به کوشش گراهام اسکمبلر و پل هیگز
ترجمۀ مهسا علاء
پیشگفتار
نوشتههای مرتبط
گراهام اسکمبلر و پُل هیگز
معدود محققانی در کانون یا خارج از حوزه ی جامعه شناسی هستند که سرعت پیشرفت و عمق تغییرات اجتماعی را در نیمه ی آخر قرن بیستم مورد بحث قرار میدهند. این تغییرات در سطح کلان مانند سقوط اتحاد جماهیر شوروی در اواخر دهه ی ۱۹۸۰ گرفته تا تغییرات در سطح خرد مثل تنوع سریع مصرفگرایی و سرایت سبکهایی غربی از مفاهیم هویت و خود ادامه یافت. باوجوداین، اختلاف عقیده های زیاد و اغلب بحث انگیزی در مورد نحوه ی ترسیم، درک و با دید مغرضانه تر، توجیه یا توضیح علت چنین تغییرات شگرف و در نظر اول بنیادی و ژرفی وجود دارد. این مسئله منجر به بحثهای طولانی در چهارچوب جریان اصلی جامعهشناسی درباره ی مسائل دوران بندی و همچنین مفهوم پذیری مجدد ” معرفت جامعهشناختی” شد که هسته ی اصلی و متداول این شاخه را به چالش میکشند. همانطور که در این کتاب به آن اشاره میشود، جامعهشناسی پزشکی به طور چشمگیر و فزایندهای متأثر از هم تغییرات اجتماعی در اشکال کلان و خرد چندین سویهی خود و هم مباحثات ایجادشده توسط این شاخه بوده است.
در این پیشگفتار کوتاه، در تلاش برای شفافسازی بعضی از مباحث کلیدی در مورد تغییر و بهویژه ملاحظهی بعضی از مسائل اصطلاحشناسی، نوشتههایی جامع و پیچیده و گاه چند جنبهای را شرح میدهیم. در ابتدا به دلیل فراوانی و شدت و دوسوگرایی کاربرد آنها، دو تقسیمبندی مدرنیته/ پستمدرنیته و مدرنیسم/ پستمدرنیسم را مدنظر قرار میدهیم. بعدازآن به سراغ دیدگاههای مدرن و پستمدرن در رهیافت خود جامعهشناسی میرویم. در آخر، پس از تأکید بر بعضی مسائل کلیدی در مقابل جامعهشناسانی که نهتنها تغییر اجتماعی پویا بلکه آیندهی رشتهی پژوهشی خود را مورد بحث قرار میدهند، تأملی ویژه بر پیامدهای مورد انتظار جامعه شناسان پزشکی و همچنین علت نوشتن کتاب حاضر خواهیم داشت.
مدرنیته/ پستمدرنیته
تقسیم دوگانهی مدرنیته/ پستمدرنیته حاکی از دوران بندی و نشاندهندهی گذر از دورهی مدرنیته به یک دوره یا ساخت اجتماعی جدید است. مدرنیته عموماً به ویژگی ساخت اجتماعی متمایز جوامع «مدرن» ازجمله آنهایی که نخست در اروپای قرن پانزدهم ظاهر شدند اشاره دارد. این جوامع در تضاد با پیشینیان پیشمدرن خویش هستند و مدرنیته در اینجا به خصوص با دوران باستان همسنجی میشود. با همهی اینها، انگارهی «دورهی مدرن » مدتها بعد طی جنبش روشنگری اروپا در قرن هجدهم بهطور کامل متبلور شد. تأکید طرح روشنگری، و ازآنپس مدرنیته، بر مفهوم دنیوی عقل همگانی/ جهان شمول بود که نوید پیشرفتی ناگزیر را برای آن جامعهی شایسته و همچنین درک و کنترل طبیعت میدادند. از اواخر قرن نوزدهم بود که مدرنیته را بهعنوان یک ساخت اجتماعی با عقلانی شدن اجرایی و اقتصادی و تمایز جهان اجتماعی همسان دانستند (فدراستون، ۱۹۸۸: ۸-۱۹۷). مدرنیته ارتباط ویژهتر یا به گفتهی بسیاری از محققین پیوند برجستهتری با این موارد دارد: دولت-ملت همراه با نظام بینالمللی دولتها; یک نظام اقتصاد سرمایهداری توسعهگرا و پویا بر پایهی دارایی شخصی; صنعتگرایی متأثر از فوردگرایی (فردیسم); رشد نظامهای اداری و برکراتیک گستردهی مربوط به سازماندهی و نظارت اجتماعی; برتری ارزشهای فرهنگی دنیوی و خردگرا و مادیگرا و فردگرا; و تفکیک خواص از عوام (هال و همکاران، ۱۹۹۲).
