انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

محکوم به اعدام، محمد علی افغانی (۱۳۷۰)

نوشته زهره روحی
«در ستایش از مدنیت و حقوق شهروندی: جامعه‌ ی بی‌ قانون، تکلیفش روشن است، چیزی از جنگل کم ندارد؛ اما در صورتی که «قانون» باشد، اما در حمایت از اقشار ضعیف و یا در خدمت به همگان نباشد، با مسئله ای بسیار دشوار روبروییم؛ زیرا نه فقط با حکومت و دولتی فاسد، بلکه با جامعه‌ ای مواجه ایم که سلول‌های فرهنگی و اجتماعی اش، در طی چندین نسل، دستخوش آفتِ بی اخلاقی و تباهی شده است. سخن از سکوت ناشی از بی اعتمادی مردمی است که در هر نسل و بنا به دلایلی، با تباهی ‌‌هایی درآمیخته که تحمل حکومت و دولتهای فاسد را آسان ‌کند. اما بغرنجی مسئله به همین جا ختم نمی‌شود چرا که علارغم تمامیِ رنجها، در هر مرتبه ی بی تلاشی و نا امیدی، به شکلِ طعنه‌آمیزی، آنچه تنیده و باز تولید می‌شود، تارهای بی اخلاقی و تباهی مایه ی دردش است».

«محکوم به اعدام»، ماجرای زندگی مجرمان قضایی در یکی از زندانهای نظام پهلوی است. در قسمتی از آن به طور مشخص سال ۱۳۴۵ قید شده است. باری، از همان ابتدای داستان، خشونت نهفته در فضای زندان با برهم خوردن آرامش شبانگاهی زندانیان قابل مشاهده است؛ هر چند که افغانی تمایلی به پی‌گیری‌ اش ندارد. اما از همان تکه فضای کوچکی که نشان مان می‌دهد، می‌توان به خوبی متوجه حال و روز زندانی شد که خواهی نخواهی حامل قدرت زندانبانان است تا بی هیچ منعی، هر گاه که عشق‌شان کشید وارد بندهای زندانیان شوند؛ حتی در نیمه های شب و با سر و صدایی آزار دهنده، خواب را بر چشم زندانیان حرام کنند. ظاهراً تنها چیزی که می‌تواند، این قدرت را حداقل در بند زندانیان جنایتکار، برای لحظه‌ای به عقب براند و بر دل زندانبان ترس و دو دلی اندازد، «جنایت‌کار» بودنِ آن بند است. پس در عالم قدرت زندانبان، قانون منعی هم وجود دارد. شاید در جامعه ای که اونیفورم پوشهای حکومتیِ سلاح به کمر ، که معمولا به منزله نماینده و حافظ حکومت شناخته می‌شوند، بتوانند بسیاری از قوانین را زیر پا گذارند؛ اما اگر از قوه تشخیصِ خطر برخوردار باشند، هنگامی که به تنهایی پا در بند زندانیان جنایتکار می‌گذارند ناخود آگاه این را می‌دانند که زیر پا گذاردن ممنوعیت‌هایی که از سوی غریزه بقا صادر می‌شوند، چیزی نیست که بی‌تاوان بماند. بنابراین بین قوانین طبیعیِ برخاسته از غریزه بقا و قانون زندان، رابطه قابل توجهی که خاص خود زندان‌هاست وجود دارد. و این مسئله حتی مشمول حال نجفِ زندانبان هم می‌شود. اویی که از نظر زندانیان، هر چند بد ذاتی‌های دیگر زندانبانان را ندارد، اما به هر حال زندانبان است؛ و حتما می‌باید دلیل قانع کننده ای برای پیدا شدن سر و کله اش در آن وقت نیمه شب داشته باشد؛ ظاهراً در جستجوی زکی (معروف به بی پدر) است که در سلولش نیست. زکی، زندانی جوانی است که وقتی به زندان آمد، محکومیتی هشت ساله داشت ولی به دلیل ناسازگاری‌های مداومش، رئیس زندان تصمیم ‌می‌گیرد تا او را به بند زندانیانی که حکم‌های سنگین دارند منتقل کند. همه «بی‌ پدر» خطابش می‌کنند. و او با خلاف های ریز و درشتش، می‌تواند مصداق فردِ به اصطلاح «جامعه ستیز» باشد. وقتی افغانی از خلاف‌های او می‌گوید، متوجه جامعه‌ ای می شویم که ساختارهای اجتماعی و اقتصادی اش، فی نفسه «جامعه ستیز» یا به بیانی تولید کننده رفتارهای نا بهنجار اجتماعی است؛ در چنین وضعیتی آیا اصطلاح «جامعه ستیز بودنِ» افراد، می‌تواند معنا و مفهومی داشته باشد!؟ پس با یکی از همان طنزهای تمسخرآمیزی مواجه می‌شویم که همواره می‌تواند مشمول حال جوامع طبقاتی و غیر دموکراتیک باشد؛ که به جای قلمرو عمومی شاد و خلاق، کلکسیونی از انواع انگهای طرد کننده را می‌پروراند.

