انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

زنان موسیقی صدر مسیحیت و قرون وسطی (۱)

 زنان خواننده در صدر مسیحیت[۱]

مسیحیان اولیه در موعظه‌هایشان به برابری معنوی همۀ انسان‌ها اشاره داشتند اما همین مسیحیان، در درجۀ اول، با محروم‌کردن زنان از دستیابی به مقام کشیشی، حقّ مشارکت در زندگی مذهبی را از آن‌ها سلب کردند. البته در قرن چهارم، در مراسم عبادی دسته‌جمعی و گروه‌های کُر، زنان نقش مهم خواننده را ایفا می‌کردند. پس از آنکه، در سال ۳۱۳ پس از میلاد، مسیحیت به فرمان میلان[۲] در امپراتوری روم قانونی اعلام شد، کلیسا تلاش‌هایی را برای بهینه‌سازی ساختار خود و استانداردسازی شیوه‌هایش انجام داد. از نیمۀ دوم قرن چهارم، مناجات‌خوانی‌های دسته‌جمعی به‌تدریج کنار گذاشته شدند و همۀ بخش‌های موسیقایی مراسم مذهبی و عبادی به گروه‌های کر حرفه‌ای متشکل از مردان و پسران واگذار شد. در این بخش، برای توصیف مشارکت خوانندگان زن، به دو روایت اشاره می‌کنیم. هر دو روایت به دورانی تعلق دارند که صدای زنان را هنوز به‌صورت رسمی خاموش نکرده بودند. نخستین روایت از زبان فیلون یهودی[۳] نقل می‌شود و به قرن اول تعلق دارد. این روایت به آهنگ‌ها و رقص مذهبی در میان فرقۀ تراپیوتای[۴] می‌پردازد. تراپیوتای جامعه‌ای متشکل از یهودیان مصر بود که اعضای آن تا حدودی به مسیحیت گرویده بودند.[۵]

مراسم شب‌زنده‌داری (احیا) این فرقه چنین برگزار می‌شود. همه به‌صورت دسته‌جمعی به‌پا می‌خیزند. نخست، در وسط مجلس، دو گروه کر شکل می‌گیرد. یکی از این گروه‌ها از مردان و دیگری از زنان تشکیل شده است. برای هر دو گروه کر رهبری برگزیده می‌شود. این رهبر عضوی از گروه است که در زمینۀ خوانندگی مهارت بیشتری دارد و افتخارات بیشتری در این حوزه به دست آورده است. سپس، دو گروه کر مناجات‌هایی را می‌خوانند که در ستایش خداوند سروده شده‌اند. این مناجات‌ها در وزن‌ها و ملودی‌های مختلف خوانده می‌شوند. گاه گروه‌ها یک‌صدا مناجات را می‌خوانند و گاه مناجات با هارمونی‌های آنتی‌فونی (سؤال‌وجواب‌خوانی) خوانده می‌شود. گروه‌ها دست‌هایشان را هماهنگ با ضرباهنگ تکان می‌دهند و می‌رقصند. همان‌طور که شور و شوقی الهی آن‌ها را از خود بی‌خود کرده است، یک گروه مناجاتی را با صدایی ملایم و موزون می‌خواند و گروه دیگر مشغول ساده‌خوانی حزن‌انگیز می‌شود و، بنا به نیاز، از راست به چپ یا بالعکس حرکت می‌کند. سپس، هر دو گروه کر، یعنی گروه کر مردان و گروه کر زنان، درست مانند آنچه در جشن‌های باخوس[۶] شاهدش هستیم، جداگانه خودشان را با خوراک سیر می‌کنند و از شراب خالص متبرکْ سیر می‌نوشند. در ادامه، گروه‌های کر با یکدیگر ترکیب می‌شوند و یک گروه کر واحد را تشکیل می‌دهند. این گروه کر جدید بازنمودی نمایشی از گروه کری است که سال‌ها پیش در ساحل دریای سرخ ایستاده بود و از معجزه‌هایی می‌خواند که آنجا رخ داده بود. آوازهای گروه‌های کر مردان و زنان تراپیوتای بی‌نقص‌ترین شباهت را به این مناجات‌خوانی‌ها (سرود «پسر موسی»[۷]) و ملودی‌های متنوع و هماهنگ آن‌ها دارد. صدای زیر و نافذ زنان همراه با صدای باریتون[۸] مردان در هم می‌آمیزد و نوعی هارمونی پدید می‌آورد که آهنگین و کاملاً موسیقایی است. حرکات  و گفتمان آن‌ها به شکلی بی‌نقص زیبا است. این سرودخوان‌ها بسیار جدی و پرابهت هستند و هدف غایی حرکت‌ها، گفتمان و رقص‌های کرالشان به‌نمایش‌گذاشتن پارسایی آن‌ها است.

