«زن هراسی» (misogyny)، «نرینه سالاری» (phallocracy)، «پدر سالاری» (patriarchate) و … نام های بی شماری هستند که در اکثر زبان های جهان برای پدیده واحدی وجود دارند. این پدیده، هراس از «زن بودگی»(feminity) است که می تواند به صورتی متناقض هم در مردان و هم در زنان مشاهده شود. تصویر باستانی و کهنی که از زنان به مثابه ریشه «گناه اولیه» (original sin) در تفسیر عمدتا مسیحایی و به خصوص کاتولیک رومی ساخته شده است و زن را در نقش «حیله گر» یا همان «شیاد» (trickster) مخرب ِ فرایند «کیهان پیدایش» (cosmogony) قرار داده و تا امروز به این تفکر تداوم بحشیده و خود را به تمام فرهنگ ها نیز کشیده است. انسان شناسان البته بر خلاف بسیاری از تاریخ دانان، معتقد نیستند که ریشه اصلی و قدیمی ترین نقطه این تفکر را باید در تفکر باستانی مسیحی – یهودایی جست، بلکه بر این باورند که این ریشه در آغاز فرایند انسان شدن ِ انسان در حدود ۴ میلیون سال پیش باید یافته شود. از این لحاظ گفتمان علمی انسان شناسی در تضادی سخت با گفتمان فمینیستی که هنوز (البته نه در حوزه های علمی بلکه بیشتر در حوزه فعالیت سیاسی) از تز پدر سالاری به مثابه دوره ای ثانویه پس از دورانی مفروض از مادرسالاری، دفاع می کند، قرار دارد. اما این باور به دوران مادر سالاری، امروز به صورت گسترده ای از طرف باستان شناسان، روان شناسان و انسان شناسان و حتی فمینیست ها پسا مدرن (نظیر جودیت باتلر) رد شده است. به عنوان مثال، بسیاری از انسان شناسان که فرانسواز هریتیه (Françoise Héritier) رییس پیشین آزمایشگاه انسان شناسی اجتماعی کلژ دو فرانس و متخصص نظام های خویشاوندی را باید از مهم ترین آنها دانست، معتقدند باورهای رایج ضد زن، برخاسته از پیشینه ای است که به میلیون ها سال پیش و به دورانی بر می گردد که نخستی ها (primates) در فرایندی موازی شاهد ظاهر شدن اولین انسان ها بودند و همین انسان ها یا هومو ها(homos)، بوده اند که نخستین کلیشه های جنسیتی (Gander Stereotypes) را می سازند. کلیشه هایی نظیر آنکه: «زنان موجودات ضعیف و مردان موجودات قوی هستند» ؛ «زنان موجوداتی حسود و خود خواه و بوالهوس و حیله گر اند»؛ «زنان همواره مردان را گمراه کرده اند»؛ «زیبایی زنانه، عاملی است برای به دام انداختن مردان و بنابراین زیبایی به طور کلی شیطانی و مرگبار است مگر آنکه پوشیده بماند و در تصاحب مردانه باشد» و… به باور هریتیه، شمار این کلیشه های بی نهایت و عامل اصلی تداوم یافتن سلطه مردانه بر زنان از ابتدای پیدایش انسان تا امروز بوده اند. زیرا به صورت خود آگاه و ناخودآگاه، خود را در انسان ها تداوم بخشیده اند و بر کنش های آنها در فضا ، زمان و همه روابط میان کنشی غلبه کرده اند به صورتی که رفتارهای انسانی و قضاوت ها و اندیشه های آنها را همچون قالب هایی درون خود گرفته اند.
اینکه زنان موجوداتی هستند که باید در اختیار مردان باشند، زیبایی زنانه باید عاملی باشد در برانگیختن «میل» مردانه، یا زنان باید در زیبایی خود خلاصه شوند که از این حکم، اندیشه ای به شدت پدرسالارانه بیرون کشیده شود که زنان تنها باید در نقش مادر، همسر و خواهر، کنش و حضور اجتماعی داشته باشند، باز هم ناشی از همان کلیشه ها است که سرایت مرگباری به کل بشریت یافته و در ذهن و عمل انسان ها درونی شده اند. شکی نییست که مادر بودن، خواهری و همسری ارزش هایی مهم هستند اما پدر بودن، برادری و همسری مردانه نیز به همان اندازه ارزشمند هستند و به این دلیل نیست که بتوان از عدم حضور مردانه در سایر عرصه های زندگی صرف نظر کرد. هریتیه درمورد منشاء این کلیشه ها که نادرست بودن آنها امروز کمتر می تواند محلی از مناقشه باشد، توضیح قاطعانه ای ارائه نمی دهد. زیرا دلایل در این مساله می توانند بی شمار بوده و بنا بر موقعیت ها، اقلیم ها و فرهنگ های گوناگون در آن واحد به صورت همراه با یکدیگر و یا واحد عمل کرده باشند. یکی از دلایل عمده اما به گونه ای که بسیاری از انسان شناسان تطوری بر آن تاکید کرده اند، موقعیت ویژه بیولوژیک موجود انسانی است که نیاز به مراقبت مادرانه را پیش و پس از تولد برای بقای موجود ضروری می کند. در واقع موجود انسانی درست پیش از تولد و در زمان تولد، یکی از شکننده ترین موجودات در نظام حیات است. همین امر وابستگی این موجود را به مراقبت پیش (بارداری) و پس از تولد (مادری) نشان می دهد. زن، موجودی بوده است که باید بار اصلی تولید مثل را برای بقای نوع انسانی تحمل می کرده، و این امر به صورتی آشکار و روشن او را به مکانی ثابت (خانه ، کانون خانواده) وابسته می کرده است ، که در مورد مرد دستکم از حدود سه میلیون سال پیش، و ورود انسان ها در دوران شکار، درست به گونه ای معکوس، او را از ثابت بودن و وابستگی به خانه باز می داشته است. از این رو جدا شدن زن از فرایند ابزارسازی که پیش از هر چیز در جامعه شکارچی، ساخت سلاح و تبدیل شدن انسان های گیاه خوار به انسان های گوشتخوار و شکارچی بوده است، جدا کرده و بر عکس زنان را در موقعیتی معکوس قرار می داده است که محصول شکار یعنی پدیده «طبیعی» را از خلال فرایندی «فرهنگی» یعنی آشپزی برای موجود انسانی، قابل مصرف کنند. از این رو تقابل نقش های «شکارچی» در برابر «آشپز» به سرعت ظاهر شده و گسترش می یابد و به تقابل نقش «نان آور» و « خانه دار» بسط می یابد.