سخن از پستمدرنیته نشاندهندهی رویکرد یا ظهور یک ساختار اجتماعی جدید و مجزا است که جایگزین مدرنیته میشود. همانطور که انتظار میرود، تعریف یا توضیح مشخصههای پستمدرنیته از مدرنیته سختتر است (و شاید عجیب باشد که برخی اصرار میکنند تنها یک پیرو مدرنیته (بایستی) به چنین کاری مبادرت ورزد). اما بسیاری از نویسندگان، پستمدرنیته را با افول پروژهی غربی و ذاتاً اروپا-محور مدرنیته ارتباط میدهند و بدین ترتیب حمایت بنیانمدار بسیار معیوب آن از عقل همگانی، فرا روایتهای عقلمدار و ناتوانی این رویکرد را در عمل به وعدههایش-چه اصلاً توانسته باشد آنها را به مرحلهی عمل درآورده یا دستکم به نحو مؤثری اجرایشان کرده باشد- محکوم میکنند. بسیاری با در نظر گرفتن پستمدرنیته بهعنوان یک ساختار اجتماعی بر این موارد تأکید میکنند: اهمیت رو به افول ملت-دولت و ملیگرایی در مقابل از یکسو رشد بدنهای فراملی و جهانیشدن بازارها و نظامهای ارتباطی و از طرف دیگر، فرایند همزمان قبیله آرایی مجدد یا جایگزینی گرایشهای ملی با وابستگیهای سیاسی و فرهنگی محلی; تبدیل تولیدات انبوه به کالاهای بخشبندی شده که در درجهی اول به سمت الگوی مصرفگرایی تمایل دارند; الگوهای جدید و تغییرپذیر و عمدتاً پساصنعتی یا پسا فوردیستی کار; نقش روزافزون رسانههای گروهی و فناوریهای اطلاعات; تغییرات در تولید اجتماعی و گردش دانش; کنار گذاشتن سیاست طبقه-محور قدیمی و جایگزینی آن با فعالیتهای جنبشهای اجتماعی جدید در مورد سیاست/اصول سبک زندگی و هویت; و تجزیه و چند شاخه و نسبی شدن فرهنگ که عموماً آزادسازی فرهنگی قلمداد میشوند.
مدرنیسم/ پستمدرنیسم
رسم بر این بود که دوران فرضی مدرنیته و پستمدرنیته را با منظومهها یا اسلوب فکری و ارزشهای فرهنگی خاص به ترتیب، مدرنیسم و پستمدرنیسم مشخص کنند.گرچه بسیاری از محققان چنین رویکردی را در پیشگرفتهاند مثلاً پروژهی مدرنیته را با مدرنیسم برابر دانستهاند، اما دیگران بر این عقیدهاند که این کار تصویر بسیار نادرستی از گفتمان نظری بهروزتر ارائه میدهد. به هر حال، در این کتاب وقتی به تناسب فرهنگی همبسته با مدرنیته اشاره میکنیم منظورمان مدرنیسم است نه پستمدرنیسم.
هر جا که صحبت از کاربرد اصطلاحات مدرنیسم و پستمدرنیسم مطرح باشد، میتوان آن را با هنر مرتبط دانست. مدرنیسم (دستکم) بیشتر به هنر و بهویژه جنبشهای زیباشناسی که آگاهانه با کلاسیسم مخالفاند مربوط میشود. فعالیتهای این جنبشها که در دههی ۱۸۸۰ در اروپا نمایان شدند، نزدیک به زمان جنگ جهانی اول به اوج خود رسید. از میان اینها دادائیسم و سورئالیسم جزء جنبشهای برجسته و وابسته به سبک آوانگارد در هنر بودند. آوانگارد که اهدافش هم دستگاه توزیع و تبلیغ بود که آثار هنری به آن بستگی داشتند و هم جایگاه هنر که توسط مفهوم استقلال متجلی شد، به «نهاد هنر» حمله کرد. این جنبش مخالف با استقلال زیباشناسی(هاله ستیز)، هدفش همبستگی مجدد هنر با رویههای زندگی بود.
