انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سال‌های تاکسی‌رانی درغربت

از جمعیت کثیر ایرانیان که بعد از انقلاب به آمریکا مهاجرت نمودند، بیشتر در دو حوزه شرق و غرب آمریکا اسکان یافتند. حوزه شرق شامل ویرجینیا، واشنگتن، مریلند، پنسیلوانیا، نیوجرسی، نیویرک، کنتیکت و ماساچوست است و آنها که به غرب می رفتند بیشتر در کالیفرنیا اقامت گزیدند. در اوایل آمدن، همه چیز آنها را تهدید می کرد: کار، جدایی از خانواده، ندانستن زبان، تضاد آموزش کودکان و والدین، تضاد فرهنگی، وضعیت ناگوار مالی و مشکل دست رسی برای دریافت ارز از ایران، مسائل اجتماعی از قبیل رانندگی، موضوعات روحی روانی و از همه بالاتر، مسئله اداره مهاجرت و گرفتن وکیل برای اقامت. هرکس یا هر خانواده ای با طوفانی از درد سر و نگرانی ها رو به رو بود و بسیاری دل نگران آینده ناروشن خانواده شان. از میان مسائل بالا، که هرکدام می تواند کتابی شود، من تنها به موضوع کار، آنهم کار تاکسی رانی (cab driver) خودم می پردازم و اگر روزی در قالب تحقیقاتی میدانی بتوانم آنرا ارائه دهم، مطمئن هستم از پایان نامه دوره دکترایم غنی تر و دل انگیزترخواهد بود و بخشی از یک نگاه جامعه شناسی شهری یک ایرانی درغربت را روشنی خواهد بخشید. نزدیک به ده سال رانندگی در میان جامعه ای از ملیت های متفاوت در محله های پائین و بالای شهر، در گتوها، در کنار هتل ها، راه آهن و فرودگاه و بندرها و اسکله ها و رستوران ها و سروکار با معتادان و جنایت کاران و بیکاران و مستان نیمه شب و از سوی دیگر سر و کار با هنرمندان و دانشجویان و جنتلمن هایی که شب ها از هتل ها و کنوانسیون های علمی به رستوران ها و ایستگاه راه آهن و فرودگاه می رفتند و سر و کار با همه نوع آدمی از کارکنان کشتی های برزیلی تا آفریقایی را دربر می گرفت. اگر بخواهم یک هفته یا حتی یکروز را توضیح دهم نوشته به درازا خواهد کشید، و این یادداشت کوتاهی است از یک نگاه گذرا.

آمریکا در کنار اروپا، قلب سرمایه داری جهان است. سرمایه، در بازار کار، از نیروی جان آدمی تغذیه می کند و جان و روح و اندیشه و معنویت انسان را به کالا مبدل می سازد و آن را در بازار کالا به فروش می رساند. بازاری به پهنای همه سرزمین های بشری. امروز دیگر برای من عنوان داد و ستد فرهنگ ها معنایی ندارد، زیرا فرهنگ ها خود کالا شده اند و در دست سرمایه داری جهانی داد و ستد می شوند. و در همین زمینه، من که بیشتر به موسیقی ایران دل بسته ام، چنان چشم اندازی برای آن تصور می کنم که روزگاری خواهد آمد که همین سرمایه داری جهانی که بیش از صد و سی سال است به مرحله امپریالسیم رسیده و همه چیز جهانیان را میان خودشان تقسیم کرده اند، این موسیقی ما را در گردونه جهانی خود خرد و خمیر خواهند کرد. آنچه که ما امروز با نام موسیقی ایرانی می شنویم دیگر شنیده نخواهد شد. اما با شعر ما، رودکی، فردوسی، سنایی، عطار، مولانا، سعدی و حافظ چنین نخواهد رفت. موسیقی ما شکستنی است و شعر ما چنین نیست. این نکته را گفتم تا بدانیم که انسان ایرانی با هرپشتوانه ای که می خواهد از نیاکان خود داشته باشد، در دیگ کیمیایی سرمایه داری آمریکا ذوب می شود. حال می توانید تصور کنید که حرفه تاکسی رانی در چنین جامعه ای چه بر انسان کارگر می آورد.

در آغاز بگویم، بسیار کسانی که بعد از انقلاب از ایران به آمریکا آمدند بیشتر در حرفه هایی مانند رستوان و پمپ بنزین و تاکسی رانی و خرید و فروش ماشین و بنگاه معاملاتی املاک یا حرفه هایی مشابه این ها کار می کردند. زنان آنان هم اغلب یا آرایشگاه می زدند یا در آرایشگاه کار می کردند. ایرانیانی که این حرفه ها را برمی گزیدند از همه گونه لایه بندی اجتماعی در ایران بودند. از سرهنگ های نظامی گرفته تا استاد دانشگاه و دبیر و معلم و وکیل دادگستری و قاضی و کارمند های دولتی و لیسانس و فوق لیسانس و دکترا و هنرپیشه های ایرانی و حتی وزیر را هم در بر می گرفت (وزیر دادگستری ایران که در تکزاس خودکشی کرد). این حرفه ها از سهل الوصول ترین کارهایی بود که به سرعت می توانستند به آن دسترسی داشته باشند. آنهایی که پولی با خود از ایران آورده بودند، اغلب به دنبال خرید پمپ بنزین می رفتند که در کنار آن کارگاه مکانیکی هم دایر بود و در آمد نسبتاً خوبی داشت و از اسم و رسم و آبرویی هم برخوردار بودند. خرید و فروش ماشین هم، نسبت به سرمایه گذاری فرد می توانست زندگی خوبی برای دارنده آن تدارک ببیند. با این حال این کاری بود که به تخصص و شناخت از ماشین و محل فروش و امثال آن نیازداشت. کار رستوران دو گونه بود؛ یکی این که خود فرد یا افرادی شریک می شدند و رستورانی می خریدند و افرادی را استخدام می کردند و کار را به پیش می بردند و یا به عنوان کارگر، باس بوی (bus boy)، ویتر (waiter)، بارتندر (bar tender) و ظرف شوی (dish washer) در رستوران کار می کردند. در بسیاری از مواقع و بلکه درهمه مواقع آنهائی که ابتدا با صمیمیت و دوستی و فامیلی با یکدیگرشریک می شدند بعد از مدت کوتاهی کارشان به خصومت و جدایی می کشید و گاه سر و کارشان به دادگاه می افتاد. شراکت ها در تمام کارهای ایرانیان در آمریکا و کانادا، در پایان به خصومت می انجامید و من وقتی دشمنی هایی که حتی بین دو برادر یا اعضاء خانواده ها را می دیدم و وقتی می دیدم که کار تاکسی رانی بی هیچ درد سری از همه کارها راحت تر است، در نهایت با آرامش و رفاه، قدردان آن می شدم. البته مدت ها هم در رستوران ها کار ظرف شویی را داشته ام و ظرف شویی را به این خاطر انتخاب می کردم که به غرورم برمی خورد اگر کسی در داخل رستوران بخواهد به من دستور بدهد و از طرف دیگر، هنگام ظرف شستن با ماشین، درفکر خودم فرو می رفتم، شعری یا ملودی یا خاطره ای را به یاد می آوردم و خودم را با آن سرگرم می ساختم. برای من تفاوتی نداشت تا در کارخانه مقواسازی در ممفیس تنسی، رستوان در جونزبرو (ارکانسا)، هتل هیلتون، ظرفشویی در رستوران چینی یا مکزیکی، تدریس در برلیتز، کار در کتابخانه و یا رانندگی تاکسی کار کنم. راستش با همه آنها در سرخوشی و شادمانی بودم وعشق وعلاقه ام به مطالعه و ساز زدن و موسیقی بود که همیشه به من نیرو می داد. در آن سال های اول، یعنی سال های ۱۹۸۲ (این بار دوم بود که به آمریکا برمی گشتم \ بار اول ۱۹۷۱و۲ به آمریکا رفتم و حدود شش هفت سال ماندم) و بعد از آن، که اکثر ایرانیان در آمریکا در حالت خمودگی بودند و گوئی شادمانی برای بسیار کثیری از آنان معنی نمی داد، من باز هم با کار تاکسی رانی و مطالعه و موسیقی و ساز زدن، مسیر خوبدم را انتخاب کرده بودم.

