انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سه نقطه کوتاه در یک زندگی بلند

جان لورو/ ترجمه گلی امامی

 

جاسوس

من و بورلی ۲، هر دو کلاس دوم مدرسه‌ی جدید خیابان «کاروو۳» بودیم و هر دو از زنگ تفریح نفرت داشتیم. بورلی از زنگ تفریح متنفر بود و در تمام مدت آن زار میزد و هیچ‌کس هم نمی‌دانست دلیلش چیست، این بود که همه مسخره‌اش می‌کردند. نفرت من به این دلیل بود که (زنگ تفریح برایم) مدرسه‌ی واقعی نبود و ما چیزی یاد نمی‌گرفتیم. وقت آدم تلف می‌شد. من بورلی را فقط به اسم و اطلاعاتی که از جاسوسی کردن درباره‌اش به دست آورده بودم می‌شناختم. اسم فامیلش لاپلانت۴ بود، که اسمی عجیب و طبعاً عوضی بود، همه معتقد بودند که بچه نهنه است. حتی خوشگل هم نبود. گریه‌ی مدامش مرا می‌ترساند، این بود که هرگز با او حرف نمی‌زدم. نمی‌خواستم کسی تصور کند که با او دوستم. بورلی (بین همکلاسی‌ها) جا نیفتاده بود. و بین خودمان، من هم جا نیفتاده بودم.

بهترین اتفاق در مورد بورلی لاپلانت این بود که، زمانی در آن زمستان، ناپدید شد. یک روز خانم ویلیامز داشت حاضر و غایب می‌کرد، و بعد از مکث کوتاهی، از اسم بورلی پرید، و اسم بعدی را خواند. ما همه به صندلی خالی بورلی نگاه کردیم. یادم می‌آید که فکر کردم، چه خوب، جا نیفتاده بود، و همان بهتر که رفت. فکر کردم آیا در جای جدیدش هم، حالا هر کجا که بود، مدام گریه می‌کند؟ به این فکر کردم چطور توانسته بود ناپدید شود، آیا پدر و مادرش بلایی سرش آورده بودند. برای اولین بار فکر کردم دلیل گریه کردنش چه بود؟

کلاس دوم به نحو کسالت باری به پایان رسید و کسی هم دیگر به بورلی لاپلانت فکر نکرد.

کلاس سوم با اتفاق مهمی شروع شد. معلم جدیدی داشتیم، خانم کنالی۵، که عاشق من بود چون زرنگ و تمیز بودم، و من هم عاشقش بودم چون خوشگل بود. یک شب سر شام مادرم به پدر گفت، «خانوم خوبیه، ولی پناه بر خدا از اون دندونا!»

پدرم گفت، «دندونای کج و کوله‌اش مثل اسب می‌مونه.»

البته این فقط محض گفتگو بود، ولی نسبت به خانم کنالی کم لطفی شده بود، و من تا وقتی رفتم بخوابم ازآن‌ها متنفر شدم.

در این کلاس کتاب درسی جدیدی داشتیم، که قطور بود و جلدی قهوه‌ای و نارنجی داشت، و زنگ‌های تفریح من توی دستشویی قایم می‌شدم و درس های بعدی را پیش پیش می خواندم. تا این که فراش مدرسه مرا گیر انداخت و شکایتم را به خانم کنالی کرد و او هم سخنرانی مفصلی در مورد وظایف شهروندی برایم کرد. آن لحظه قیافه‌اش شبیه اسبی خشمگین شده بود که مرا به گریه انداخت. ولی مرا بغل کرد و گفت درکم می‌کند ولی من نباید زنگ تفریح را از دست بدهم. باید مثل همه می‌رفتم در حیاط و بازی می‌کردم. اما من همچنان کتاب جلد قهوه‌ای- نارنجی را پیش پیش می خواندم.

کلاس سوم ما در حیاط، وسطی بازی می‌کردیم. وسطی را دوست داشتم چون خیلی خوب بلد بودم جا خالی بدهم. من لاغر و چابک بودم و پیشتر می‌توانستم ببینم توپ را به کدام طرف می‌اندازند، بنابراین جاخالی می‌دادم و توپ به کس دیگری که چاق یا کند بود می‌خورد. دوست من بیلی موییر۶ چاق و کند بود، ولی استثنایی بود. اکثر وقت‌ها موفق می‌شد جاخالی بدهد. پدر بیلی موییر همیشه کت و شلوار و کراوات می‌پوشید. در کارش موفق بود، در نتیجه او را به شعبه‌ی شرکتش در شیکاگو منتقل کردند، در آنجا هم موفق بود تا اینکه روءسایش متوجه شدند اختلاس می‌کند و او هم خودش را به دار آویخت. با کمربندش. این قضیه مال بعدهاست. در کلاس سوم بیلی موییر روحش هم خبر نداشت که پدرش آدم مشهوری می‌شود. بیلی چاق و کند بود ولی می‌توانست خوب جاخالی بدهد، که می‌شد درباره‌اش تجدید نظر کرد. اما نکته‌ای که باید به آن می‌پرداختیم دختر جدید بود. اسمش بورلی بود، عیناً مثل لاپلانت، همان دختری که زمستان سال پیش ناپدید شد، اما این دختر جدید خوشگل بود و تمام مدت می‌خندید.

