مصاحبهکننده: فاطمه آقامیری
مرتضی ودادی گرگری بیش از شصت سال در راهآهن خط تهران- شمال خدمت کرد. او اکنون ۹۰ سال دارد و ساکن ساری و بازنشسته است. او از شعبدهبازان حرفهای است که به اعتقاد خودش بیش از صد نوع کار شعبده بلد است انجام دهد. چندین دهه در محافل و مراسمهای گوناگون شرکت کرد و با انجام کارهای خارقالعاده شگفتی و شادی را در مردم به وجود آورد. این کارها را اصولا رایگان و بدون دریافت هزینهای انجام میداد و گاهی پول دریافت شده از این مراسمها صرف امور خیریه میشد. دلیل دیگر شهرت او سبیلهای بلند و آویزانش است که چهرهای متفاوت به وجود آورده است و توجه همگان را به خود جلب میکند. مردم ساری سالها او را سوار بر موتور یا دوچرخه با آن سبیل دیدهاند. من اولین بار برای مصاحبه تاریخ شفاهی نزد او رفتم. این مصاحبه باعث شد که نسبت به ویژگیهای او شناخت بیشتری پیدا کنم. جدای از خدمات زیاد او در حوزۀ راهآهن و طیف گستردۀ شعبدهبازیش، در حوزۀ ورزش نیز بسیار فعال و از وزنهبرداران ماهر زمان خودش بوده است. اما آنچه که بعد از آشنایی بیشتر من با ایشان مرا بسیار شگفتزده کرد، علاقۀ وافر او به عکاسی و عکسهای زیادی که از دهۀ ۳۰ به بعد گرفت است، چرا که این موضوع در زمانۀ خودش کمیاب است. او ۷۰ سال پیش بر حسب ذوقی که به عکاسی داشته است، دوربینی تهیه میکند که همچنان آن یار وفادارش را دارد. همیشه دوربینش آماده و در جیبش بوده است. نتیجۀ این ذوق این شد که حالا مجموعهای از عکسهای ارزشمندی در اختیار دارد. عکسها را با سلیقۀ ستودنی در آلبومهای قدیمی که طلقی برای عکس نداشت نگهداری میکرد. درواقع به اندازۀ هر عکس، با مقواهای رنگی برای چهار گوشۀ عکس قاب درست میشد که روی برگۀ آلبوم چسبیده میشد و چهار گوش عکس زیر این چهار گوش مقوا قرار میگرفت. با همه حس نوستالیژیکی که به آن آلبوم داشت، مهربانانه خودش عکسها را از آلبوم جدا کرد تا من بتوانم آنها را اسکن کنم. پشت برخی از عکسها چسب داشت تا بهتر در آلبوم قرار گیرند و جدا کردن آنها از آلبوم گاهی دشوار بود. ارزشمندی فرهنگ و تاریخ سرزمینمان و دغدغۀ حفظ آن وجه مشترکی بین من و او بود تا بپذیریم عکسها را بعد از چندین دهه از آلبوم جدا کنیم. عکسها آنچنان حرفهای هستند که نمیتوان آنها را در زمرۀ عکسهای عکاس آماتور قرار داد. با اینکه گرگری هیچ آموزش عکاسی ندیده است، عکسها از لحاظ نور، کادربندی، استیج عکاس و … گیرا و قابل تأمل هستند. زندگی در عکسها جاری است، او خانواده، کودکان، دوستان، همکاران، ورزشکاران، مراسم، جشن، شعبدهبازی و … را سوژه قرار میداد. گاه سوژههای عکس آنقدر زنده به دوربین زل زدهاند که مخاطب گمان میکند سوژه هماکنون در جلوی او نشسته است. عکسها ارزش اجتماعی، مردمشناختی، انسانشناختی دارد، چرا که منطقه پلسفید و همچنین گرگر را با مردمانی که در لباس و پوشش، در حال برگزاری مراسم، مشغول به کارهای آن زمان و … به تصویر میکشد. او تمام عکسها و شناسنامۀ آنها، زمان و مکان و علتی که آن عکس را گرفته است، را به خاطر دارد و در مورد آنها با من سخن گفت. هرچند هیچگاه عکسهای او نشر عمومی نداشته است و به اعتقاد خودش دلی عکاسی کرده است، بدون اغراق میتوان او را یک عکاس مستند دانست.
