انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مرگ

در میان پدیده‌های زیستی زندگی انسانی که به پدیده‌هایی فرهنگی بدل شده‌اند، هیچ پدیده ای دارای قدرت و تاثیر گذاری مرگ نبوده است. مرگ همواره تقدیری محتوم به حساب آمده است و همواره و تقریبا در تمام فرهنگ ها تصور بر آن است که گریزی از آن وجود ندارد، با این وصف بخش بزرگی از تاریخ مادی و معنایی انسان ها تنها و یا در بخش عمده خود بر اساس تمایلی قدرتمند به گریز از این واقعیت زیستی شکل گرفته است. به همین دلیل نیز از میان وقایع چهارگانه موسوم به ”بحران های زندگی“ که به آداب گذار نیز منجر شده‌اند یعنی تولد، بلوغ، ازدواج و مرگ، این پدیده بیشتر از دیگران به خلاقیت فرهنگی در همه عرصه ها دامن زده است و امروز در همه حوزه های علم انسانی اندیشمندان در تلاش برای گشودن راز این پدیده هستند که ظاهرا باید بتواند در عین حال راز ”هستی“ را نیز بگشاید، همانگونه که عدم توانایی در رازگشایی از مرگ ظاهرا به معنای سربسته ماندن(ابدی) راز هستی نیز خواهد بود.

در میان پدیده‌های زیستی زندگی انسانی که به پدیده‌هایی فرهنگی بدل شده‌اند، هیچ پدیده ای دارای قدرت و تاثیر گذاری مرگ نبوده است. مرگ همواره تقدیری محتوم به حساب آمده است و همواره و تقریبا در تمام فرهنگ ها تصور بر آن است که گریزی از آن وجود ندارد، با این وصف بخش بزرگی از تاریخ مادی و معنایی انسان ها تنها و یا در بخش عمده خود بر اساس تمایلی قدرتمند به گریز از این واقعیت زیستی شکل گرفته است. به همین دلیل نیز از میان وقایع چهارگانه موسوم به ”بحران های زندگی“ که به آداب گذار نیز منجر شده‌اند یعنی تولد، بلوغ، ازدواج و مرگ، این پدیده بیشتر از دیگران به خلاقیت فرهنگی در همه عرصه ها دامن زده است و امروز در همه حوزه های علم انسانی اندیشمندان در تلاش برای گشودن راز این پدیده هستند که ظاهرا باید بتواند در عین حال راز ”هستی“ را نیز بگشاید، همانگونه که عدم توانایی در رازگشایی از مرگ ظاهرا به معنای سربسته ماندن(ابدی) راز هستی نیز خواهد بود.با این همه لااقل دو نوع رویکرد را در علوم می توان نسبت به مرگ مشاهده کرد: نخست رویکری از جانب علوم طبیعی که در چارچوب زیاده خواهی های مدرنیته هر چه بیشتر به سوی آن پیش می رود که مرگ را به مثابه یک ”بیماری“ تعریف کرده و همه ابزارها را به کار بگیرد تا آن را به عقب انداخته و یا شاید ( آرزویی دست نیافتنی اما همیشه حاضر در فرهنگ انسانی) برای همیشه از میان بر دارد. به همین دلیل نیز انسان مدرن پدیده هایی چون درد، بیماری، پیری و سرانجام مرگ را به مثابه ”عارضه“ هایی می بیند که باید با آنها به هر قیمت و به هر شکلی مبارزه کند تا از آنها جلوگیری شود و هر چه بیشتر در خودآگاه و ناخودآگاه خویش تصوری باستانی از همین پدیده ها یعنی ”شیطانی“ بودن آنها را تقویت می کند.
اما از سوی دیگر در علوم انسانی نیز مرگ به مثابه پدیده ای باور نکردنی تلقی شده است، رمزیی که باید تلاش به گشودن آن کرد و به همین دلیل نیز هر آنچه به مرگ ربط می یابد هاله ای از تقدس به خود گرفته و زندگی بیشتر از آنکه در خود درک شود به مثابه شاخه‌ای از مرگ ( زایش در برابر مرگ و یا جهان پس از مرگ) به درک و تحلیل درآمده است و حتی هر گونه شکل گرایی در این پدیده نیز به مثابه مناسک‌گرایی ها و صورت هایی که مرگ به آنها دامن زده است حاوی معانی کشف ناشده تلقی شده‌اند.