من بهترین بازیکن وسطی کلاس بودم، ولی روزی که دختر جدید آمد، اولین نفری بودم که سوختم و رفتم بیرون، که واقعاً حالم را گرفت. خب منصفانه بود، و اشتباه هم از خودم بود، چون وقتی توپ به من خورد حواسم به داستان «پری دریایی کوچک»ی بود که خوانده بودم، نوشته‌ی «هانس کریستین آندِرسِن»۷، دِرسِن نه دِرسُن. حالا که سوخته بودم توجهم به بازی بیشتر شد. درست کنار زمین ایستاده بودم و می‌توانستم همه را به دقت ببینم، و در این لحظه بود که دخترک جدید را شناختم. موهایش کوتاه شده بود و یک بورلی لاپلانت دیگری شده بود، ولی هنوز هم همان بورلی لاپلانت بود. آخر چطور ممکن بود؟ اونیفورم پیشاهنگی تنش بود با کفش‌های پیشاهنگی شل و ول. یک بند هم در حال حرف زدن و خندیدن بود و وقتی توپ به بیلی موییر خورد و سوخت و از بازی بیرون رفت، بورلی چهره‌ی عصبانی او را دید و گفت، «یاعیسی مسیح، این قیافه شیرو ترش میکنه!»

به نظر رسید که کسی حرف او را نشنید، ولی من شنیدم و به خانم کنالی نگاه کردم، که قیافه‌ای اسبی به خودش گرفت، که یعنی شنیده بود. ولی حرفی نزد. نام بردن از پیامبر، با این لحن زشت کار غلطی بود و گناه داشت، تظاهر خانم کنالی به نشنیدن کار اشتباهی بود. اما بعد توپ به جویسی آدامز ۸ خورد و سوخت ولی همان‌جا سر جایش توی زمین ایستاده بود که همه داد زدند از زمین بیاید بیرون. جویسی اعتراض کرد این منصفانه نبوده، چون توپ اصلاً به او نخورده، و بورلی درآمد که «داری چه […] می‌خوری، از زمین بیا بیرون و بچه ننه‌بازی در نیار.» این بار همه شنیدند و رویشان را کردند به خانم کنالی که واکنش او را ببینند، که سرانجام گفت، « خب، خب، مواظب حرف زدنتون باشین لطفاً!» بچه‌ها همه سکوت کردند، ببینند چه اتفاقی می‌افتد، ولی بورلی خندید و گفت، […] خانم کنالی با صدای بلند گفت، «بچه‌ها همه رو پله‌ها! بجنبین! همین حالا! فردا نه!» بچه‌هارو با لحن مخصوصی گفت، این بود که همه دویدیم به طرف پله‌ها و منتظر ماندیم. خانم کنالی بورلی را برد کنار و چیزهایی گفت که نشنیدیم، ولی بورلی فقط دوباره خندید و جوابش را داد. خانم کنالی بازوی بورلی را گرفت و به شدت تکانش داد، ولی بورلی خودش را آزاد کرد و دوید طرف زمین بازی، و با آن کفش‌های مسخره‌اش رقصکی کرد و یک بند فریاد زد، […] چنان داد میزد که انگار تازه مفهوم جمله را دریافته و می‌خواهد همه‌ی دنیا بفهمند. خانم کنالی ما را روانه‌ی کلاس کرد، و تا وقت ناهار وادارمان کرد در سکوت کتاب بخوانیم.

سعی کردم درک کنم زنگ تفریح چه اتفاقی افتاده بود، ولی فقط سرم سوت می‌کشید. البته حرف زشت زدن کار بدی بود، و نام‌های مقدس را بردن دیگر بدتر، ولی قضیه پیچیده‌تر از اینها بود. مسئله خود بورلی بود. متحیر بودم چه اتفاقی برایش افتاده که حالا انقدر سرحال بود، آن هم با این حرف‌های زشت، در حالی که یک سال پیش یک بند فقط زار میزد. به هیچ یک از شاگردها شبیه نبود. جانیفتاده بود. جا نمی‌افتاد. من تمام مدت تلاش می‌کردم بین شاگردها جا بیفتم و هیچ کس هم متوجه نمی‌شد که من فرق دارم، ولی حالا از خودم می‌پرسیدم، آیا من هم مثل بورلی پلانت نبودم؟ تمام مدتی که قرار بود ریاضی و جغرافی (که اصلاً لذتی برایم نداشت) حاضر کنم به بورلی فکر می‌کردم. تمام راه از خانه به مدرسه و از مدرسه به خانه در فکر او بودم. بعد یک شب، قبل از خواب که دعایم را می‌خواندم، صلیبی کشیدم و در حالی که سعی می‌کردم نگویم، ولی از دهانم پرید، «الهی بورلی پلانت بمیره.» دعایی از روی نهایت خلوص بود که می‌دانستم گناه دارد و میروم جهنم. بعد گفتم، «خداوندا، حرفمو پس می‌گیرم،» ولی آدم نمی‌تواند دعایش را پس بگیرد. این بود که کلی دعاهای دیگر کردم و بعد از مدتی احساس کردم که شاید هم نروم جهنم، و بهتر است از فکر کردن به بورلی دست بردارم. او یکی از چیزهایی بود که ازش می‌ترسیدم. از دیگران خبر نداشتم ولی من قطعاً از بورلی لاپلانت می‌ترسیدم.

