فیلم قهوه و سیگار محصول ۲۰۰۳ میلادی از یازده داستان کوتاه تشکیل شده است که در کافهای میگذرد. این فیلم ساختۀ جیم جارموش، کارگردان مستقل آمریکایی، است. ویژگىهایى مانند روایتِ مینىمالیستى، تأکید بر ریتم و ساختار، فضاى سوررئال و ابزورد، ساختار روایى شاعرانه، طنز تلخ، نگاه بدبینانه و درعین حال انسانى به زندگى در بیشتر فیلمهاى جارموش دیده میشوند. شخصیتهاى او معمولاً سرگردان، درونگرا، بیگانه یا جداافتاده هستند و در پى یافتن حقیقتى ناشناختهاند. گفتوگوی زیر دربارۀ فیلم قهوه و سیگار یکی از آثار سینمایی وی است.
ایدۀ اولیۀ فیلم چطور در ذهنت شکل گرفت؟
ایدۀ اولیه از برنامۀ SNL (Saturday Night Live) در سال ۱۹۸۶ آمد. مجری SNL از من خواست تا برنامهای کوتاه برای این شو بسازم و گفت که باید پنج دقیقه باشد. قرار شد چند قسمتی درست کنم تا طی چند هفته در برنامه پخش شود. آنموقع روبرتو بنینی را میشناختم و از استیون رایت هم خواستم به ما بپیوندد. با هم متن فیلمنامه را نوشتیم و بعد فیلمبرداری کردیم. این شروعش بود. موقع ساختِ فیلمِ قطار اسرارآمیز یک قسمت دیگر هم ساختم. سومین قسمت را با تام ویتس و ایگی پاپ کار کردم. این اپیزودها را صرفاً برای سرگرمی خودم میساختم، اما ایدهام این بود که بتوانم تعدادی موزیک خوب پیدا کنم و روی این تصاویر قرار دهم.
نوشتههای مرتبط
هیچوقت میخواستی که طراحی پرخرج داشته باشی؟
نه، نمیخواستم. طراحی پرخرجی هم نداشتم، چون بیشتر جذب لحظههای غیردراماتیک زندگیِ آدمها شده بودم. ایدۀ فیلم از وقتگذرانی در کافه میآمد، چون لحظههایی که در آنجا میگذشت بخش مهم زندگی آدمها نبود و همین باعث میشد تا فضایی ایجاد شود که بتوان با آن بازی کرد. فیلمبرداریاش راحت بود، چون برخلاف همیشه، میدانستیم که دوربین باید کجا قرار بگیرد. بازیگرها را میآوردم و با یکدیگر توافق میکردیم که خط کلی داستان چه باشد و بعد من فیلمنامه را مینوشتم. همینطور که ایدۀ اولیه شکل میگرفت، تِمهای مختلفی به خردهداستانها اضافه میکردم و بعضی از دیالوگها را در قسمتهای مختلف تکرار میکردم. اینطوری بود که کار منسجمتر شد.
دربارۀ همکاری با استیون رایت و روبرتو بنینی در اپیزود اول حرف زدیم و گفتی که در اپیزودهای بعدی با بازیگرهای دیگری همکاری کردی و بعدتر فیلمنامه را منسجمتر نوشتید. در نهایت این اپیزودها چطور کنار هم قرار گرفتند و چطور با بازیگرها هماهنگ شدید؟
برای هر بازیگری متفاوت بود، چون فیلمنامه برای هر کدام یکجور اجرا میشد. اما معمولاً یک روز قبل با بازیگرهایم جمع میشدیم و تمرین میکردیم. موقع فیلمبرداری گاهی به آنها میگفتم که در برداشت بعدی این جمله را هم بگو و این باعث میشد که همان موقعیت را بهشکل دیگری اجرا کنند. در اپیزودی که با آلفرد مولینا و استیو کوگان ساختیم، با اینکه ساختار فیلمنامه حفظ شد، دیالوگها کامل تغییر کرد، چون آنها بداهه دیالوگ میگفتند. برایم سخت بود که همۀ دیالوگهایشان را بنویسم و بعد ببینم کدام را میخواهم. بنا بر این، موقعیت برای هر بازیگری متفاوت بود. بعضیها خیلی وفادار به فیلمنامه بودند و بعضی دیگر نه.