جوامع انسانی از این لحاظ هر یک فرهنگ بزرگی را حمل می کنند هر چند که تلقی نسبت به مرگ بیشترین تفاوت ها را در آنها نشان می دهد. برای نمونه تلقی مرگ به مثابه یک ”حادثه“ که پایان زندگی را اعلام می کند. بیشتر در برخی از فرهنگ ها ( از جمله فرهنگ های غربی) رایج است، در حالی که برخی دیگر از فرهنگ ها (مثلا فرهنگ های شرق دور) مرگ بیشتر از آنکه یک نقطه و یک حادثه باشد، یک ”فرایند“ است که از پیش از آن حادثه شروع شده و تا پس از آن ادامه می باید و حتی می تواند به نسبت زندگی در چرخه های کاملا تکرار شونده قرار بگیرد. یا به عنوان مثالی دیگر، رویکرد نسبت به آنچه پس از مرگ از شخص باقی می ماند می تواند بسیار متفاوت باشد چنانکه در برخی از فرهنگ ها تلاش می شود حتی به گونه‌ای وسواس انگیز جنازه حفظ شود و یا لااقل اثری مادی از آن باقی بماند، در حالی که در برخی دیگر از فرهنگ ها باسوزندان و پراکندن خاکستر تلاش می شود، مادیت شخص برای همیشه به سود یک معنویت تصویری و تمثیلی حدف و نابود شود.
در این میان دنیای مدرن مرگ را بیش از پیش به یک پرسمان محوری و غیر قابل حل تبدیل کرده است زیرا بیش از هر زمان و هر پهنه جغرافیایی دیگری، آنچه مدرنیته نامیده می شود و امروز به سراسر جهان سرایت یافته است تمام تلاش خود را به کار گفته است تا از مرگ پدیده‌ای ”غیر طبیعی“ بسازد و این در حالی است که انسان ها در هیچ زمانی در طول تاریخ چندین هزار ساله خود این مقدار به ”پتانسیل“ مرگ دست جمعی خود و اصولا نوع خود ( به دلیل انباشت شدن بی پایان سلاح های کشتار جمعی) نزدیک نبوده اند. افزون بر این، خشونت در هیچ زمان ابعاد و گستره و حتی شدت موقعیت کنونی را در جوامع انسانی نداشته است و به این تعداد مرگ منجر نشده است. بر این مسائل می توان این نکته را نیز افزود که انسان ها هرگز در طول تجربه زیستی – فرهنگی خود همچون امروز نتوانسته‌ ‌بوده‌اند که جای تجربه مرگ را ( به معنای پایان درد و رنج مادی و معنوی) به تجربه درد ( چه در معنای مادی و چه در معنای معنوی ) آن بدهند. اکثریت انسان ها امروزه عمری دراز تر از نیاکان خود دارند، اما عمری که با رنج و اندوه و دردهای بی پایان و بی رحمانه ای همراه است. اسطوره ”تصویر دوریان گری“ اسکار وایلد( که تا اندازه ای نیز تکراری از اسطوره فاستوس است) ، شاید امروز بیش از هر زمان دیگری معنا بیابد: تداوم حیات مادی به زیان طبیعت و سایر موجودات ، در واقع گویای معامله ای شیطانی است که ظاهری مادی را حفظ می کند، اما ظاهری که از درون به شکنندگی هر چه بیشتر و زشتی هایی هر چه عمیق تر می انجامد و سرانجام با یک فروپاشی عمومی پایان خواهد یافت.
در متن زیر که از کتاب ”بازی با مرگ، رمزگشایی از مرگ، جامعه- انسان‌شناسی بلای مرگ“ نوشته آنیک بارو* گرفته شده است، موضوع مرگ از دیدگاه یک انسان‌شناس به بحث گذاشته شده است.

