انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سیرِ «وانموده‌‌ها» از افلاطون تا دلوز؛ تأملی بر «افلاطون و وانموده»

موضوع مورد بحث در این متن، در مباحث فلسفیِ اخیر جایی برای خود باز کرده است. با بررسی آن ضمن اندوختن پیش‌فهم‌هایی برخاسته از فلسفه‌ی به اصطلاح پست‌مدرنیستی، در گفتمانی شرکت می‌کنیم که مهمترین خصلتش سرعت بخشیدن و برانگیختن نگرش‌های انتقادی است (احیاء سرشت مدرن). به هر حال اگر مایل هستیم در مباحث امروزیِ ساختار قدرت در قلمرو عمومی، بررسیِ‌ جدی‌تری داشته باشیم، در این‌صورت نیازمند آشناییِ جدی‌تری هم با مباحث فلسفی هستیم.

باری، بی‌شک یکی از متون روشنگرانه‌ای که طبقه‌بندیِ متافیزیکی«رونوشت و وانموده» را به تردید می‌اندازد بررسی موشکافانه ژیل دلوز درباره «وانموده»های افلاطونی است. برای ورود به این بحث، در وهله‌ی نخست می‌باید از دیالکتیک افلاطونی گذر کنیم. زیرا در فلسفه افلاطون و افلاطونی، موقعیت «وانموده»، بیانگر بی‌بهره‌گی از حقیقت (عالم مثل) است. دیالکتیک افلاطونی در این نقطه‌ی به اصطلاح مُثُلی است که خود را برپا می‌سازد. این دیالکتیک که بر خلاف تصوری که از نامش در ذهن تداعی می‌شود، سر و کارش، نه با تناقضات است و نه با ضدیت‌ها، بلکه در نظام فلسفی افلاطون به سنگ محکی می‌ماند که کارش گزینشِ‌ پیشاپیش طبقه‌بندی شده (در ساختار اسطوره‌ای عالم مثل) است. لب کلام این‌که با دیالکتیکی سر و کار داریم که وظیفه خود را “تمیز دادن ناب از آلوده و اصیل از غیر اصیل” می‌داند. به بیانِ کلی‌تر تمیز و تشخیص دادنِ «دودمان‌ها»؛

بنابراین چنان‌که پیداست، افلاطون در صدد است تا از دیالکتیک خویش، روشی حقیقت‌جویانه بسازد. اکنون اگر بپرسیم افلاطون بر اساس کدام معیار این کار سنجش‌گرانه را انجام می‌دهد و چگونه آن‌را به کار می‌گیرد، دلوز پاسخ می‌دهد از راه «مطایبه» (ironic). روش ریشخندآمیزی که سقراط

با مهارت تمام از آن در گفت‌وگوهای خود بهره می‌برد و با این شگرد موفق می‌شد تا نادانی مخاطب را به او نشان دهد و به موقعیتی نازل‌تر از قبل از گفت‌وگو سوقش دهد. وانگهی یکی از شگردهای افلاطون آمیختن جست‌وجوی حقیقت (به شیوه عقلانی) با باورهای اسطوره‌ای است. دلوز بر اساس بررسی و مطالعه‌ی مکالمات فایدروس و مرد سیاسی (مکالماتی که گفته می‌شود سقراط انجام داده، اما افلاطون آن‌ها را به ثبت رسانده)، بر این اعتقاد است که افلاطون با به کارگیری این روش، قصد نخستینِ بحث را که به باور خودش تقسیم و طبقه‌بندی موقعیت‌ها و چیزها به گونه‌ی حقیقی است، از جریان باز می‌دارد: وی می‌گوید”هنگامی که کار تقسیم کردن به مرحله‌ی راستینِ گزینش می‌رسد، تقسیم کردن انگار از هدف خود منصرف می شود، و به خود اجازه می‌دهد تا از راه یک اسطوره به جریان خود ادامه دهد”(ص۶۶).