نوشتههای مرتبط
چندین جلسه با او همکلام شدم و هر بار با حوصله و رویی پذیرای من بود. اسکن عکسها حدود ۱۰ ساعت به طول انجامید. این مصاحبهای است که من از ایشان در مورد عکس و حواشی آن گرفتم. مصاحبۀ از او در مورد تاریخچۀ زندگیش در پروژۀ تاریخ شفاهی را در مجالی دیگر نشر خواهم داد. عکسها را نیز با عنوان «یک عکس، یک روایت» منتشر میکنم.
لطفا خودتان را معرفی کنید.
مرتضی ودادی گرگری فرزند رجب متولد گرگر آذربایجان واقع در ۱۰ کیلومتری مرز جلفا در سال ۱۳۱۱ به دنیا آمدم. در ۱۳۱۷ برای کلاس اول ثبت نام کردیم. سه سال بعد جنگ جهانی دوم شروع شد و در کل کشور مدارس تا سال ۱۳۲۵ تعطیل شد. شوهر خواهر من در تبریز رانندۀ قطار بود و زمانیکه راهآهن شمال به جنوب ساخته شد. لوکومتیوهای باری و مسافری وارد کشور شدند و کشور دچار کمبود لوکومتیوران بود و در آن زمان لوکومتیورانی کاری بسیار دشواری بود. عرض راهآهن جلفا- تبریز همعرض راهآهن شووری بود، راننده زیاد داشت و اما حرکت قطارها کم بود. به دستور رضاشاه پنج نفر از رانندههای آنجا را به تهران، جنوب و پل سفید تبعید کردند که از جمله غلامرضا پایبست، هاشم پیران مانی، نصرالله ودادی گرگری (داماد من) و … بودند. داماد من در پلسفید از سال ۱۳۱۵ تا ۱۳۲۰ به تنهایی زندگی و در دپوی آنجا کار میکرد. ارتباطات هم گسترده نبود و اگر کسی از مازندران به آذربایجان نامه مینوشت با شرایط آن زمان آیا نامه به دست طرف برسد یا نه. بعد از نامهنگاری که شود پدر من خواهرم و خواهرزادهام را با مشقتی به تهران و بعد به پل سفید آورد. آن زمان تابستانهای سختی داشت و مالاریا بیداد میکرد و پدرم بیمار شد و در پل سفید به رحمت خدا رفت و در همانجا دفن شد. برای کمک به خانوادۀ خواهرم در سال ۱۳۲۳ به پشنهاد داییام که آن زمان در تهران در قسمت تعمیرات دپو کار میکرد با ماشینهایی که صندلیهایش شبیه چوب کبریت بود با مشقتی به تهران آمدم. فردی که مامور توشۀ قطار مسافربری تهران- شمال و گرگری بود مرا به پلسفید آورد و تحویل دامادم داد. در آن زمان من سیزده سال داشتم و در آنجا ماندگار شدم.
در چه سالی و با چه انگیزهای دوربین خریدید؟
از کودکی من کنجکاو و اهل مطالعه بودم و کتابهای زیادی خواندم. خیلی از آن کتابها را دارم، متاسفانه در آن زمان کتابخوان خیلی کم بود. آن زمان هنوز تلویزیون نبود، در روزنامه اطلاعیهای برای دورۀ شش ماهۀ تعمیرات رادیو در تهران دیدم و در آن شرکت کردم. از سال ۱۳۲۵ من حسابدار راهآهن شدم و مدرک من دیمی بود و مدرک رسمی نداشتم. راهآهن برای اینکه پرسنل خودش را تکمیل کند دورهای ششماهه حسابداری در هنرستان تهران دایر کرد. به نواحی بخشنامه کردند که کسانی که داوطلب هستند در این دوره شرکت کنند. من در ساری شرکت کردم و قبول شدم. از آنجائیکه شش کلاس سواد داشتم مورد توجه بودم. در سال ۱۳۴۷ در دورۀ حسابداری تهران شرکت کردم، صبح در هنرستان راهآهن بودم و به خاطر علاقهای که داشتم غروبها هم در کاخ دانش برای طی دورۀ عالیه تعمیرات رادیو ثبتنام کرده بودم.