در سال های ۱۹۷۴ به طور پاره وقت روزهای جمعه و شنبه تاکسی می راندم اما در همان دو روز کار جمعه و شنبه مقداری حساب کار مردم و جامعه به دستم می آمد. می دیدم که مشتریان آدمیان تهیدست هستند و طبیعتاً کسانی هستند که استطاعت خرید ماشین را ندارند. خریدن ماشین در آمریکا کار چندان مشکلی نیست با این حال آنها که ماشین نداشتند نشان می داد در لایه ای از فقر جای دارند. با این همه می دیدم که بسیاری ازهمین تهیدستان از “اعانه دولتی” (welfare) پول می گیرند. تعداد آنها به چشم ما زیاد بود. آنها یک هفته در میان یک چک دولتی را می گرفتند و آن روزهای جمعه بود که ما می دانستیم آنها چک گرفته اند و آنها هم با عیاشی و ولخرجی و بی بند باری آن را به هدر می دادند. وقتی که چک را می گرفتند، اول سوار تاکسی می شدند و از راننده می خواستند که آنها را به مشروب فروشی برساند. چک را به مقدار کمتری نقد می کردند و به مشروب فروش می فروختند. در همانجا چند “کی س” (case) آبجو می خریدند و از راننده می خواستند تا آنها را به “مرغ سوخاری کنتاکی” یا فست فودهایی شبیه آن برساند. مقداری خوراک تهیه می کردند و سپس از راننده می خواستند آنها را به “متل” (motel) برساند. آنها همراه “همسرشان” اطاقی می گرفتند و به گمانم فیلم های “پورنو” تماشا می کردند. هر دو هفته یک بار این جماعت چک اعانه دولتی می گرفتند و همین کارها را انجام می دادند. تحلیل من این بود که بعد از حوادث دهه شصت و خیزش “سیاهان” و راه پیمایی مارتین لوتر کینگ، دولت می خواست آن خیزش ها و آگاهی را به تباهی بکشاند و به گمانم چنین شد، چون من در سال های بعد، یعنی از سال های ۱۹۸۳ که “cab” (تاکسی) می راندم دیگر با چنین پدیده ای مواجه نشدم و دیگر ندیدم که این جماعت دست به این ولخرجی ها بزنند.

در ماه “جون” ۱۹۷۲ بود که مسئله تقلب در آراء ریاست جمهوری ریچارد نیکسون با نام واترگیت مطرح شد و بعد از آن کمیته قضایی مجلس نمایندگان دستور بررسی تخلف و استیضاح (impeachment) رئیس جمهور را صادر کرد که نیکسون از ریاست جمهوری خلع و معاون او اگنیو (Agnew) را به دو سال زندان محکوم کردند و رئیس سنا که جرالد فورد بود را به جای نیکسون منصوب نمودند. این رویدادها که با جنگ ویتنام در دهه شصت و فشار بر نیروی های چپ (مارکسیست ها و جنبش کارگری} و سرکوب مبارزات آزادی خواهانه و ضد نژاد پرستانه “سیاهان” همراه بود، مسئله “اعانه دولتی” را هم برای مستمندان به همراه داشت. در گیر و دار چنین رخدادهایی بود که جیمی کارتر از حزب دموکرات به ریاست جمهوری انتخاب شد. آن “اعانه دولتی” (welfare) که در بالا از آن سخن گفتیم و موجب عیاشی و ولخرجی بعضی از “سیاهان” در شب های جمعه می شد و با درآمد کار ما در تاکسی رانی همراه می شد، از اینجا سرچشمه می گرفت.

با ورود دوباره ام به آمریکا (در سال ۱۹۸۲ و سه) ده سال از عمرم را تا اوایل ۹۱ با رانندگی تاکسی در شهر متروپولیتن بالتیمور در ایالت مریلند سپری کردم.. در دوره اول (از ۱۹۷۲ به بعد) کارم تحصیل بود و در دانشگاه های متفاوت درس می خواندم و تابستان ها هم یا در رستوران یا در کمپانی های تاکسی رانی کار می کردم. اگرچه امروز می گویم کاش اندوخته ای می داشتم و زمان را به دانش اندوزی می گذراندم اما رنج کار درس های صیقل دیده ای به آدمی می دهد. بالاخره لازم است آدمی چند صباحی کفاره نداری را با “کار گِل” بپردازد.