اصطلاح «پستمدرنیسم» در دههی ۱۹۶۰در نیویورک میان هنرمندان و نویسندگان و منتقدان رایج شد. کاربرد آن بهسرعت و تااندازهای بیهدف از دههی ۱۹۷۰ به بعد در سراسر اروپا و کرانههای اقیانوس آرام گسترش یافت. این رویکرد به دلیل پیوندش با جنبشهای هنری در نظر فدراستون (۸-۷: ۱۹۹۱) به موارد زیر مرتبط میشود:
از بین بردن مرز بین هنر و زندگی روزمره; فروپاشی تمایز سلسله مراتبی بین فرهنگ متعالی و فرهنگ توده/ عام; بیقیدوبندی سبکشناختی به طرفداری از التقاطگرایی و آمیزهای از اصول و رسوم; نقیضه، تقلید، کنایه، شوخی و فهمناپذیری صوری فرهنگ; زوال اصالت/نبوغ خالق اثر هنری; و این فرضیه که هنر تنها تکرار مکررات است.
در این قسمت همسازی منطقی مشخصی با مدرنیسم زیباشناختی قابلتشخیص است که برخی را ترغیب میکند از موج دوم مدرنیسم سخن به میان آورند. از سوی دیگر رویهمرفته ثابت شده است که پستمدرنیسم بنیادیتر و فراگیرتر از مدرنیسم است. بنیادیتر است چون درحالیکه مدرنیسم بازنمود واقعیت را دشوار و حل و فصل نشده مینمایاند، این رویکرد واقعیت را مسئلهساز میکند، به این معنا که تمایز بین دال و مرجع را در هم میشکند (لَش، ۱۹۹۰). این رویکرد جامعتر است چون درحالیکه تأثیر مدرنیسم تا حد زیادی محدود به هنر است، نفوذ پستمدرنیسم در جایجای فرهنگ معاصر احساس میشود: از این گذشته، آن را بشارتدهندهی پایان عقلگرایی نهفته در رشتههای الهام گرفته از روشنگری مانند جامعهشناسی بهحساب میآورند.
جامعهشناسی مدرن/ پستمدرن
خاستگاه جامعهشناسی، مدرنیته است. درحالیکه تعداد انگشتشماری در حال حاضر بر این باورند که این شاخه بهاندازهی کافی بر پایهی فلسفههای بنیانگرای پیشگام در خلال و بعد از جنبش روشنگری استوار شده است، بحثهای زیادی هم وجود دارند دربارهی اینکه آیا جامعهشناسی بر حمایت پسابنیانمداری عقل جهان شمول بنیاد نهاده شده و بدین ترتیب با پروژهی بازسازیشدهی مدرنیته مرتبط است یا نه; اینکه آیا جامعهشناسی میتواند به نحوی معقول در عدم ارجاع به عقل جهان شمول آموخته و به کار گرفته شود، یا اینکه آیا جامعهشناسی، اگر بنا باشد که به نحوی دوام آورد، اکنون بایستی «بیبنیان» و پستمدرن (شده) باشد یا نه. تنها این نکته نامشخص باقی میماند که جامعهشناسی پستمدرن چه شکلی باید به خود بگیرد. احتمالاً، در پاسخ به رهنمود لیوتار (۱۹۸۴)، جامعهشناسی پستمدرن نه تنها جدای از توجیهات فراروایی به سبک روشنگری خواهد بود که بیشتر آثار اجتماعی متعارف را تا این تاریخ (بسته به موضع شخص) تحت تأثیر قرار داده یا پیچیده و بههمریخته کردهاند بلکه نمیتواند میان ادعاهای متضاد در مورد معرفت جهان اجتماعی از موضع مزیت فرضی یا غصب شده قضاوت کند (گرنا و اسکات، ۱۹۹۲: ۱۴۴). در حقیقت، بر اساس اصطلاحشناسی ویتگنشتاین لیوتار، جامعهشناسی پستمدرن برابر است با یک شبکهی کموبیش مجزا از بازیهای زبانی در میان دیگران بیشمار و ناهمگون. لیوتار نظر موافقی نسبت به ازهمگسیختگی و دگراندیشیای که این حوزه بر آنها دلالت میکند دارد; به نظر او اندیشهی پستمدرن، «حساسیتهای ما را نسبت به تفاوتها اصلاح و تواناییمان را برای مدارا با امر قیاس ناپذیر بیشتر میکند».