” انسان‌شناسی، دانش انسان در کامل ترین معنای آن است و به همین دلیل نیز در پی یافتن قوانینی جهانشمول است در عین آنکه تفاوت های فضایی – زمانی میان جوامع و فرهنگ ها را نیز در نظر می گیرد تا بهتر بتواند آنها را درک کند. در مورد پدیده‌ای چون مرگ می توان به برخی از واقعیت های متداوم اشاره کرد که چه در سطح باورها و چه در سطح رفتارها، همواره وجود داشته و حتی در جوامع کنونی نیز قابل مشاهده‌اند. از میان این موارد دو موضوع به نظر ما بسیار پر اهمیت بوده و می توان بر آنها تاکید کرد:
– نخست هراس و وحشت از جنازه( و به ویژه از جنازه‌ای که در حال فساد و تجزیه است)؛
– و سپس، پنداره تولد دوباره پس از مرگ( در تمام اشکال آن). حتی می توان در این زمینه تا به جایی پیش رفت که این فرضیه را مطرح کرد: مشاهده نابودی فیزیکی کالبد، فساد غیر قابل تحملی که موجودیتی را که دیگر نمی توان به آن یک انسان گفت فرا می گیرد و لی هنوز یک شیئی نیز نیست، بوده است که انسان‌ها را به ضرورت فرارفتن از این امر ناپذیرفتنی وادار کرده و آنها را به باور نسبت به یک حیات جدید پس از مرگ رسانده است.

به این ترتیب می توان تصور کرد که در زمان‌های دوردست انسان های نخستین از مشاهده جنازه هم نوعانشان به وحشت می افتاده‌اند. و قابل تامل است که حتی در پیشرفته‌ترین جوامع فن‌سالارانه کنونی نیز هنوز اکثریت افراد حاضر نیستند به میل خود به مردگان دست بزنند.افزون بر این روشن است که حضور یک جنازه( و گاه حتی اشاره به آن) بدون تردید، یک احساس عاطفی شدید به وجود می آورد.
بنابراین می توان عنوان کرد که در آغاز ظاهرا یک حالت ناپاکی جنازه بوده است ( چنانکه واژه funestusدر لاتین به معنی ناپاک شده از حضور یک جنازه معنی می دهد) که اصل و اساس ممنوعیت ها و مناسک مرگ را توضیح می دهد: ” گندیدگی [جنازه] چه در شکل هراسناک و چه در شکل شگفت‌آور آن، کمابیش همه مناسک مرگ را توجیه می کند“** و پنداره نوعی ناپاکی همواره تهدید‌کننده ریشه های عمیق و دوردستی دارد؛ ناپاکی‌ای که تنها طبیعی و مادی نبوده بلکه در سطحی اخلاقی نیز مطرح است. همانگونه که درباره منشاء اسطوره‌ای مرگ و به ویژه مرگ انسانی بیان شده است، این مرگ اغلب به مثابه پی‌آمدی ناشی از زیر پاگذاشتن یک ممنوعیت و یا مجازات یک خطا برداشت می شود. ناپاکی مرگ عمدتا حاصل تخطی نسبت به یک ضابطه است؛ از این رو در نگاه انسان ابتدایی ، مرگ ( همچون بیماری) پدیده‌هایی طبیعی و در نتیجه خود به خودی به شمار نمی آمدند بلکه حاصل یک نظام فوقانی یا فراطبیعی پنداشته می شدند. در بسیاری از اقوام افریقا، امریکای جنوبی و اقیانوسیه، مشاهده می شود که مرگ و بیماری جزو پدیده های طبیعی طبقه بندی نشده و تنها نتیجه سحر و جادو تصور می شوند( برای مثال نتیجه عمل جدوگران یا ارواح خبیثه) . به همین دلیل نیز فنون مقابله با این پدیده‌ها در اعمال ”ضد سحر“ دیده می شود و از این اصل جهانشمول حرکت می کند که در برابر هر کنش یک واکنش و در برابر هر نیروی کشش، یک نیروی دافعه ، وجود دارد تا توازن جهان مخلوق حفظ شود.“‌.*