اما چرا افلاطون به اسطوره‌ها و یا به بیانی درست‌تر، به ساختار اسطوره‌‌ای نیاز دارد؟ ظاهراً پاسخ را می‌باید در خصوصیت خلع سلاح شدن قوه عقل در مواجهه با اسطوره دانست که بدین ترتیب نه تنها به یک‌پارچگیِ آن‌چه مدعی تقسیم و جداسازی‌اش هستیم (تمیز امر واقعی از غیر واقعی) می‌رسیم، بلکه این مواجهه را به مثابه روش استدلال به کار می‌گیریم. به گفته دلوز: “اسطوره، در واقع منجر به از هم گسیختن هیچ‌ چیز نمی‌شود. اسطوره، بر خلاف، جزئی تفکیک‌ناپذیر از روند تقسیم کردن است…. فائق آمدن است بر دو گانگی اسطوره و دیالکتیک، و باز یگانه ساختن اقتدار دیالکتیک و اقتدار اسطوره در درون خود”(همان‌جا). و بد نیست بدانیم در این «درون»، فرض بر این است که اسطوره از قانون و یا الگوی درون‌‌ذاتی ( immanent) برخوردار است که تا ابد آن‌را از قوانین و یا الگوهای بیرونی بی‌نیاز می‌کند. و بر اساس این الگوست که فی‌المثل در مکالمه‌ی مرد سیاسی، چنان‌‌که دلوز نشان می‌دهد، مرد سیاسی، می‌باید واجد موقعیت رتبه دوم «شبان انسان‌ها» تعریف شود. بد نیست بدانیم یکی از عناصر مهم در فلسفه افلاطون، مقولات و گروه‌های اجتماعیِ طبقه‌بندی شده است. سازواره‌ای که به بنیان‌هایی رسمیت می‌بخشد که نقشی معیارین و تعیین‌کننده‌ در شکل و فرم روابط اجتماعی و گروه‌ها نسبت به یکدیگر دارند. بر همین اساس، هر چند رابطه‌ی مرد سیاسی و موقعیت شبان‌کارگیِ او حائز مقام و مرتبه‌ای دوم است، اما این «مرتبه»، در نسبت و مقایسه با مرتبه‌ی نخست شبان‌کارگیِ خداوند باستانی است؛ به بیانی رتبه‌ی دوم از سلسله مراتبی که رتبه‌ اول آن تنها می‌تواند خصیصه‌ی خداوند باستانی (اسطوره‌ای) باشد.

وانگهی بر پایه رویکرد استقبال‌آمیز مذهب از وانموده‌ افلاطونی، “خداوند انسان را به تصویر خود و با شباهت به خود ساخت. اما انسان، از راه گناه، این شباهت را از کف داد. ولی تصویر را همچنان حفظ کرد. ما به وانموده بدل شده‌ایم. ما زندگی اخلاقی را از کف داده‌ایم تا به زندگی زیبایی‌شناختی وارد شویم….” (ص۷۰). چنان‌که دیده می‌شود، به محض از کف دادن شباهت، به وانموده تبدیل می‌شویم. البته وانموده‌هایی که هنوز مالک «تصویر» خویش‌اند. و اتفاقاً همین مالکیتِ تصویری ‌باعث می‌شود تا بتوانند شباهت واقعی، اما از دست داده را تقلید کنند. اما از آن‌جا که این تقلید، با در دست داشتن تصویر (یا به اصطلاح مالکیت نفسانی بر تصویر) انجام می‌گیرد، خصلتی «تولیدی» به خود می‌گیرد. البته در تفاسیر مذهبی از این دست، انسانی منظور می‌شود که هنوز تصویر انسانیت (نفسانی) خود را حفظ کرده است. زیرا فقط اوست که می‌تواند به گونه‌ای اصیل تولید کند و مقام تولید‌گر را احراز کند. مرحله‌ای که اگر چه از نگاه فلسفی، دیگر اخلاقی نیست، اما «زیبایی‌‌شناسانه» است. پس در چنین تفاسیری حتا در موقعیت وانمودی باز همچنان رابطه با «شباهتِ نخستین» (که همانا انسانِ قبل از گناه باشد)، وجود دارد. اما به محض پذیرفتن این فرض ، ناچار به گواهی حضور خداوند در موقعیت وانمودی هستیم. زیرا این موقعیت وانمودیِ زیبایی‌شناسانه، حامل جلوه‌های شباهتی است که صرف این «شباهت، از شباهتِ خداوندی» است. پرده بر می‌گیرد. آیا با تصویر همه خدایی مواجه‌ایم؟! مسلما نه! زیرا شیشه عمر و سنگ بنای فلسفه‌های مبتنی بر سلسله‌ مراتب، «دیگر بودگیِ غیر اصیل» است. انگاره‌ای اهریمنی که مرزهایی سخت و غیر قابل برچیدن با موقعیت‌های منزه و اصیل دارد. از این‌رو همواره دور از اصالت «شباهت»ها به سر می‌برد و هر چه هم بکوشد، از طریق نفس درونی و واقعی خود به قلمرو اصالت و نیکی راه نمی‌یابد مگر از راه بیرونی و تقلیدی غیر تولیدی و دروغین از شباهت یا رونوشت. این جایگاه و موقعیت دروغینِ وانمودگی، همان سازه‌ای است که «وانموده» را مطابق تفسیر مورد دلخواه افلاطون کامل می‌کند، وجود تقلیدی صرف و فاقد تصویر شباهت. به زبان مذهبی، انسانِ شباهت از دست داده‌ای که تصویرش را هم از دست داده: بیگانه، یا دیگریِ صرف در برابر شباهت و تصویر؛ رانده شده از قلمرو تولیدگری و اقامت یافته در گستره‌های اهریمنی….