الان این اپیزودها تمام شده یا قرار است باز هم ادامه پیدا کند؟
نمیدانم. شاید اپیزودهای دیگری هم بسازم و دوازده سال بعد دوباره کنار یکدیگر قرارشان بدهم. ممکن است اصلاً موقعیت دیگری را در کافه انتخاب کنم. ولی از دیدگاه فرمال، دوست دارم باز هم یک سری فیلم کوتاه با همین ایده بسازم. شاید اپیزود بعدی را با جانی دپ و جولی کریستی کار کردم و بعدیاش را با جان و زوئی کاساوِتیس و سوفیا کوپولا. دوست دارم یک اپیزود هم با رفقای سرخپوستم کار کنم، شاید با گری فارمر و بقیۀ دوستان. واقعیت این است که خیلی کارها هست که میخواهم انجام بدهم، اما نمیدانم بشود یا نه. به هر حال، فعلاً میخواهم استراحتی بکنم.
شما در مدرسۀ فیلم نیویورک درس خواندید. به بقیه هم توصیه میکنید آنجا درس بخوانند یا معتقدید از آن پول استفاده کنند و فیلم بسازند؟
سؤال سختی است، چون تصمیمی شخصی است. بستگی دارد که تمرکز آدم در زندگی روی چه باشد. من وقتی لیسانس گرفتم، وارد مدرسۀ فیلم نیویورک شدم و در حقیقت هیچوقت از آنجا فارغالتحصیل نشدم. شهریهام را با کمکهزینهای که داشتم پرداخت میکردم. در نتیجه، آن موقع هم میتوانستم فیلم بسازم. بعد از مدتی، فهمیدم ۷۰ درصد مطالبی که آنجا یاد گرفتم را باید فراموش کنم و در حقیقت فقط ۳۰ درصد از مطالب ارزش یادگیری داشت. این وضعیت دقیقاً شبیه همان جملۀ مارک تواین است که میگوید: «نگذارید مدرسه جلوی تحصیلاتتان را بگیرد.» البته هر آدمی موقع تحصیلش معلمی داشته که زندگیاش را تغییر داده است. معلم من نیکلاس ری بود. من خیلی خوششانس بودم که توانستم، آخرین سالی که در مدرسۀ نیویورک بودم، دستیارش بشوم. چیزهای زیادی دربارۀ فیلمسازی ازش یاد گرفتم و البته دربارۀ مسائل دیگر.
نتیجۀ فیلم قهوه و سیگار جالب شده است و انگار در هیچ دستهبندیای قرار نمیگیرد. نه مستند است نه داستانی. درست است؟
بله. این فیلم فیلم معمولی نیست، در نتیجه خودم هم موقع حرفزدن دربارهاش مشکل دارم. من تا سالها این فیلم را تماشا نمیکردم و حتی وقتی میدیدمش، حرف مشخصی نداشتم که دربارهاش بزنم. در نتیجه هرگز نتوانستم مثل باقی فیلمهایم با آن مواجه شوم.
آیا همیشه این حس را دربارۀ کارهایت داری؟ چون خیلی از فیلمسازها میگویند پروسۀ فیلمسازی مانعشان میشود تا بتوانند خروجی نهایی کارشان را نقادانه ببینند؟
درست است. من هم خیلی وقتها این حس را داشتهام. اصلاً جذابیت فیلمسازی در این است که کاری را شروع میکنی که نمیدانی قرار است به کجا ختم شود. اینطوری وارد دنیایی میشوی که کاملاً تازه است. در آن سفر میکنی و این سفری جادویی است. اگر فیلمی بسازی که این جادو در آن نباشد چه فایدهای دارد؟ اما بعد از نوشتن فیلمنامه، انجام فیلمبرداری و هر روز به اتاق تدوین رفتن دیگر هیچوقت نمیتوانی فیلم خودت را درست ببینی. از این لحاظ، همیشه نظر دیگران دربارۀ فیلمت بیش از نظرخودت قابل استناد است، چون آنها قادرند فیلم را برای بار اول ببینند، در حالیکه تو نمیتوانی. به هر حال، این مشکل برای فیلم قهوه و سیگار دو چندان بود.
مطلب ترجمه مهرنوش فطرت ا است و اولین بار در نشریه آنگاه منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر نشریه براساس همکاری رسمی و مشترک در اختیار انسانشناسی و فرهنگ قرار گرفته است.