پیشتر، درنوشتهای منتشرشده در ماهنامهی فیلمنگار مردادماه ۱۳۹۳، به تفصیل، به مستند در فاصلهی دو کوچ، ساختهی روبرت صافاریان پرداختهام و قصدم از این نوشته، بازگویی گفتههای پیشین نیست. تصورمیکنم که اثر صافاریان، صرفا به دلیل شناساندن یک شاعر نخبهی هفتادسالهی ارمنی به هممیهنان غیر ارمنیاش، اثری قابل تامل است. شاعری، که اتفاقا در یکی از شهرهای بزرگ میزیسته، استاد برجستهی دانشگاه اصفهان بوده و به طور مداوم، پرکار و خلاق، حضور داشته؛ اما همچنان، کمتر کسی حتی از میان اهل ادبوفرهنگ نام او را شنیده و اگر هم شنیده باشد با قلماش، اندیشهاش و زندگیاش آشنایی دارد. در این نوشته قصد دارم، از منظر ژولیا کریستوا و نگاه او به بیگانگی، به زندگی ِ شخصیت برجسته اما ” بیگانه”ای بنگرم که به مدد دوربین صافاریان، به آن راه یافتهایم و به این که چه برسر تنهای بیگانهی مهاجران در فرهنگی میآید که به طور عام، آن را فرهنگی پذیرا میپنداریم.
از دید ژولیا کریستوا، کورا “چیزی” است که در مرحلهی پیشآگاهی، زمانی که سوژه هنوز شکلی مستقل نیافته، تجربه میشود. کورا فضایی است مانند زهدان مادر (بر اساس همین شباهت میتوان آن را به زهدان جهان تعبیر کرد) که سوژه هم در آن ایجاد میشود و هم به دلیل جدایی غائی کودک از مادر، در آن نفی میشود. کریستوا، کورا را مرحلهای پیشزبانی و پیشهویتی میداند و تجربهی آن را با تجربهی یکپارچگی و یگانگی هویت مرتبط میانگارد. از این منظر، کورا، توامان دارای نیروی جذب و طرد است. منشاء و ریشه است اما رشد و بالیدن، مستلزم منفک شدن از آن است و برای طرد آن، به مثابهی چیزی دیگر، کودک ناگزیر است آن را آلوده بیانگارد. تصور آلودگی است که میتواند ما را به طرد (وجود) آلوده/ دیگری مجاب کند. کریستوا معتقد است که سیمای بیگانه، تجربهی اولیهی آلودهانگاری را برای فرد تداعی میکند. مارکانو در بیگانگی سوژهی نژادی شده، منتشر در تن بیگانه مینویسد:
نوشتههای مرتبط
فرد بومی در برخورد با بیگانه که هم با او همانندسازی میکند و هم طردش میکند، بی معنایی را تجربه میکند. غریبگی رازآلودی در کار است که حالاتی گوناگون را در بر میگیرد، از احساس سردرگمی، گنگی، بیتعلقی تا حس کسالت یا تعلق داشتن، او«همهی دشواری هایی که من در مواجهشدن با دیگری دارم تکرار میکند» بنابراین فرد بیگانه، رنج و مشقت بیگانگی خود ما را برایمان تداعی میکند.
کریستوا، “بیگانه” را فردی میداند که به گروه تعلق ندارد، فردی که یکی از آنها نیست. من به عنوان مخاطبی با اجدادی ایرانی، ممکن است با آن “دیگری بیگانه”ی فیلم صافاریان به عنوان سوژهی فیلم مواجه شوم؛ اما این ماجرا دو سو دارد، انسانهای قلمرویی که فیلمساز به تصویر میکشد نیز بیگانهای دارند. هر کس در جایگاه سوژهی برتر، بیگانهای دارد و این جایگاه، با مناسباتی متعدد و متفاوت و متغیر معنا میشود. از این منظر ممکن است من نیز برای آنان بیگانه تلقی شوم.