اگریا[۹] زنی اسپانیایی و رئیس یکی از صومعه‌های زنان تارک دنیا بود که در اواخر قرن چهارم یا شاید اوایل قرن پنجم برای زیارت اماکن مقدس شرق سفری طولانی را آغاز کرد و روایتی بسیار دقیق از این سفر را به رشتۀ تحریر درآورد. مسلماً، اگریا زنی پرآوازه بود که با ملازمان شخصی‌اش سفر می‌کرد و هر کجا که قدم می‌گذاشت با مهمان‌نوازی بی‌اندازۀ میزبان روبه‌رو می‌شد. اگریا در روایاتش مراسمی عبادی را توصیف کرده است که سحرگاهان در اورشلیم برگزار می‌شد. در این توصیف، به همکاری زنان و مردان خواننده در اجرای این مراسم عبادی اشاره شده است.

هر روز، پس از سپیده‌دم، همۀ درهای آناستاسیس [کلیسای رستاخیز و مقبرۀ مقدس] باز می‌شوند و همۀ راهب‌ها و باکره‌ها، که در اینجا از آن‌ها با عنوان monazontes [۱۰] و  parthene [۱۱] یاد می‌شود، از راه می‌رسند. اما راهب‌ها و باکره‌ها تنها کسانی نیستند که به این مراسم می‌آیند. آن دسته از مردم عادی که می‌خواهند سحرخیز باشند، چه زن و چه مرد، نیز در این مراسم عبادی شرکت می‌کنند. از سپیده‌دم تا طلوع خورشید، جمعیت مناجات می‌خواند و، همان‌طور که در آنتی‌فونی (سؤال‌وجواب‌خوانی) شاهد هستیم، مناجات‌هایی نیز در پاسخ به اشعار مذهبی مزامیر خوانده می‌شود.[۱۲] جمعیت، پس از هر مناجات، نماز می‌خواند. گروه‌های دو و سه‌نفره از کشیش‌ها به همراه تقریباً همین تعداد شماس[۱۳] به‌نوبت و در چند روز متوالی در همان زمانی که راهب‌ها برای اجرای مراسم می‌آیند در محل حاضر می‌شوند و، پس از هر مناجات یا آنتی‌فونی (سؤال‌وجواب‌خوانی)، با صدایی موزون دعا می‌خوانند. هنگامی که هوا به‌تدریج روشن می‌شود، گروه خواندن مناجات‌های صبح‌گاهی را آغاز می‌کند. پس از آن، اسقف همراه با روحانیون ملازمش وارد می‌شود و بلافاصله وارد حفره‌ای می‌شود که شبیه به ورودی غاری مصنوعی است و پشت نرده‌ها می‌ایستد. نخست، برای همۀ مردم دعا می‌خواند. در ادامه نام کسانی را به زبان می‌آورد و یادشان را گرامی می‌دارد و سپس دعای خیرش را نثار نوآموزان تعالیم مسیحیت می‌کند. اسقف، بعد از خواندن نماز و نثار دعای خیر برای مؤمنان، از محراب حفرۀ غارمانند بیرون می‌آید. در این لحظه، همۀ اشخاص حاضر جلو می‌آیند و دستش را می‌بوسند و او هم، همان‌طور که از محوطه خارج می‌شود، به‌ترتیب، همۀ حاضران را تبرک می‌کند. در این لحظه، به شرکت‌کنندگان اجازه داده می‌شود مرخص شوند و مراسم با پدیدار‌شدن روشنایی روز پایان می‌یابد.

۲. موسیقی در یکی از اولین جوامع زنان[۱۴]