کار در کمپانی های تاکسی رانی، موقت بود و گاه غروب های جمعه و شنبه از ساعت چهار بعد از ظهر کارم شروع می شد و تا چهار صبح که تاکسی را تحویل می دادم ادامه داشت. به آن “شیفت” شب می گفتند و عملاً برای من تا خودم را به خانه برسانم و دوشی بگیرم، تا ساعت هفت صبح به درازا می کشید. چهاربعد از ظهر که تاکسی را تحویل می گرفتم، “باک” آن پر از بنزین بود و وقتی هم آنرا تحویل می دادم می بایست “باک” آن را پر شده تحویل دهم. مضاف بر آن، بیست دلار هم حق اجاره تاکسی را بپردازم. این بیست دلار در سال ۱۹۸۳ به سی و پنج دلار و بعداً به مرور زمان تا هفتاد هشتاد دلار بالا رفت و به موازات آن قیمت بنزین و کرایه مسافر هم بالا رفتند. برای تمام رانندگان تاکسی که تاکسی را از کمپانی اجاره می کردند، می بایست شش هفت ساعت کار کنند تا اجاره کمپانی و پول بنزین را درآورند. من وقتی شش هفت ساعت کار می کردم، چنان خسته می شدم که دیگر نمی توانستم کار را ادامه بدهم و چیزی برای خودم بسازم. میگرن و سر درد و خستگی چشم وکم تجربگی و احساس خطر، کار را به سختی می کشاند. در طول روز، بدنم به صندلی ماشین می چسبید و لباسم تماماً خیس می شد. نیروی جوانی و ماجراجویی بود که به مدد من می آمدند و به کمک آنها بود که کار را تا ساعت سه و چهار صبح ادامه می دادم و چیزکی برای خودم می ساختم. وقتی ساعت سه و نیم شب به کمپانی بر می گشتم و برگه “مانیفست” (برگه مشخصات حمل و نقل مسافران از کجا به کجا و در چه ساعت هایی) را با پول اجاره به کمپانی تحویل می دادم، دیگر رمقی نداشتم. تاریکی میدان گاراژ کمپانی با ماشین های اسقاط و تاکسی های از کار افتاده و پرسه سگ های نگهبان بر روی زمین روغن ریخته، هدف درس خواندن را از یادم می برد. جایی که پول اجاره تاکسی را می پرداختیم، به آن “کیج” (cage) می گفتند. شیشه این کیج، قطور و ضد گلوله بود و در زیر شیشه شکافی بود که پول را می بایست از آنجا تحویل داد. دیوارهای سیمانی “کیج” و افرادی مسلح در آن سوی “قفس” ایستاده بودند. در این سوی “کیج”، بجز ما چند نفر ایرانی که تاکسی می راندیم، بدون اغراق بقیه آنان از لایه های پائین جامعه و کم دانش و تهیدست بودند و بسیاری از آنان تنومند و ستبر و آماده برای هر مخاطره ای و بیشتر آنها نیزحرفه ای و مسلح . اغلب آنان شیفت شب را با بطری ودکایی که در بغل داشتند به صبح می کشاندند. من چهره های خسته با چشم های ورم کرده تاکسی رانان تنومند را می دیدم و از خودم می پرسیدم: “اینجا، در این ساعت که از گردونه زمانه بیرون است” چکار می کنی؟” خستگی، قدرت فکر کردن را از من سلب می کرد. همه را خسته می دیدم. تفاله های متحرک و مچاله ای را می دیدم که شراره نفرت از زندگی در چشمانشان خیرگی می زد. بعضی از آنان، همانجا، تاکسی کرایه می کردند تا به خانه بروند و من هنگامی به خانه می رسیدم که آهسته سرخی آفتاب از خلیج “چساپیک” بالتیمور سر برمی زد و می دیدم که “لامذهب” این مملکت نه روز خواب دارد و نه شب.
بعضی از ماشین های تاکسی، شیشه ضد گلوله ای که بین صندلی های عقب و جلو تاکسی تعبیه شده بود، داشتند. این شیشه مانع از تیراندازی مسافر به راننده می شد. به این شیشه ضد گلوله “شیلد” (shield) می گفتند. این شیشه قطور از میانه دو در ماشین از روی دیواره صندلی پشت سر راننده، تاکسی را به دو قسمت صندلی پشت و جلو تقسیم می کرد. مسافر می بایست در صندلی پشت بنشیند و از طریق این شیشه ارتباط عملی او با راننده در جلو قطع می شد. برای پرداخت پول، یک گودال زیرگذر چند سانتی نیم دایره را در وسط شیشه ساخته بودند که مسافر از آنجا کرایه را می پرداخت. با نصب این “شیلد”، صندلی جلو دیگر جابجا نمی شد و حالتی ثابت به خود می گرفت. در عمل هم، این “شیلد” کار چندانی برای جلو گیری از کشتار را انجام نمی داد و رفته رفته آنرا برداشتند. تصور این امر چندان مشکل نیست تا بدانیم چرا برای ده بیست دلار یک مسافر، راننده را یا “راب” (rub – گرفتن پول با اسلحه) می کند و یا او را می کشد. در آن سال های اولیه که تاکسی می راندم، در درس هایی که در رشته جرم شناسی در آمریکا در دانشگاه می خواندم ، گزارش های وقوع جرائم بر طبق زمان و مکان حادثه بود. آن آمارها را هرساله دفتر ” اف بی آی” منتشر می کرد. “جرم \ تبه کاری” (crime) به دو دسته “جنایت” (felony) و “جنحه ” (misdemeanor) تقسیم می شود که البته یک نمونه دیگر با عنوان شبه جرم (tort) هم هست؛ جنایت به طور کلی هفت دسته است از جمله، قتل (murder)، تجاوز به عنف (rape)، دزدی با اسلحه (rubbery)، جیب بری (larceny)، خانه دزدی (burglary)، حمله و درگیری خشن (aggravated assault) و ماشین دزدی(auto theft) هسنتد. اگرچه اینها دراینجا موضوع ما نیستند، تنها می خواستم از ابعاد وقوع جرائم در آمریکا بگویم و آن این که (در آن زمان) در هر هفت دقیقه یک نفر کشته می شد، درهر پنج دقیقه یک نفر تجاوز به عنف، در هرپنجاه و هفت ثانیه یک جیب بری، در هر پنجاه و پنج ثانیه یک خانه دزدی صورت می گرفت و وقوع بسیار دیگری از جرائم در زیر یک دقیقه اتفاق می افتاد. حال برای کسی که با هدف درس خواندن به این مملکت آمده و با این جامعه آشنائی ندارد کار پرمخاطره تاکسی رانی تا نیمه های شب تا چه اندازه می تواند نامناست باشد.

اشاره کردم که من در سال های ۱۹۷۴ در روزهای شنبه و یکشنبه کارمی کردم؛ زیرا کار تاکسی رانی بیشتر در همین دو روز هفته پولساز بود (بجز زمانی که تابستان ها تمام وقت در رستوران کار می کردم). کار به این صورت بود که باید “مجوز” کار تاکسی رانی که به آن (“badge”) می گفتند را داشته باشم تا بتوانم تاکسی رانی کنم. این “بج” را “کمسیون روابط عمومی” شهرداری صادر می کرد که نمونه تصویر آن را در بالا ملاحظه می کنید. بار دوم که به آمریکا رفتم، باز هم در سال ۱۹۸۲ و سه، دوباره به کار تاکسی رانی روی آوردم؛ اما این بار خودم امتیاز شماره یک تاکسی را خریداری کردم. به هر صورت می بایست عضو یکی از سه چهار کمپانی هم می شدم. شماره تاکسی من (۱۰۳۵) بود. دو سه سالی عضو کمپانی دایموند بودم و بعد از آن به کمپانی رویال رفتم. حسن داشتن “مجوز” تاکسی این بود که هر زمانی از روز که می خواستم کار می کردم و یا اصلاً هر روزی که دلم می خواست کار می کردم یا کار نمی کردم و البته من موظف بودم هفته ای هفتاد دلار پول بیمه و عضویت کمپانی را بپردازم. من در هفته حدود پنجاه شصت ساعت کار می کردم و حدود بیش از پانصد دلار پول می ساختم. کرایه خانه ام چهارصد دلار در ماه بود و ماهی هم نزدیک به سیصد دلار به کمپانی می پرداختم.

حال که خودم “مجوز” تاکسی داشتم و دیگر مجبور نبودم هرشب هفتاد هشتاد دلار کرایه کمپانی را بپردازم، در انتخاب مسافران کمال دقت را به کار می گرفتم. یعنی می بایست از سوار کردن جوانان و بیش از یک نفر خود داری کنم. اگر از چهره کسی مطمئن بودم او را سوار می کردم و اگر فردی می خواست به محله خطرناکی برود، عذر او را می خواستم و او را از تاکسی پیاده می کردم. بعضی از محله های بالتیمور به قتلگاه تاکسی رانان معروف بودند (مانند “Chery Hill”). یک لحظه عفلت، موجب مرگ یا تهدید با اسلحه برای گرفتن پول (rub) می شد. روزهای برف کسی کار نمی کرد. تاکسی در برف می ماند و خطر جانی داشت. روزهای برفی، در بیشتر سال ها، مردم یورش می آوردند و مغازه ها را غارت می کردند که به آن “looting” می گفتند. از اخبار تلوزیون بارها دیده بودم که به طور دسته جمعی دو نفر یخچال می بردند، یک نفر تلوزیون می برد، یک نفر ماشین لباس شویی می برد. هرکس هرچه می دید و هرچه به دستش می رسید از مغازه بی برمی داشت و می برد. پلیس کاری از دستش ساخته نبود. “غارت” در جاهایی اتفاق می افتاد که جمعیت زیاد و کم درآمد در یک ناحیه در ساختمان های چند طبقه در کنارهم زندگی می کردند. طبیعتا رشد جرائمً در این مناطق بالا است.