علاقهمند به عکاسی بودم و هر وقت میدیدم کسی عکسی میگیرد کنجکاو بودم که به چه طریقی این کار را انجام میدهد. در سال ۱۳۳۳ یک بار وقتی با خانواده از مرخصی که داشتم از گرگر برمیگشتیم، در تهران آخر خیابان لالهزار رفتم. به فروشنده گفتم «یک دوربین خیلی خوب میخواهم.» او هم یک دوربین زایس آیکون آلمانی تاشو به من داد. وقتی دکمه را میزدی فانوسی جلو میآمد. آن زمان حقوق من ۳۰۰ تومان در ماه بود، دوربین را ۶۰۰ تومان خریدم. حقوق دو ماهم را دادم. مثل این بود که کسی مرا برای این کار هول میداد.
در آن زمان در شاهی [قائمشهر] عکاسی شایان بود که اوایل عکسهایی را که میگرفتم در آنجا ظاهر میکردم. آنها هم آذری بودند و با آنها اخت شده بودم و در تاریکخانه آنها میرفتم و ظهور و ثبوت را عملاً با چشم خودم در آنجا دیدم و لمس کردم. من ابداً دورهای برای عکاسی ندیدم. خودم در نجاری راهآهن کار میکردم و دادم برای من جعبۀ چاپ را ساختند و رویش شیشۀ مات گذاشتم. در داخل آن دو لامپ گذاشتم. لامپ قرمز برای تشخیص جهت فیلم و لامپ سفید برای منعکس کردن و چاپ. در انباری خانۀ سازمانی راهآهن پل سفید تاریکخانهای برای خودم درست کردم. از همان مغازۀ تهران بسته بسته دواهای ظهور و ثبوت میخریدم. هنوز برخی از آنها را دارم.
در ماه چند حلقۀ فیلم میگرفتید؟
آن زمان در خطۀ سوادکوه عکس را نمیشناختند. فقط زمانی که برای مدرسهها عکس میخواستند خانمی بود که از عکاسی فرزانه ساری با آن دوربینهای فوری پایهدار عکس فوری میگرفت. همانجا داخل دوا میانداخت و ظاهر میکرد و به محصل میداد. ولی کاری که من انجام میدادم علمیتر بود. عکس تر را روی لیسه میگذاشتم و روی چراغ میگذاشتم. این عکس خیلی خوب خشک میشد و قیچی مخصوص عکاسی داشتم و اینها را میبریدم و اندازه میکردم.
