انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

فلسفه به زبان ساده (۲۰)، جان لاک: «آزادی، بنیان و اساسِ همه چیز است»

با شهرتی که جان لاک (۱۶۳۲ ـ ۱۷۰۴) دارد، سخن درباره‌ی وی فراوان است. گفته می‌شود در زمان حیات‌اش او را «فیلسوف» خطاب می‌کردند (شاید به دلیل گفتار و کردار سنجیده‌اش)؛ او در عین تمایل جدی در تأملات فلسفی ـ روان‌شناختی، علاقه‌مند به ساختن مباحث و نظریات جدید در قلمرو سیاست و امور مربوط به «جامعه»، «دولت» و به طور کلی«اقتدار حکومت» بوده است؛ و از قضا به دلیلِ همین تسلط فکری و چیره‌دستی در هر دو قلمرو می‌توانستیم به جای عبارت بالا در تیتر مقاله (آزادی، بنیان و اساسِ همه چیز است)، شناسه‌ی معروف دیگری از وی بیاوریم؛ فی‌المثل بنویسیم: «تجربه، مادر تمامی علوم و شناخت است»؛ و یا از عبارت معروف و کلیشه‌ شده‌‌ی وی یعنی همانی که می‌گوید«ذهنِ آدمی به هنگام تولد، به‌مثابه لوح سفید است»، استفاده کنیم. اما از آنجا که قصدمان در این بحث (همانگونه که با انتخاب خویش نشان دادیم)، پرداختن به فلسفه‌ی سیاسیِ جان لاک است، به نظریات وی در «رساله‌ای درباره‌ی حکومت» خواهیم پرداخت. البته این بدین معنا نیست که از تحقیقات فلسفی ـ روان‌شناختی وی در خصوص «فهم» و یا «ذهن» صرف نظر کنیم، نه، به هیچ وجه. مسلماً به آنها هم در حد معرفی خواهیم پرداخت؛ اما بحث را به موضوعی اختصاص خواهیم داد که برای خود لاک هم اهمیت فراوانی داشته است: «حکومت» و شیوه‌ی حکومت‌داریِ برآمده از انتخاب و نمایندگیِ مردم. مسئله‌ای که در زمانه‌ی لاک به‌مثابه «ضرورتی تاریخی» دیده می‌شود: مقابله با موانع حاکمیتِ سرمایه‌داری و به قدرت رسیدن طبقه‌ی بورژوازی.

بنابراین، به مسئله‌ای خواهیم پرداخت که از نگاه تبیین‌گر امروز، مباحثِ آن به‌منزله‌‌ی ضروریات زندگیِ مدرن به شمار می‌آید. به بیانی می‌خواهیم با مراجعه به شرایط تاریخی ـ اجتماعیِ نظریات لاک، با گوشه‌هایی از مطالبات فکری مدرنیته‌ای آشنا شویم که در آن ایام دوران آغازینِ رشد خود را می‌گذراند: فتح قلمرو عمومی از سوی نیروهای زمینی و قابل تجدید نظر. به بیانی در برابر گروههای «اقتدار طلبِ حاکم»، اعم از شاه و یا پاپ (کلیسا)، که قدرت خود را (چنانکه به وفور در بحثهای گذشته دیدیم) برآمده و تأیید‌شده از سوی نیرویی روحانی ـ الاهی می‌دانستند، اکنون در انگلستان با نیروهای نسبتاً نوبنیادی روبروییم که خواهان ت«انقلاب» در این نحوه‌ی حکومت‌داری و نفی تمام و کمال مشروعیت دادن به «قدرتِ مطلقه» هستند. به طور معمول اینان نیروهای فاقد پیشینه‌ی درباری