در کار تاکسی رانی دوستانی داشتم که از سرهنگان نظامی ایران یا وکیل دادگستری یا دبیر دبیرستان و یا از دارندگان مشاغل بالای اداری در ایران بودند. بعضی از آنان از نظر مالی متمکن بودند و تنها برای این که حرفه آزادی داشته باشند و خانه نشین نشوند، تاکسی رانی می کردند. این کسان که تقریباً متمکن بودند و دستشان به دهنشان می رفت و تاکسی می راندند، با یک تضاد خانوادگی و اجتماعی مواجه می شدند و آن این بود که زن و بچه آنها از نام حرفه و کار آنها خوشحال نبودند و بالاتر از آن، فرزندان آنان خوشحال نبودند که پدرشان ماشین تاکسی را در محله سکونتشان در جلو ساختمان پارک کند و این به درستی به شآن اعضاء خانوده خوش نمی آمد و من نمونه هایی دیده بودم که مسئله خانواده را به جدایی و طلاق کشانده بود. من خودم یکبار که تازه به محله ای نقل مکان کرده بودم، بعد از مدت کوتاهی، یکی از همسایگان یادداشتی روی شیشه تاکسی من گذاشته بود که “ماشین شما تجاری است، لطفاً ماشین تجاری را در این محله پارک نکنید” و من مجبور شدم بعد از یک دو هفته از آنجا به جای دیگر نقل مکان کنم.
اگرچه کار تاکسی، حرفه ای سخت بود و راننده هر زمان با “راب” (rub) شدن (به ضرب سلاح سرد یا گرم پول راننده گرفتن) و کشتن مواجه است، اما به نظرم به آزادی کار آن، که آقا بالا سر نداری و مالیات هم به دولت آمریکا نمی پردازی، می ارزید. روزها و ساعت های کاری من بیشتر روزهای جمعه و شنبه بودند. روز جمعه ساعت ده صبح کار را شروع می کردم و ساعت سه شب به خانه می آمدم و روز بعد که شنبه بود ساعت دو و سه بعد ظهر به کار می رفتم و ساعت سه شب بر می گشتم. کار در این دو روز بسیار سخت و طاقت فرسا می شد، ولی درعوض حدود بیش از سیصد و پنجاه دلار کار می کردم.

تاکسی ران فقط می تواند یک نفر یا یک گروه باهم را سوار کند؛ اجازه ندارد در کنار مسافری اولی، مسافر دیگری را هم سوار کند. در سوار کردن مسافر کمال احتیاط را باید رعایت کرد. اسلحه آزاد است و میزان جرم و جنایت بالا. به ندرت جوانان را باید سوار کرد. یکبار برای من اتفاق افتاد که جوانی را همراه پیرزنی سوار کردم، وقتی پیاده شدند، آن جوان دست پیرزن را گرفت و بدون اینکه کرایه را بپردازد، به داخل ساختمانش رفت. من به پلیس تلفن زدم، پلیس جوانی آمد و در آن خانه زد و من با او وارد ساختمان شدیم (علیرغم این که اجازه ورود نداشتیم). وضعیتی دیدم تقریباً ترسناک که پلیس به من گفت بهتر است از این چند دلار بگذری!

در کار تاکسی، خطر همیشه در کمین است. مسافر اگر اقدام به “راب” کردن نکند، دست کم فرار می کند و کرایه را نمی دهد. بارها با این مشکل رو به رو شدم که مسافر فرار کرده؛ اگرچه تعدادی از آنان را با کمک پلیس گرفته و به دادگاه آوردم ولی واقعاً به درد سر آن نمی ارزید. من از دادگاه رفتن و شکایت مسافری که نمی تواند کرایه تاکسی اش را بپردازد، شرم داشتم. اما من هم درگیر و دار چرخ دنده سیستم افتاده بودم؛ منهم می بایست پول کمپانی و بیمه و بنزین و هزینه خودم را بپردازم. هربار که به دادگاه می رفتم، اگرچه “برنده” می شدم، اما اندوهبار از دادگاه بیرون می آمدم. روزی جوان لاعر اندام “سیاه پوستی” ضعیف، در مقصد، در را باز کرد و فرار کرد. پلیس آنجا بود و من فوراً به او اشاره کردم. پلیس به سرعت او را گرفت و کتف او را بست و او را قفل کرد و برد. من به دادگاه رفتم، آن مسافر هم آمده بود. قاضی از من پرسید: “چقدر از او می خواهمی؟” گفتم، هفده دلار. گفت: “چرا”، گفتم هفت دلار کرایه نداده و ده دلار هم یکساعت امروز که به دادگاه آمده ام. قاضی او را محکوم کرد تا پول مرا بدهد؛ اما دو هفته وقت خواست و من به او آدرس دادم تا پول مرا به آن آدرس بیاورد. او آمد و مشتی پول خرد در دستش بود. نگاهی به او کردم و گفتم بردار و برو؛ از تو نمی گیرم. انگار دنیا را به او داده بودند.

یکبار دیگر ساعت سه شب که میخواستم به خانه بروم، مسافری از من خواست که او را به خیابان ۳۲ و گرین مونت برسانم. مسیر او سر راهم بود. سوارش کردم. مردی میانسال، لاغر اندام سیفد پوست بود که آخر شب مست از بار (bar) می آمد. او را رساندم، گفتم کرایه شما پنج دلار می شود. گفت، “می تر” (meter ( چهار دلار نیم نشان می دهد. گفتم پنجاه سنت بعد از نه شب “سورچارج” است، به آن برگه روی داشبرد نگاه کن! مست بود؛ ناسزا گفت. در آئینه، پشت سرم ماشین پلیس را دیدم، فوراً او را نگه داشتم و به او گفتم. پلیس بی درنگ به سمت در جلو که مسافر آنجا نشسته بود، آمد و با عصبیت به او گفت “کرایه ات را بپرداز!” به پلیس ناسزا گفت. پلیس در آن واحد او را بیرون کشید و به ماشین زندان که پشت سرش بود، انداخت و شماره پرونده را به من داد. روز موعود به دادگاه رفتم. آن مرد را دیدم، اندامی نحیف و چهره ای غم انگیز داشت. جمعیتی از مجرمان در دادگاه بودند. به منشی دادگاه گفتم می خواهم این فرد را که از او شکایت کرده ام، ببخشم. منشی با عصبیت به من گفت: برو بشین! (بعداً متوجه شدم و دانستم که آن مرد با این کارش نه تنها حق مرا بلکه حقی از “جامعه” را هم ضایع کرده از این جهت دادستان طرف او بود). قاضی آمد و منشی دادگاه ما را صدا زد. قاضی از من پرسید چقدر از این مرد می خواهی؟ گفتم بیست و پنج دلار. گفت چرا؟ گفتم پنج دلار کرایه و بیست دلار برای دو ساعت کار امروزم. قاضی رو به او کرد و گفت: “شما باید بیست و پنج دلار بپردازید”. آن مرد گفت ندارم. قاضی گفت او را به زندان ببرید. او را به زندان بردند و من از سرنوشت خودم و آن مرد بدام افتاده اندوهناک شدم و از در دیگر دادگاه بیرون رفتم. به یاد جمله ژان ژاک روسو افتادم که می گوید قانون مانند تار عنکبوت است که پشه های قوی آن را پاره می کنند و پشه های ضعیف را در دام نگه می دارد و آنها را می خورد!

