین احماسه بشری. مترجم به آلمانی: گئورک بورکهارت. ترجمه به فارسی: دکتر داوود منشی‌زاده. نشر اختران.
۲-فردوسی، ابوالقاسم. شاهنامه بر اساس چاپ مسکو، به کوشش سعید حمیدیان. نشر قطره. چاپ هشتم؛ ۱۳۸۵
۳-گِلِن، ویلیام؛ مَرتِن، هنری. کتاب مقدس عهد عتیق و عهد جدید. ترجمه: فاضل‌خان همدانی. انتشارات اساطیر. تهران. چاپ سوم؛ ۱۳۸۸.
۴-مولوی، مولانا جلال‌الدین محمد. مثنوی معنوی بر اساس نسخه تصحیح شده رینولد نیکلسون. با مقدمه استاد بدیع‌الزمان فروزانفر. انتشارات امیرمستعان. تهران ۱۳۷۸ .
۵-می، تاد. مرگ. ترجمه: رضا علیزاده. نشر گمان. چاپ چهارم ۱۳۹۲ .
۶-ویکیپدیا دانشنامه آزاد به ترتیب متن:
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D8%B4%D9%88%D8%AA%D9%86
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%85_%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%88%DA%A9%D8%B1
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D9%85%D9%87_%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%85%DB%8C%D8%B1%D9%86%D8%AF
۷- گفتار دکتر محمد حیدری ملایری اخترفیزیکدان: مرگ و جاودانگی؛گذری و نظری ۲۷ تیر ۱۳۹۵
https://www.youtube.com/watch?v=jjhc3Mc7ohk