به نظر برخی از منتقدان، لیوتار در اینجا صرفاً یک مجموعه از توصیفات فراروایی را با یک مجموعهی دیگر جایگزین کرده است (ساروپ، ۱۹۹۳). همین پشتیبانی او از ازهمگسیختگی و دگراندیشی که به خلاقیت بودگاهی (محلی) میانجامند، گواه تعهد او به سطح روایت کلان (بزرگ) است. به نظر بسیاری از پژوهشگران، نسبیگرایی نهفته در تعاریف لیوتار و دیگران از مفهوم پستمدرن در معرض اشکال آشنای کاوش و بررسی است. برای مثال، پوتمن (۱۹۸۱) به این «حقیقت بدیهی» دیرین اشاره میکند که یک دیدگاه نسبیگرا نمیتواند بدون ناهمسازی بیان شود و اصلاً چنین گفتهای خود غیر نسبیگرا است (عجیب آنکه، نظر به دین لیوتار به ویتگنشتاین، پوتمن در این رابطه به مورد مشهور ویتگنشتاین در مقابل خودمداری روششناختی استناد میکند). خواه بیشتر اشکال پستمدرنیسم ازجمله جامعهشناسی فرضی پستمدرن ذاتاً ناهمساز باشند یا نه (و روتری [۱۹۸۴] ازجمله کسانی باشد که از چنین مسئولیت سنگین مدرنیستیای شانه خالی میکند)، (دستکم) واضح است که نمیتوان با موضوع جامعهشناسی پستمدرنیسم مخالفت ورزید (لش، ۱۹۹۰). گلنر (۱۹۹۲: ۲۴) بهطور مشخص پستمدرنیسم را بهمثابهی یک نمونهی پویا و معاصر از نسبیگرایی به باد انتقاد میگیرد اما بیدرنگ نیاز به بررسی آن را بهعنوان یک پدیدهی فرهنگی تصدیق میکند.
تأملی بر بحثهای جاری
ما بدون هیچ مناقشهای در ابتدا تأکید کردیم که تغییرات اجتماعی بسیار مهمی در راستای پیشرفت نسل پیشین رخدادهاند. پرسشی اساسی که به عقیدهی بسیاری از محققان باید هر چه زودتر به آن پاسخ داده شود این است: آیا مجموعهی این تغییرات بر یک ساختار اجتماعی نو دلالت میکنند؟ به نظر میرسد که پاسخ مثبت به این پرسش، ارتباط این تغییرات را با پستمدرنیته توجیه کند. باوجوداین، افراد زیادی هستند که تغییرات اساسی را تصدیق میکنند و حتی با تلقیهای تغییر عمدتاً ارائه شده از سوی پستمدرنیستهایی که ترجیح میدهند از مدرنیتهی «متأخر» و «عالی» بنویسند همصدا میشوند. این نظریهپردازان تغییرات اخیر را دلیل اصلی توسعهی یک مدرنیتهی جهانی و بازتابی میبینند و برخی مخصوصاً به مدرن شدن بازتابی اشاره میکنند (بک، ۱۹۹۲; بک و همکاران، ۱۹۹۴). همانطور که اُون (۱۹۹۷:۱۵) یادآور میشود:
حامیان فرایند پستمدرن شدن، پیدایش پستمدرنیسم را در اشکال اجتماعی-فرهنگی و اجتماعی-سیاسی آن بهمثابهی جزء جداییناپذیر فرایند ظهور پستمدرنیته تعیین میکنند و از این لحاظ آن را مستقل از مدرنیته میدانند; درحالیکه نظریهپردازان مدرن شدن بازتابی، پستمدرنیسم را در این معنا وابسته به مدرنیتهی متأخر میدانند.