بیش از ده بار به دادگاه رفته ام. چند بار برای همین کارهایی که پولم را برده بودند و چند بار برای تخلف رانندگی که مثلاً از چراغ قرمز رد شده یا گردش به راست ممنوع داشته و یا سرعت غیر مجاز رفته ام. شرکت در دادگاه ها و دیدن جمعیت متخلف همیشه برایم جالب بود. یکبار هم در دادگاه “کمیسیون روابط عمومی شهرداری” به خاطر عدم پرداخت بیمه ماشین حاضر شدم. دادگاه ها برایم تجربه بود و درس آموزی و گاه خنده و تاسف. جمعیتی متخلفینی که در دادگاه شرکت می کردند، غالباً از لایه های پائین جامعه و شاید اکثر آنها سیاه پوست و به قول امروزی ها آّفریقایی آمریکایی یا رنگین بودند. تعداد افراد در هر دادگاه متفاوت بود. گاه صد نفر و گاهی هم به صد و پنجاه نفر می رسید. کار مرحله دادگاه به این صورت است که وقتی که پلیس فرد را برای تخلفی نگه می دارد و برگه جریمه را می نویسد همان لحظه از خاطی می پرسد که آیا پول جریمه را می خواهی بپردازی یا می خواهی در دادگاه از خودت دفاع کنی؟ من هر وقت در خیابان از جانب پلیس متوقف می شدم، می گفتم می خواهم در دادگاه شرکت کنم. برگه را امضا می کردم و بعد از مدتی فراخوانی از دادگاه برای من می آمد که زمان حضورم در دادگاه را به من ابلاغ می کردند. وقتی به دادگاه می رفتم، همان پلیس می بایست حضور داشته باشد، وگرنه قاضی آنروز مرا مقصر تلقی نمی کرد و مرا عفو می کرد. تمام کسانی که آن روز در دادگاه شرکت می کردند، کسانی بودند که از جانب همین یک نفر پلیس جریمه شده بودند و دادگاه برای همه آن مقصرین یک روز را تعیین وقت کرده بود.

منشی پیش از قاضی می آید و ورود قاضی را اعلام می کند و ازهمه حاضرین می خواست که از جای خود بلند شوند. قاضی همیشه لباس و ردای قضاوت می پوشد و وارد می شود و به حاضرین می گوید: “بنشینید”. در این مواقع منشی در نوبت من، مرا صدا می زد و از من می خواست دست راستم را بلند کنم و سوگند بخورم که جز راستی چیز دیگری نمی گویم. اولین پرسش قاضی این است که می پرسد: “مجرم هستی یا مجرم نیستی” (guilty or not guilty). به آرامی می گفتم، مجرم نیستم. اگر توضیحاتی می خواست ارائه می دادم و سپس او در چند لحظه حکم را شفاهاً همانجا صادر می کرد. اگر محکوم می شدم، می بایست هزینه دادگاه را هم بپردازم. منشی ها، به سختی نام مرا تلفظ می کردند و گاه کسانی از جمعیت تصور می کردند که من “ارمنی” هستم. گاه اتفاق های خنده داری می افتاد. یکبار منشی کسی را صدا زد که نام او “کرک داگلاس” بود. جمعیت همه با خنده پشت سر را نگاه کردند. جوانی سیاه پوست و لاغر اندام از آن ته برخاست و به جلو آمد. باز هم مردم می خندیدند. منشی با صدای بلند و آمرانه گفت: ساکت شوید (be quite).

اغلب اینان کسانی هستند که یا به غفلت یا با مستی مرتکب خطای رانندگی شده اند. چهره ها و لباس های آنان حکایت از رده های پائین اجتماعی را می داد. اشاره کردم، پلیسی که برگه جریمه را نوشته به عنوان شاکی و مدعی باید در دادگاه حضور داشته باشد و در شرائط لازم توضیحات را به قاضی بگوید و من هم به عنوان “مشتکی عنه” باید در دادگاه حاضر می شدم. بسیار اوقات، علیرغم محرز بودن خطای من در رانندگی، قاضی با سعه صدر و ملاطفت مرا می بخشید. حکم قاضی بالاتر از اظهار نظر پلیس از واقعیات است. یکبار در فرودگاه در محدوده ۲۵ مایل سرعت، ۵۰ مایل می رفتم، قاضی در حضور پلیس پرسید مجرم هستی یا نیستی. گفتم مجرم نیستم. قاضی با خون سردی به من گفت”بفرمائید”. من با خوشحالی از دادگاه بیرون رفتم.

اصطلاحی در کار تاکسی رانان بود که می گفتند: “پول در کف خیابان ریخته است، باید آنرا جمع کرد”. به نظرم این اصطلاح درستی بود که درعمل می شد آنرا درعمل تجربه کرد. در دنیای سرمایه داری، حرفه ها هرکدام برای خود “شعاری دارند” که در پرتو آن دل به کار می دهند و سرمایه را به گردش درمی آورند. شعار خود جهان سرمایه داری در آمریکا این است که می گوید: “سنت را نگه دار، دلار خودش می آید” (keep the Cent, Dollar comes). این شعارها به گوش من نمی رفتند و به قول سعدی: “قرار در کف آزادگان نگیرد مال – نه صبردر دل عاشق، نه آب درغربال”.
همه اوقات در تاکسی به موسیقی گوش می دادم. گاه اتفاق می افتاد که یک سال فقط بیات ترک گوش داده ام و گاه یک سال سه گاه و سال های دیگر ام کلثوم و موسیقی کلاسیک غربی. سال ۱۹۸۶ به فروشگاه شوبرت در خیابان “لیبرتی” رفتم و یک ساز ویلن خریدم و از آنها خواستم برایم کلاس بگذارند. مدتی کتاب سوزوکی اول را زدم و سپس سوزوکی دو. خیلی خوشحال بودم که مقدمات این موسیقی را به طورعملی فرا می گیرم. یک روز زمستان که به کلاس رفتم و جلو فروشگاه که پارکینگ تقریباً بزرگی بود، تاکسی ام را پارک کردم. در همین اثنا مردی از میان غبار ابر و ریزش برف به سمت من آمد. من تصور می کردم می خواهد آدرسی از من بپرسد. شیشه را پائین دادم که در آن واحد یک مشت محکم به چشمم زد چنانکه نیمی از صورتم سیاه شد و چشمم بسته شد. او در غبار ریزش برف ناپدید شد. لحظاتی بعد با حوصله و درد به کلاس که در چند متری ام بود رفتم. تا مرا دیدند به پلیس تلفن زدند و پلیس هم فوراً آمد. پرسش هایی از من داشت و نشانی های ضارب را گرفت. من چیزی نمی دانستم، او رفته بود و من هم با درد و اندوه از رها کردن آموزش موسیقی به خانه برگشتم و دیگر ویلن نزدم و آن را به دویست دلار به دوستم فروختم که دخترش می خواست ویلن بیاموزد.