در خصوص نظریه‌پردازی‌های افلاطون و افلاطون‌گرایی، باید گفت کل فضایی که نظریه‌ها در آن ایده‌‌آلیزه می‌شوند، اساساً نمی‌توانند بدون توجه به اسطوره‌های باستانی پردازش ‌شوند و به موتوری محرک برای ساختن ایدئولوژی‌ها تبدیل شوند. اسطوره‌هایی که فی‌المثل در این‌جا بر این اعتقادند که رتبه‌ی اولِ شبانِ انسان‌ها بودن، تنها متعلق به خداوند باستانی است. زیرا تنها اوست که برخوردار از حقیقت شبان‌کارگی است. و در فلسفه متافیزیکی افلاطون به دلیل ساختار طبقاتی‌اش، رتبه‌ی دومی که نسبت به این مقام، نصیب مردِ سیاسی می‌شود، رونوشتی است از خاستگاه اصیل و حقیقی خود که همانا خداوند باستانی است. هر چند دلوز این نسخه رونوشت و رتبه دومی را، سایه و یا نمود نمی‌خواند، اما واقعیت این است که نزد افلاطون، شبان‌کارگیِ مرد سیاسی، سایه و نمودی است از شبان‌کارگی حقیقی که خداوند است. این سایه و نمود نزد افلاطون با وجودی‌که حقیقت یا گوهر نخستین نیست اما عهده‌دار نقشی است از سوی او. اویی که در عین آن‌که مالک اصلیِ نفس و یا نقش شبان‌کارگی است، خواهانِ واگذاری‌ِ (آن به صورت دست‌ دوم) به مرد سیاسی‌ای است که سایه و نمود خود می‌داند. رونوشت یا شمایل گوهرها، همان گوهر در سطح پایین دست خود است که به قالب رونوشت درآمده. پس فلسفه افلاطون، فلسفه‌ی این‌ همانی‌هاست. فلسفه‌ای که اساس کار خود را بر «بازنمایی» گذارده است. بازنمایاندن مناسبات درونی بین چیزها؛ و این بدین معنی است که در چارچوب دیدگاه افلاطونی، روابط «این‌همانی»‌ها بیشتر از آن‌که تصور کنیم، در پیوندهایی درونی شکل‌ می‌گیرند و اصلاً راز اصالت‌شان نیز در همین است. به این ترتیب در نگرش افلاطونی، مرد سیاسی (به عنوان شبان‌ِ انسان‌ها)، در مقام بازنمایی و رونوشت از اصل می‌تواند بنیادی راستین در «حقیقت» داشته باشد و جلوه‌ای از آن به شمار رود. اما فراموش نکنیم که اثبات این نظریه، در حقیقت وامدار تصوری اسطوره‌ای از خداوند باستانی است. تصورِ اسطوره‌ایِ ایده‌‌آلیزه شده‌ای‌ که به منزله جایگاه ناب حقیقت و اصالت، خود نیز می‌باید به منشاء اصیل بودگی و شبان‌کارگی و سنگ محک راست از دروغ تبدیل شود؛ تا بدین طریق بتواند شبان‌کارگی مرد سیاسی را (به منزله نمونه‌ای شمایل‌وار از خود) بدون هر واسطه‌ای‌ تضمین ‌کند. دلوز از نگاه افلاطونی، این گونه گزارش می‌دهد‌: “آن‌ها تظاهرکنندگان بنیان‌دارند، تضمین شده در دست شباهت” (ص۶۸). و از همین جایگاه اگر پزشک و یا تاجر مدعی شبان‌کارگی باشند، از آن‌جا که رابطه‌ بنیادینی بین حقیقت و آن‌چه ادعا می‌کنند وجود ندارد، خود را به دروغ می‌آلایند و از این‌رو به «وانموده» تبدیل می‌شوند. از این‌رو دلوز باز هم بر اساس دیدگاه افلاطون‌گرایی می‌گوید: “وانموده‌ها همچون تظاهرکنندگانِ دروغین‌اند، ساخته شده در پیِ بی‌شباهتی، با کنایه به کج‌روی و تحریفی گوهرین. افلاطون به این مفهوم است که گستره‌ی تصویر ـ بت‌ها را به دو تقسیم می‌کند: از یک‌سو رونوشت‌ها (شمایل‌ها) و از سوی دیگر وانموده‌ها (اوهام)”(صص ۶۸ ـ ۶۹).