در ابتدای فیلم، روی صفحهی سیاه با نوشتههایی به خط ارمنی و کلام ارمنی ماتیان مواجه میشویم؛ دیواری غیر قابل نفوذ برای مخاطب غیرارمنی. اما تنها چند ثانیه بعد، روی تصویر جاده، کلام پارسی راوی شنیده میشود که این دیوار را با توضیحی میشکافد: « راهی اصفهان هستیم برای ساختن فیلمی دربارهی آزاد ماتیان. ماتیان، استاد دانشگاه، شاعر و مترجم بزرگی است که بعید است او را بشناسید، چرا که به زبانی کهن مینویسد که اندک مردمانی آن را میدانند، به ارمنی.» از همین جا، از همین ابتدای کار، “خودآگاهی” فیلمساز نسبت به این تقسیمبندی و ماهیت آن رخ مینماید. اگر چه او ناخوداگاه و تا حد زیادی ناگزیر، فضای دوپارهی متشکل از خود (به اصطلاح کریستوا، سوژه)[۱] و بیگانه را به تصویر میکشد اما بر ماهیت این دوگانگی اشراف دارد و در نتیجه دائما در تلاش است که با ایجاد فصلی مشترک، از تندی خطوط مرزی بکاهد. از سویی، تنها فیلمساز نیست که در برابر این تقسیمبندی ناگزیر، خودآگاه است، ماتیان نیز از همان ابتدا، زمانی که به کلیسای وانک میروند، عدم قطعیت را – که ویژگی دلنشین و منحصر به فرد اوست- در کلامش حفظ میکند. میگوید که ارامنه پس از مهاجرت طی پنجاه شصت سال ۲۴ کلیسا ساختند که یکی از آن ها همین کلیسای وانک است. انتقال سوژه/ خود به موقعیت برتر با همین بازگویی تاریخچه به سرعت اتفاق میافتد. ساختن این همه کلیسا که وانک با معماری شاخصاش تنها یکی از آنهاست، قطعا کاری استثنایی است که میتواند موقعیت برتری برای سوژه ایجاد کند اما ماتیان، حین به زبان راندن این کلام، با ایجاد تزلزل در جملهای که بیانگر نتیجهگیری اوست، قطعیت این برتری را نیز متزلزل میکند: «این هم جزئی از هویت مردم ماست که معمولا به آن افتخار هم میکنیم». بدون واژهی “معمولا” این جمله بار معنایی متفاوتی داشت. بخشی از هویت که قاطعانه به آن افتخار میشود، سوژهی برتر را در موقعیت خود تثبیت میکند، ماتیان اما با “معمولا” به این موقعیت نسبیت میبخشد و کمی آن را دست میاندازد. با وجود این آگاهی، فیلمساز و سوژهاش و نیز ما به عنوان مخاطب، در جهانی عینی با قواعد عینی زندگی میکنیم و اساسا آگاهی و تسلط داشتن بر تمام وجوه هویت و رفتار ِ خود، غیر ممکن است.
هنگام تولد ماتیان، برای این که او زنده بماند، مادرش به زیارتگاهها و کلیساهای بسیاری سر زده و حتی به توصیهی همسایگان، شاهعبدالعظیم هم رفته و قول غلامی داده و تا چهارسالگی هم بر این نذر مانده و موهای او را کوتاه نکرده است. کریستوا معتقد است برای این که قادر باشیم با دیگران و در کنار آنها زندگی کنیم، باید با به دست آوردن شناختی از بیگانهی درونمان، به جای دیگران و به مثابهی آنها زندگی کنیم. پیشنهاد زنان همسایه، پذیرفتن این پیشنهاد از سوی مادر ماتیان و یگانگی و سازش دو فرهنگ به قصد زنده ماندن کودک، محصول همین زندگیکردنِ هر چند بسیار موقتی، به مثابهی دیگری است که در وجه نمادیناش، به ماندن او، به زندهماندن او منجر شده است.
پذیرش منجر به زندگی میشود، اما ناگزیر سرپیچی از قوانینِ اولین خاستگاه را نیز به همراه دارد. سرپیچی (همانطور که نمونهاش را در بدو تولد ماتیان دیدیم) برآمده از تاثیر و تاثر دو فرهنگ است و دورنمای این تاثیر و تاثر، صاحبان هر دو فرهنگ متفاوت را از آلودهشدن به وحشت میاندازد. کریستوا (۱۳۸۷) مینویسد: خود، همیشه باید مرزهای خویش را حفظ کند، (هر چیزی) که باعث شود که سوبژکتیویته هویت خود را در حال دگرگونی بیابد مایهی هراس است. خطر دگرگونی منشا هراس ذهن است.