بسیار روزها و شب ها با ماجراهای غیر منتظره مواجه می شدم. یک روز مسافری دیدم که چند تاکسی او را سوار کرده و پیاده کردند. من به او رسیدم، او جلو تاکسی نشست. چهره کارگری داشت با صورتی سوخته از آفتاب. تا جلو نشست، کاغذی دستم داد و شروع کرد به صحبت کردن. دیدم پرتغالی صحبت می کند و من مقدار کمی از آن را متوجه شدم و به اسپانیولی جوابش را دادم. بسیار خوشحال شد که من می توانم با او ارتباط برقرار کنم. متوجه شدم به یکی از اسکله های دور دست می رود. او اهل برزیل بود و با کشتی باری، کالا به آمریکا آورده بودند. او بعد از مدت کوتاهی کیف بغلش را باز کرد و عکس های خانوادگی اش، همسر و فرزندانش را به من نشان داد. دانستم کسانی که ماه ها بر روی آب زندگی می کنند بسیار یاد خانواده خود را گرامی می دارند و چنان تصور می کنند که دیگران هم، هم درد آنها هستند. به هر زبانی که بود، با خوشرویی و دوستی با او صحبت می کردم. از مسئول اسکله اجازه گرفتم تا او را به کنار کشتی برسانم. وقتی او را به کنار کشتی رساندم، به من فهماند که لحظاتی آنجا به ایستم. او رفت و دو بسته قهوه خوش بوی برزیلی برای من هدیه آورد. من از او تشکر کردم و آنها را در صندوق عقب ماشین نهادم که تا مدت ها بوی خوش آن همیشه در فضای ماشین می پیچید.

حادثه ای مشابه آن هم زمان دیگری برایم اتفاق افتاد. یکروز از خیابان چارلز به سمت شمال می رفتم و دیدم که خانمی از تاکسی جلویی پیاده شد و به سمت آمد و از من پرسید کرایه من تا بیمارستان “سنت جوزف” چقدر می شود؟ او داخل ماشین نشسته بود. به او گفتم حدود ده دلار. قصد پیاده شدن داشت و در همان لحظه گفت من شش دلار دارم. به او گفتم، بنشین، من ترا می رسانم. وقتی او را رساندم به او گفتم، پولت را نگه دار و آدرس من این است اگر خواستی کرایه مرا به این آدرس برایم بفرست. او کرایه مرا فرستاد و نامه ای هم به کمپانی که سراسر از رفتار من با احترام و تشکر یاد کرده بود فرستاد که این نامه را در ایران به دوستانم نشان داده ام.

این که تا ساعت سه یا سه ونیم جمعه و شنبه شب در خیابان ها کار می کردیم این بود که اولاً تفریح هفتگی مردم همان جمعه شب و شنبه شب بود که به “بارها” (bar) می رفتند و ما اگر می خواستیم چیزی بسازیم باید تا این ساعت درخیابان ها می بودیم. مردمان با ولخرخی شان نشان می دادند که در آن دو شب انگار همه “خیامی” شده اند. می خوردند و می نوشیدند و پای کوبی می کردند و از عالم کون و مکان بی خبر می شدند. “بارها” باید ساعت دو شب تعطیل کنند. نیم ساعت به ساعت دو(نیمه شب) مسئول بار پی در پی تکرار می کند “آخرین جام” (last call) و بعد از آن دیگر به کسی “سرویس” نمی دهند. بسیار کسانی که من در آن شب ها می دیدم از افرادی بودند که به اصطلاح از دیدگاه طبقه بندی آمریکایی از طبقه پائین میانی (lower middle class) بودند. همین ها تا ساعت سه شب در خیابان می مانند تا تاکسی پیدا کنند و به خانه بروند که البته تاکسی رانان هوشیار بعضی از آنان را سوار نمی کردند.

مسافران نیم شب، گاه آنقدر مشروب می خوردند که به ماشین تهوع می کردند، گاه قادر به سخن گفتن نبودند که باید به زور آنها را از ماشین پیاده کرد و گاه بد مستی می کردند که در آن صورت باید با کمپانی تماس گرفت (dispatch) تا پلیس بفرستند. کار شب به مراتب خطرناکتر از روز بود. بسیاری از تاکسی رانان اسلحه گرم (با جواز) روی کمر داشتند. من می دانستم که حمل اسلحه سرد (کارد) تا ظول پنج اینچ آزاد است (اما من مطمئن نبودم). با این حال، همیشه “کارد”ی در داشبورد ماشین بود. از داشتن آن شرمنده بودم. نه آن زمان و نه این زمان، نمی دانم برای چه شرائطی آنرا در ماشین نگه داشته بودم.

کار تاکسی همیشه برای من در جبر و اختیار تنیده بود. از جبر و اختیار از مولانا و حافظ و پلخانف برای خودم می گفتم و خودم را به این صورت سرگرم می کردم. مدت ها این بیت حافظ را روی کارتی نوشتم و جلو چشمانم روی نورگیر تاکسی جای دادم که می گوید: “مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش”. روزها، بیشتر با ماجراجویی و گذران عمر و بازخوانی کتاب هایی که در شب می خواندم، سپری می شد. کتاب می خواندم و یادداشت برمی داشتم و در طول روز آن یادداشت ها را که روی ورقه های مقوایی منظم نوشته بودم در داخل تاکسی با دو کش به سایبان جلو شیشه می بستم و هرگاه فراغتی می یافتم، آنها را مرور می کردم. به جز جمعه و شنبه که مجموعاً نزدیک بیست و پنج ساعت کار می کردم، باقی روزها، پنج شش ساعت بیشتر کار نمی کردم و تا ساعت چهار و پنج بعد از ظهر که می شد به کتاب فروشی های دست دومی، می رفتم و کتاب ها را نگاه می کردم. بسیار کتاب های نفیس را از آن کتابفروشی ها (یکی در خیابان سی و سه و یکی در اول یورک و یکی در تقاطع خیابان ۲۵ و مریلند بودند) خریداری کردم. کتاب حافظ به انگلیسی چاپ کلکته (سال های ۱۸۷۰)، تاریخ باستان هرتسفلد، حدیقه سنایی به فارسی و انگلیسی، ترجمه قابوسنامه، دوبیتی های باباطاهر ترجمه ادوارد هرون الن و الیزابت کورتیس برنتون (۱۹۰۲) اورادهای مانوی نوشته ماری بویس، ترجمه احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم، المقدسی (چاپ کلکته ۱۸۹۸)، مقالاتی پیرامون زبان پهلوی نوشته مارتین هاگ (۱۸۷۰)، معماری اسلامی ایلخانیان نوشته دونالد ویلبر، کتاب هایی بودند که از این کتابفروشی های دست دوم خریده بودم. این پنج کتاب آخری را اکنون با خودم در ایران دارم و مقداری از آنها را در آمریکا به مسئول دپارتمان ایران شناسی دانشگاه مریلند همراه بسیاری از کتاب های دیگر فروختم. کتاب فروشی های دست دوم که بیشتر بعد از ظهرها به آنجا سری می زدم، برای من کلاس درسی شده بودند. تاریخ هخامنشیان نوشته اومستد و بسیاری از کتاب های نایاب را در این فروشگاه ها پیدا می کردم. دائره المعارف هگل، چهارجلد دائره المعارف فلسفه و علوم سیاسی وغیره را از همین کتابفروشی ها تهیه کردم. جدا از کتاب هایی که از ایران برایم می فرستادند، در سال ها ۱۹۸۵ به بعد بود که یک کتاب فروشی ایرانی از طریق نامه، فهرست کتاب هایش را برایم می فرستاد و من هم از آنجا کتاب می خریدم. فروشنده کتاب ها خانمی بود به نام شامبیاتی که واقعاً در آن شرائط خدمت فراوانی به اهل فرهنگ ایرانی نمودند. بهرحال، من با فصلنامه ایران نامه و ایران شناسی ابونمانت بودم و تمام نوشته های آنها را می خواندم و این دو منبع به تنهایی خیلی به آگاهی من افزودند و ارتباط مرا با تاریخ و فرهنگ ایران پیگیرانه نگاه می داشتند.

