هیچوقت مادرم را نشناختم. زمانی که بسیار کوچک بودم، او رفته بود. خانوادهام داستانهایی از او برایم گفته بودند، از اینکه بسیار دوستم داشت، اما هرگز نگفتند چرا ما را گذاشت و رفت. زمانی حقیقت برایم روشن شد که بالغ شده بودم. بعد از آنکه ازدواج کردم و بچهدار شدم. قرار بود زندگیام تا جایی که از من انتظار میرفت عادی و معمولی باشد. از من میخواستند تا دوست بدارم و دوستم بدارند. این از قسمتهای ضروری سنت بود.
بیست و هشت ساله که شدم، فهمیدم مادرم چه سرنوشتی داشته است. مادرم رفته بود تا درون کراکن زندگی کند. (کراکن، هیولایی ترسناک بود، ملکهی تمام هیولاهای دریایی بود.) بین همنوعانش از همه بزرگتر و قویتر بود و بر نسل بیشماری از جنس خود حکمرانی میکرد، هیولاهای عظیمالجثهای که وقتی میایستادند از بلندترین آسمانخراشهایمان هم بلندتر بودند. دستهجمعی میآمدند و هرآنچه بر سر راهشان قرار میگرفت میبلعیدند. آنها میآمدند تا ما را با آتش، یخ و صاعقه از بین ببرند. ما سعی کرده بودیم تا آنها را با سلاحهای متعارف متوقف کنیم، چون بمبهای اتمی خطرشان برای خود ما بیشتر از ضرری بود که به هیولاها وارد میکرد.
نوشتههای مرتبط
پس مانند موشها در سوراخهایمان قایمشدیم. زنده ماندیم. تمدنمان را از نو ساختیم. دانشمندانمان روی استراتژی جدیدی کار کردند. آنها نام این استراتژی را “قربانی سنتی” گذاشتند. دیگر بمب و موشک و اسلحهای در کار نبود. به جای آن قلب کراکن را تحت تاثیر عشق و شفقت و دلسوزی قرار میدادیم. این تکنولوژی سرنوشت مادربزرگم و مادرش و مادرم و فرزندانم را رقم زده بود. آنها مرا برای هیولا قربانی میکردند، عشق من به پسرم را در دل کراکن میکاشتند تا تمام مردم دنیا فرزندان او شوند.
مشتاقانه به دیدار مادرم رفتم، مرا با گوی نیمه شفافی به آسمان پرتاب کردند که حاصل فنآوری نوینمان بود. سفینه یک کشتی فضایی بود، که از مخاط زنده پر شده بود و من در آن شناور بودم. بالهای سفیدی روی بدنهی آن قرار داشت که فضاپیما را هدایت میکرد و موفقیت پرواز من را تضمین میکرد. قرار بود که از بینیاش که ابرحفرههایی بر صورت تختش بودند وارد شوم. آنقدر ریز بودم که به خطا رفتنم تقریبا محال بود. اما من عاجز از انجام تمام این کارها بودم. به راهاندختن فضاپیما کار من نبود. من فقط مسافر بودم، فقط قطعهای از یک ماشین.
زمانی که کراکن خودش را برای غرش بعدیاش حاضر میکرد و نفسش را به داخل می داد، سفینهی گوی مانندم به داخل بینیاش کشیده شد. همانطور که سفینه در غشای مغزی اش پیچ و تاپ میخورد و بالا و پایین میرفت، بالهایش میافتاد. به جای آن چنگالهای باریک و درازی درمیآمد، که به گوشت آن موجود میآویخت تا شتاب من را کم کند. زمانی که میخواستند سفینه را متوقف کنند صدای ترکیدن، کش آمدن، شکستن و خم شدن دوباره را میشنیدم.
تاریک بود. دانشمند نیستم ولی میدانستم گوی چهگونه کار میکند. گوی مواد مغذی را از میزبان میگرفت تا با تقویت گوی از من نگهداری کند. گوی مانند عنکبوت پا در میآورد و به سمت مغز حرکت میکرد. احساس کردم که هیولا به بینیاش چنگ انداخت. مطمئن بودم سفینه باعث میشود او کمی درد بکشد. قرار بود سفینه به جمجمهاش هجوم ببرد، نه اینکه او را بکشد و یا عذابش دهد. این عمل جراحی برای رسیدن به مادهی خاکستری مغزش طراحی شدهبود. وقتی بدنهی سفینه به مغزش متصل میشد، میتوانستم خشمش را کنترل کنم که از طریق غشای سفینه، به من انتقال مییافت.
این اتصال دو طرفه بود. من مانند عفونتی ذهنی بودم که او حس میکند. آمده بودم تا داستان پسربچهای را برایش بگویم که ساکن همان شهری است که قصد داشت آن را از بین ببرد، اما من تنها برای سخنپراکنی نیامده بودم، آمده بودم تا او را وادارم هرآنچه من حس میکنم، احساس کند . میخواستم عشقی را حس کند که به پسرم داشتم، در عوض او هم عشقی را به من منتقل کرد که به فرزندانش داشت. عشقمان یکی شد تا مردم یک روز دیگر زنده بمانند. ما فرزندانش را به دریا بازگرداندیم و به این ترتیب جهانِ من را از خرابی و ویرانی نجات دادیم.
مردم سرزمین من یک روز دیگر زندگی میکردند، حتی شاید یک دههی دیگر یا بیشتر از آن، تا زمانی که پادتن مغز هیولا راه خود را به درون تنهی سفینهی من باز می کردند.آنوقت کراکن عشق من به پسرم را فراموش میکرد و برای قربانی بعدی بازمیگشت. شاید تا آن زمان پسرم مردی شده باشد و فرزندان خودش را داشته باشد و شاید آن روز هیولا عشقی را کشف کند که در قلب او لانه کرده.
نویسنده لیزا بلوم و برگردان حمیده جلیلی سهی است و مطلب در چارچوب همکاری آزما با انسان شناسی و فرهنگ بازنشر می شود.