آرمین آمبری برگردان خسرو سینایی
از آنجا که این مکانها گاهی محل زندگی و کسب کاسبکاران محل نیز هست، می توان گفت که همیشه زندگی پرتحرّکی در آنها جریان دارد. طی روز جمعیتی فعّال زیر گنبدها، در حیاطهایی که پر از اجناس بستهبندی شده است، در حرکتند. از این طرف یک قطار شتر یا قاطر میآید و از آن طرف قطار شتری دیگر خارج میشود. دستفروشها، گداها، ملّاها، بچهها، زنها مرتبا به این سو و آن سو میروند. و کافیست انسان یک ایرانی را که در میان این شلوغی کنار پنجره اتاقش نشسته و قلیان میکشد و در نزدیکی او جمعی را که با اداهای اغراقشده، مشغول چانهزنی با یکدیگر هستند، در نظر بیاورد؛ تا بتواند تا حدّی تصوری از زندگی در یک کاروانسرا به دست داشته باشد. از آنجا که صحبت چانهزدن ایرانیها را به میان کشیدم، باید اضافه کنم که این شرقیهای پرحرارت ، در هنر قانع کردن مشتری، روی دست چینیها زدهاند. در همان روز اوّل اقامتم، شاهد آن بودم که یک پشمفروش که جنسش را به دلیل اینکه اشکال داشت برگردانده بودند، همان جنس را دوباره به همان مشتری فروخت. تمثیلهایی که او برای سفیدی ، نرمی و ظافت و دیگر محاسن جنسش میآورد، حتی میتوانست از زبان یک شاعر هم شنیده شود. او با چنان حرارتی صحبت میکرد که میتوانست نظر سرسختترین مشتری را هم برگرداند و مرد مشتری که مقابلش ایستاده بود ، همه حرفهایش را صبورانه گوشکرد و بالاخره گفت: «رفیق، همه آنچه که تو میگویی درست است؛ گرچه حرفهای تو همان اندازه راست است که خود قرآن، اما خدا گناهان مرا ببخشد، من نمیتوانم آنها را باور کنم، ممکن است کسی دیگر در این جنس همه محاسنی را که تو میگویی بیابد، ولی برای من این جنس اشکال دارد و میخواهم آن را پس بدهم». قسمخوردنها و اطمینانبخشیدنهایی که افراد متقابلا به جان خودشان به جان فامیلشان، به جقّه اعلیحضرت، به معصومیت فاطمه زهرا و یا به تقدس حضرت علی، یا حضرت امام حسین و غیره، در هر مورد بیاهمیتی به کار میبرند، باورکردنی نیست و واقعا برای آنکه در ایران در معاملهای کلاه سرت نرود باید خودت هم یک ایرانی باشی!
نوشتههای مرتبط
۸ ژوئن
برای آنکه روز بعد که عید قربان – بایرام – بود، مانعی برای حرکتمان پیش نیاید، نزدیک شب روز دومی که خوب بودیم به راه افتادیم و به روستای «سید حاجی آقا» رسیدیم که ساکنانش همگی [خود را از تبار بالا می شمارند] این آقایان که به دلیل اصل و نسبشان بسیار مغرورند، در همه جا به خصوص در مقابل غریبهها آنچنان متکبرانه برخورد میکنند که میتواند هر آدمی را عصبانی کند. هر قدر هم ثروتمند باشند، همه جا دریوزگی میکنند و نه به عنوان صدقه، بلکه به عنوان باج و خراجی که بایستی همه به آنها بپردازند، طلب پول می کنند. آنها زیر لوای تقدس غالبا مرتکب جرمهای بزرگ می شوند در حالی که برای مردم عادی همیشه مشکل است که از آنها بازخواست کنند . ماموران دولتی که چندان ملاحظه کار نیستند. در اینجا برایم تعریف کردند که حاکم تبریز حکم به سوزاندن یکی از آنها که مرتکب غارت اموال مردم شده بود، داده و با این کار باعث وحشت همگان شده است. ملّاها اعتراض کرده بودند ولی حاکم گفته بود: « اگر واقعا آنچه میگوید باشد، نخواهد سوخت»و با این جمله مجرم را به شعله های آتش سپرده بود.
از آنجا که دیروقت به آن روستا رسیدیم، مجبور شدیم شب را در یک آغل گوسفند که خالی بود بگذرانیم . امّا برای چند ساعت استراحتی که در آنجا کردیم. بایستی قیمتی گزاف پرداخت میپرداختیم؛ چون وقتی که صبح روز بعد در اولین اشعه نور چهره همدیگر را دیدیم ، متوجه شدیم پر از لکههای بزرگ سرخرنگ است. بقیه نقاط بدنمان نیز پر از این لکهها بود که نتیجه مهماننوازی ساکنان قبلی اقامتگاه شبانهمان، یعنی کَنههای گوسفندی بود. البته خواننده کتاب حق دارد مثل خود من و همسفرانم ، که نیش آن حشره را احساس نکردیم ، تعجب کند، اما چند ساعت سواری برای خوابیدن معجزه میکند و شاید فقط نیش عقرب بتواند خواب را از چشمان مسافر خستهای که به مقصد می رسد، برهاند.