در گذشته، زنان مجاز نبودند آزادانه در کلیساها آواز بخوانند و صرفاً می‌توانستند در مؤسسات مذهبی مخصوص به خودشان، یعنی صومعه‌ها، فعالیت‌های موسیقایی را دنبال کنند. این جوامع زنانه که پناهگاه عبادت و آرامش زنان بودند فرصتی برای خودابرازی و، تا حدودی، رهبری و آموزش برای آن‌ها فراهم می‌کردند. گرگوری نیسا[۱۵]، قدیس مسیحی، در اثر خود زندگی قدیسه ماکرینا[۱۶]، که در قرن چهارم نگاشته است، مدارک و شواهدی دال بر اهمیت موسیقی در صومعه‌ای قدیمی در آناتولی ارائه می‌دهد که نشان می‌دهند قدیسه ماکرینا، خواهر او، ریاست این صومعه را به عهده داشته است. ماکرینا بزرگ‌ترین فرزند خانواده‌ای با نُه فرزند بود. بازیل قدیس[۱۷] نیز یکی از فرزندان همین خانواده بود. آن‌طور که گرگوری قدیس، فرزند دیگر خانواده، می‌گوید، ماکرینا بر تصمیم برادرهایش برای تحصیل و انتخاب شغل مذهبی تأثیر زیادی داشت.

گرگوری ماجرای روزی را روایت می‌کند که، پس از بازگشت از جلسۀ شورای اسقف‌های انطاکیه[۱۸]، به ملاقات ماکرینا رفته بود. گرگوری خوابی دیده بود. در این خواب، به او وحی شده بود که اتفاق خوبی در شرف وقوع است. البته خودش نمی‌توانست معنای خوابش را به‌طور کامل درک کند. وقتی به نزدیکی صومعه رسید، از بیماری ماکرینا باخبر شد. آن‌طور که مرسوم بود، در نزدیکی صومعه، دیری ویژۀ راهبان مرد برپا بود و این راهبان در آنجا زندگی می‌کردند.

همان‌طور که به‌سمت صومعه می‌رفتم (مردان راهب شایعۀ حضورم در منطقه را شنیده بودند)، صفی از مردان به‌سویم روان شد. این مردان، طبق رسوم خود، از دیر بیرون می‌آمدند و، برای خوشامدگویی به مهمانان، به ملاقات آن‌ها می‌رفتند. در این میان، گروهی از زنان صومعه نیز در فاصله‌ای مناسب از کلیسا منتظر ما بودند.

مردان مراسم دعاخوانی و تبرک را به‌جا آوردند و زنان نیز با خم‌کردن سر به دعای خیر مردان پاسخ دادند. سپس، زنان از حضورمان مرخص شدند و به مقرشان بازگشتند.

چون هیچ کدام از زن‌ها نزد من نماندند، حدس زدم که مافوق آن‌ها همراهشان نیست. البته حدسم نیز درست بود. یکی از ملازمان به‌سمت خانه‌ای هدایتم کرد که مافوق در آن اقامت داشت. ملازم در خانه را باز کرد و من وارد آن مکان مقدس شدم. ماکرینا به‌شدت بیمار بود و، با وجود حال وخیمش، به‌جای اینکه روی تخت یا نیمکت بخوابد، روی زمین دراز کشیده بود. درواقع، روی تخته‌ای خوابیده بود که رویش پارچه‌ای زمخت کشیده بودند. سرش را روی تخته‌ای دیگر حائل کرده بود که طراحی‌اش شبیه به بالشت بود. این تخته مفاصل گردنش را در حالتی اریب قرار داده بود و به‌خوبی از گردنش محافظت می‌کرد. وقتی من را در آستانۀ در دید، با کمک آرنجش خودش را بالا کشید. اما تب آن‌قدر توانش را تحلیل برده بود که نمی‌توانست به‌سمتم بیاید. سرانجام، توانست دست‌هایش را روی زمین محکم کند و تا جایی که امکان داشت خودش را به‌سمت من بکشد و به‌رسم احترام، در برابرم تعظیم کند. به‌سویش دویدم و سرش را، که به‌سمت پایین خم شده بود، بالا آوردم. او را به استراحتگاه ساده‌اش برگرداندم. در همان لحظه، دستش را به‌سمت خدا دراز کرد و گفت: «خدایا، مرحمتت را نصیبم کردی و خادمت را بر آن داشتی که به دیدن ندیمه‌ات بیاید و من را از آرزویم محروم نکردی.». برای آنکه ناراحتم نکند، سعی کرد آه و ناله‌ها و تنگی نفسش را به‌گونه‌ای از من پنهان کند. در همۀ این لحظات، سعی می‌کرد مثبت بیندیشد. خودش سر صحبت را باز کرد و دربارۀ موضوعات خوبی با یکدیگر گفت‌وگو کردیم. با مطرح‌کردن سؤال، به من فرصت صحبت‌کردن می‌داد. همان‌طور که در حال حرف‌زدن بودیم، یاد خاطره‌ای از بازیل بزرگ افتادیم. از به‌یادآوردن این خاطره، روحم به درد آمد، چهره‌ام دگرگون شد و اشک از چشمانم جاری شد. اما ماکرینا، که به‌هیچ‌وجه از اندوه آن خاطره مغموم نشده بود، از این فرصت استفاده کرد و بحث را از خاطرۀ مربوط به بازیل قدیس به فلسفۀ اعلا کشاند. استدلال‌هایش را مطرح کرد و از اصول طبیعت برای تشریح شرایط بشر بهره برد. به نقشه‌ای الهی اشاره کرد که در سیاه‌بختی‌هایی که بر سر بشر می‌آید پنهان است و از وجوهی از آینده سخن گفت. گویی روح‌القدس همۀ این‌ها را به او وحی کرده است. صحبت‌هایش باعث شد روحم از قلمرو بشری جدا شود. گفتمانی که آغاز کرد هدایتگر روحم شد و آن را وارد پناهگاهی مقدس و آسمانی کرد.