در سالهای ۳۰ به بعد اولین بار بود که کارمندان دولت دفترچه بیمه میگرفتند. هر خانواده راهآهنی از فیروزکوه تا بندر شاه [بندر ترکمن] همه باید دفترچه میگرفتند، یک دفترچه برای کل خانواده بود. بالا عکس پدر و زیرش عکس مادر و عکس فرزندان به ترتیب زیر آنها قرار داشت. در آن زمان خانوادهها پرجمعیت بودند و در بعضی از خانوادهها ده نفر زندگی میکردند. برای عکس اینها مجبور بودند که کل خانواده غروب به شاهی [قائمشهر] بیایند، شب را در آنجا در هتل یا سالن پذیرایی بمانند و فردا بروند و عکاسی عکس بگیرند و باید رقم کلانی برای این کار میپرداختند و اینکه در عکاسی از هر فرد کمتر از شش عکس نمیگرفتند. اما با این برنامه که من داخل خانهها از ایشان عکاسی کنم این مشکل رفتوآمد و غیره حل شد. من از هر نفر دو تا عکس میگرفتم. بعد از آن عکسها را شماره میزدم و نامشان را مینوشتم، مثلا عکس ۱ برای فلان آقا و ۲ برای فلان آقا و به همین ترتیب. روز عکس میگرفتم و شب در همان اتاقک تاریکخانه آنها را ظاهر و چاپ میکردم و هر کدام را در پاکت جداگانه قرار میدادم و تحویل میدادم. من از خانوادهها از فیروزکوه، ورسک، دواب، زیراب، سرخآباد … تا شاهی، ساری، نکا، بهشهر عکاسی کردم. در یک ماه و نیم، من حدود ۱۴ هزار تومان عکاسی کار کردم. خانهام را آن زمان با ۲۸ هزار تومان ساختم، که ۱۴ هزار تومان آن از همین پول بود. اینقدر به من اطمینان داشتند که پدر خانواده در خط مشغول بود و من میرفتم از خانوادۀ آنها عکس میگرفتم. با این عمل خیلی مورد احترام قرار گرفتم چرا که مشکل را حل کرده بودم.
من آن زمان خیلی مهماندار و سفرهدار بودم. فامیلهای زیادی داشتیم، از زنجان، تهران، تبریز، گرگر میآمدند. غذا را میبردیم در دامنۀ جنگل میخوردیم، تاب میبستند. آن زمان نمیدانستیم غم و غصه چه بود. شادی از آسمان میبارید. دوستان مختلفی در راهآهن پیدا کردم و از سال ۱۳۳۲ رئیس ایستگاه و رئیس دپو و چند نفر از همکاران تصمیم گرفتیم در آنجا شرکت تعاونی درست کنیم. از هر کارمندی برق، ارتباط، بهرهبرداری، تعمیرات ساختمان و… ده تومان گرفتیم و سرمایۀ اولیه جور شد. اولین کاری که کردیم دو پرسنل به بابل فرستادیم. بابل تنها شهر شناختهشدۀ آن روز بود و ساری آنچنان در دور نبود. برای مردم قند و شکر آوردیم. این برنامه توسعه پیدا کرد و هیئت مدیریهای تشکیل شد و آرامآرام آرد از بندر شاه [بندر ترکن] آوردیم. آن زمان نانوایی نبود. هر کسی در منزل خود تنوری داشت و همسایهها جمع میشدند و نان لواش درست میکردند.
آیا برای حوادث قطار هم عکس میگرفتید؟
بله، میتوانم چند نمونه را بیان کنم. روز تولد ولیعهد، در جایی بین پلسفید و دواب هنگام کار کارگران کوه ریزش کرده بود و آقای سلیمانی رئیس طرق فیروزکوه تا پل سفید او از من خواست که از آن حادثه عکس بگیرم و در روزنامه چاپ کنیم. خود آقای سلیمانی هم با واژگونی لودر بعدها از دنیا رفت.