آن تابستان بورلی بر اثر فلج اطفال مرد. مادرم هشدار داد، « دیگه شنا کردن در استخر عمومی ممنوع. آدم این جوری فلج اطفال می‌گیره. دوست کوچولوت هم این جوری مرد. همون دختره، لاپلانت. از شنا کردن تو استخر.» این بود که آن تابستان اصلاً به شنا نرفتم، ولی می‌دانستم که بورلی لاپلانت، تا آخر عمر در ذهنم حک خواهد بود.

کلاس چهارم قضیه فرق می‌کرد. شاگردهای جدیدی آمدند و بعضی از قدیمی‌ها رفتند. به این نتیجه رسیدم که آدم‌ها ناپدید می‌شوند، تغییر می‌کنند، خودشان را دار می‌زنند، یا طور دیگری بر می‌گردند، ولی هنوز جا نمی‌افتند. آدم‌ها اسرارآمیز بودند، مثل حکایت رستاخیز عیسی مسیح در کلاس دینی روزهای یکشنبه. […]

 

نویسنده

داشتم روی رمانم کار می‌کردم -لطفاً نپرسید- که زنگ در را شنیدم. همسرم در مدرسه سر کلاس بود، این بود که خودم باید در را باز می‌کردم. از پای کامپیوترم بلند شدم، آهسته رفتم پائین، چون چند روز پیش پایم پیچ خورد و مچم در رفت، ولی به محض آن که به دم در رسیدم پایم به قالیچه‌ی جلوی در گیر کرد و نزدیک بود با سر بخورم زمین، با صدای بلند گفتم، «یا عیسی مسیح!» در را که باز کردم خودش بود.

گفت، «سلام»

گفتم، «سلام»

بلافاصله از عکس‌هایش شناختمش. موهای بلند طلایی و چشمانی که همه جا ترا دنبال می‌کنند.

اخیراً سرم قدری آزارم می‌داد. حدس می‌زدم از تبعات دارویی باشد که برای آسمام می‌خوردم، ولی باورم نمی‌شد که دارو چنان قوی باشد که تجسم عکس عیسی مسیح را جلوی در خانه‌ام به وجود بیاورد. اخیراً تصمیم گرفته بودم سیره‌ی حضرت مسیح را در انجیل، کامل بخوانم تا داستان را مستقیماً از منبعی مستند دریابم، شاید هم علتش همین بود. این روزها مدام در ذهنم حضور داشت، و حالا درست روبرویم قرار گرفته بود.

گفت، « خب.»

ابتدا شگفت‌زده بودم، ولی پس از چند لحظه و عادی شدن موی طلایی و چشمانش، توانستم ببینم که انسان خاصی هم نیست، کسی بود مثل همه. شاید سربازی از جنگ برگشته بود. از عراق؟ افغانستان؟ به هر حال شلوار جین مستعملی پایش بود و تیشرتی نارنجی، و حتماً به شستشویی اساسی احتیاج داشت.

گفت، «اوضاع چطوره؟»

می‌خواستم توضیح بدهم که اوضاعم چطور است. این همه کتاب نوشته بودم و کسی اعتنایی به آن‌ها نکرده بود و حالا هم وسط یکی دیگر بودم که باز هم کسی به آن توجهی نخواهد کرد. موضوع کتابم این بار، اگر بشود گفت که رمان‌ها موضوع دارند، حس گناه بود. حکایت دبیر دبیرستانی که کارهای خلاف بسیاری مرتکب شده بود -خیانت، فحاشی، دزدی، تقلب و دروغگویی معمولی، ولی هرگز به شاگردانش تعرضی نکرده بود، ولی اکنون به این جرم متهم شده بود. هدفم این بود که از این مردک بیچاره برای موارد بیشمار گناه، عدالت و بی‌عدالتی استفاده بکنم. وقتی زنگ در به صدا درآمد مشغول نوشتن صحنه‌ای بودم که در آن گفتگوی معصومانه‌ای بین این دبیر و شاگردی در جریان بود، که دبیر دیگری، از نوع افرادی که دردسر درست می‌کنند، پس از استراق سمع، شهادت می‌دهد و او را به اغوای دانش آموز متهم می‌کند. آن گونه که من نوشته بودم، صحنه‌ی پیچیده‌ای بود، و داشتم می‌کوشیدم از تنش آن بکاهم و اتفاقی را که قرار بود بیفتد تشریح کنم. مشکل این بود که واقعاً نه دبیر را درک می‌کردم و نه گناهش را. به نظر می‌رسید که «جا نمی‌افتد.» تعلق نداشت و نمی‌فهمیدم چرا. و حالا به این آدم با تی‌شرت نارنجی که در آستانه‌ی خانه‌ام ایستاده بود زل زده بودم.

گفت، «حالت خوبه؟»

گفتم، «ای..»

