کریستینا کومِنچینی (رماننویس ایتالیایی)، برگردان از ایتالیایی به فرانسه: روبرت ماجوری، برگردان از فرانسه به فارسی سارا سمیعی
در ایتالیا اگر از این واقعه جان به در بریم، این پرسش را از خود خواهیم پرسید که آیا زوجها (با فرزند یا بدون فرزند) یا زنان و مردان مجرد حبس خانگی را تحمل خواهند کرد و اگر بتوانند این با هم بودن را تاب بیاورند آیا از توفیق اجباریِ یک ماه کنار هم بودن و یا تنهاییِ خودخواسته لذت خواهند برد یا نه؟
مطابق حکم دولت میتوان برای گردش از خانه خارج شد اما فقط همراه کسانی که با ما زندگی می کنند و نه با هیچیک از دوستان. حتی حق ملاقات با والدینی که با ما زندگی نمیکنند را نداریم. فقط میتوان افراد درجه یک خانواده را دید و اگر تنها زندگی میکنیم، هیچکس را. دیگر نه سینمایی در کار است، نه تئاتر، نه کنسرت، نه موزه، نه رستوران، نه اداره، نه مدرسه و نه دانشگاه. از هر خانواده فقط یکی میتواند برای خرید بیرون برود. مقابل فروشگاههای زنجیرهای در سکوت صفوفی از افراد ماسکدار تشکیل شده که به فاصلۀ یک متر از یکدیگر ایستاده و منتظرند. هرکس برای ورود به فروشگاه باید صبر کند تا نفر قبلی بیرون بیاید. چنین صفوفی را در مقابل داروخانهها نیز میتوان دید. اگر کسی در کوچه و خیابان باشد از او فاصله میگیریم. این وضعیت خیلی از ما را به یاد «دکامِرون»ِ جووانی بوکاچیو انداخته است که حوالی سال ۱۳۵۰ میلادی در هنگامۀ شیوع بیماری طاعون به ماجرای هفت زن و سه مرد جوان میپردازد که به جایی بیرون از دیوارهای فلورانس طاعونرده پناه بردهاند و برای تحمل گذر زمان داستانهایی را برای هم تعریف میکنند که در آنها خیال را جایگزین رویدادهای واقعی کردهاند. برخی این روزها دارند دوباره رمان «طاعون» البر کامو را مرور میکنند یا صفحاتی از «نامزدها» نوشتۀ الساندرو مانزونی را میخوانند که به نقل شیوع دیگری از بیماری طاعون در سال ۱۶۳۰ پرداخته است. در این داستان هریک از اشراف که توانست از میلان گریخت، درست همان اتفاقی که این روزها از لحظۀ اعلام «مناطق قرمز» رخ داد، با این خیالِ خام که گویی میتوان به جایی گریخت بیآنکه آسیب را با خود به آنجا منتقل کرد، و گویی سرنوشتِ دیگران برای این افراد هیچ اهمیتی ندارد. روزنامهها با یادآوری آنچه هنگام جنگ بر سر پدران و مادرانمان آمده است، میگویند نباید شکایت کرد. برخی، جوانان را به نقض قوانین متهم میکنند، چون آنها نمیترسند و آخر هفته از خانه بیرون میروند با این گمان که تنها سالمندان بیمار خواهند شد. هنرپیشۀ میانسالی از جوانان پرسیده آیا انصاف است که همۀ پدربزرگها و مادربزرگها را همزمان به کشتن بدهیم؟
نوشتههای مرتبط
چقدر دلمان میخواهد که شاعری به خانههایمان بیاید، برایمان قصه بگوید و بچهها را سرگرم کند. هرگز در زندگی اینترنت اینقدر پراهمیت نبوده است. چتهای آنلاین بین دوستان، خواهرها و اعضای خانواده رونق گرفته است. این روزهای حبس، هزاران «گیف»، «ایموجی» و تصاویر بامزه در مورد ویروس و هزاران قطعه ویدیوی انتخابی از فیلمهای قدیمی را برای یکدیگر میفرستیم. اکنون جو سنگینتر شده است و در سکوتی که حکمفرماست، دستور خودمانی دولت به گوش میرسد: «دستها بالا! بیحرکت!» و ما براحتی اطاعت میکنیم. در یکی از پُستهایی که این روزها همه جا میچرخد نوشته: «همیشه این فرصت را نداریم که با پیژامه ایتالیا را نجات دهیم!» میخندیم، اما تلخ و بیرمق.