اگر ویژگی رونوشت‌ها (شمایل‌ها)، در این همانیِ درونی و حفاظت از این پیوند درونی و بازنماییِ آن‌‌ها باشد، ویژگی وانموده‌ها (بخوانیم وانموده‌های به اصطلاح غیر تولیدی) را بر عکس می‌باید در اجبارشان به تقلید یافت (ص ۷۴)؛ اجبار به تقلید از چیزی که در فلسفه‌‌های‌ افلاطون‌گرایی (که خود را مدعی معیار حقیقت می‌داند و از این‌رو قدرتِ همراه با حقیقت را به خود منتسب کرده است). پس آمیخته شدن به دروغ، سرنوشت ناگزیری وانموده است. اما طنز قضیه در این است که اگر وانموده بخواهد بدون آلودن خود به دروغ، از تبعید بیرون آید و به متن بازگردد، تنها راه این بازگشت، عصیان بر بنیان‌ها و این‌همانی‌هایی است که بر اساس آن شمایل‌ و رونوشت ادعای بازنمایی از آن‌ها را دارند. به بیانی به نظر می‌رسد تنها راهی که باعث خروج وانموده از ساختار جبرآمیز تقلید، دروغِ ناگزیریِ آن و خشونت نهفته در آن می‌شود، سرکشی است. دلوز معتقد است از آن‌جا که این تقلید، حرکتی است از روی سرکوب، وانموده را در موقعیت آماده‌باش برای سرکشی نگه‌ می‌دارد؛ سرکشی‌ای که اگر زنجیر بگسلاند، و به فراز آید می‌تواند قدرت وهمی‌اش را به اثبات رساند. پس دلوز در صدد واژگون سازی افلاطون‌گرایی است. واژگونگیِ رابطه‌ی بین رونوشت و وانموده و یا شمایل و اوهام. اما باید توجه داشت که اگر منظور از این واژگونگی، صرفاً جابه‌جاییِ موقعیت‌‌ها باشد، با دردسر بزرگی مواجه می‌شویم. زیرا از نو شاهد انباشت قدرت در نقطه‌ای خاص خواهیم شد. طرح پیشنهادی دلوز درهم ‌ریختگیِ مرزهاست: “وانموده، با فراز آمدن به سطح، «همان» و «شبیه»، الگو و رونوشت را به زیر سلطه‌ی دروغ (وهم) درمی‌آورد. نظام شراکت، ثبات پراکندگی و تعین پایگان را ناممکن می‌سازد. جهانی را می‌سازد از پراکندگی‌های ایلیاتی و بی‌سالاری‌های تاجدار. وانموده نه تنها اساسی نوین نیست، بلکه همه‌ی اساس‌ها را غرقه می‌کند و فروپاشی‌ای ( effondemet ) همگانی را تضمین می‌کند”(ص۷۷).