برای تأکید بر مشخصات و جزئیات معیارها بهجاست که بپرسیم چه چیزی را میتوان بهمثابهی یک «ساخت اجتماعی نو» بهحساب آورد. تا این تاریخ محققان بیمیلی قابلدرکی برای توضیح روشن و صریح این مفهوم داشتهاند. با وجود این، به نظر میرسد تعداد کمی از آنها مایلاند که پایان دورهی سرمایهداری را اعلام کنند، هرچند که بسیاری دیگر خبر از دورهی جدیدی مثلاً سرمایهداری نابسامان دادهاند (اُفِ Offe، ۱۹۸۵; لش و یوری، ۱۹۸۷); و شمار بیشتری تمایل داشتهاند که پیدایش یک دورهی پساصنعتی را اعلام کنند. برخی البته بر رد چنین ساماندهی مدرنیستیای از دوران بندی اصرار میورزند. با وجود این، میتوان اینطور استدلال کرد که توجه ویژه و فزاینده به موضوع گسستگی بدون آنکه منحصراً از سوی حامیان پستمدرنیته باشد، ممکن است به بهای نادیده انگاشتن پیوستگی تمام شود. بهعنوانمثال، مفهوم طبقهی اجتماعی را در نظر بگیرید. تقریباٌ میتوان گفت این روزها اذعان به اینکه طبقهی اجتماعی اهمیت کمتری در دوران پساصنعتی نسبت به دورهی سرمایهداری صنعتی دارد و همچنین اشاره به ناهمترازی طبقهای و حتی اعلام «مرگ» مفهومی به اسم طبقه بسیار عادی شده است (پاکولسکی و واترز، ۱۹۹۶). با وجوداین، درست برخلاف نظر قبل، اهمیت و نفوذ هم تجربهگرایی و هم بررسیهای موشکافانهتر حاکی از این هستند که طبقهبندی اجتماعی بسیار پابرجا و پویا است (ن/ک لی و ترنر، ۱۹۹۶). همانطور که پیشازاین اشاره کردیم، مباحثاتی که دربارهی مدرنیته و پستمدرنیته وجود دارند منوط به ماهیت این همکنشگری عجیب و شاید حتی کمتر نظریهپردازی شده بین پیوستگی و گسستگی است.
اگر جامعهشناسی پستمدرن مسئلهای بنیادی است، آنوقت بسیار اهمیت دارد که یادآور شویم آموزههایی هم برای جامعهشناسی در مسیر شکلگیری تفکر پستمدرن وجود دارد. بهعنوانمثال، میتوان قویاً باور داشت که بیانات پستمدرنی اغلب ذات بیثباتی دارند و بدین ترتیب ناقص هستند و/یا اینکه ناتوانی نو- محافظهکارانه را در برابر شرایط پیشین باز مینمایانند و حتی به آن افتخار میکنند. هر چند با همین اوصاف نیز تصدیق میکنند که برخی از پستمدرنیستها شارحان و مفسرانی مبتکر و مباحثهگر دربارهی جهان اجتماعی در حال تحول هستند. مطمئناً نوشتههای چنین نظریهپردازان متفاوت و مبتکری مانند فوکو، لیوتار، بودریار، دلوز و گاتاری و دیگران- به گفتهی برخی- نیاز به جامعهشناسانی داشت که از نو با زمینه دانش آنها و کارکردهای آن به علاوهی شیوههای متداول و کانونهای بررسیاش به توافق برسند. دستکم میتوان پستمدرنیستها را میانجیگرانی (کنش یارانی) ارزشمند دانست. جامعه شناسان نمیتوانند و نباید بدون تأثیر گرفتن از آثار آنها عمل کنند.
