سریال سیمپسون ها، انیمیشن کمدی است که از سال ۱۹۸۹ آغاز شده و ساخت آن تا فصل ۳۳ به سال ۲۰۲۱ همچنان ادامه دارد. شخصیت های اصلی این داستان خانواده سیمپسون هستند شامل یک زن و مرد و سه فرزند، یک پسر و دختر و یک نوزاد، که در شهر «اسپرینگ فیلد» زندگی می کنند. در سال ۲۰۰۷ فیلم انیمیشن سینمایی بر اساس شخصیت های سریال شناخته شده و پرطرفدار آن،ساخته شد و فروش بالای پانصد میلیونی اش نشان دهنده استقبال عام از این فیلم است. این اثر با روایتی بی ادعا، متضمن این موضوع است که چگونه دیدگاه ها و کنش های مصرف گرایانه رایج، منجر به تخریب محیط زیست می گردد. از طرفی، فرهنگ غالب آمریکایی که مردم اسپرینگ فیلد در اینجا نماینده اش هستند، تا چه حد ناآگاهی، بی مسئولیتی و سطحی نگری را رواج می دهد. و از طرف دیگر دست های پشت پرده سرمایه داران، تا چه حد بر سیاستمداران تاثیر دارد و نهایتا دوراهی خودخواهی و دیگرخواهی چگونه موجب نجات یا نابودی جامعه خواهدشد. این فیلم پرفروش در متن داستانش از عوام زدگی مردم تا سودجویی در مقامات و رده های بالا، همگی را هدف طنز تند و تیزش قرار می دهد.
در صحنه آغازین، گروه موسیقی راکی را می بینیم که سعی در هشدار به مردم مبنی بر مراقبت از محیط زیستشان دارند اما عدم توجه مردم و آلودگی دریاچه شهر، این گروه را نابود می سازد. پس از آن، لیزا دختر خانواده، به همراه پسری که به تازگی به او علاقمند شده، موفق می شوند تا مردم و مسئولان را وادار به پاکسازی و حفاظت از دریاچه کنند. اما فاجعه ای در راه است که به شکلی طنزآمیز، به سبک روایات کهن، با الهامی ناگهانی به پدربزرگ خانواده پیش بینی می شود. هومر، پدر خانواده، خوکی را که قرار است در رستوران کشته شود می بیند و احساسی به او می گوید که باید خوک را نجات بدهد. در اینجا نویسندگان با عبارت معروفی در فیلمنامه نویسی تحت عنوان «گربه را نجات بده» (۱) شوخی می کنند. چند سال پیش از ساخت این فیلم، بلیک اسنایدر در راهنمای فیلمنامه نویسی اش این شیوه را مطرح ساخته بود که برای ایجاد همذات پنداریِ مخاطب با قهرمان فیلم، در اوایل داستان و خارج از خط اصلی روایت، شخصیت اصلی، به انجام یک کنش خیرخواهانه و جزئی، مانند نجات گربه ای، دست می زند. نجات دادن گربه، به مخاطب نشان می دهد که قهرمان داستان، آدمِ خوبی است. حال در این فیلم، به جای عبارت مشهور Save the cat هومر با دیدنِ خوکی که قرار است در رستوران کشته شود، به خودش می گوید Save the pig و این آغاز دردسرِ پرماجرای فیلم است.
بیان ساده تیم نویسندگان در پرداختن به مسائل حیاتی و اساسی بشر امروز، در کنار شوخی های سرگرم-کننده شان و تنوع کاراکترهای داستان، فیلم را برای همگان قابل فهم می سازد و شاید به همین دلیل باشد که هر از گاهی این شوخی را می شنویم که فلان واقعه در سریال سیمپسون ها پیش بینی شده بود. موضوع این است که در دنیایی که مردمانش، بی توجه به عواقب بلندمدت کنش هایشان، به سودی جزئی دل خوش می کنند و در عمل، گور خودشان را می کنند، پیش بینی آینده جهان، به واقع، کار دشواری نیست. گویی این، داستانِ دیروز و هر روزِ عوام است و نیاز به بصیرت فوق العاده ای برای پیش بینی سرنوشت چنین مردمانی نیست.