و یا زمینداری هستند که روابط اجتماعی ـ تولیدی جدیدی را نمایندگی می‌کنند و دست کم طی یک قرن، به طور مداوم (گاهی با شدت بیشتر و گاهی کمتر)، در صدد تصرف قدرت بوده‌اند. و در این راه از به‌کارگیری هرگونه ابزاری جهت نزدیک ساختن هدف کوتاهی نکرده‌اند. چه در مبارزات پارلمانی و چه در آشوب‌های کوچه و خیابانی؛ و تحریک توده‌ی فقیر و بی‌چیز که همواره (و حداقل، در دورانهایی از این دست)، موجودیتی در حد ابزارِ به‌هم ریختگیِ اجتماعی و یا نقشِ دینامیت در ساختار قدرت داشته‌اند. بهرحال در سراسر قرن هفده، انگلستان به دلیل آشوب و جنگ‌های داخلی، وضعیت بحرانیِ تغییر ساختار و جابه‌جاییِ نیروهای صاحب قدرت را تجربه می‌کرد. و شاید سخت‌ترین این دوران (به‌منزله‌ی اعلام رسمی نیروهای مخالف قدرتِ مطلقه‌ی شاه)، اعدام چارلز اول (۱۶۴۹) باشد. وضعیتی که خبر از زهرچشم گرفتنِ نیروهای مخالف می‌داد. ضمن آنکه همچون هر دوران خشونت‌آمیز و ملتهبِ دیگری نسل‌های جوانِ خاصی را پرورش می‌داد؛ کسانی که به دیده‌ی عبرت وقایع زمانه‌ی خود را تجربه می‌کردند؛ که از قضا یکی از آنها می‌توانست جان لاک باشد. جوانی که در آن زمان مشغول تحصیل در کالج بود و هر چند به وی اجازه‌ی رفتن به محل اعدام (محوطه‌ی قصر وایتهال) داده نشد، اما ظاهراً با توجه به فلسفه‌ی سیاسی‌اش می‌توان گفت اثر آن حادثه در ذهنِ جوان و پرسشگر وی باقی ماند. بهرحال او نیز همچون بسیاری از فرزندان طبقه‌ی دیوانی، کوشا و منضبط بود؛ پدرش وکیل دعاوی و از حامیان مبارزان پارلمانی به شمار می‌آمد و موضعی مخالف نسبت به قدرت مطلقه‌ی پادشاهی داشت. از اینرو تربیت وی با شاخص‌هایی انجام گرفت که مورد تأیید زمانه و عرف بود . شاخص‌ و عرفی که الگوهایِ اخلاقی خود را از طبقه متوسط (بورژوا) وام می‌گرفت؛ و بدین ترتیب برای تحصیل به کالج کرایست در آکسفورد رفت. و در آنجا به تحصیل فلسفه، و طب پرداخت. جالب است بدانیم که مطالعه‌ی «ارسطو» را خوشایند یافت و به یادگیری زبانهای عربی، یونانی، لاتین و عبری اشتیاق نشان داد. دقت شود، منظور از این سخن فقط توجه به این فرض است که شاید علاقه‌ی جان لاک به این زبانها صرفاً جنبه‌ی ابزاری داشته است: دست یافتن به منابعی که پیشینیان در خصوص فلسفه‌ی«ارسطو» نوشته بودند. بهرحال او که درس‌آموخته‌ی نگرش مادی‌گرانه‌ی ارسطو بود، با خواندنِ فلسفه‌ی دکارت، به شدت برانگیخته شد. و گویا تحقیقاتِ روانشناسی ـ فلسفی، خود را علیه آن منتشر کرده است. همانطور که رساله‌ی درباره‌ی حکومت خود را علیه نظریات توماس هابز (در کتاب لویاتان)، نوشته است.