بسیاری از مسائل مربوط به هستیشناسی و عقل و همچنین معرفتشناسی حلنشده باقی میمانند و احتمالاً بخشهای معینی از آنها پیامدهای بیشتری برای کارکرد روزمرهی جامعهشناسی نسبت به یک نسل پیش دارند. استدلال منطقی در اینجا میتواند این باشد که پستمدرنیستها مانند بسیاری از متعهدان به پروژهی مدرنیته، تمایلی به هم سنجی با هستیشناسی ندارند. بدتر آنکه آنها خود را ملزم میدانند تا آنچه را باسکار (۱۹۷۸: ۱۶) «مغالطه معرفتی» مینامد بپذیرند. این مطلب دال بر گرایش به جابهجایی گزارههایی در مورد هستی (وجود) با گزارههایی دربارهی معرفت ما از هستی (هستیشناسی) و درنتیجه (بهاشتباه) تقلیل هستیشناسی به معرفتشناسی است. چنانچه جامعه شناسان سنتی یا مدرنیست در نهان به واقعگرایی هستیشناختی و پستمدرنیستها نیز در نهان به ایدئالگرایی هستیشناختی گرایش داشته باشند، طوری که تمایز ایدئالگرا/ واقعگرا را به گفتمانهای ناپیدای مدرنیته نسبت دهند، آن را نادیده بگیرند (یا از آن طفره روند)، آنوقت شاید نظریهپردازان اندکی از هر کدام این گروهها باقی بمانند که آشکارا و با اطمینان مسائل کلی هستیشناسی را مورد ملاحظه قرار داده باشند. گرچه رویکرد بیشتر حامیان هر دو مکتب در زمینهی مسائل کلی عقل و معرفتشناسی بوده است، بهتازگی گرایشی کلی به خشکاندیشی و رویکردهای عامگرا و در بیشتر موارد نسبیگرای در ارتباط با درک جهان اجتماعی مشاهدهشده است. میدان برای کارهای مفصلتر و خلاقانهتر باز است. برای مثال، با توسل به دستاوردهای مدرنیستها و پستمدرنیستها -شاید از طریق دستیازی به مفاهیمی همچون میثاقهای بینالاذهانی بایسته و محتمل- بتوان از این عقیده حمایت کرد که نمودهایی همگانی و محلی از کاربرد عقل و معرفت وجود دارند. تزلزل یا نظریهسازی ناقص ابعاد هستیشناختی و عقلانی و شناختشناسی چهارچوبهای جایگزین برای تفسیر جهان اجتماعی، چه در دورهی مدرنیتهی عالی/متأخر باشیم یا در دورهی پستمدرن، تأثیر مستقیمتری بر رهیافت جامعهشناختی نسبت به شرایطی که تاکنون جریان داشته است دارند.
تغییر اجتماعی و جامعهشناسی پزشکی
تا اینجا نظرات و تفسیرهای اجمالی و روشنگرانهای که در مورد ماهیت تغییر یا دگرگونی اخیر و شیوههای درست تعریف و توجیه آن دادهایم، در رابطه با جامعهشناسی پزشکی بررسی نشدهاند. البته آنها همانقدر با مطالعهی سلامت، بیماری و درمان مرتبط هستند که با هر حوزهی دیگری. بِری (۱۹۹۷) اخیراً بر چالشهای تغییر اجتماعی در تمامی اشکال آن برای جامعهشناسی معاصر تأکید کرده است. البته اینکه چگونه کسی این چالشها را مشخص میکند و به آنها پاسخ میدهد بستگی به دیدگاه مدرنیستی و پستمدرنیستی وی دارد. اندک مدرنیستهایی هستند که اهمیت بررسی و نظارت موارد مداخلهگر را در سلامت مردم از جمله جنبههای مادی و فرهنگی جهانی شدن، توزیع متغیر فقر و محرومیت، تغییرات بینالمللی و بینا-ملی در قشربندی و قدرت، الگوهای درحال تغییر کار، بحرانهای ایستاییگرایی غربی رفاه و سلامت ، «اصلاح» حرفههای بخش سلامت و نظامهای مراقبتی سلامت و بهداشت، سنخهای جدید مخاطرهی زیستشناختی و دیگر مخاطرههای محیطی و رفتارهای مخاطرهآمیز، پویشهای فردیشدن و سنتزدایی، و پیدایش سبک زندگی و خطیمشی هویت. بسیاری از پستمدرنیستها به اهمیت این عوامل یکسان اشاره یا تأکید کردهاند، هرچند که هر کدام از آنها برداشتهای خاص خود را از «بررسی کردن» (چه برسد به «نظارت کردن») دارند. برای مثال دستاوردهای آنها از توجه به مسائل کلانی مثل ساختار اجتماعی یا سرهمبندی نیازها و خطرهای بخش سلامت گرفته که در رأس آنها اغلب نوشتههای فوکو و مفاهیمی مثل «پزشکی نظارتی» آرمسترانگ (۱۹۹۵) قرار دارند، بازاندیشی بدن فرضاً نادیده گرفته شده در تفکر مدرنیستی (۱۹۹۲) (که با زیر سؤال بردن گفتمانهای تخصصی پزشکی در مورد نابهنجاری، ازکارافتادگی و غیره مرتبط میشود) تا خرده تحلیلهای اَشکال برخورد مراجع/درمانگر ادامه مییابد (ن/ک ندلتون، ۱۹۹۵).