۹ ژوئن
از این روستا به بعد، راه بر روی صخرهها مرتبا به طرف بالا میرفت و گاه بایستی از گردنههای بسیار باریک میگذشتیم؛ با این حال میتوان گفت که در اینجا به جادهها بیشتر از ترکیه رسیدگی شده و بهتر تسطیح شدهاند. چنانکه به من گفته شد همین جاده کوهستانی را یک تاجر ثروتمند شکر به عنوان یک کار عامالمنفعه با سرمایه شخصی ساخته است. و چنین مواردی در ایران نادر نیست. افراد ثروتمندی که میخواهند نام نیکی از آنها به یادگار بماند ؛ مبلغ زیادی خرج تسطیح یک جاده ، یا ساختن یک کاروانسرا و یا قنات میکنند. بسیاری از تسهیلات در ایجاد امکانات ارتباطی در ایران، ریشه در همین رسم خوب قدیمی دارد. آفتاب هنوز طلوع نکرده بود که ما به بالای کوه رسیدیم، زمین مسطّحی بود با سبزهزارها و زمینهای کشاورزی. سمت چپ در بینهایت افق ارغوانی رنگ، آفتاب بالا میآمد؛ من به آرامی سواری میکردم و بازی زیبای طبیعت چشمانم را نوازش میکرد. چقدر حیرت کردم وقتی که به طرف راست نگاه کردم و درست در پای کوه دریاچه بسیار دلفریبی را دیدم که آب نیلگون بسیار زیبایی داشت، و چند جزیره کوچک رویایی در میان آن بود، مثل آن بود که اینها همه به شکلی معجزهآسا در مقابل من ظاهر شده باشد. پیش از آنکه بتوانم به نقشه مراجعه کنم، از همسفرانم شنیدم که این دریاچه زیبای ارومیه است که به آن «دریای شاهی» هم میگویند. این دریاچه که اطراف آن را کوههای بلندی احاطه کردهو قلّههای آنها در این فصل سال هنوز پوشیده از برف بود، واقعا زیبایی وصفناپذیری داشت و بایستی دوباره یادآور شوم که آن رنگ آبی خیلی عمیق را بر سطح آرام آن در اولین ساعات صبحگاهی ، هرگز دیگر در مشرق زمین ندیدم، سه هفتهای بود که دریایی ندیده بودم و عجیب نبود که این منظره مرا به یاد دریای سیاه و زیبایی نقاشیگونه بُسفر میانداخت.
راه سراشیبی حتی از جاده سربالا هم تندتر است و تا حدود نیم ساعت از ساحل دریاچه فاصله میگیرد. از اینجا به بعد به سمت چپ رفتیم و پس از آنکه از منطقهای نسبتا آباد ، که البته بسیاری از زمینهای آن شورهزار بود، گذشتیم، حدود سرظهر به روستای «شهوا» رسیدیم. در اینجا عید قربان را جشن گرفته بودند . اما اهالی آنقدر فقیر بودند که ما با زحمت فراوان توانستیم مقداری نان بخریم، ولی باید فکر یافتن گوشت و مواد غذایی را از سر به در میکردیم. روز بعد (۱۰ ژوئن) از راهی که بیشتر زمینهای آن شورهزار بود، به طرف «دیز خلیل» رفتیم. طبیعت اطراف این راه بسیار فقیر است و فقط دریاچه ارومیه بود که از دور جویبارهای فراوان از آن میگذشت . از طریق«مایین» به طرف تبریز ، مرکز آذربایجان، و بزرگترین شهر تجاری ایران که تا آن وقت مقصد نهایی سفرم بود، حرکت کردیم. تبریز که در قرون وسطا یکی از معروفترین شهرهای ایران و حکومتنشین – ایلخانیان مغول- . دیگر شاهزادگان تاتار بود، مانند خوی از دور منظره چندان جالب توجّهی نداشت . از میان باغهای فراوانی که شهر را احاطه کرده بودند ، اینجا و آنجا گنبد آبی رنگ مسجدی متروک دیده میشد. علاوه بر آن خرابه لخت و مرتفع ساختمانی که پیدا بود زمانی با شکوه بوده است. و اگر غبار تیره رنگی که روی شهر را می پوشاند هم نبود، مسافر تازه وارد نمی توانست از راه دور تشخیص دهد که به دومین شهر ایران نزدیک میشود . هر چقدر به شهر نزدیک می شدیم هوا سنگینتر و دمدارتر می شد و گروه همسفران ایرانی من با توضیح دادن ریشه نام تبریز( از بین برنده تب) می خواستند مرا قانع کنند که آب و هوای بسیار مطبوعی دارد، اما طی یک ساعت و نیمی که طول کشید تا گرمای غیر قابل تحمّل ، از میان دیوارهای بلند و گِلی باغهای ویرانهها گذشتیم تا به داخل شهر برسیم، حال بسیار خرابی به من دست داد.
ادامه دارد…