پدر خانواده، هومر، خوک را به خانه می آورد و بیش از حد به او علاقمند می شود. او که قرار بوده مخزن پسماند آلوده خوک را به بخش بازیافت ببرد، بدون اندیشیدن به عواقب کارش، با پیش آمدن موقعیتی برای دریافت دونات رایگان، تصمیم می گیرد راه حل کوتاه را انتخاب کند و پسماند را به دریاچه بریزد؛ کاری که در جریان داستان، در کنار فساد سیاسی دنیای نئولیبرالیسم، نابودی شهرشان را به دنبال دارد. فیلم به ساده ترین شکل، نتیجه مصرف گرایی و بی توجهی به خطرات بوم شناختی را گوشزد می کند و بدین ترتیب، فیلم، نه پیشگویی بلکه جلوه ای از عملکرد مردمانی ناآگاه و بی مسئولیت است در سراسر جهان؛ چه آنان که در آمریکا دونات رایگان گرفتند و رایشان را به نفع ترامپ به صندوق ریختند و چه آنان که در گوشه ای دیگر از دنیا، برای سیب زمینی رایگان صف کشیدند، اینان همگی آدم هایی بودند که طمع به نفعی بسیار کوچک کردند و در عمل گور خودشان را کندند.
در ادامه، با آلودگی دریاچه، سازمان محیط زیست کشور درمی یابد که وضعیت بحرانی در منطقه ایجاد شده که منجر به جهش ژنتیکی عجیبی در جانوران شده، لذا اوضاع را به رئیس جمهور گزارش می دهند. حال، شوخی تلخ دیگری که فیلمسازان با سیاست آمریکا می کنند، در این است که رئیس جمهور همان آرنولد شوارتزینگر معروف است و مرد سرمایه داری در پشت پرده وجود دارد که انتخاب های او را هدایت می کند. رئیس جمهور شوارتزینگر بدون درک راهکارهای ارائه شده، شتابزده یکی را انتخاب می کند که محصور کردن شهر است چرا که او وظیفه خود را «to lead not to read» می داند؛ یعنی هدایت کردن و نه خواندن. ارتباط شهر با دنیای خارج، با یک حباب شیشه ای غیرقابل نفوذ قطع می گردد که این خود بعدها دستمایه ساخت سریال «زیر گنبد» (Under the Dome) می شود. با بررسی دریاچه، مشخص می شود که هومر مقصر این آلودگی بوده و طبق عرف دوران معاصر، همگی به دنبال انتقامند و نه راه چاره. در تعقیب و گریزی پرماجرا، خانواده سیمپسونز موفق می شوند از راهی مخفی که نوزاد خانواده، مگی، پیدا کرده بگریزند. اعضای خانواده در کنار هم می مانند و به آلاسکا، نقل مکان کرده، اوقات خوشی را سپری می کنند. لیکن، شهر بحران زده اسپرینگ فیلد، بیش از پیش تخریب گشته و به نابودی کشیده می شود.
شهر رها شده اسپرینگ فیلد، می تواند هر شهر و سرزمینی باشد؛ جامعه ای رو به زوال که از سویی ژنراتورهای برق دارند از کار می افتند و جان افراد در بیمارستان ها در خطر است اما مجری تلویزیون نگرانی اش را مبنی بر کمبود بوتاکس اعلام می نماید. در جایی دیگر، درحالی که شهر عملا به ویرانه بدل شده، دو نفر را می بینیم که بر سر امپراتوری این ویرانه به جان هم افتاده اند. مردم بیش از آن که به فکر نجات خود و محل زندگی-شان باشند، در فکر امور روزمره یا انتقام جویی و قدرت طلبی اند.
