آیا دیکتاتورها عاشق میشوند؟ آیا آنها هم در بند دلدادگی میافتند؟ «عشق» آنها چگونه است؟ از چه جنسی است؟ آیا خوشبختی معشوق آرزوی آنهاست یا بندگیش را خواهان هستند؟ میخواهند مالک چشم و ابرو و زیبایی آنها باشند یا آرزوی عشق و عاطفه و محبت معشوق را در دل دارند؟ معشوق را با چه ترفندی به دست میآورند؟
در جشنواره حقیقت سال ۹۶، فیلمی دیدم از یاسمین شریف منش به نام «عشق به سبک دیکتاتور». این فیلم روایتی تکاندهنده است از زندگی زنی به نام «پاریسولا لامپسوس». پارسیولا زن یونانی است که در لبنان به دنیا آمد و پدرش در آنجا کارخانه بزرگ کشتیسازی داشت. پدرش از طرف دولت عراق دعوت شد تا یک تصفیهخانه در آنجا راهاندازی کند. زمانی که پاریسولا ۱۶ سال بیشتر نداشت و جوان و زیبا بود به مهمانی دعوت میشود که در آن صدام او را برای اولین بار میبیند. پاریسولا لحظه دیدار را اینگونه توصیف میکند: «دوست دارم برگردم به اون لحظه، فقط آن لحظه که او را دیدم و با خودم گفتم اوه خدای من! چه خوش تیپه! فکر کردم همون شاهزادهای که با اسب اومده تا منو ببره و پرواز کنیم با هم… از شرم صورتم سرخ شده بود و از چشمانم کاملا معلوم بود که چقدر خوشحالم! چند ثانیه بیشتر نبود با این حال تا الان نتوانستم اون لحظه رو فراموش کنم.» صدام آن زمان هنوز رئیس جمهور نبوده اما در بعث عراق فعالیت داشته و متاهل بوده است. روزی شرایطی فراهم میکند تا پاریسولا را برای او در خانهای بیاورند، پاریسولا مبهوت این جریان میشود «تا چند ثانیه هیچ نیرویی نداشتم که پسش بزنم و بهش بگم نه! به خودم نگاه کردم، من دیگه خودم نبودم… همه چیز متوقف شده بود.» بعد از این جریان او با خواستگارش به نام، سیروپ استفان اسکندریان، از ثروتمندترین خانوادههای عراق، ازدواج میکند. از ازدواجش راضی بود و احساس خوشبختی داشته است: «به خاطر اینکه صاحب فرزند شدم، مادر شدم. داشتم احساسات جدیدی را تجربه میکردم. برای همسرم احترام قایل بودم. اما صدام را هرگز فراموش نکردم.» در همین زمانها بود که دولت بیانیهای پخش میکند مبنی بر مصادره اموال افراد پولدار و سرشناس که نام اسکندریان هم در آن بوده است و این اولین ضربه صدام به پاریسولا بوده است. اسکندریان که تحت تعقیب نیروهای صدام بوده است به کمک دوستانش فرار میکند و دیگر پاریسولا او را نمیبیند. او که در آن زمان بیست و دو سال بیشتر نداشته است میماند و دو دخترش. طلاقنامهاش را هم بدون آنکه خودش در جریان باشد برایش میفرستند. با دخترانش به یونان میگریزد و صدام آنها را مجبور به بازگشت میکند. او در مورد حسش در اولین مواجهه با صدام میگوید: «صدام به من گفت عوض نشدی اما خیلی خیلی زیباتر شدی. من به او زل زدم و او از این نگاه عصبانی شد. خوشحال بودم اینگونه با او برخورد کردم. تمام درد و رنج در این سالها، به خاطر شوهرم، فرزندانم، پاسپورتم و همه بلاهایی که به سرم آمده بود را با نگاه تو چشماش بهش نشون دادم و از این بابت خوشحال بودم.» در ادامه از سختیهای کودکی زندگی صدام میگوید که پدرش را ندیده بود و مادرش دوباره ازدواج کرده بود و در خیابانها دستفروشی میکرد و کبریت میفرخت تا بتواند زنده بماند. بنابراین نمیتوان از او انتظار داشت که آدم نرمال و طبیعی باشد. بازیگر خوبی بود و به راحتی میتوانست نقش بازی کند. هیچکس در کنار او در امان نبود و من تمام مسئله زندگیم این بود که طوری عمل کنم تا بتوانم زنده بمانم. همان ماجرایی که بر سر او آمد، در مورد دخترش اتفاق میافتد و عدی پسر صدام با او رابطه برقرار میکند و همچنان پاریسولا تلاش میکند تا خودش و دخترانش را سراپا نگه دارد. او در نهایت به کمک آمریکاییها که تلاش داشتند چهره صدام را بهتر بشناسند از عراق فرار میکند و به سوئد نزد دختر و دامادش میرود. او داستان زندگی خود را به صورت کتاب نوشته است که به ۱۴ زبان ترجمه شده است.