به هر حال محمد علی افغانی یکی از این نمونه‌ های به اصطلاح درد سر سازِ جامعه را انتخاب می‌کند و زندگی اش را که در واقع چیزی نیست به جز گزارشی از خلاف های ریز و درشت او، به اطلاع مخاطب می‌رساند؛ اگر از ستیزه جویی وی در جلسه امتحان کلاس پنجم ابتدایی اش صرف نظر کنیم، احتمالا اولین ستیزه جوییِ جدی او مربوط به دعوایی می‌شود که با پاسبان محله کرده بود. و افغانی درباره آن می‌نویسد:

«پاسبان‌ ها که حقوق نا چیزی می‌گرفتند، آن روزها کسری حقوق خود را از راه گرفتن تلکه که برایشان حقی شده بود، تأمین می‌کردند. به یک نفر زور می‌گفتند و حقش را با خشونت و توأم با اهانت پایمال می‌کردند تا بتوانند از نفر دوم آنچه را که می‌خواستند بی اشتلم و با رضایت خودش بگیرند. و چون از طرف مافوق حمایت می‌شدند در این میان حتی به برادر تنی خود ابقا نمی‌کردند. برای پاسبانی که علاوه بر باتون یک هفت تیر هم به کمرش بسته هیچ چیز اهانت بارتر از این نیست و غیرتش را به جنبش در نمی‌ آورد که کسی توی محل و در حین انجام وظیفه با او کلنجار برود یا اینکه دست به یقه بشود. حالا این کس می‌خواهد محصل نو سال مدرسه ای با لباس خاکستری جنس برک باشد، یا یک فرد ریش و سبیل دار معمولی از اهل گذر».

بنابراین جامعه ستیز بودنِ زکی در اولین پرونده جدی اش، به خاطر مقاومتش در پرداخت کسری حقوق پاسبان محل است! افغانی می‌گوید، «اگر زکی آن روز به سن قانونی رسیده بود، به جای شش ماه حبس تأدیبی، شاید شش سال محکومیتش می‌شد». افغانی با مهارت تمام، و بسیار ساده فقط بسنده می‌کند به گزارشی مختصر از هر کدام از جرائم محکومیت‌ وی. و با این عمل، غیر مستقیم مخاطب را متوجه ستیزه کاریِ و یا ستیزه پروریِ خودِ جامعه می‌کند. زکی، به عنوان نوجوانی که مرتکب خلاف شده، روانه حبس تأدیبی می‌شود و با شرارت و ناسازگاری بیشتر به آغوشِ جامعه‌ی ستیز پرور باز می‌گردد. او ناسازگار است و روحیه خشنی دارد ولی از آنجا که هیچ موقعیت و یا امکانی برای او (و امثال او) در جامعه وجود ندارد تا به دادش برسد، با کوچکترین تلنگری دوباره سر از زندان در می‌آورد. این طور که افغانی روایت می‌کند، از نظر نجفِ زندانبان، (زندانبانی که رفتار نسبتاً بهتری با زندانی ها دارد)، «دزدی ‌ها و شرارت‌های زکی همه از سر غیرت و انتقام کشی» بوده. و نکته جالب اینجاست که نجف با این قضاوتش، غیر مستقیم ، تأیید کننده رفتارهای ستیزه جویانه ی زکی می‌شود. به بیانی او رفتارهای خشونت آمیزی را تأیید می‌کند که باعث شده است تا زکی به خاطرشان در چندین نوبت به زندان افتد: ستیزه جویی‌ هایی که سابقه اشان به اسطوره‌ های پیشا مدنی می‌رسد؛ همانی که نشانه نمادینش را در مفهوم خشونت آمیزِ چشم در برابر چشم، می‌یابیم.