به همین دلیل است که با آغاز نِرگاقت – طرح وسیع مهاجرت ارامنه به ارمنستان شوروی- کسانی که موطنشان ایران بود، از جمله پدر و مادر ماتیان، به سرعت و با رضایت خاطر شالوکلاه میکنند تا به ارمنستانی بازگردند که دستکم خودشان و فرزندانشان هرگز از آن نیامدهاند. بازگشت به موطنی آرمانی از موطنی واقعی. بازگشت به موطنی که تداعی کنندهی کوراست و از این سو ماندن ایرانیان در وطنی یکپارچه و سره، مانند کورا. اتفاقی که هرگز در جهان عینی و برای هیچ سرزمین و هیچ مردمی به وقوع نخواهد پیوست اما رویای آن بارها در طول تاریخ به شکل کلان تجربه شده است و هر روز به شکل خرد تجربه میشود.
کریستوا میگوید: برای این که پیوند عضو با موفقیت انجام شود خود جسم هم باید سلامت باشد اگر من جسم فرانسه باشم و سالم هم نباشم، و شما ژولیا کریستوا را، که عضوی پیوندی است نزد من بفرستید من او را پس خواهم زد، من قدرت پذیرش او را نخواهم داشت (مالکومسن،۱۳۸۹:۳۰). کشوری که خود همواره با انواع مشکلات اقتصادی و سیاسی دستوپنجه نرم میکند بسیار دشوارتر میتواند نسبت به بیگانگی درون خودش به خودآگاهی برسد و بدبینیاش را نسبت به مهاجرین کنترل کند.
این عضو پیوندی، پس از گذشت حدود چهارصد سال از ورود ارامنه به ایران (تا زمان نرگاقت)، همچنان در این جسم پذیرفته نشده و همچنان در هر دو سوی ماجرا، میلی به پسزدن، کندن و جداشدن دیده میشود؛ اگر ارامنه با وقوع نرگاقت، به سرعت اموال خود را میفروشند تا به وطن آرمانی و یکپارچگی آنجا بازگردند، و این نمایانگر تمایل آنها به بریدن از وطن و زادگاه واقعی نسبت به موطن آرمانی است؛ از آن سو نیز، همانطور که ماتیان در خاطراتش تعریف میکند پس از برهمخوردن طرح نرگاقت، در تهران هیچ پذیرشی نسبت به آنان وجود ندارد تا جایی که ناچار میشوند برای کار به خوزستان و شرکت نفت بروند چون ” در تهران به ارامنه کار نمیدادند”.
این عدم پذیرش در حالی اتفاق میافتد که ارامنه، همواره و در طول تاریخ از خوشنامترین اقلیتهای ایرانی بودهاند. آنطور که از نوشتههای تاریخی و آثار ادبی برمیآید، هرگز نام ارامنه برای ایرانیان تداعیکنندهی ویژگیهای خطرساز، فقدان امنیت یا فرودستی نبوده است. بیگانگی از منظر کریستوا دارای سلسله مراتب است و این سلسله مراتب، نسبت مستقیمی با ارجمندی سوژه دارد. تمامی بیگانگان به یک اندازه برای هویت یکپارچهی میزبان (یا به زبان بهتر توهم هویت یکپارچه) تهدید به شمار نمیآیند. بیگانهای که با پیشفرضهای ذهنی، نامش در اذهان با جُرم پیوند خورده است بسیار بیش از بیگانهی ممتاز، در معرض طردشدن قرار میگیرد. با این نگاه، ارامنه شاید کمتر از مهاجرین دیگر در معرض آلودهانگاری کریستوایی قرار داشته باشند. اما این مسئله، لایهی دیگری نیز دارد: ماتیان در اصفهان زندگی میکند، شهری رنگین که در هر گوشه و کنارش، اثری از هنرهای سنتی ایرانی است. در بسیاری از نماهای فیلم، بخشی از یک کاشیکاری قدیمی، درون قاب، کنار ماتیان یا پشت سر او دیده میشود. میتوان برای نمونه از درِ ورودی موزهی هنرهای معاصر یاد کرد یا خیابانی که به تماشاخانه منتهی میشود. حتی زمان ورود به نمایشگاهِ دستسازهای چوبی خودش، صدای شجریان در پسزمینه به گوش میرسد. او با هنرسنتی ایرانی احاطه شده است اما غیر از شعر، نسبت چندانی میان خود و این هنر حس نمیکند. او کنار چیزی ایستاده و با چیزی محصور شده که پیوندی با آن ندارد در نتیجه در دل آن، دنیای کوچکتر اما شخصی خودش را مبتنی بر هویتی برآمده از موطن اصلیاش و تثبیتشده با هویت مقاومت میسازد. گرچه ارامنه مهاجرانی محسوب میشوند که در سلسله مراتب بیگانگی، از موقعیتی ارجمند برخوردارند اما خط فاصل میان آنها و میزبان، از برخی دیگر از بیگانگان، مانند مهاجران افغان که به شکلی غیرمنصفانه و در طول سالها نامشان با نوعی فوبیا همآیی دارد عمیقتر است. ارامنه هویت مقاومت استوارتری را شکل دادهاند. زیرا آنطور که کریستوا میگوید:« برای برادر شدن باید پدری وجود داشته باشد.» وجود این پدر مشترک، میان ایران و افغانستان، هویت مقاومت افغانیان را با وجود فوبیا از سوی میزبان، سستتر میکند و در نهایت موجب اختلاط بیشتر آنان با ایرانیان میشود.