باری، تحصیل پزشکی برای لاک، به منزله‌ی امکانی بود برای پیوستن به جریانات سیاسیِ زمانه‌اش. زیرا با پذیرش سمت پزشک مخصوصِ آنتونی اشلی کوپر، طنز نویس برجسته (که بعدها به مقام نخستین ارل شفتسبری برگزیده شد)، لاک به مسیری کشیده می‌شود که تجربیات زیادی برای وی در برداشت. اعم از جاه و مقام مشاور سیاسیِ شفتسبری تا از دست دادن پست دانشگاهی، تلخی تبعید و کناره‌گیری‌های اجباری و بالاخره بازگشت دوباره به انگلستانی که به «انقلاب باشکوهِ» (۱۶۸۸ـ ۱۶۸۹) خویشِ دست‌یازیده بود. و شکی نیست که این تجربه‌ی آخر به معنایی مهمترین واقعه‌ی زندگی سیاسیِ لاک به شمار می‌آمده است: دیدن انقلابی‌ که ویلیام سوم و مری دوم زوج سلطنتی انگلستان موافقت خود را با سلطنت مشروطه اعلام کردند و از آن زمان به بعد قدرت به پارلمان که می‌بایست رأی و انتخاب مردم را نمایندگی ‌کند، واگذار شده بود. بهرحال لاک با همان کشتی‌ حامل شاهزاده مریِ دوم همسر ویلیام سوم از تبعید به انگلستان باز‌می‌گردد، آن هم در حالی که با اشتیاق خود را آماده کرده بود تا مبانی نظری این انقلاب را تهیه کند. از اینرو در فوریه‌ی ۱۶۹۰ کتاب «دو رساله درباره‌ی حکومت» را به چاپ ‌رساند. وی در پیش‌گفتار آن جایگاه جدید پادشاهی «ویلیام سوم» (و همسر وی مری دوم) را بدون هرگونه قدرت مطلقه، در عین ادب و احترام، چنین خاطر نشان می‌کند:

“تا تاج و تخت پادشاه دوباره برگشته‌ی ما، یعنی ویلیام سومِ تثبیت شود؛ تا نامش با رضایت مردم به خوبی یاد شود … و تا مردمِ انگلستان را که عشق آنها به حقوق عادلانه و طبیعی خود و تصمیمی که برای حفظ آن داشتند، و ملت را از بردگی و فساد نجات داد، در نظر دنیا محق جلوه‌گر شود” (دورانت، ۱۳۷۱: جلد هشتم، ص ۶۶۶). به بیانی، مسئله‌ی مدرنیته‌ای (که در فلسفه‌ی لاک، با دوره‌ی آغازین آن مواجه می‌شویم)، این نیست که قدرت را از چنگ یک پادشاه بگیرد و پادشاهی دیگر را جانشین آن سازد و یا از کلیسای کاتولیک بگیرد و کلیسای پروتستان و یا انگلیکان را جایگزین آن سازد، بلکه مسئله اش این است که «قدرت» را به نظارت و کنترل پارلمان (مردم) درآورد.
وقتی می‌گوییم وی به مقابله با اندیشه‌ی هابز می‌رود، لازم است گفته شود که کدام اندیشه را وی به نقد می‌گیرد و همچنین لازم است توضیحی درباره‌ی چارچوب فلسفه‌ای ارائه دهیم که وی مشتاق است تا آنرا به‌منزله‌ی مبانی نظریِ نظم سیاسی جدید در انگلستان معرفی کند. در مورد گزاره‌ی اول همین کافی است که بگوییم وی برخلاف نظر هابز که «انسان را گرگ انسان» می‌دانست و حاکمیت را وضعیتی امنیتی، و یا به بیانی بر اساس ضرورتی نظم دهنده درک می‌کرد تا به اصطلاح «قانون جنگیِ» «جنگ همه علیه همه» صورت نگیرد و وانگهی این را مستلزم تفویض بی‌قید و شرط حقوق طبیعی به حاکم و یا حاکمیت (بدون هر گونه بازخواست می‌دید. آن هم از اینرو که در نهایت آن قدرت داده شده از سوی مردم را الهی تفسیر می‌کرد)، لاک به جای اینکه سخن خود را با دولت یعنی «قدرت» آغاز کند، بحث خود را به «جامعه» اختصاص می‌دهد و شکل‌گیریِ جامعه را نشانه‌ای از «عقلانیتِ» آدمی معرفی می‌کند. بنابراین آنچه به حاکمیت جامعه داده می‌شود، نه قدرت جنگیِ برآمده از وضعیت طبیعیِ هابزی، بلکه عقلانیتِ برآمده از وضع طبیعی است. وی به صراحت در کتاب رساله‌ای درباره‌ی حکومت می‌گوید:

“در اینجا ما به تفاوت روشنی میان وضعیت طبیعی و وضعیت جنگی می‌رسیم. این دو وضعیت که برخی آنها را به اشتباه در هم آمیخته‌اند، همانقدر متفاوت‌اند که وضعیت صلح، حسن نیت، همکاری و بقا با وضعیت دشمنی، کینه‌توزی و …. وضعیت طبیعی، وضعیتی است که در آن آدمیان بر اساس عقل، بدون آنکه کسی در میانشان برتر بوده و آمریتی برای داوری میان آنها داشته باشد، در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند. […] بنابراین، کسی که تلاش می‌کند تا انسان دیگری را در حیطه‌ی قدرت مطلق خود قرار دهد، خود را در وضعیت جنگ با او قرار داده است. … کسی که در وضعیت طبیعی قصد گرفتن آزادی‌ای را داشته باشد که متعلق به همه‌ی کسانی است که در آن وضعیت به سر می‌برند، باید یقین داشت که او قصد گرفتن همه‌ی چیزهای دیگر را نیز دارد، چرا که آزادی بنیان و اساس همه‌ی چیزهای دیگر است”(صص ۸۵ ، ۸۴).