رفت سر اصل مطلب. پرسید برای یک وعده غذا کاری هست که بتواند برایم انجام دهد، من هم توضیح دادم که امکان ندارد، چون من نویسنده‌ای وسواسی هستم و کسی نمی‌تواند کمکی به من بکند. فاصله‌ی در را کمتر کردم، که منظورم را بفهمد. گفت که پدر او هم نویسنده است، گفتم، «که این طور؟» که گفت، «ولی هیچ وقت کاری منتشر نکرده،» من هم گفتم، «آره، انتشار کار سختیه.» پا به پا کردم، تا بفهمد که دیگر حرفی برای گفتن نداریم. نگاه تندی به او کردم و او هم نگاهم را پاسخ داد. یک لحظه از ذهنم گذشت که می‌تواند از من دزدی کند، یا مرا بکشد و هیچ‌کس هم خبردار نشود. کوشیدم نگذارم فکرم را بخواند. در نحوه‌ی درخواستش نوعی غرور -یا شاید هم فروتنی- احساس می‌شد، گویی مستحق آن بود، و من هم گزینه‌ی دیگری نداشتم. با خودم فکر کردم، گور پدر مال دنیا، و یک پنج دلاری به او دادم. می‌توانست در یک «استارباکس ۹» شیر قهوه و کیک بخورد، هر چند به نظر نمی‌آمد اهل شیرقهوه باشد. از خودم پرسیدم اگر همسرم جای من بود چه می‌کرد، این بود که یک پنج دلاری دیگر هم دادم.

گفت، «هی، روز خوبی داشته باشی رفیق،» و دستی تکان داد که هم معنی خداحافظی و هم شکر نعمت می‌داد.

گفتم، «تو هم همین طور.» و در را بستم.

وسط راه بالا رفتن از پلکان بود که متوجه شدم کار اشتباهی کرده بودم. این مرد نقطه‌ی عطفی بود که می‌توانست تفاوت عظیمی در زندگی‌ام ایجاد کند می‌بایست دعوتش می‌کردم بیاید تو قهوه‌ای برایش درست می‌یکردم و بعد به سادگی همه چیز را به او اعتراف می‌کردم. همه چیز را. ولی دقیقاً چه چیزی را؟ آیا آنچه می‌خواستم اعتراف بود یا رستگاری و بری شدن از گناهان. همان‌جا روی پله‌ای نشستم تا به موضوع بیشتر فکر کنم. […] بعد از مدتی رفتم پائین در را باز کردم و به اطراف نگاه کردم. البته او مدت‌ها بود که دیگر نبود.

رفتم پای کامپیوترم و به آنچه نوشته بودم نگاهی انداختم. صحنه‌ی خوبی نبود چون فقط یک مشت فکر (ایده) بود و نه بیشتر. حالا به وضوح متوجه شدم. واقعیت این است که من هم یکی از آن موجودات بی‌خاصیت بودم: نویسنده‌ای با وسواس درباره‌ی عیسی مسیح. […]. منظورم این نیست که شبیه فلانری اوکانر۱۰ بودم. خانم اوکانر در مورد نوشتن داستان‌های خوب وسواس داشت […] من حتی اگر عیسی مسیح دم خانه‌ام هم می‌آمد هم او را نمی‌شناختم و در تمام زندگی‌ام مرتکب گناهی نشده بودم، فقط همان یک بار که دعا کردم بورلی لاپلانت بمیرد. جز این، واقعاً معصوم بودم. همسرم این را درک می‌کند.

آنچه را، آن صحنه‌ی نوشته شده شاخص می‌کرد، وسواسم و نداشتن قابلیت درک آن بود. که همه‌اش بی معنی بود. زندگی هم همین‌طور. امیدی نبود.

شاید تازه داشتم جا می‌افتادم.

مدتی طولانی جلوی کامپیوترم نشستم و برای خودم دروغ بافتم. آنگاه تمام متن را پر رنگ کردم و کلید حذف را زدم.

 

اساس آن‌چه به آن امید بسته‌ایم

مأمور کمک‌های اولیه گفت، «اینم یکی دیگه، مذکر، سفیدپوست، هشتاد ساله.»

فکر کردم این منم. افکار گوناگونی در سرم بود، بعضی هم منطقی.

همسرم به ۹۱۱ زنگ زده بود چون در عرض تختخواب گیر کرده بودم، سرو گردنم از یک طرف آویخته بود و پاهایم -از زانو به پائین- از طرف دیگر. نمی‌توانستم تکان بخورم، او هم نمی‌توانست مرا بلند کند. دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت، « داری از تب می‌سوزی.» خواهش کردم چند ساعت به من وقت بدهد تا خودم ترتیبش را بدهم، ولی او گفت، «وضعیت بدیه. تحملم به آخر رسیده. دیگه نمی تونم ادامه بدم.» و به ۹۱۱ زنگ زد.

مأمورین آمدند و پرسیدند، «کجاست؟ خوب کردید زنگ زدید، همه چی روبه‌راه میشه.» مأمور جوان‌تر نگاهی به اطراف انداخت و گفت، «تا حالا این همه کتاب ندیده بودم. چیکاره است؟ استاد دانشگاه و این چیزا؟ منظورم اینه چیکاره اس؟»

همسرم آن‌ها را به بالا راهنمایی کرد و گفت، «لطفاً با احتیاط بلندش کنین. پارکینسون داره.»

جوان‌تره پرسید، «چطوری؟»

من هم جواب دادم، «عالی!»

مرا گذاشتند در آمبولانس و بردند بیمارستان، پنج کیلومتر تمام، به بهای هفتصد دلار. ولی این مربوط به بعد است. در این لحظه آمبولانس به در اورژانس رسیده بود.