من در ورسک دوستان زیادی داشتم و برادرم هم رئیس حسابداری بود. یک روز شنیدم که قطار تصادف کرده و منفجر شده است که بعد از زلزله مشهور بوئین زهرا بود. برای رسیدن به محل حادثه در سه خط طلا [جایی معروف در نزدیکی پل ورسک که برای کم کردن شیب و افزایش قدرت لوکومتیوها سه پل در مسیر راهآهن در ۳ ارتفاع مختلف و به موازات هم قرار گرفتهاند و منظرهای زیبا را به وجود آوردند.] جاده شوسه و رودخانه را رد کردیم. ماجرا از این قرار بود که در نزدیکی روستای شوراب، تونلی با طول حدود ۲ کیلومتر دارد. رانندهای به نام صفرعلی چمندیان و کمکی او به نام جواد علیزادهدر حال عبور از این مسیر بودند. علیزاده در هنرستان رانندگی تهران آموزش دیده بود و اولین روزی بود که او را برای راهشناسی کمک این قطار گذاشته بودند. آنقدر محو تماشای جنگل و اطراف شد فراموش کرد که آب گیلاس را چک کند. گیلاس شیشهای در جلوی لوکومتیو بود که میزان آب منبع را نشان میداد. عیزاده در انتهای تونل متوجه گیلاس آبنما میشود. اگر به راننده میگفت راننده را لوکومتیو را خاموش میکرد و کمکی میآمد و آنها را میبرد. اما او برای حل مشکل کار دیگری انجام میدهد. فرمان پیچ شیر آب عین فرمان اتومبیل است، او این را باز میکند و آب تمام لولههای داخل مخزن که ذوب شده و سرخ شده بودند را پر میکند و منفجر میشود و بخار داخل تونل پخش میشود و هرچه مامور قطار در آنجا بود سر و صورتشان میسوزد و راننده و کمک راننده از شدت گرما پخته میشوند. شدت گرما به اندازهای بود که پیچهای محکم در بزرگ درآمده بود و در ۵۰ متر آنطرفتر در دامنه کوه افتاده بود. اولین سالی بود که از آلمان دارویی برای سوختگی آمده بود و افرادی را که سوخته بودند تا حدودی با آن معالجه کردند. من نمایندگی روزنامه اطلاعات را در پلسفید داشتم، مرتب اخبار استان را از پلسفید، زیراب، شیرگاه، ورسک در روزنامه به نام من در قسمت شهرستانها چاپ میشد و نمونۀ بریدهشدۀ آنها را کلکسیون دارم و نگهداری میکنم.
یک خاطره دیگر این است که روزی در ورسک بودیم و خبر آوردند که یک قطار باری از سه خط طلا به پایین افتاد. آن زمان دیگر دیزل آمده بود. مقصود عشایری راننده بود. در تونل دوگل در سرازیری بدون ترمز افتاد، بوق زد که واگندارها ترمز دستی را ببندند که این کار، قطار آن قدر سرعت داشت که ریلهایی به آن عظمت را که هیچ قدرتی نمیتوانست یک میلیمتر آنها را تکان دهد خم کرد، فشار چرخها ریلها را مارپیچ کرده بود. وقتی از داخل تونل میخواستیم عکس بگیرم دیدیم که لوکومتیو پریده و خورده به سقف و خط انداخته بود. هنگامی از تونل که در آمد واگنها از خط خارج شدند و بارش مخزن گازوئیل و غیره بود و همۀ آنها سقوط کردند و کنار رودخانه افتادند. آن زمان خبرنگار روزنامۀ اطلاعات بودم و عکسها را گرفتم و با کامیون باری به فیروزکوه رفتم. به سازمان شهرستانهای اطلاعات زنگ زدم و گفتم «برای خبر تصادف قطار جا داشته باشید، من عکس گرفتم و با ماشین دارم برای شما میآورم.» خودم را به تهران رساندم، روزنامه را چیده بودند و منتظر بودند که عکسها برسد. فرصت ظاهر کردن نداشتم و فیلم تصادف را برده بودم. آنها سریع عکسها را ظاهر و چاپ کردند و نوشتند عکسها توسط مرتضی گرگری گرفته شده است. به آنها گفتم «اسم مرا بنویسید برای من گران تمام میشود!