بنابراین از نظر لاک، حکمی عاقلانه است که قادر باشد جامعه و مردم را از موقعیت جنگی و دشمنی بیرون آورد. دور کردن از وضعیت‌های نابسامانی که «آزادی» آدمی را (که گرانمایه‌ترین چیزی‌ست که آدمی دارد) به خطر اندازد. وی آزادی را اینگونه تعریف می‌کند: “آزادی آن است که برای تعقیب خواسته‌های خود در چارچوب قانون حرکت کنیم و تابع خواسته‌های بی‌ثبات، متزلزل، نامعلوم و مستبدانه‌ی دیگران قرار نگیریم […] و آزادانه به خواست‌ها، اعمال، دارایی و مالکیت خود نظم و ترتیب دهیم” (صص ۸۹ ـ ۹۰ ؛ ۱۱۹).

پس، «قانون»ی که لاک به آن نظر دارد، قانونی‌ست حافظ آزادی؛ و چنانچه دیدیم اثباتِ وجودی هر دوی آنها (هم «قانون»ی که از آزادی حفاظت می‌کند و هم کنشی که به «آزادی» تعبیر می‌شود) از طریق کنش‌‌مندی‌های مشخصاً حقوقی، آشکار می‌شود. داشتن حق مالکیت و دنبال کردن تمایلات مربوط به دارایی. همان کنش و تمایلی که در بحث‌های مربوط به بیکن و هابز چنانکه دیدیم، فقط در حیطه‌ی قدرت شاهانه به شمار می‌آمد و کس دیگری به غیر وی نمی‌توانست از امکان «مالکیت» برخوردار باشد. بهرحال قبل از آنکه بحث مالکیت را بیشتر باز کنیم، لازم به تذکر این نکته بسیار مهم است که احتمالاً لاک جزء نخستین فیلسوفهایی به شمار می‌رود که بحث «آزادی» را از موقعیت انتزاعیِ آن خارج کرد و آنرا به‌ «عمل» پیوند زد: «آزاد بودن در انجام عمل و یا کاری؛ یعنی «آزادی، به‌مثابه داشتن اختیار انجام کاری» ……
اکنون تحت لوای فلسفه‌ی لاک، و نیز قوانین پارلمانی انقلاب شکوهمند، شهروند بورژوای انگلستان، نه تنها آزاد است تا از «حق مالکیت» برخوردار باشد، بلکه همچنین مختار است تا داراییِ خود را مطابق میل خود به مصرف برساند چنانکه می‌گوید: “هیچ جامعه‌ی سیاسی نمی‌تواند وجود داشته باشد و به بقای خود ادامه دهد مگر آنکه قدرت محافظت از دارایی خود را داشته باشد و بتواند متجاوزین را کیفر دهد. … و برای محافظت از خود به قانون آن جامعه متوسل شوند…. در حقیقت داوریِ جامعه، داوری خود آنها یا نمایندگانی است که آنها (مردم) برگزیده‌اند…. بنابراین هر جا تعدادی از مردم با هم در جامعه‌ای متحد شوند و همه‌ی آنها از قدرت اجرایی‌ای که قانون طبیعت در اختیارشان قرار داده در گذرند و آنرا به جامعه بسپارند، آن جامعه، جامعه‌ای سیاسی یا مدنی است” (صص ۱۴۰، ۱۴۱).