یکی از مأمورین گفت، «اینم یکی دیگه. مذکر، سفید پوست، هشتاد ساله.»

«داستانش چیه؟»

«به احتمال قوی ذات‌الریه‌اس. تب بالا، اشکال تنفسی. نمی‌تونه حرکت کنه.»

«می‌تونم حرکت کنم.»

«ولی وقتی بلندت کردیم نمی‌تونستی.»

«زنم کجاست؟»

«مذکر، سفیدپوست، هشتادساله.» مرا در امتداد راهرو دست به دست کردند و در اتاق بزرگی کنار دیوار «پارکم» کردند. افراد زیادی روی تخت‌ها بودند و من از دیدنشان خوشحال شدم، ولی کسی پرده‌ای دور من کشید و تمام.

خب. پس من چیزی بودم با برچسب «مذکر»، «سفیدپوست»، «هشتادساله.» موجودی بدون نام که مشکلی داشت. ولی من نبودم.

پشت پرده‌ی من کسی داشت گریه می‌کرد، و مردی، احتمالاً پزشک، میگفت، «نگران نباش، رو به راه میشه.»

من رفتم به کلاس سوم و فکر کردم، اشتباه است، دروغ است، هیچ‌چیزی روبه‌راه نمی‌شود. با وجود این، متوجه بودم که دکتر پشت پرده هم مانند خانم کنالی حسن نیت داشت.

سپس زمانی که نمی‌دانم چه مدتی بود، گذشت. شاید اتفاقاتی هم افتاد. شاید من نمی‌توانستم تصور کنم. فقط می‌دانستم که دست‌هایم یخ کرده بود و سرم آتش گرفته بود.

زنی پرده را عقب زد و گفت، «اسمم تیفانیه و پرستارتم.» به نظر اوایل بیست می‌آمد. موهایش را عقب برده بود و محکم پشت سرش بسته بود، و بسیار تمیز و شق و رق بود. گفت، «نام؟ تاریخ تولد؟» و بلافاصله اضافه کرد، «محل سکونت؟ امروز چه روزیه؟ چه تاریخیه؟»

تست اول را با موفقیت گذراندم: می‌دانستم کی هستم و کی متولد شده‌ام و کجا زندگی می‌کنم، ولی روز و تاریخ آن روز را به یاد نمی‌آوردم. به نظر رسید که به او برخورد.

«نمی‌دونی چه روزیه؟»

«زنم کجاس؟»

«نمی‌تونه تورو الان ببینه.»

«چرا نه؟ اینجاس؟»

گفت، «تورو به خاطر ذات‌الریه آوردن اینجا. بنا براین باید از ریه‌ات عکس و سیتی‌اسکن بگیریم.» گفتم، « من پارکینسون دارم.»

گفت، «حالا هر چی داری.» بعد تلق‌تلق کنان رفت.

چون بازنشسته شده بودم و تمام روزم به خواندن می‌گذشت، به روز و تاریخ توجه زیادی نمی‌کردم. بنابراین وقتی تیفانی پرسید چه روزی است، یاد آن فیلم کارتونی افتادم که دو تا اسب آبی تا گردن در آبند و یکی به دیگری می‌گوید، «همه‌اش فکر می‌کنم سه شنبه‌اس.» البته اگر من این را می‌گفتم مرا به بخش روانی می‌بردند. پنج شش سال پیش، وقتی دست به خودکشی زدم، مرا آنجا بستری کرده بودند. سی‌وشش تا قرص «آمبین۱۱» و یک مشت «زاناکس۱۲» خورده بودم، و تأثیر آن روز بعد، نه مرگ بلکه سردردی وحشتناک و گلویی خشک بود. به علاوه دو هفته زندانی شدن در کنار افرادی مثل خودم، که همه فکر کرده بودند نمی‌خواهند بیش از این باری بر دوش عزیزانشان باشند.

در حال بیرون آمدن از حمام خوردم زمین. پایم لیز خورد و تمام. سه تا از دنده‌هایم شکست. وقتی خوب شدم دیگر نمی‌توانستم نفس عمیق بکشم. ولی مدام می‌کوشیدم نفس عمیق بکشم. و شبیه این بود که به تدریج در حال خفه شدن هستم. سه هفته‌ی تمام، راه رفتم و به سختی تنفس کردم. خستگی مفرط. حملات ناشی از تنگی نفس. یک بار نیمه شب، که تظاهر کرده بودم خوابم، شنیدم زنم به آرامی گریه می‌کند، و متوجه شدم دارم دیوانه‌اش می‌کنم. این بود که بی درنگ و بدون فکر کردن به عیسی مسیح یا حتی بورلی لاپلانت، تصمیم گرفتم خودکشی کنم. ماجرای خوردن آمبین و زاناکس هم همین بود. پیامدش حبس شدن با همبندان خودکشی کرده‌ی مشابهم. بعد، از همسرم معذرت خواستم و او هم گفت، «اگه یه دفعه‌ی دیگه این کارو بکنی، خودم می‌کشمت.»

این زن مرا باید بشناسید تا درکش بکنید. یک قدیس واقعی است، از نوع اصیلش، بدون تظاهر به معصوم بودن، این است که زندگی کردن با او چندان آسان نیست.