، برای من عکاسی در راهآهن مخصوصاً در سوانح قدغن است. بنویسید توسط سازمان شهرستانهای روزنامه اطلاعات گرفته شده است.» شب با قطارهای سریعالسیر به پلسفید برگشتم. فردای آن روز دور یک واگن پارچه سیاه پیچیدیم و راننده مرحوم آقای مقصود عشایری را به ساری آوردیم. در برگشت رئیس دفتر پلیس راهآهن جلوی من را گرفت و گفت که «جناب سرهنگ از این عکسهایی که تو گرفتی خیلی خوشش آمده و میخواهد شما را ببیند.» من فهمیدم جریان از چه قرار است. به دفتر آقای بریمانی سرپرستی روزنامه اطلاعات استان مازندران در ساری رفتم و به او گفتم که «جریان از این قرار است و سرهنگ راهآهن مرا خواسته است، اگر اتفاقی افتاد هوای مرا داشته باشید.» بالاخره رفتم پیش سرهنگ و خیلی تحویلم گرفت و گفت «من خیلی از هنر شما لذت بردم. من بیتفاوت نشستم و بعد گفت «شنیدم کارهایی میکنی (منظورش شعبدهبازی بود). چطوری دستمال آتش میزنی؟» به او گفتم از همان دستمال کاغذی دو برگ به من بدهید دستمال کاغذی را گرفتم و همینطور نگاه کردم و دستمال شعله شد و خاکستر شد و گذاشتم در بشقاب. دوباره برگشت سر قضیۀ عکس و گفت «از عکسها خیلی خوشم آمد و چقدر زنده است، منتهی چون در روزنامه است آنچنان شفاف نیست. من خواهش میکنم از این عکسها هر کدام یک قطعه چاپ کن و یادگاری به من بده.» من فهمیدم که باختم و چارهای ندارم اما گویا او از بزرگ کردن عکس اطلاعاتی نداشت. گفتم «جناب سرهنگ اگر این را یک روستایی به من میگفت قبول میکردم ولی از شما بعید است. ببینید اصلاً آن عکس در این دوربین من جا میگیرد؟» آن عکسها را بزرگ و چاپ کرده بودند. جناب سرهنگ هم که از علم روز عکاسی و سیستم اَگراندیسمان (روشی که در عکاسیها برای بزرگ کردن عکس استفاده میکردند) اطلاعی نداشت، به دوربین من و بعد به عکس نگاه کرد. گفت «فکر کردم شما گرفتید.» گفتم «نه، من دیروز هم اینجا بودم، امروز هم اینجا بودم. من اصلاً تهران نرفتم.» خلاصه از این مهلکه در رفتم. به خاطر آن عکسها جنجالی به پا شده بود.
یک خاطرۀ دیگر این بود آن زمان ورسک انبار بنزین نداشت و انبار در راهآهن راهپل سفید بود، یک بار در شب عاشورا، رؤسای نگهداری خطها، پلها و تونلها که ساکن ورسک بودند به پلسفید میآیند. سرکشی میکنند و بعد ۴ گالون بنزین هم در دیزین میگذارند. آنها بازدید خودشان را انجام میدهند، در حالی که راننده هم همراه آنها بوده به بازار میروند و در این حین تصمیم میگیرند که به خاطر عاشورا به امامزاده عبدالحق هم برای زیارت بروند. این در ذهن راننده میماند. بعد از بازار پشیمان میشوند و به نگهبانی ایستگاه میگویند که ما میخواهیم سمت ورسک برویم. راننده همچنان به تصور اینکه میخواهند به زیراب بروند بود. میلهای است که از این ایستگاه تا ایستگاه بعدی میبرند و در آن ایستگاه باید در دستگاه بیندازد تا از آنجا قطاری بیاید. نگهبان میله را برای حرکت به سمت دواب به راننده میدهد. او هم به تصور اینکه میخواهد به زیراب برود به سمت زیراب حرکت میکند. در این حین یک قطار باری از زیراب میله گرفته بود و به سمت پلسفید میآمد و این دیزین هم که باید میرفته دواب اشتباهی به این سمت رفت. در این تنگه پل دلیلم در منطقه آلاشت ۶۰ کیلومتر آن قطار و ۶۰ کیلومتر هم این قطار سرعت داشت به هم برخورد کردند و بنزینی هم که داخل بود آتش گرفت و همه سوختند. آن زمان من در تهران در بیمارستان بودم و نتوانستم عکس بگیرم ولی آن زمان عکسهایی گرفته شد و در روزنامه چاپ شد.