بدین ترتیب هراس از مرگ پیش از هر چیز به هراس از فساد و گندیدگی جنازه باز می گردد یعنی به ” گویاترین تصویر از تجزیه نهایی و پیروزی ناگزیر انرژی های مخربی که هستی زیستی و نظم و توازن جهان را به یک میزان و به گونه‌ای خطرناک از میان می برند.“‌**. در برابر پدیده‌ای که به گونه‌ای چنین خطرناک نظم و توازن را تهدید می کند، شکل رایج دفاعی کنار گذاشتن شیئی ناپاک است؛ و این خود نخستین زمانی است که ما به دیالکتیک جداشدن/بازگشت می رسیم. و از همین جا نیز نخسیتن گروه از مناسک ظاهر می شوند ( که به مقوله مناسک کنترل یا مناسک الزام تعلق دارند) و هدف از آنها ممنوع کردن هرگونه تماس با شیئی ناپاک است. این گروه از مناسک که هدف از آنها جداسازی است. در اینجا بسیار اساسی هستند زیرا سرایت پذیر بودن یکی از خصوصیات پایه‌ای امر مقدس است. به همین دلیل و به صورتی منطقی نیز شاهد آن خواهیم بود که گروهی از اعمال منفی ظاهر شوند : ممنوعیت ها یا تابوها ( در این مورد نگاه کنید به تمایزی که دورکیم میان ممنوعیت های ناشی از دین و ممنوعیت های ناشی از جادو قائل می شود). باید صرفا برای یاداوری گفت که واژه تابو از ریشه tapuبه وسیله مردم شناسان از زبان‌های پولینزیایی گرفته شده است .و در برابر واژه نوآ (noa) به مثابه چیزی که دارای مصرفی رایج و عادی است قرار می گیرد. افزون بر این ” (…) تابو ممنوعیتی است که خود را بر اساس منطق توجیه نمی کند بلکه مبنای ان ضابطه‌ای است که در یک گروه اجتماعی وجود دارد. و آن چیزی که موضوع این ممنوعیت هست نیز تابو نامیده می شود.“ بدین ترتیب تابو یک الزام قاطع به شمار می آید که (…) به صورت ممنوعیت زیرورو کردن نظام موجود یا وارد شدن با هر چیزی که نمادی از این زیرورویی باشد عمل می کند.“ *
مثال های بیشماری را در این زمینه می توان مطرح کرد و اشکال مختلفی را در آنها ملاحظه نمود. شکی نیست که بیش از هر چیز خود جنازه است که بیشترین توجه را به خویش بر می انگیزد تا هیچ تماس خطرناکی برقرار نشود. اما ناپاکی تنها به کالبد محدود نمی شود و می توان به شخصیت او و همه چیزهایی که به او تعلق دارند نیز سرایت کند. به باور لوسین لوی برول اصل مشارکت نسبت به اصل ناپاکی در شکل دادن به تابو درباره تعلقات مرده نقش مهم تری ایفا می کند. در واقع این دو اصل یکدیگر را همراهی می کنند: ناپاکی از آن رو به تعلقات سرایت می کند، که تعلقات در ماهیت مرگ سهیم بوده اند. به همین دلیل نام فرد مرده – نام که می دانیم چقدر در جوامع باستانی پر اهمیت است- می تواند خود به یک موضوع تابویی تبدیل شود: و اگر خواسته باشیم از اصطلاحی رایج میان ماسایی ها (کنیا- تانزانیا) استفاده کنیم می توانیم بگوئیم که در حقیقت یک نام است که خاک می شود. به گونه‌ای عام تر می توان گفت از آنجا که فرد مرده به یک تابو تبدیل می شود، اموال او، خانه او، و اشیاء شخصی و اطرافیانش نیز تابویی می شوند. و بنا بر موقعیت ها و فرهنگ های گوناگون همه این موارد باید یا دور شوند، یا از تماس با آنهاپرهیز شود، یا تطهیرشان کرد“‌