زمانی که ازدواج کردم آن‌چنان قدیس نبود. اشکالات خودش را داشت -آن زمان فکر می‌کردم خیلی هم اشکال دارد- ولی زیبا بود، با هوش بود و خیلی با نمک بود، و فکر می‌کرد من آدم جالبی هستم، بنابراین کی می‌توانست مقاومت کند؟ بعدها، پس از آن که قدری لبه‌های تیز مرا سوهان کشید و نرم کرد، با دید متفاوتی به او نگریستم. یا شاید او هم عوض شده بود. مطمئن نیستم. ولی متوجه درخششی شدم که از درونش می‌تابید، و در هر شرایطی، اعم از بیماری یا سرخوردگی، می‌تابید. حتی خشم‌های ادواری و حسادت‌های من غمگین‌اش می‌کرد ولی عصبانی نه. و همین قداست هر روزه‌اش بود. مجنون‌وار عاشق حقیقت است و آشنایی با او سبب می‌شود بخواهید آدم بهتری شوید. قدیسین آسان‌ترین شرکای زندگی نیستند.

پس از اقدام من به خودکشی -بلافاصله پس از آن- وسواسم را از دست دادم و شروع کردم از زندگی لذت ببرم. انگار آدمی بودم که مرده بود و به عنوان شخص دیگری زنده شده بود، آزاد از همه‌ی آن قید و بندهای مزخرف. همیشه از زندگی کردن می‌ترسیدم، ولی از آن به بعد دیگر ترسی نداشتم، […] اگر بورلی لاپلانت هم هنوز زنده بود، از او هم نمی‌ترسیدم: چنین اعتماد به نفسی یافته بودم.

بنابراین زندگی خوب بود و اتفاقات ناخوشآیندش هم دیگر آن چنان ناخوشآیند به نظر نمی‌آمدند. حتی پارکینسون. خیلی آرام شروع شد. وقتی تایپ می‌کردم دست چپم شروع کرد به لرزیدن، ولی داشتم آخرین پاکنویس کتاب آخرم را تایپ می‌کردم و تا تمام نشد، لرزش را جدی نگرفتم، غلط‌ها را اصلاح کردم و کارم را تمام کردم. بعد دست لرزانم را بردم پیش دکتر بُرن ۱۳. گفت، «پارکینسون نیست. نوعی لقوه‌ی ارثی است.»

همسرم گفت، «لقوه‌ی ارثی! حداقل اون بیماری وحشتناک نیس.»

یک سال بعد، بیشتر می‌لرزیدم و در حین راه رفتن مدام می‌خواستم زمین بخورم، این بود که باز رفتیم خدمت دکتر برن، که گفت «بهتره یک متخصص مغز و اعصاب ببینی.»

متخصص مغز و اعصاب دکتر گِرشفیلد۱۴ بود، و از همه چیز خبر داشت. گرشفیلد گفت، «راستشو بخوای، پارکینسون اصلی نیست، می‌تونم بگم پارکینسونیسمه.»

«ایسم؟»

«آره، پارکینسونیسم.»

زنم گفت، «خب، خوشحالم که مسئله روشن شد.» که بعد هر سه نفر خنده‌ای «پارکینسونیسمی» کردیم.

ماه بعد دوباره دکتر گرشفیلد را دیدیم، و به مدت یک سال این ویزیت‌ها هر ماه ادامه پیدا کرد. طی این مدت من کمابیش عاشقش شدم، زنم هم همینطور. گذشته از همه چیز، او هم مثل عیسی مسیح، مرگ و زندگی را در اختیار داشت. آخر من کمابیش عاشق عیسی مسیح هم بودم.

 

شبی طولانی بود چون ساعتی یک بار مرا بیدار می‌کردند ببینند نفس می‌کشم یا نه. طرف‌های صبح یک اِکسری و سیتی‌اسکن دیگر از ریه گرفتند. به محض این که خوابیدم، وقت بیدار شدن بود.

تیفانی حاضر به یراق کنار تختم ایستاده بود. گفتم، «صبح بخیر.» ولی مشغول‌تر از آن بود که توجه کند. سری تکان داد و به معاینات و نوشتن ادامه داد.

گفتم، «همه‌اش فکر می‌کنم سه‌شنبه اس.»

گفت، «اتفاقاً سه‌شنبه هم هست. بارک‌الله.»

«این اسب آبی به اون یکی می‌گه “همه‌اش فکر می‌کنم سه‌شنبه‌اس”.»

گفت، «نگران نباش، سه‌شنبه‌اس.» سقف داشت دور سرم می‌چرخید.

«فکر کردم، به خاطر پارکینسون نمی‌تونم تکون بخورم.»

«تا فردا ترتیب این ذات‌الریه‌ارو می‌دیم، بعد دیگه خودت می‌دونی.»

خندیدم و گفتم، «دیگه خودت می‌دونی.»

گفت، «مَثَله دیگه.» بعد هم تلق‌تلق کنان رفت.

زنم هرروز صبح و عصر می‌آمد. وقتی خوابم می‌برد کتاب می‌خواند و وقتی بیدار بودم سعی می‌کرد گپ و گل بزند، ولی حرف‌هایم مفهوم چندانی نداشتند، و طبعاً او هم حوصله‌اش سر می‌رفت.