با ایجاد شکاف هایی در گنبد، این نگرانی برای مسئولان پیش می آید که این منطقه مجدد در ارتباط با سایر کشور قرار بگیرد و آن را آلوده سازد بنابراین طی توطئه ای ضدانسانی، نام اسپرینگ فیلد از تمامی منابع اطلاعاتی پاک می شود و مقرر می گردد که گرند کنیون جدیدی در آنجا بنا شود. که این خود کنایه ای به نداشتن حافظه تاریخی عوام دارد؛ این که چگونه با دستکاری منابع اطلاعاتی دیگران می توانند حتی وجود یک شهر را از خاطر محو نمایند. مردمانی خودمرکزبین که در دنیای امروز تعدادشان بسیار است و دانسته ها و باورهایشان بیش از آن که بر واقعیت بنا شود، تکیه بر مواردی دارد که رسانه ها به خوردشان می دهند؛ عوامی که نه گذشته دور بلکه وقایع زمان حال را نیز در چشم برهم زدنی به فراموشی می سپارند. خانواده سیمپسونز که از راه دور از قضیه مطلع می شوند مشوش می گردند. از طرفی، هومر بر این باور است که در آلاسکا زندگی مطلوبی دارد و مسئولیتی مبنی بر برگشت و نجات سایرین ندارد. چرا که همان جامعه بود که او را وادار به جلای وطن و اقامت گزیدن در سرزمینی جدید نمود. گویی هومر و خانواده اش، نماینده تمامی مهاجرانی هستند که بنا به شرایط ناخوشایند اجتماعی سیاسی، که چه بسا خود نیز در ایجاد آن سهیم بوده اند، کشورشان را ترک کردند اما پیگیر اخبارش هستند و با هر مشکل جدی بر سر دو راهی بازگشت یا پشت کردن به آن قرار می گیرند. هومر به این اخبار پشت می کند و در آلاسکا می ماند. اما از طرف دیگر، بقیه اعضای خانواده تصمیم می گیرند برای نجات سرزمین شان از آلاسکا بروند و سایر مردم کشور را از ماجرا باخبر سازند. در اینجا، خالقان سیمپسونز، کنایه ای به عدم رعایت حریم شخصی در دنیای مدرن نیز می زنند بدین صورت که سرویس مخفی جاسوسی آمریکا، که تمامی مکالمات را می شنود، از نیت خانواده سیمپسونز آگاه شده، آن ها را دستگیر می کند.
این کمدی درام، در هشتاد و هفت دقیقه همچنان که قواعد سینمای هالیوود را به تمسخر می گیرد با همان عناصر، تعلیق ایجاد می کند و ذهن مخاطب را به بازی می گیرد. عناصری همچون پیش گویی در کلیسا، و انتظار برای مرگ در همان کلیسا، اکتیویست محیط زیستی که کسی به حرفش توجه نمی کند، روابط خانوادگی، دختر نوجوانی که عشقش را تازه پیدا کرده اما به ناچار ترکش می کند و درگیر ماجرایی پیچیده می شود، قهرمانی که در لحظات پایانی داستان سر می رسد و جامعه را نجات می دهد. با نگاهی به این عناصر تکراری که ماده خام تمامی فیلم و سریال های عامه پسند آمریکا و چه بسا دنیا هستند، می توان دید تنها تسلط فوق العاده تیم نویسندگان بر این فاکتورهاست، که قادر بوده اینگونه بازیگوشانه و در عین حال قدرتمندانه هم مخاطبان را سرگرم سازد و هم ایشان را وادار سازد که به جان کلام گوش بسپارند. علیرغم انتقاد هومر به فیلم سینمایی جنگ موش و گربه در صحنه آغازین فیلم، این داستان هم به شیوه پایان خوش هالیوودی خاتمه می یابد. هومر در کشمکشی اخلاقی میان اهمیت به خود و دیگری، نتیجه می گیرد که «برای نجات خود باید سرزمینش را نجات دهد». بدین ترتیب هومر، در هیئت قهرمانی به شهر باز می گردد و پس از فداکاری ها و ماجراجویی هایی طنزآمیز به داخل شهر نفوذ می کند. دلخوری های پسرش را برطرف می کند و نهایتا به کمک او در ثانیه های واپسین موفق می شود که بمب را از شهر خارج ساخته، حباب را منفجر کند و شهر را نجات دهد.
نوشتههای مرتبط
منبع
Blake Snyder, Save the Cat! The Last Book on Screenwriting You’ll Ever Need, 2005 Michael Wiese Productions
کلمات کلیدی: سیمپسون، فیلم، محیط زیست، مسئولیت اجتماعی