مطالعه من از آن کتاب ها “رندوم” بود. گاه شش هفت ماه تاریخ می خواندم و گاه مدتی طولانی عرفان و فلسفه و گاه زمانی شعر و ادبیات و البته بعد از سال های ۱۹۸۸ که آقای لطفی به واشنگتن آمدند هر هفته به کلاس های درس موسیقی می رفتم و هر زمانی هم که جلسات و تمرین های جمعی داشت، من در آن شرکت می کردم. وقتی آقای لطفی تصمیم گرفت کتاب سال شیدا را تهیه کند، شب های جمعه، که از شب های مهم کار و درآمد من بود، من از ساعت هشت شب به ویرجینیا می رفتم و برای او نوشته ها را می خواندم و او آنها را تایپ می کرد.

یک شب در یکی از سال های ۱۹۹۱ که یکی از کتاب ها دکتر زرین کوب (نمی دانم کتاب سر نی یا کتاب پله پله تا ملاقات خدا) را می خواندم به اینجا رسیدم که از قرآن نوشته بود: “الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون” که معنی صوری آنرا می فهمیدم اما نمی توانستم آنرا درست هضم کنم و بعد از آن دیگر مدت ها مطالعه ام به تعویق افتاد و فاصله زیادی با کتاب گرفتم. عادتم این بود تا هر نکته ای را از کتاب فرا نگریم به صفحه بعد نروم. گاه اتفاق می افتاد که روی یک صفحه روزها مکث می کردم. سال ۱۹۹۱ بود که آقای زرین کوب را دیدم و از ایشان پرسیدم که این کتاب شما باعث شد که من دیگر مطالعه نکنم. به شوخی به من گفت: “شما دیگر به مطالعه نیازی نداری!”.

سال ۱۹۹۱ و اوایل ۹۲ سال پایانی کار من در کار تاکسی رانی بود و البته من پیشتر هرگز از دست سرنوشت آگاهی نداشتم که آن سال آخرین سالی است که تاکسی خواهم راند. فقط بگویم، وقتی مسافری از شهر به دانشگاه مریلند در بالتیمور می بردم، با حسرت به خودم می گفتم گذشت عمر و من دیگر نمی توانم در محیط دانشگاهی به کار مطالعه بپردازم. من به یکباره بی خبر ازخودم وارد دپارتمان اتنو در دانشگاه مریلند شدم.
سال ۱۹۹۱ کنگره حکیم نظامی در واشنگتن در دانشگاه امریکن برگزار شد و من با ذوق و شوق در آن دو روز به آنجا می رفتم تا اساتید برجسته ایرانی را ببینم. سازمان یونسکو، سال ۱۹۹۱ را سال حکیم نظامی نام نهاده بود. این کنگره در روزهای ۲۷ و ۲۸ اردی بهشت (۱۷ و ۱۸ ماه می ۹۱) برگزار شد که من در آنجا استادان ایرانی از جمله ذبیح الله صفا، احسان یارشاطر، زرین کوب و خانم قمر آریان، جلال خالقی مطلق، حمید دباشی، پیتر چلکوفسکی، جلال متینی، خانم حورا یاوری و احمد مهدوی دامغانی را از نزدیک دیدم و گاه درساعت استراحت با آنان صحبت می کردم و پرسشی مطرح می ساختم. آقای زرین کوب و خانم آریان، مهمان دوستم آقای سیروس دهنادی بودند که مرا به مهمانی خود دعوت می کرد و باعث دوستی بیشتر من با این دو استاد گردید. خانم آریان در همان روزهای اول آشنائیمان با من بسیار مهربان و بزرگوار بود. همین آشنایی ها موجب شد تا بارهای دیگر که این استاد به واشنتگن می آمدند، من هم می توانستم در منزل آقای دهنادی آنها را ملاقات کنم. من یک بار پیشتر خیلی کوتاه آقای زرین کوب را در بالتیمور در منزل پروفسور ابولمجد حجتی (استاد جامعه شناسی دانشگاه تاوسون درشمال بالتیمور) دیده بودم، تنها در حد سلام . من آن روز رفته بودم آقای دکتر محمد جعفر محجوب را از شمال بالتیمور به واشنگتن به منزل آقای دهنادی برسانم. من با تاکسی رفتم و آًقای محجوب در صندلی جلو نشست و من آن زمان تاریخ هخامنشیان را می خواندم و چند پرسش که به جزئیات داشتم جواب داد و در انتها گفت که “کار من تاریخ این دوران نیست”، اما از معنی واژه ایران (که از ترکیب واژه “ایر” و پسوند “ان” به معنی استناد به محل است) نکات جالب و پربهایی به من گفت که من بعداً گفته او را با ذکر مآخذ در مقدمه پایان نامه ام آوردم. نوار مرکب خوانی آقای شجریان در تاکسی پخش می شد. او اظهار داشت که این یکی از بهترین آثار تولید شده در موسیقی کنونی ایران است.

من آگاهانه با تاکسی آقای دکتر محجوب را از خیابان “گرین استریت” (Greene) و “فیت” (Fayette) بردم تا گور ادگار الن پو را به او نشان دهم. ادگار الن پو Edgar Allan Poe) 1809 – ۱۸۴۹) شاعر رمانتیسم و نویسنده شعر زیبای “کلاغ” (The Raven) است که در سن چهل سالگی به علت افراط در نوشیدن الکل در گذشت. جسد مرده او را در خیابان های بالتیمور پیدا کردند. لحظات کوتاهی از ماشین پیاده شدیم و آن گور را که سنگ قبری تقریباً به ارتفاع دو متر بر جایگاه آن ایستاده بود را از پشت میله ها به او نشان دادم. وقتی دوباره سوار شدیم او نکته ها از هنر رمانتیسم الن پو وهمچنین از شعر “کلاغ” را توضیح داد.

گور الن پو در درون فضای باز یک کلیسا در تقاطع خیابان گرین استریت و فیت است که از درون خیابان دیده می شود و هر روز رهگذران زیادی از کنار آن عبور می کنند و ای بسا بسیاری از آنان به گور او توجه نکرده و او را هنوز نشناخته باشند. من هر روز چندین بار با تاکسی از کنار گور او عبور می کردم و گاه اتفاق می افتاد که آنرا به مسافرانی که تشخیص می دادم اهل ذوق هستند نشان می دادم. امروز میخانه ای در انتهای خیابان “براد وی” (Broad Way) در بالتیمور هست که روزگاری الن پو به آنجا می رفته است.

برای دکتر محجوب تعجب آور نبود که یک ایرانی با درجه کارشناسی ارشد و مطالعات تاریخ و ادب و موسیقی ایران به کار تاکسی رانی می پردازد. او از سرنوشت ایرانیان در آمریکا آگاه بود و خود او هم کلاس هایی پاره وقت به طور آزاد در دانشگاه برکلی دایر کرده بود و حافظ شناسی و ادبیات فارسی را تدریس و در پرتو آن هزینه زندگی اش را تامین می کرد. دکتر محجوب در ۲۷ بهمن ۱۳۷۴ با بیماری سرطان در لس آنجلس درگذشت.

کنگره حکیم نظامی در واشنگتن برای من بسیار مفید بود و من با اساتید بسیاری در آنجا صحبت کردم. با دکتر ذبیح الله صفا، با دکتر یارشاطر و با دکتر خالقی مطلق، که در صندلی های میانه سالن در کناره او نشسته بودم. در ساعت استراحت در کنار دکتر زرین کوب و خانم دکتر آریان ایستاده بودم، یکی از آمریکایی ها که استاد ادبیات ایرانی بود به آقای زرین کوب گفت: “من از کتاب از کوچه رندان شما خیلی خوشم می آید”. آقای زرین کوب به او گفت: “شما خودتان ساکن همان کوچه هستید!” و آن استاد خارجی از این پاسخ خیلی خوشش آمد و لبخندی برچهره اش نمایان شد.