به هر حال، نجفِ زندانبان، حقوق بگیر حکومتی به اصطلاح قانونمند است، اما ظاهراً عقل سلیمش، به لحاظ تجربه زیستی، می‌تواند این موضوع را به خوبی تشخیص دهد که قانونمندی جامعه اش، به گونه ای است که کمترین مسئولیت، توجه و حمایتی از اقشار ضعیف و تحت فشار، ندارد و پس خود می‌باید دست به کار گرفتن حق خود شود. اگر نجف جزو آدمهایی بود که کلنجارهایی ذهنی با نحوه زندگی خود و جهان اجتماعی شان دارند، خیلی احتمال داشت تا او و نه زکی تبدیل به شخصیت اصلی داستان افغانی شود و ماجرای داستان هم هدف و طریقی دیگر بیابد؛ اما وی (نجفِ زندانبان) جزو گروه کثیری است که به دلیل پذیرشِ بی کم و کاستِ قدرت در همه شکل و صورت، از توانایی هضم همه چیز برخوردارند. از اینروست که می‌تواند همزمان هم به قدرتِ آن قانونی که زکی را در بند می‌کند، آری گوید؛ و هم سرکشیِ از سر قدرتِ نه گوییِ زکی را در برابر همان قانون تأیید کند. به واقع عدم حساسیت فکری و ذهنی نجف و امثال او در هر جامعه ای، رقم زننده‌ی موقعیتی تمسخر آمیز است: «غیرت و انتقام کِشی»ای که ظاهراً از نظرشان هم لازم الاجرا است، زیرا جامعه مدافع حقوق شهروندان نیست و هم لازمِ تنبیه، زیرا جامعه برخوردار از قانون مجازات برای افرادی است که قانونی را (که آلوده به تبعیض و اجحاف طبقاتی است) زیر پا می‌گذارند…

«محکوم به اعدام»، زکی نیست؛ و اگر نجف زندانبان در جستجوی اوست، تنها برای این است تا مایه دلگرمی زندانی محکوم به اعدامی به نام «براگه» شود که از شدت ترس خودش را حسابی باخته است. از نظر رئیس زندان و زندانبانان، زکی می‌توانسته تسلی اش دهد و برای اعدام که در همان ساعت می‌بایست انجام گیرد، آماده اش کند. براگه آدم مفلوک و تنهایی است. شغلش دلاکی حمام است و هیچ کسی را هم در دنیا ندارد. پرونده اش می‌گوید، قتل کرده؛ نزول خوری به نام «پیوناز» را در خزینه حمام خفه کرده است. گویا آنقدر سر وی در آب نگه داشته شده تا خفه شده است. اما با توصیفاتی که از کم دلی و بی دست و پایی براگه و نیز اوضاع و احوالِ پیونازِ نزول خور می‌شود، رفته رفته معلوم می‌شود که وی به قدر کافی دشمن داشته و یا آدمهای بسیاری را آزار داده که همگی انگیزه های قوی برای کشتن او داشته باشند.؛ و این بدین معنی است که اصلا دلیلی وجود ندارد تا براگه که کوچکترین انگیزه و دلیلی برای کشتن او نداشته، بتواند قاتلش باشد. دادستانی که او را در دادگاه محکوم به قتل کرده بود، زمانی که در دفتر رئیس زندان، در انتظار آماده کردن براگه برای اعدام بود، در حالیکه در اتاق بالا و پایین می‌رود، خطاب به مرد مفلوکِ خودباخته، اشاراتی به جریان محاکمه می‌کند و هر چه بیشتر در جهت گناهکار بودن براگه دلیل ارائه می‌دهد، مخاطب بیشتر متوجه بی‌گناهی او می‌شود. دادستان:

«من توی دادگاه سماجت می‌کردم که تو از روی نقشه این کار را کرده ای؛ با او خصومت قبلی داشته ای و عمداً توی آن حمام، کیسه کش شده ای تا او را بکشی. راستش در آن موقع یک جنبه این قتل یعنی انگیزه اصلی آن به کلی برایم پوشیده بود. البته این مسئله در اصلِ موضوع که تقاضای حکم اعدام باشد، تأثیر نمی‌کرد. توی حمام هر کس می‌آمد و زیر دست تو می‌نشست تا کیسه اش بکشی (…) می‌رفت توی کوک او که صرافی می‌کند، نزول می‌خورد، سلف خری می‌کند و مستأجرینش را با یک روز تأخیر در پرداخت اجاره بها توی خیابان می‌اندازد و از این گونه بدگویی‌ها و تبلیغ‌های زشت که می‌تواند در دل آدم بی‌ فرهنگی مثل تو اثرات نامطلوب بگذارد (…) این را در حمام که صدا دو بار منعکس می‌شود گفته بودند . مثل این بود که دیوارهای حمام نیز همیشه بیخ گوش او (براگه) می‌گفتند که او (پیازه نزول خور) باید کشته شود».

اما مسئله اینجاست که نقل این ماجرای حماقت بار، و ماجراهای دیگری از این دست، از سوی دادستان، تأثیر عمیقی بر جدیّت ابتدایی فضای داستان می‌گذارد و موقعیتِ تأملاتیِ آن را به کمدیِ کابوس‌واری تبدیل می‌کند که به نظر می‌رسد تنها می‌تواند ناشی از وضعیتِ غیر واقعی دادستان و جریان دادرسی باشد؛ مسلماً دستگاه قضایی حکومت پهلوی ظالمانه و فاسد بوده است، اما آنچه افغانی در این صحنه‌ ها ارائه می‌کند، به دلیل اغراق‌گوییِ کاریکاتور وار، باعث می‌شود تا فساد و ظلم واقعی، از سوی حماقتِ از راه رسیده پنهان گردد.

به بیانی، چیزی را که مخاطب در آغاز داستان دریافته بود و ناخودآگاه سعی داشت تا آنرا صَرفِ رشد آگاهیِ انتقادیِ خود از ساختار اجتماعیِ جامعه فاسد کند، صَرفِ موقعیتی نیشدار، اما فاقد اندیشه مطالباتی می‌کند؛ که با تمام شدن داستان به فوریت هم می‌تواند فراموش شود. حال آنکه آگاهیِ انتقادی و مطالباتی، از راه تعمیم دادن خود به موارد مختلف در جامعه (بخوانیم پی‌گیریِ چالش برانگیزش)، می‌تواند تا مدتها در ذهن بماند و با درگیر کردن خود با مسائل جدی، به رشد اجتماعی و سیاسی دست یابد.

بهرحال کوشش افغانی حتی در پایان داستان برای بازگشت به فضایی جدی، موفقیتی در بازگرداندن آگاهیِ انتقادی ندارد؛ چرا که جدیتِ باز یافته داستان را صرفِ چهره ی قهرمانیِ زکی می‌کند؛ طبق آنچه در داستان روایت می‌شود، در لحظه ی آخری که محکوم به اعدام (براگه) را به پای چوبه اعدام می‌بردند، زکی پا در میانی می‌کند و سند شش دانگ زمینی را که سهم الارثش بوده (و قصد داشته تا بفروشد و با پولش بدهی های پدرش را صاف کند) از جیب سنجاق زده اش بیرون می‌آورد و به دادستان می‌دهد تا بفروشند و رضایت اولیاء دم را بگیرند. دادستان که تا لحظه قبل تلاش فراوانی داشت تا براگه هر چه زودتر به مجازاتش رسد، با دیدن سند زمینی که از ارزش بسیار بالایی برخوردار بوده، با جلب رضایت رئیس زندان که در آن هنگام فقط در این فکر بود هر چه زودتر به خانه اش برود و استراحتی بکند، و نیز جلب رضایت پزشک زندان، حکم اعدام را با تهیه گزارشی که از بیماری محکوم به اعدام خبر می‌دهد، به تأخیر می اندازد. و همانجا متن دیگری هم جهت رضایت از فروش زمین می‌نویسد و زکی آنرا امضاء می‌کند. در روزی که زکی همراه با نجف زندانبان به دفترخانه ای که از قبل هماهنگ شده بود، می‌رود و دفترهایی را امضاء می‌کند، و مقداری پول (که ظاهراً کمتر از قرارش با دادستان در دفتر زندان بوده)، درون یک پاکت تحویل می‌گیرد. در حال بازگشت به زندان بودند که نجف برایش فاش می‌کند که زمینش را با قیمتی خیلی نازل تر از قیمت واقعی اش ، خود دادستان خریده و حتی ممکن است بعد از آنکه آنرا به قیمت بسیار بالایی بفروشد، هیچ پولی به خانواده مقتول ندهد، و بعد از مدتی براگه دوباره پای چوبه دار برود؛ واکنش زکی جالب توجه است؛ چون نشان می‌دهد که از همه چیز از همان روز در دفتر زندان خبر داشته و می‌دانسته که متنی که دادستان نوشته و او امضاء کرده، یک کلاهبرداری به نفع دادستان بوده؛ اما هدف او فقط این بوده تا براگه حتی یک روز بیشتر بتواند زندگی کند:

«زکی از سر کوچه یک کارتون سیگار خارجی و مقداری شکلات و خوراکی خرید. وقتی که دوباره به راه می‌ افتادند، گفت: “می‌دانی نجف، من فقط می‌خواستم آن بدبخت بی کس اعدام نشود. خودت دیدی که چاره ای جز این نبود. اگر یک ماه زنده بماند باز هم ارزش دارد. خودت دیدی که چقدر ترسیده بود. اگر خود او این پول را داشت آیا در مقابل یک روز تعویق حکمش حاضر نبود همه اش را بدهد؟ معامله بدی نبود نجف، غصه نخور. این هم شیرنی اش برای برو بچه های زندان. “».

زکی، اکنون با چهره ی جوانمردانه ای که یافته، خود را به قلمرو سنت و اخلاقهای پهلوانی گره می زند. در این فضا، چیزی که عمل می‌کند، تبعیت از سرنمونهای از خود گذشتگیِ فردی، بدون خواست و مطالبات تغییر اجتماعی است؛ و از قضا در همین فضاست که بیشترین سکوت در قبال وضع موجود دیده می‌شود. در ابتدای داستان، در رفتار زکی به جای اینگونه جوانمردیهای قهرمانانه، سرپیچیِ آگاهانه از الگوها دیده می‌شود. مقاومت زکی، در برابر پاسبانِ محله، با وجود «انتقام کشی»های خشونت آمیزش در دیگر پرونده‌ های جرائمش که می‌توانست خویشاوندی‌هایی با چشم در برابر چشمِ عهد عتیق داشته باشد، برآمده از نوعی سرپیچی از الگوهای متعارف شده ای بود که در پسِ آن، آگاهیِ نه گفتن به زور عمل می‌کرد. اما در پایان داستان ما با زکی ای مواجه می‌شویم که نه تنها هیچ واکنشی نسبت به کلاهبرداری دادستان و ساختار قضایی نشان نمی‌دهد، بلکه به امید پیوستن به همسر تازه عروسش تصمیم می‌گیرد تا به کلی سر به راه ‌شود و از هر گونه ستیزی که باعث اضافه شدن به مدت زمان حبسش شود، دوری جوید:
«”از هشت سال محکومیت من دو ماه و نیمش رفته. برای زنم پیغام می‌فرستم که بیاید باقیمانده پول را از دفتر زندان بگیرد و همراه با پدرم اینا دو تا اتاق در یک جایی که نزدیک به زندان باشد رهن کند (…). ـ نه نجف. او از من طلاق نمی‌گیرد. وقتی که با من عروسی کرد می‌دانست که شوهرش یک دزد است. هشت سال انتظار چیزی نیست. تا کلاهت را بچرخانی رفته است. سعی می‌کنم در زندان رفتارم خوب باشد که لااقل اگر زودتر مرخصم نکردند دیرتر نکنند” ».

بنابراین آنچه محمد علی افغانی، در پایان داستان خود ارائه می‌دهد، سازگاری و هماهنگی افراد آسیب دیده و مشکل دار با جامعه ی فاسدی است که از آن برخاسته اند و همواره به ضررشان عمل کرده است.

آبان، ۱۳۹۶