حتی قدیسین هم از انتظار حوصله‌اشان سر می‌رود. شاید حتی بیشتر از دیگران.

دکتری تخته‌شاسی به دست سرش را از لای در آورد تو. «فقط خواستم چِک کنم.»

گفتم، «سه‌شنبه‌اس.»

«خیلی درد داری؟»

«اصلاً درد ندارم. من یک مذکر، سفید پوست، هشتاد ساله، هستم.»

گفت، «دارم می‌بینم.»

گفتم، «تو به نظر چهارده ساله میرسی.»

چیزی روی تخته‌شاسیاش نوشت. من گرمم بود و سرم گیج می‌رفت و منگ بودم.

می‌خواستم برایش توضیح بدهم محدودیت یک سفید پوست مذکر هشتاد ساله و غیره چیست، ولی کلامی نمی‌یافتم. سرم خالی بود، و سقف همچنان دور سرم می‌چرخید، مثل مست‌ها.

گفتم، «مست نیستم.»

گفت، «خیلی با نمکی. طنزتو از دست نده.»

مدت زمانی گذشت، شاید یک ساعت یا یک روز و بعد دکتر دیگری ظاهر شد، این بار یک خانم. گفت، «تیفانی میگه نگران پارکینسونی، ولی مشکل الان شما ذات‌الریه‌اس. آنتی‌بیوتیک تزریق می‌کنیم -از طریق سرم طرف چپت- و قاعدتاً تبت باید تا یک روز دیگه قطع بشه. شاید هم دو روز. بعدش می‌تونی بری خونه. سئوالی نداری؟»

«پس من دارم برای ذات‌الریه معالجه می‌شم؟»

«خب، هنوز برای پارکینسون درمانی پیدا نشده.»

«پس علت فلج ناشی از ذات‌الریه بوده؟ من که تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم.»

«پیش میاد.»

گفتم، «اسمتون چیه؟ محض اطلاع می‌پرسم.»

گفت، «جَنِت.»

«منظورم اینه که فامیلتون چیه؟ دکتر چی؟»

مکثی طولانی برقرار شد. سرانجام گفت، «ما این‌جاییم که کمک کنیم شما خوب بشین، نه این که با هم دوست بشیم.» و بعد هم رفت.

پس این ذات‌الریه بود و نه پارکینسون که مرا موقتاً فلج کرد. عجب حال گرفتنی! اگر می‌دانستم ذات‌الریه است اصلاً بیمارستان نمی‌آمدم. زنم هم به ۹۱۱ زنگ نمی‌زد. برنامه این بود که بگذاریم ذات‌الریه کارم را تمام کند پیش از آن که نهایتاً پارکینسون ترتیب مرا بدهد. با همسرم توافق کرده بودیم اگر قرار است بمیرم، بهتر است، پیش از آن که پارکینسون تمام روز مرا بلرزاند، صدایم تحلیل برود و مخم هم روی آن، کاری بکنیم. سال گذشته من سه بار ذات‌الریه گرفته بودم، این بود که با برنامه‌ریزی منتظر بعدی بودیم. یک شب، در حین بحثی طولانی دربارهی این که آیا می‌شود روی ذات‌الریه حساب کرد که کار را تمام کند یا باید وحشت روبرو شدن مرگ در اثر پارکینسون را بپذیریم، همسرم خمیازه‌ای کشید و گفت، « شاید شانس بیاری عزیزم، و یه کامیون از روت رد بشه.»

 

تبم قطع شد و من حالم عالی بود. چهارده ساله‌هه بعد از صبحانه برگشت و گفت که عکس‌ها خوب هستند، ولی هردو توده‌ای را در ریه چپم نشان می‌دهند.

پرسیدم، «توده‌ی چی؟»

گفت، «خیلی با نمکی. ولی موضوع جدیه و باید به یک متخصص ریه مراجعه کنی.»

گفتم، «یه توده‌ی چی؟ چه جور توده‌ای؟»

گفت، «دست کم، به ذات‌الریه گرفتن حساسی و ممکنه باز هم مبتلا بشی. ذات‌الریه‌های شدید.»

گفتم، «می‌دونستم! من همیشه خوش شانسم.»

پرسید، «سئوال دیگه‌ای داری؟»

پرسیدم، «شما چند سالته؟»

گفت، « همین رَوِشو ادامه بده. لبخند هم بزن.» بعد بدون خداحافظی رفت بیرون.

خب، که این طور. یک توده در ریه‌ها. کلمه‌ای که با “س” شروع می‌شود را به کار نبرد، ولی مگر توده می‌تواند چیز دیگری هم باشد؟ سرطان ریه. فکرش را بکن. سرطان ریه. راستش خیلی هم بد نبود، شاید این همان کامیونی است که قرار است از رویم رد شود، پیش از آن که پارکینسون آخرین ضربه‌اش را بزند. بنا براین ما حالا دو راه نجات داشتیم: ذات‌ا‌لریه و سرطان. ا زخودم می‌پرسیدم کدام اول می‌شود؟ کدام درد کمتری دارد؟ بعد موجی از آرامش مرا فرا گرفت، وقتی متوجه شدم که اعم از سرطان یا ذات‌الریه، به هرحال همسرم کنارم خواهد بود. و دکتر برن نازنین هم مرا تحت آرام‌بخش‌ها قرار می‌دهد. چه بسا با همین شیشه‌ی مرفین خودم. از انتخاب روش مرگم خوشحال بودم و مشتاق آمدن همسرم که خبر را بدهم.