در این کتاب، مقالهنویسان با ارائهی انواع دیدگاههای نظری مختلف، چالشهای پیش روی جامعهشناسی پزشکی و روابط آن با حوزهی بهداشت و سلامت را در زمان تغییر سریع، چه در دورهی مدرنیتهی عالی یا مؤخر و چه در دورهی پستمدرنیته، در زمان تغییر سریع منعکس میکنند. این مسئله نشان میدهد نسبت به دقیقاً یک دهه قبل که ما پژوهشگران با خطر مشابهی درگیر بودیم، امروزه چقدر حوزههای نظری و اجتماعی تغییر کردهاند (اسکمبلر، ۱۹۸۷). نمیتوان از کتابی با این حجم و نوع انتظار داشت که توصیفاتی مبسوط و همهجانبه داشته باشد اما همان مطالبی هم که ارائه شده است، گسترهی وسیعی از موضوعات و مباحث را اغلب از دیدگاههای متفاوت و گاه مغایر پوشش میدهند. امیدواریم که در این کتاب مطالبی کاربردی برای بیشتر همکاران ما در حوزهی جامعه شناسی بازتابی وجود داشته باشد. آنهایی که دغدغهی همکنشگری بین نظریه و تحقیق را در زمان دگرگونی حتمی و شاید به شدت غیر قابل پیش بینی برای جامعه و جامعه شناسی پزشکی دارند.
مایک بری بر نقش کلیدی سلامت و پزشکی در پویایی تغییرات اخیر تأکید میکند و از طریق بررسی پویشهای بنیادی عینیشدن و عقلانیشدن و ذهنیشدن، مزایا و ضررهای پذیرش اندیشهی پست مدرن را ارزیابی میکند. وی همانقدر که تصدیق میکند پستمدرنیته به عناصر مهم دگرگونی در فرهنگهای مدرن اخیر اشاره دارد، تأکید میکند که جامعهشناسی پزشکی لازم و قرار نیست بخش عمدهی میراث بنیادی و روش شناختی خود را کنار بگذارد. نیکولاس فاکس آیندهی درخشانتری را در دورهی پست مدرن تصور میکند. وی با تکیه بر کارهای پیشین خود و با بسط مفهوم « اصل سلامت »، از آثار پژوهشگرانی مثل دلوز و گاتاری و از تمایز بین مفاهیم «امر دهنده/پیشکش کننده» و «امر منحصر به خود» در اثر سیکسو برای توضیح آن کمک میگیرد. گراهام اسکمبلر از نوشتههای هابرماس استفاده میکند تا به نفع تعهدی مداوم به «پروژهی بازسازی شدهی مدرنیته» استدلال کند. سپس پیامدهایی را که چنین تعهدی در کل برای جامه شناسی و به ویژه برای جامعهشناسی پزشکی به دنبال میآورند، به نسبت امکان بالقوه برای عقلانی و مستعمرهزدایی کردن بیشتر جهانزیست بررسی میکند.
ریچارد لوینسون روابط متغیر بین جامعه شناسی پزشکی و شاخهی سلامت عمومی را مورد بررسی قرار میدهد. وی نشان میدهد چگونه جامعهشناسی پزشکی خود و در همکنشگری با حوزهی سلامت عمومی میتواند روشن سازد که چرا هم همکاران مشغول در حوزهی سلامت عمومی و هم کاروران و پزشکان سلامت عمومی در ایالات متحدهی آمریکا، نابرابرنگریهای اجتماعی را که تهدید کنندهی سلامت مردم هستند به صورت سازمان یافته نادیده میگیرند. پل هیگز و گراهام اسکمبلر برخی مسائل بنیادی مشابه را در بررسی خود از اهمیت پایدار مسئلهی طبقهی اجتماعی برای درک بهتر نابرابریهای مداوم سلامت مطرح میکنند. بررسی و نقد آنها از شیوههای موجود مفهومپذیر و کاربردپذیر کردن مسئلهی طبقه اجتماعی با نیاز به مشارکت بیشتر دانش نظری و چند شاخص برای پژوهشهای آینده همراه میشود.