شاید تاکید کریستوا در بحث آلودهانگاری تن بیگانه بیشتر بر ذهنیت میزبان باشد اما او به هویت مقاومت مهاجران نیز اشاره میکند و برای مثال از دانشجویان عربی یاد میکند که وقتی به فرانسه میآیند سکولارند، سپس برای این که هویتشان را در برابر نژادپرستی فرانسوی اعلام کنند، دوباره دینشان را کشف میکنند. کشف دوبارهی دین و موطن یا استمداد جستن از آن، برای حفظ هویتی منسجمتر اتفاقی بسیار فراگیر است که در فیلم نیز نشانههای آن را میبینیم.
هر چه در فیلم پیشتر می رویم اما به خود آزاد ماتیان به عنوان فرد نزدیکتر میشویم. گرچه برچسبهای هویتی، سریعترین راه برای تشخیص شیوهی برخورد با آدمها و تعامل در مناسبتهای اجتماعی است اما سد محکمی در برابر دستیافتن به شناخت از انسان و فردیت او محسوب میشود.
فردِ بدون برچسب، به دلیل حذف پیشفرضها، از درجهی بیگانگی بسیار کمتری برخوردار است. با نزدیک شدن به فردیت آدمها، با پس زدن شناختهای گروهی، ناخوداگاه پیشفرضها کمرنگتر میشوند و غریبگی با تزلزل بیشتری ظاهر میشود. ماتیان نیز هنگامی که کار به شعر میرسد تاکید میکند که «برای شعر گفتن باید به دیگری تبدیل شد.» دیگری شدن ، درست مانند منفک شدن از کورا، در حین هراس آور بودن منشاء خلاقیت و بالندگی است. کریستوا (پارسا، ۱۳۸۸) مینویسد: شادمانی تنها به قیمت سرپیچی به دست میآید و سر پیچی همواره مستلزم فراخواندن عنصری بیگانه است، چیزی که می تواند در حضور یک دیگری یا فردی خارجی متبلور شود.
کتابنامه:
مک آفی، نوئل، ژولیا کریستوا،مهرداد پارسا، تهران، نشر مرکز، ۱۳۸۵.
دیل ال. مارکانو، دانا ، بیگانگی سوژه نژادی شده، رودررو با ژولیا کریستوا، چاپ شده در تن بیگانه، ترجمه و گرد آوری : مهرداد پارسا، تهران، رخداد نو، ۱۳۸۹.
مالکومسن، اسکات ال و ژولیا کریستوا، تن بیگانه، چاپ شده در تن بیگانه، ترجمه و گرد آوری : مهرداد پارسا، تهران، رخداد نو، ۱۳۸۹.
کریستوا، ژولیا، جستارهایی بر آلودهانگاری، پریسا مختاباد، تارنمای انسانشناسی و فرهنگ، پروندهی ژولیا کریستوا(نیمه تاریک) بهمن ۱۳۸۷.
صافاریان، روبرت، چرا نرگاقت، تارنمای انسانشناسی و فرهنگ، اردیبهشت ۱۳۹۳.
Mc Afee, Noelle. Julia Kristeva (Routledge Critical Thinkers), Routledge, 2004.
[۱] کریستوا، از اصطلاح سوژه به جای خود بهره میبرد. زیرا معتقد است ” خود” به موجودی خودآگاه بازمیگردد که دارای هویتی منسجم است. در حالی که سوژه به شکلی ناآگاهانه تابع نیز هست.