کمی بعد از این دیدار، ماکرینا از دنیا رفت:

روحم به دو دلیل آرام نمی‌گرفت: آنچه جلوی چشمانم رخ داده بود و شنیدن صدای مویۀ زنان باکرۀ صومعه. تا آن لحظه، خودشان و اندوه درونشان را مهار کرده بودند. توانسته بودند میلی درونی را سرکوب کنند که وادارشان می‌کرد برای ازدست‌دادن ماکرینا ضجه سر دهند. گویی هنوز از سرزنش‌های کسی که حالا دیگر صدایش خاموش شده بود هراس داشتند. مبادا، برخلاف دستور استادشان، صدایی از آن‌ها دربیاید و مزاحمش شود.

اما وقتی دیگر نتوانستند رنجشان را در سکوت مهار کنند (اندوه آن‌ها، مانند آتشی که از درون نابودشان می‌کرد، روحشان را درگیر خود کرده بود)، صدای ضجه‌های تلخ و عنان‌گسیختۀ آن‌ها ناگهان مانند انفجاری مهیب به گوش رسید. دیگر نمی‌توانستم قدرت تفکرم را حفظ کنم و مانند نهری کوهستانی که طغیان کرده است، تا اعماق وجود در رنج خودم غرق شده بودم. همۀ وظایفی را که در آن لحظه به عهده داشتم نادیده گرفتم و خود را کاملاً به دست سوگ سپردم. از نظر من، دلیل اندوه دوشیزه‌های صومعه کاملاً درست و منطقی بود. زاری آن‌ها برای ازدست‌دادن رابطه‌ای معمولی یا جاذبه‌ای نفسانی یا هر دلیل دیگری نبود که می‌توان برایش سوگواری کرد. طوری مویه می‌کردند که گویی امیدشان به خدا یا رستگاری ارواحشان را از دست داده بودند. فریاد می‌زدند و با صدای بلند زاری‌کنان می‌گفتند:

«چراغ زندگی‌مان خاموش شده است؛ چراغی که ارواحمان را در مسیر درست هدایت می‌کرد از دست رفته است؛ زندگی‌مان دیگر محفوظ نیست؛ عاملی که تباهی‌ناپذیری‌مان را تضمین می‌کرد دیگر وجود ندارد؛ پیوند وحدت‌بخشمان نابود شده است؛ تکیه‌گاه ناتوانان از هم پاشیده است؛ سرپرست ضعفا دیگر پیش ما نیست. وقتی پیش ما بودی، حتی شبمان نیز با زندگی خالصانه‌ات مانند روز روشن بود. حالا دیگر روزمان هم در تاریکی فرو رفته است.» آن‌ها که مادر یا پرستار صدایش می‌کردند، در مقایسه با دیگران، پریشان‌احوال‌تر بودند. این گروه همان کسانی بودند که ماکرینا  آن‌ها را درحالی‌که گرسنه و درمانده کنار جاده افتاده بودند یافته بود و تیمارشان کرده بود و سرپرستی‌شان را بر عهده گرفته بود. این ماکرینا بود که آن‌ها را در مسیر زندگی پاک و زلال قرار داده بود.

ناگهان روحم را از اعماق وجودم فراخواندم و، همان‌طور که با دقت به سر مقدسش خیره شده بودم، طوری که انگار خودم را برای رفتار آشفتۀ زنان سرزنش می‌کردم، فریادزنان رو به دوشیزه‌های صومعه گفتم: «نگاهش کنید و به دستوراتی فکر کنید که دربارۀ حفظ نظم و وقار به شما می‌داد. روح آسمانی‌اش لحظه‌ای خاص را برای اشک ریختنمان مجاز دانسته و به ما فرمان داده است هنگام نماز برایش مویه کنیم. برای اینکه بتوانیم از فرمانش پیروی کنیم باید ناله‌های سوگواری‌مان را به نوای متحد اشعار مذهبی مزامیر تبدیل کنیم.».