نوشتههای مرتبط
اما ریشه ها، تنها با توضیحی انسان شناختی یا باستان شاختی قابل درک نیستند. این توضیح ها بیشتر تقسیم کار اجتماعی را نشان می دهند، در حالی که کمتر می توانند پدیده «نفرت» و «هراس» را برای ما روشن کنند. این در حالی است که اگر در فرایندهای رابطه زنانه / مردانه ما صرفا با پدیده تقسیم کار روبرو بودیم، می توانستیم فقط موقعیت برتر مردانه و به عبارت دیگر مردسالاری را از خلال تسلط مردانه بر ابزارهای شکار و جنگ و قرار گرفتن زن ها در موقعیت «منبع» تولید مثل و بنابراین موضوع «میل» بیان کنیم. اما، این توضیح نمی توانست و نمی تواند پدیده های «نفرت» و «هراس» را توضیح دهد. هر چند گروهی از جامعه شناسان بر اصل محرومیت در این امر تاکید داشته اند، اما این توضیح به هیچ رو قانع کننده نیست، زیرا در یک مقایسه متقارن چنین هراس و نفرتی نسبت به «غذا» که همچون زنان منبع تولید و بازتولید است، به وجود نیامده است. و اگر موضوع تابو ها ( از جمله تابوهای غذایی) پیش کشیده شود، باید گفت که پرسمان «تابو» (چیزی در عین حال مقدس و غیر قابل دسترسی و ممنوع و حرام) از جنسی کاملا متفاوت از پدیده هراس یا فوبیا است که باید قاعدتا از نوعی «تهدید» و احساس خطر ریشه گرفته باشد.
در اینجا است که باید به نظریه های روانشناسی و روانکاوی نیز اهمیت بدهیم. در نخستین نظریات، جنس این هراس دقیقا به دلیل منشاء زنانه موجود انسانی بر می گردد. مردان و زنان، هر دو از زنان زاده شده اند و در زیر حمایت و در عین حال سلطه زنانه قرار داشته اند (مادر) که هر چند پدر را نیز بالاتر از خود داشته است، اما، رابطه سلطه در درجه نخست و در ابتدای حیات رابطه ای زنانه است و نه مردانه. همین استدلال به صورتی پیچیده تر و با تاکید بر نقش ناخود آگاه انسانی و نظام های حیاتی نوزاد، به وسیله روانکاوان و در مقام نخست به وسیله فروید و سپس لاکان تا شخصیت هایی چون ملانی کلاین و فرانسواز دولتو درباره کودکان بیان شده است. هراس زنانه در اینجا، به گونه ای هراس از آغازی لیبیدینال و زهدانی است: تاریکی هراسناکی که از زهدان آغازین، ریشه می گیرد و خطری که مردان را تهدید می کند که به «زن» تبدیل شوند (بازگشت به آغاز) در حالی که در زنان این خطر عموما در قالب از دست دادن مردانگی و در نتیجه از دست دادن هویت خود در یک رابطه تقابلی ساختاری احساس می کنند.
در نهایت، زن هراسی در دوران کنونی در روابطی پیچیده با بسترمندی خشونت به مثابه زمینه اصلی حیات انسان مدرن، به شیوه ای قالب در جهان کنونی در آمده است، میزان خشونتی که امروز در همه اشکال علیه زنان و کودمان در جهان اعمال می شود (از بردگی جنسی تا خشنونت های جنگی و کودکان سرباز و تجاوز و تعرض به زندگی خصوصی زنان و …) شاید در طول تاریخ بی سابقه بوده است مگر در فرایندهای جنگ، هر چنند مشکل اساسی نیز در آن است که امروز ما در سطح جهانی به دلایلی که از حوصله این یادداشت بیرون است، وارد دورانی جدید از بدل شدن به موقعیتی ساختاری شده ایم که آن را به جزئی تفکیک ناپذیر از روزمرگی فضایی و زمانی کرده است و از همین رو، خشونت علیه زنان و زن هراسی هر چه بیشتر گسترش یافته است. زنان بدین ترتیب به هیولاهایی خیالین تبدیل می شوند تا نفرت و خشونت هایی را که بسیاری از مردان از سر بیم و وحشتشان از نابودی هویت «مردانه» در تعریف باستانی و کهن آن در خود داند، توجیه کنند. تنها بدیل نیز در این میان تعمیق در اندیشه برای درک بهتر موقعیت های مرد بودگی و زن بودگی در جهان مدرن است.
این مطلب در چارجوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ با روزنامه شهروند، به انتشار می رسد و در شماره ۶ ابان ۱۳۹۳آن منتشر شده است.