کار تاکسی اگرچه برای من و برای هرکسی در آمریکا خطرناک بود، با این حال، من اکنون که به یاد گذشته ها و حوادث اطرافم در آن زمان می افتم، می بینم که چقدر خوش شانس بوده ام که از خطرات جان سالم به در برده ام. چند بار اتفاق افتاد که عصبی می شدم و با مردم دعوا می کردم. یکبار جوان مسافر سیاه پوستی را به مقصدی رساندم، او کرایه را نداد و داخل کوچه ای رفت و من از تاکسی پیاده شدم و می خواستم دنبال او بروم. چندین مرد سیاه پوست تنومند جلو کوچه ایستاده بودند. دیدند که من به چه منظور از ماشین پیاده شدم. یکی از آنان به من: “hey man! Are you crazy? He kills you!”. یک لحظه به خودم آمدم و برگشتم. دوستم یک شب به خانه آمد و هفت تیری با خودش آورد. او به من گفت، مسافری جلو تاکسی نشست و این هفت تیر را درآورد و در دست گرفت که دوستم به سرعت به او حمله می کند و آنرا از او می گیرد. دوستم قهرمان کشتی بود. بهرجهت، کار تاکسی اگر چه همه جا سخت است و با هفتاد و دو ملت سر و کار داری، اما در آمریکا به علت آزادی اسلحه و بالا بودن سطح جرم و جنایت، کار را با مخاطره بیشتری رو به رو می سازد، آن هم برای افراد غریب و بیگانه ای مانند ما ایرانیان. یکبار تیتر صفحه حوادث روزنامه بالتیمور ( Sun Paper) با خط درشت نوشته بود: “Officer! You see that Cab! that is mine!”. این جمله ای بود که خلیل تاکسی ران ایرانی به پلیس گفته بود. یک شب که خلیل مسافری دارد و آن مسافر اسلحه را از پشت بر روی سر خلیل می گذارد، خلیل سرعت را کم می کند و در تاکسی را باز می کند و به سرعت پیاده می شود و فرار می کند. تاکسی در حال حرکت است ودر همین لحظه پلیس می رسد و خلیل این جمله “ایرانی آمریکایی” را به پلیس می گوید که تیتر روزنامه شده بود.

پیش از سال ۱۹۹۰ تعداد ایرانیان تاکسی ران در شهر متروپولیتن بالتیمورحدود پانزده بیست نفری می شدند که بعد از سال نود اغلب آنها کارها و پست های اداری گرفتند و رفتند. در این سال بود که روس های مهاجر وارد بالتیمور شدند. تعداد زیادی از آنان وارد کار تاکسی رانی شدند که روزانه هرکدام شانزده هفده ساعت کار می کردند و به دلار بسیارعشق می ورزیدند. پیش از این، جماعت ایرانیان با چهره های سفیدشان، نسبت به سیاه هان که اکثریت را داشتند، در همه جا مشخص بودند و اکنون که روس ها آمده بودند جای ایرانیان را گرفتند. هرکدام هفته ای بیش از هزار دلار کار می کردند و از تقلب هم غافل نبودند. آنها در معیار “می تر” (meter) که با مسافت و دقیقه، کرایه مسافر را تعیین می کند را به هم می زدند و پول بیشتری از مسافر دریافت می کردند.

کار تاکسی رانی، مانند همه کارها، افکار کارگر را پیگیرانه به خود مشغول می سازد و شخص را به چیزی شبیه همان بیگانگی از خود مبتلا می سازد. وقتی مسافر نداری، فکر دنبال مسافر می رود، وقتی مسافر داری همه اش به فکر مقصد و مقدار کرایه هستی و وقتی مسافر را می رسانی به فکر پیدا کردن مسافر بعدی هستی. در لا به لای اینها، باید مواظب درگیری و مشکلات هم بود. طبیعتاً همه ما در ایران دیده ایم که گاهی راننده و مسافر درگیر می شوند و من خودم هم چندین بار با مسافران درگیر شدم. من چندین بار شاهد دعوای دیگران بوده ام.

دپارتمان جامعه شناسی دانشگاه امریکن در واشنگتن در سال های ۱۹۸۴ بیشتر با ذهنیت و مطالعات من همخوانی داشت. دوستان من در آن زمان از من خواستند تا برای ادامه تحصیل به آن دانشگاه بروم اما نبود پشتوانه مالی جلو مطالعات آکادمیکی ام را سد کرد. در سال ۱۹۹۲ وارد دانشگاه مریلند شدم. تاکسی را فروختم و پاره ای از هزینه تحصیل دانشگاهم را از آن تامین کردم. شش واحد از دروس مردم شناسی که در دوره دکترا در دانشگاه داکوتای جنوبی گذرانده بودم را به این دانشگاه انتقال دادم. مطالعات شبانه روزی ده سال تاکسی رانی هم در بسیار موارد موجب سربلندی من شدند. با این حال، ماه های اول حضورم در کلاس ها، احساس می کردم تعدد شخصیت پیدا کرده ام. گمان می کردم اساتید و همکلاسی هایم به چشم تاکسی ران به من نگاه می کنند. در حالی که چنین نبود و من از احترام فراوان برخوردار بودم. دانستم وقتی انسان قادر به حل معضلات خود نیست به دایره جبر می افتد و هنگامی که در حل مشکلات خود توانا است به توانایی و اختیار خود باور پیدا می کند. انوری می گوید: هزار نقش برآرد زمانه و نبود – یکی چنانکه در آئینه تصور ماست.

این گفته ها در کار ده سال تاکسی رانی درغربت، یک از هزاران نیست. اگر روزی می شد به جزئیات تاکسی رانی در کنار مشاهدات جامعه مردمان بالتیمور می پرداختم بسیار نکته ها می گفتم. یکی از غروب ها که همراه همکلاسی دوره دکترایم “فزا تنسوگ” (Feza Tansug) که با ماشین شخصی از دانشگاه خارج شدیم، پلیس مرا متوقف کرد و با خشونت به من دستبند زد (علتش این بود که کسی شماره ماشین مرا دزدیده بود و شماره دیگری را به جای آن نصب کرده بود و تصور کرده بود من این ماشین را دزدیده ام)، البته بعد از یکساعت مرا آزاد کردند و از من خواستند که برای خسارت به دادگاه مراجعه کنم. این داستان را به استاد راهنمایم گفتم. او گفت: “این را بدان که در این سرزمین، پلیس آن روی سکه جنایت کارانند. خشونت و سختگیری آنان نشان دهنده عمق جنایاتی است که هرلحظه در این سرزمین به وقوع می پیوندد”. من این گونه خشونت ها را بارها در کار تاکسی رانی در آن جامعه دیده بودم و اکنون که سال ها از آن روزها فاصله گرفته ام، به سهم خودم، بهتر و بیشتر به دنیای اجتماعی انسان در دنیای پر از خشونت سرمایه داری پی می برم. امروز نمی توانم تصور کنم که حتی یک ساعت هم که شده بتوانم در آن دنیای پر از خشونت، تاکسی برانم و شب روز از این سوی شهر به آن سو بروم. تعریف آدمی از زندگی هرلحظه تغییر می کند.