پس غرض از واژگون‌سازی، بی‌بنیان کردن است. این شالوده‌شکنی به روش دلوز چنان‌چه می‌بینیم با یک‌دست سازی سطوح از طریق تصاحب قلمرو «همان»، «شبیه»، «الگو» و «رونوشت»، توسط «وانموده‌»ها ممکن می‌شود. به بیانی با برپا ساختن بستری آشوب‌زده برای سطحی که خود بیرون از قدرت آن به سر می‌برد. اما آیا منظور از این عمل «وانموده‌زدایی» است. به بیانی آیا با از کار انداختن مکانیسم رونوشت و بنیان‌های برخاسته از آن، وانموده خود را منهدم نمی‌سازد؟ اگر به یاد آوریم در ابتدای بحث گفتیم شیشه عمر و سنگ بنای فلسفه‌های مبتنی بر سلسله مراتب، حضور «دیگر بودگیِ غیر اصیل» است. انگاره‌ای اهریمنی که مرزهایی سخت و غیر قابل برچیدن با موقعیت‌های منزه و اصیل دارد؛ اکنون که آشوبِ واژگون‌سازی، مرزهای بنیانی بین اصیل و غیراصیل (رونوشت و وانموده) در هم ریخته‌ است، و از «رونوشت» (به عنوان این همانی و یا بازنمایی حقیقت) به طور کامل هویت‌زدایی شده است، آیا وجود «وانموده» می‌تواند همچنان معنا و مفهوم داشته باشد؟ ظاهراً وقتی رونوشت، دیگر به معنای بازنمایی از حقیقت نباشد، و نسبت (هویت‌ساز) خود با آن‌را به طور کامل از دست بدهد، در چنین وضعیتی، وجود وانموده هم منطق حضورش را از دست می‌دهد! پس می‌توان گفت در یورش و ستیز وانموده‌ها به قلمرو رونوشت، خود آن‌ها هم همراه با نابود کردن بنیاد حقیقت، نابود می‌شوند. به بیانی اوهام و به اصطلاح امر باطل، تنها زمانی می‌تواند حضوری هستی‌شناسانه داشته باشند، که چیزی به نام حقیقت مفروض باشد. بنابراین زمانی که دلوز می‌گوید: “افلاطون‌گرایی تنها یک‌بار رخ داد و سقراط به تیغ افتاد. چرا که هنگامی که «همان» و «شبیه» دیگر وانمود شدنی نیستند، به خیالاتی باطل تبدیل می‌شوند” (ص۷۹)، گزاره‌ای تحریف شده ارائه می‌دهد، زیرا از دید مخاطب این مسئله را پنهان می‌کند که برای پنداشت «خیالی باطل» مفروض داشتنِ حقیقت و معیاری برای آن، امری است ضروری. ضمن آن‌که از نو ما را با تله‌ی ساختارهای متافیزیکی مواجه می‌سازد….

لب کلام این‌که بر خلاف تصور دلوز، با انحلال قلمرو «همان» و «شبیه» یا رونوشت‌گراییِ افلاطونی، جهان یکسر به «وانموده»، تبدیل نمی‌شود. او که به شدت تحت تأثیر چنین پنداشتی است معتقد است: “مدرنیته را قدرت وانموده تعریف می‌کند” (ص۸۰). با توجه به این تصور، شاید بتوان گفت دلوز خود را در چارچوب متافیزیکی‌ِ «همه وانموده» اسیر کرده است. گویی با خود می‌گوید حال که به واسطه‌ی شالوده‌شکنی‌‌های فلسفی، شیوه‌های فکری خود را از شر ادعای حقیقت و رونوشت و بازنمایی‌های آن خلاص کرده است، جهان یکسر به وانموده تبدیل شده است.

اگر مدرنیته، مبدع بی‌بنیانیِ فلسفه و جهان زیستِ مدرن باشد، در این صورت، فرق است بین این‌که بگوییم جهانِ مدرن بی‌بنیان است تا این‌که بگوییم جهان مدرن «وانموده» است. شاید در برخی جهات به نوعی مدرنیته بتواند تعریف‌ کننده‌ی قدرت وانموده باشد، اما ماهیت اصلی مدرنیته در انحلال حقیقت و وانموده (توأمان) به مفهوم افلاطونی است؛ به بیانی می‌توان گفت مدرنیته قبل از هر چیزی رخداد بزرگی است برای نابودی بنیادهای سرنمونی (حقایق برتر و نخستین). اکنون با جهانی روبروییم که از آن‌جا که فاقد حقیقت و بنیادِ نخستین است، در نزاع ارزشیِ همواره در حال تجدید نظر و مستعد تغییر به سر می‌برد. و اتفاقاً همین بی‌بنیادی و بی‌حقیقتیِ نخستین (بخوانیم متافیزیکی) است که به نزاع ارزشی ـ منزلتی‌ای که جایگاهش در قلمرو روزمره است، معنا و مفهومِ عینی و درک‌پذیر می‌بخشد؛ که اگر چنین نمی‌بود هیچ‌گاه دلوز نیز به تعلق خاطر فلسفه‌ی مدرن نسبت به مسائل روزمره اشاره‌ای نمی‌کرد. تعلق خاطری که نشان از شورشی فلسفی بر علیه عالم برین دارد: فلسفه مدرن دیگر “نه در جنگل‌ها‌ی گسترده و بیشه‌راه‌ها، که در شهرها و خیابان‌ها پرداخته می‌شود” (ص ۸۰).

اصفهان ـ اردی‌بهشت ۱۳۹۳

مشخصات کامل: افلاطون و وانموده، ژیل دلوز؛ ترجمه مانی حقیقی، برگرفته از کتاب «سرگشتگی نشانه‌ها» (مجموعه مقالات)، نشر مرکز، ۱۳۷۴