بنابراین همانگونه که می‌بینیم، بورژوازی انگلستان پس از مبارزه‌ای طولانی بالاخره به قدرت می‌رسد. مسلماً این سخن به معنای به اصطلاح نیست و نابود شدن دشمن قَدَرش یعنی شاهان مدعیِ تاج و تخت (بخوانیدش مدعیان ثروت و قدرتِ مطلقه) و شورش‌ از سوی متحدان زمین‌دارِ آنها نیست. منظور متحدان زمین‌داری‌ست که حاضر به پذیرش تنواره‌ی سیاسی ـ اجتماعیِ«مدرن» و تغییرات حاصل در شیوه‌ی زندگیِ برآمده از آن نیستند. فی‌المثل فاصله گرفتن از عادت‌های دوران زمین‌داری، و در عوض پذیرش سبکِ زندگی و هستیِ اجتماعی جدیدی که به خصوص به وسیله‌ی «پول» (که به تعبیر لاک، «دارایی» غیر قابل فاسد شدن است) و همچنین به یاریِ حمل و نقل‌های «دریایی» و صادرات و واردات «کالاها» به اقصا نقاط جهان و همچنین جابه‌جایی «منابعِ تولید»، یک جورهایی به بُعدمند کردن زمان و مکان مشغول شدند. لاک درباره‌ی «پول» می‌‌گوید: “پول، چیز بادوامی بود که انسانها می‌توانستند آنرا بدون آنکه فاسد شود، نگه دارند … اختراع پول به آنها این فرصت را داد تا به کار خود ادامه دهند و بر دارایی خود بیافزایند” (ص ۱۱۱).
به بیانی از نظر جان لاک، اختراع پول، انگیزه‌ی «کار» را قوی‌تر کرده است. و این نحوه‌ی دیدن ما را در لحظه‌ای قرار می‌دهد که هم خوانش سرمایه‌داری و هم خوانش مارکسیستی می‌توانند از آن تعبیرات خاص خودشان را داشته باشند. احتمالاً این نخستین بار است (؟) که پس از تفسیرهای دینی و مبتنی بر رستگاریِ کالونی، به «کار»، نگاهی غیر دینی و کاملاً رسمی و قابل اعتنا می‌شود. بهرحال لاک به درستی موقعیتِ طبقاتی خود را نمایندگی می‌کند و با به روز کردن تفسیر و تأویل پروتستانتیسم از «کار»، کار نیمه‌تمام آنها را به انجام می‌رساند. اکنون «کار»، در ارتباط مستقیم با مالکیت خصوصی قرار می‌گیرد:” انسان به این دلیل که ارباب و مالک شخص و کار و تلاش خود است، بنیان و اساس مالکیت را نیز در خود دارد؛ و آنچه توسط ابتکار و هنر خود، برای آسایش و راحتی زندگی خویش، فراهم کرده است، ملک شخصی اوست و به صورت اشتراکی به دیگران تعلق ندارد” (ص۱۰۹).
بنابراین چنانچه می‌بینیم نگاه لاک به «کار»، بر اساس ضرورت زمانه‌ای که خواهان گسست از قدرت مطلقه‌ی شاهی‌ست، نگرشی سرمایه‌دارانه است. نگرشی که مهمترین مسئله‌اش «مالکیت خصوصی» و حفاظت از دارایی‌ست؛ حتا اگر به این دارایی نمودی در مقام «کار» داده شود. کاری که هر چند به ظاهر جلوه‌ای فردی دارد اما چنانکه در آینده در بحث‌های مارکسیستی خواهیم دید، از هستی‌ای «اجتماعی» برخوردار است. و بالاخره در چارچوب نگرشیِ جان لاکی که در فوریه‌ی ۱۶۹۰، مشتاقانه در حال نوشتن مبانی نظری ساختار اجتماعی نوین انگلستان است، (آنهم در واپسین سالهای قرن هفده)، «تفکیک قوا» بی‌تردید نشانه‌ای است بر «مدرن» بودن این تنواره‌ی سیاسیِ نوین: “این ضرورت دیده می‌شود که قدرتی دائمی، قوه‌ی (مجریه) وجود داشته باشد تا اجرای این قوانین را زیر نظر بگیرد و اجازه ندهد که آن قوانین قدرت خود را از دست بدهند. به همین دلیل قدرت‌های قانون‌گذاری و اجرایی (قوای مقننه و مجریه) اغلب از یکدیگر جدا هستند” (ص ۱۹۴).