لحظه‌ای مکث. بعد یک نفس تنگی.

رو کردم به اتاق خالی و گفتم، «پس اون دکتر جوونه کجاس؟ تیفانی چی شد؟»

کسی جواب نداد. زنگی به صدا در آمد و صدای بسته شدن دری.

تیفانی وارد شد و گفت، «امروز مرخص میشی. مدارکو دم مقرپرستارها امضا می‌کنی. همسرت هم هنوز اینجاس.» میز چرخ‌دار جلوی دستم را به گوشه‌ای سراند و صندلی ملاقاتی را از جلوی پایش کنار زد و رفت که نظم و مراقبت را نثار زندگی‌های دیگر بکند. کفش‌هایش همچنان تلق‌تلق اعصاب خرد کنی داشتند.

یک سال گذشت، و تعادل من نامتعادل‌تر، راه رفتنم دشوارتر و صدایم به ناله‌ی نامهربانی تبدیل شده بود. همسرم همه را با صبوری تحمل می‌کرد، و برای همدردی، او هم گاهی همراهم ناله می‌کرد. ولی اکثراً تیمارم می‌کرد تو گویی رسیدگی به یک مذکر سفیدپوست هشتاد ساله‌ی محتضر خیلی هم لذت داشت و این چیزی است که از زندگی انتظار داشته.

طی این سال ما به هم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدیم. به تدریج یکی شده بودیم یا شاید هم به قول آکوئیناس‌۱۵ دو نفر در یک وجود. فراتر از اثبات وجود رفته بودیم، و به مشکلی در فلسفه تبدیل شده بودیم، یا شاید هم در دین.

به هر صورت داشت دیر می‌شد و می‌خواستیم بدانیم چرا از ذات‌الریه خبری نیست. پس سرطان کجا بود؟ معلوم شد آنچه فکر می‌کردند سرطان است، توده‌ی خوش خیمی بوده که امیدی به آن نبود، هر چند که با اعمال نیک و دعاهای زیاد آرزو داشتیم کاری انجام بدهد. بنابراین درحال حاضر تنها امیدمان ذات‌الریه بود.

دوستان را می‌دیدیم، برای شام به رستوران می‌رفتیم و به زندگی عجیب‌مان ادامه می‌دادیم. دوروبر ما همه سرفه و خس خس می‌کردند و می‌نالیدند که تحمل این آنفلوآنزا را ندارند و آرزو می‌کردند بمی‌رند، آن وقت ما منتظر یک ذات‌الریهی ناقابل بودیم که کارش را انجام بدهد.

بعد از راه رسید. داشتیم تلویزیون تماشا می‌کردیم -حتی دقیقاً یادم است برنامه قاضی جودی بود- که ناگهان بدنم یخ کرد. نه تمام بدن، فقط دست و پاها. سرم داغ بود و داغ‌تر هم می‌شد و دست‌هایم بیشتر یخ کرد و سعی کردم بایستم ولی قادر به تکان خوردن نبودم. گفتم، «دیگه خودشه. حداقل فکر می‌کنم خودشه.»

زنم گفت، «اوه خدای من، نه!»

کوشید مرا از روی نیمکت بلند کند، ولی فلج بودم و یک تن وزن داشتم که منصرف شد. گفتم، «مهم نیست. فقط به ۹۱۱ زنگ نزن.» این بود که دو نفری روی نیمکت نشستیم. دو انسان پیر در آغوش هم.

 

تحرک باز می‌گردد و تو مرا تا تخت‌خواب کمک می‌کنی. یکی دو روز می‌گذرد. تو دعا می‌کنی بدانی باید چه کنی ولی ما از مدت‌ها پیش توافق کرده‌ایم که کاری نکنیم، و همین کار را می‌کنیم.

می‌گویم، «وقتی مردم دلم برات تنگ می‌شه.» و اندکی بعد لحظه‌ی نهایی فرا می‌رسد: زمین از چرخش باز می‌ایستد و سکوتی نورانی فرود می‌آید. و بعد، پس از آن که نفس دونفریِ آخر را با هم می‌کشیم، من دست ترا می‌گیرم. و نگهش می‌دارم. نگهش می‌دارم و نگهش می‌دارم و هنوز در دستم است، و بازدم نهایی.

با وجود این، وقتی مردم هنوز دلم برات تنگ می‌شه.

نیویورکر ۲۰۱۶

 

پی‌نوشت:

۱. John l’Heureux

۲.Beverly

۳.Carew

۴.La Plante

۵.Connolly

۶.Billy Muir

۷.Hans Christian Andersen

۸.Joycie Adams

۹.Star Bucks

۱۰.Flannery O’Connor

۱۱.Ambien

۱۲. Xanax

۱۳.Burn

۱۴.Gershfield

۱۵.Aquinas

توضیح: یک. این مطلب با همان رسم‌الخط مترجم چاپ می‌شود. ‌

دو. علی‌رغم میل باطنی‌مان نمی‌توانیم عین ترجمه را چاپ کنیم. ناچار جای بعضی کلمات و بعضی جملات […] می‌گذاریم.

 

این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر می شود.