اکنون زمانۀ حقیقتی فرا رسیده است: برای زوجهایی که تحملِ یکدیگر را ندارند، برای آنها که میگویند یکدیگر را دوست دارند، برای آنها که عمری با هم زندگی کردهاند، یا آنها که مدت کوتاهیست باهماند و برای آنها که تنهایی را برگزیدهاند تا طعم آزادی را بچشند یا شاید انتخابِ دیگری نداشتهاند. برای کودکانی که دیگر مدرسهای ندارند، برای جوانانی که در آتش اشتیاق میسوزند بیآنکه وصل ممکن باشد… همۀ ما دعوتیم به ابداعِ یک زندگی جدید، به احساس نزدیکی در عینِ دوری، به روبرو شدن با حسی که همیشه و به هر قیمتی از آن میگریختیم: حسِ ملال و سنگینیِ گذرِ زمان، سکوت و ساعات خالی و یا ساعاتی پر از زاری و فریاد کودکانِ محبوس در خانه. اکنون مقابل خویش با زندگیای که برگزیدهایم روبروییم، یا با زندگیای که سرنوشت به ما تحمیل کرده است: با «کانون» خانواده، نه «کانونِ بیماری» بلکه همان کانونی که طی سالها ساختهایم. من این کانون را آزمونِ حقیقت مینامم. از سوی دیگر آنچه مجازیست این روزها پیروزِ میدان است و دلیل آن این است که ما حتی نمیتوانیم خود را لمس کنیم. فیلمهای تلویزیون، سریالها، نتفلیکس، آمازون، گوگل … ساعتها روبروی کامپیوتر مینشینیم یا سرمان را روی گوشیهایمان خم میکنیم. اما گاهی اشباع میشویم و تاب نمیآوریم، سر را بلند میکنیم و چیزهای زیادی را کشف میکنیم: پسری که هنوز کودک میپنداشتیم، بی آنکه متوجه شده باشیم مرد جوانی شده است و اکنون با لبخند به ما میگوید: «حالا دیگه مجبوری با ما سر کنی؟ آره؟» به شکلی جنونآمیز خانه را تمیز میکنیم. یخچال را پاک میکنیم.کتابها را مرتب میکنیم. بعد مکث میکنیم و متوجه میشویم که در حیاط درختِ گیلاس شکوفه داده است، نیم ساعت به آن نگاه میکنیم و احساس میکنیم پیش از این هرگز ندیده بودیمش. پشت سر هم به شکلی اضطراری برای دیگران پیام میفرستیم تا احساس تنهایی نکنیم. همچون دوران نوجوانی تلفنی نیم ساعت حرف میزنیم، مثل آن زمانها که هیچ شباهتی به این روزها نداشت. آن زمان که پشت تلفن عشق میورزیدیم. و اکنون گاهی دوستی میگوید: «نظرت چیست که فردا با هم به گردش برویم؟ با یک متر فاصله؟ هان؟ موافقی؟» و این پیشنهاد تو را به لرزه میاندازد، درست مثل لرزشِ لذتی ممنوع. ما داریم جور دیگری زندگی میکنیم. به گونهای متفاوت از زندگی همیشگیِ خویش. همان زندگیست اما در عینِ حال به نظر جدید میآید. اشیاء و افراد قابل رؤیت شدهاند و عادت از آن رخت بسته است. همانطور که پروست میگوید: «عادت ویرانکننده است زیرا تقریبا جهان را یکسره از ما پنهان میکند.»
دخترعموها و پسرعموهای عزیز!
از صمیم قلب آرزو میکنم که شما دچار این وضعیت نشوید.، یا اگر برایتان پیش آمد تجربهای باشد که آن را از یاد نبرید. فردا آن هنگام که درِخانه گشوده شود و به دیدارِ زمان گریزان بشتابیم و پارههایی از چیزها و افراد را به شکلی نامحسوس دوباره لمس کنیم، متوجه خواهیم شد که هنر و رویا یگانه بخش وارونۀ زندگی ما خواهند بود. در آن زمان از یاد نبریم وقتی که خلاء، ملال و هراس به زندگی راه بیابد، لایۀ دیگری از هستی میتواند روزها را دربرگیرد.