و بالاخره هدف و وظیفه‌ی اصلی «حکومت و دولت»، مراقبت از دارایی افراد جامعه است. بنابراین چنانکه می‌بینیم، بحث «مالکیت»، محوری‌ترین بحث در رساله‌ی لاک درباره‌ی حکومت است. و این بدین معنی است که نفس آزادی برای وی، به‌مثابه ابزاری‌ست برای پاسخ‌دهی به این ضرورت تاریخی. وانگهی خودِ مسئله گواه و تأیید این موضوع است که جان لاک نماینده‌ی طبقه‌ی پیروز و به لحاظ فکری خوب تجهیز شده‌ و همچنین خوب سازماندهی شده‌ای‌‌ست که سالیان سال به طور نظام‌مند برای احراز این جایگاه تلاش و از خود گذشتگی داشته است. بهرحال وی درباره هدف و وظیفه‌ی حکومت می‌گوید: “هدف اصلی حکومت مراقبت از دارایی افراد است و به همین دلیل ضرورت ایجاب می‌کند که مردم مالک دارایی خود باشند. در غیر این صورت این تصور در آنها به وجود می‌آید که با ورود به جامعه مالکیت خود را از دست خواهند داد” (ص۱۸۹).
اما آنگاه که به یاد آوریم جان لاک، نماینده‌ی بورژاوزی پیروز است، این را هم به یاد خواهیم آورد که هر چند این طبقه خصوصاً در آشوبها و جنگ‌های خیابانی‌اش به کمک توده‌های «فقیر»، خود را به قدرت رساند، اما تمایلی به تقسیم قدرت با آنها ندارد. بنابراین برای چنین تفکیکی، لاک تلاش می‌کند تا منظور خود از کلمه‌ی ابهام‌آمیز «مردم» را با «دارایی» و «مالکیت خصوصی» تصحیح کند. بنابراین تدوین قوانین و همچنین حفاظت از اجرای آنها توسط طبقه‌ی مسلط شده‌ی بورژوازی صورت می‌گیرد. چنانکه به صراحت می‌گوید: ” تنها مردم‌اند که می‌توانند شکل تنواره‌ی سیاسی را تعیین و بنای آنرا توسط قانون‌گذارانی که خود انتخاب می‌کنند پی‌ریزی کنند…. باید بخشی از اموال و دارایی خود را برای حفظ و نگاهداشت آن [به عنوان مالیات] بپردازند، اما چنین پرداختی باید با توافق ایشان، یعنی اکثریت جامعه باشد” (ص۱۹۱).
باری، شاید جالب باشد بدانیم که اندیشه‌ی لاک از طریق ترجمه به وسیله‌ی ولتر و استقبال روسو از آن تأثیر و نفوذ زیادی در اندیشه‌ی روشنگری فرانسویان داشته است، به طوری که در اعلامیه‌ی حقوق بشر (۱۷۸۹) با الگو قرار دادن آن سهمی والا و شایسته به آن داده شده است. وانگهی جفرسون رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا نیز با پیروی بخش‌هایی از رساله‌ی سیاسی لاک از آن در اعلامیه‌ی استقلال آمریکا استفاده کرده است و بدین ترتیب به جاودانی کردن اندیشه‌ی لاک یاری رسانده است.
اکنون به اجمال هم که باشد لازم است مختصر نگاهی به مهمترین تأملات روانشناختی ـ فلسفی جان لاک بیندازیم؛ نظریاتی که همانگونه که گفته شد، پاسخی‌ست به نظریات دکارت.