هرچند با روایت پاریسولا به نظر میرسد که عشق دیکتاتوری چون صدام عشقی خودخواهانه است، اما به نظرم این سئوال همچنان باقی است که عشق دیکتاتورها از چه جنسی است؟ آیا عشق را میخواهند تا مامنی برای خلا وجودیشان شود؟ یا میخواهند معشوق را در زندان مالکیتهای خود مدفون کنند؟ آیا جهان پر نیست از این نمونه عشقهای بیمارگون و ظالمانه که بخش زیادی از آن بر نیاز و رابطه جنسی خلاصه میشود؟ صحبت کردن از روابط نزدیک با صدام پاریسولا را آزار میدهد و با کلیگویی از آنها عبور میکند و مخاطب چندان درنمییابد که آیا صدام تنها برای روابط جنسی او را میخواسته است یا نیازهای عاطفی سرکوبشدهاش را هم در پاریسولا جستجو میکرده است؟
چنین عشقهای که انسانیت معشوق را بر باد میدهد را لزوما نباید در زندگی امثال صدام جستجو کرد. میتوان در همین زندگی انسانهای معمولی «عشق به سبک دیکتاتور» را نیز دید. پاریسولا قربانی زیباییاش شد و چه بسیار زنهایی که گیسوان آبشارگونه و ابروهای کمانی و چشمهای خمارشان سرنوشتشان را برای همیشه به نابودی نکشاند. پاریسولا در پایان فیلم معتقد است که آرامش ندارد، مسیر زندگیش را خودش انتخاب نکرده است که الان بخواهد پشیمان باشد. صدام او را نکشت اما زندگیش را از او گرفت و این خیلی بدتر است، زندگیش را گرفت در حالیکه هنوز زنده بود و زنده هست. هرچند او زندگی خود را از دست رفته میبیند و معتقد است حقش نبود اینگونه زندگیش نابود شود، مخاطب با زنی مواجه است که توانسته است خود و دخترانش را در زیر استبداد هولناک ابر دیکتاتوری چون صدام زنده نگه دارد به امید رهایی. استقامت این زن و تلاشش برای انطباق با شرایطی پیچیده که به قول خودش نمیدانست آیا فردا زنده است یا نه الگویی مطلوب نه تنها برای زنانی که در شرایط انعطافناپذیر هستند بلکه حتی برای مردانی که چارچوبهایی آنها را در برگرفته است که اعتراض به آن در حال حاضر میتواند برایشان گران تمام شود. گذشته پاریسولا بازگشتناپذیر است، اما حسرت برای زمانی است که سرنوشت در دست خودمان باشد، او معقولترین تصمیم را در آن زمان گرفته بود.
بهتر آن بود کارگردان برای بهتر پرورندان ماجرا از دختران پاریوسلا هم مصاحبه میکرد تا مخاطب میتوانست از زبان خود آنها وقایع را بشنود. در آن صورت میتوانستیم بیشتر با چهره عدی پسر صدام آشنا شویم و دریابیم چگونه دور استبداد میتواند از نسلی به بعد نسل منتقل شود. پاریسولا قربانی زیباییاش شد و دخترش قربانی فرزند پاریسولا بودن.