آنت اسکمبلر بررسی دقیق و نقادانهی خود را از تأثیر کلی تفکر پستمدرن بر فمینسم و تأثیر ویژهی آن بر ارتباط بین جنسیت و سلامت ابراز میکند . وی برخی دستاوردهای خاص بدست آمده از گفتمان پستمدرنیستی را تصدیق میکند اما نفوذ این حد از اندیشهی پستمدرنیستی را برای پروژهی فمینیست زیانآور و مخرب مییابد.
سیمون ویلیامز و گیلیان بندلو تلقی خود را از موضع پستمدرنیست و پسا ساختارگرایی در مورد مفهوم درد و بدن انسان (بدون اندامهای آن) بیان میکنند. آنها هم نکتههای ارزشمند و هم محدودیتهایی را برای این دیدگاه متصور میشوند. سپس دیدگاههای خود را در مورد مفهوم درد و بدن به مثابهی ترکیبی از هستی شناسی واقعگرا یا بنیانگرا با معرفتشناسی ساختارگرا یا نسبیگرای اجتماعی بیان میکنند. مایک فدراستون و مایک هبورث بر روی مباحث مربوط به محدودیتهای امر اجتماعی در فرایند پیر شدن تمرکز میکنند. آنها نشان میدهند که دیگر نمیتوان دربارهی فرایند پیری بر اساس فرضیههای زیستشناختی مراحل حیات استنباط کرد. استدلال آنها این است که تبدیل الگوهای فرایند پیر شدن به سالخوردگی باید بیش از پیش پست مدرن باشند، یعنی بتوانند حتی اشکال پیشرفتهی ثبات زدایی زیستی-فرهنگی را پیشبینی کنند.
پل هیگز بحث خود را با بازنمود تغییر گفتمانهای در حال تغییر مخاطره و شهروندی در ارتباط با سلامت و رفاه آغاز میکند. او از مفاهیم «حکومتمندی» و «فناوریهای خود» فوکو و پیدایش رویکردهای جدید و متمایز برای پیرشدن استفاده میکند تا تغییرات قابل ملاحظهی سیاستگذاریهای اخیر را در جهت فراهم سازی مراقبتهای سلامت و ایستاگرایی رفاه و سلامت آشکار سازد. مایک سکس (Saks) این مسئله را مورد بررسی قرار میدهد که اندیشهی پست مدرن تا چه حدی میتواند به درک روابط در حال تحول بین طب سنتی دگردرمان و طب مکمل کمک کند. او تعریف و تأیید خود را از بینش پستمدرن با بعضی دغدغههای کلی و خاص، به ترتیب دربارهی مفهوم پست مدرنیسم و جستارهای عملگرایانهی خطیمشی و کردوکار بیان میکند. در آخر زیگموند بومن بحث ماهیت و عمق جهتگیریهای درحال تحول را به سمت مرگ در دوران پیش مدرن، مدرن و پستمدرن مطرح میکند. بحث و بررسیهای او با تغییر مفهومپذیری سلامت و بدن انسان آغاز میشود و با توضیح همهجانبه –به ویژه برای جامعه شناسان پزشکی- و گویایی از بدن پستمدرن به مثابهی «دریافتکنندهی احساسات» و «ابزار لذت» به پایان میرسند.
فهرست
پیشگفتار
فصل یکم: پستمدرنیته و سلامت
فصل دوم: وعدهی پستمدرنیسم برای جامعهشناسی سلامت و پزشکی
فصل سوم: جامعهشناسی پزشکی و مدرنیته: تأملی بر حوزههای عمومی و نقشهای اندیشوران و منتقدان اجتماعی
فصل چهارم: جستارهایی در وجه مشترک جامعهشناسی پزشکی و سلامت
عمومی
فصل پنجم: تبیین نابرابریهای سلامت: مفاهیم طبقهی اجتماعی تا چه اندازه سودمندند؟
فصل ششم: جنسیت، سلامت و بحثهای فمینیستی در اندیشهی
پستمدرنیسم
فصل هفتم: در جستوجوی «بدن گمشده» درد، رنج و وضعیت (پست) مدرن
فصل هشتم: پیری، طول عمر(سیر زندگی) و جامعهشناسی جسمانیت
فصل نهم: مخاطره، حکومتمندی و مفهومپذیری مجدد شهروندی
فصل دهم: پزشکی و پزشکی مکمل : چالشها و تغییرات
فصل یازدهم: ماجراهای پستمدرن از زندگی و مرگ