چنانچه در بحث دکارت دیدیم (شماره ۱۷)، وی سوای جدایی بین ذهن و جسم، معیار حقیقت درباره‌ی جهان و چیزها را به اصول فطریِ حقیقت در ذهن ارجاع داده بود. به بیانی او با چرخشی که در پایان استدلال‌های خود انجام داد، از نو در سایه‌ی فلسفه‌ی مدرسیِ قرون وسطایی پناه گرفت. لاک با نفی استدلال‌هایی از این دست می‌گوید:
“در برخی مردمان این عقیده جاگیر شده است که در فهم، «اصولی» فطری و مفهوم‌هایی اولیه وجود دارند …. که در ذهن انسانی نقش بسته‌اند و روح (ذهن)، از همان آغاز هستی، آنها را دریافت می‌کند و با خود به دنیا می‌آورد”(دورانت، ۱۳۷۱: جلد هشتم، ص ۶۷۱).
از سوی دیگر لاک به همین ترتیب سراغ خداشناسی دکارت می‌رود و منطق و «استدلال» دکارت را مورد نقد قرار می‌دهد. همانگونه که در بحث دکارت دیدیم وی شناخت از خدا را شناختی فطری تفسیر می‌کرد. حال آنکه از نظر لاک، این نظر آسیب‌پذیر است چرا که به باور او در خصوص سرزمین‌هایی که مردمانش هنوز با آیین توحیدی آشنایی پیدا نکرده‌اند، با مسئله‌ مواجه می‌شویم. جداً درباره‌ی آنها چه باید گفت؟ آیا می‌توان آنها را از تصور فطرت انسانی معاف کرد!؟ لاک در واقع در صدد است تا به جای «فطرت»، و یا ذاتی دانستن شناخت و دانش، «تجربه» را جایگزین سازد. بر این اساس می‌گوید: پس بگذارید فرض کنیم که ذهن (هنگام تولد) به قول ما مثل کاغذ سفید و از هر خصوصیتی خالی و بدون هر گونه تصوری باشد؛ پس چگونه صاحب معنی می‌شود؟ … پاسخ این سئوال فقط یک کلمه است، تجربه؛ تمام دانش ما بر اساس تجربه تکیه دارد، و سرانجام خودش از آن مشتق می‌شود” (همانجا، ص ۶۷۲).
بنابراین از نظر لاک، آدمی موجودی است که هرگز با دانش «پیشینی» در جهان زاده نمی‌شود. از اینرو شناخت این موجود از جهان و چیزها مبتنی بر تجربه و عمل زندگی است. همانگونه که در ابتدای بحث هم گفتیم، فلسفه‌ی او تمایلاتی ارسطویی دارد. و این یعنی «فهم» و «ادراک»، اموری در خود و بی‌ارتباط با جهان محسوس نیستند. و شاید بتوانیم این‌طور بگوییم که برای وی جهان محسوس ارسطویی، در نهایت به «تجربه» ختم می‌شود. در خاتمه می‌خواهیم اینطور بگوئیم که اگر دکارت با شک نسبت به همه چیز، مسیر یقین را هموار کرد، برای لاک امکان یقین فلسفی از راهی دیگر می‌گذرد. از باوری تردید‌ناپذیر نسبت به احساس‌های برخاسته از دنیای خارج. احساس و ادراکی که به «تجربه» راه می‌برد. اینکه “همه‌‌ی معلومات ـ حتا تصوراتی که درست و نادرست از خداوند داریم ـ از تجربیات ما حاصل می‌شوند و جزء ساختمان فطری ذهن نیستند” (همانجا، صص ۶۷۰ ـ ۶۷۱).

برای نوشتن این متن از کتابهای زیر استفاده کرده‌ام:
۱. لاک، جان، رساله‌ای درباره‌ی حکومت؛ ترجمه حمید عضدانلو، انتشارات نی، ۱۳۸۷
۲. دورانت، ویل و آرویل؛ تاریخ تمدن، جلد هشتم، ترجمه پرویز مرزبان (و دیگران)، انتشارات آموزش و انقلاب اسلامی، ۱۳۷۱