این جملات را با صدای بلند گفتم تا سروصدای شیونشان را در خود خفه کنم. سپس، دستور دادم برای لحظاتی به اقامتگاهشان، که در آن نزدیکی قرار داشت، بروند و فقط چند نفری آنجا باقی بمانند که ماکرینا پذیرفته بود در سال‌های حیات او در خدمتش باشند.

گرگوری مراحل آماده‌سازی پیکر و هیئت همراه مراسم خاک‌سپاری را توصیف می‌کند:

پس از پایان کار و آراستن پیکر با آنچه در اختیار داشتیم، شماسه[۱۹] بار دیگر شروع به صحبت کرد و گفت مناسب نیست دوشیزه‌های صومعۀ ماکرینا را در لباس عروس ببینند. شماسه گفت: «ردای تیره‌ای دارم که پیش از این به مادرتان تعلق داشت. می‌توانیم این ردا را روی او بیندازیم تا زیبایی مقدسش با زرق‌وبرق زیورهای نامربوط این جامه مخدوش نشود.». با نظرش موافقت شد و ردا را روی پیکر ماکرینا قرار دادیم. اما، پیکر، حتی در تاریکی نیز، می‌درخشید. نیروی الهی چنان پیکر ماکرینا را قرین رحمت کرده بود که گویی پرتوهای درخشان نور از آن به‌سمت ما می‌تابیدند؛ درست مانند تصویری که در رؤیایم دیده بودم.

هم‌زمان که مشغول انجام این فعالیت‌ها بودیم و دوشیزه‌های صومعه نیز اشعار مذهبی مزامیر را به‌صورت نوایی همراه با سوگ می‌خواندند و صدایشان در فضا طنین‌انداز می‌شد، خبر درگذشت ماکرینا به همۀ اطراف و اکناف رسید و مردم منطقه که از این رویداد باخبر شده بودند سراسیمه به‌سمت صومعه شتافتند. جمعیت آن‌قدر زیاد بود که دالان صومعه گنجایش کافی را نداشت. کلّ شب را به برگزاری مراسم شب‌زنده‌داری (احیا) گذراندیم و مناجات خواندیم. این اعمال از جملۀ رسومی بود که برای ستایش شهدا اجرا می‌شدند. پس از پایان مراسم و فرارسیدن صبح، جمعیتی که خودش را شتابان از سراسر حومه به آنجا رسانده بود، چه زن و چه مرد، با سردادن مویه‌های حزن‌انگیز، مراسم خواندن اشعار مذهبی را برهم زد. با وجود این که، در آن لحظه، روحم از مصیبت پیش‌آمده پریشان بود، در این فکر بودم که چگونه می‌توانیم همۀ کارهایی را که شایستۀ چنین مراسمی هستند بدون نقص انجام دهیم. درنهایت، جمعیت حاضر را، براساس جنسیت، به دو گروه تقسیم کردم. زن‌ها را در گروه کر راهبه‌ها جا دادم و مردها را نیز راهی صفوف راهب‌ها کردم. ترتیبی دادم تا آوازهای گروه‌ها موزون و هماهنگ باشند. آوازها، مانند سرودهای گروه‌های کر، به‌خوبی با جواب‌های مردم درهم می‌آمیختند. همان‌طور که زمان می‌گذشت و فضا مالامال از جمعیت می‌شد، اسقف منطقه، که آراکسیوس[۲۰] نام داشت (همۀ اعضای گروه کشیشان ملازمش او را در این مراسم همراهی می‌کردند)، دستور داد تختۀ حمل تابوت را هرچه‌سریع‌تر بیاورند، زیرا باید مسافت تقریباً زیادی را طی می‌کردیم و زیادبودن جمعیت حاضر باعث می‌شد هیئت همراه مراسم خاکسپاری نتواند به‌سرعت مسیر مدّنظر را بپیماید. هم‌زمان، اسقف به همۀ کشیش‌های همراهش دستور داد خودشان نیز تختۀ حمل تابوت را همراهی کنند.

پس از گرفتن تصمیم‌ها و آغاز عملیات، در یک سمت تختۀ حمل تابوت قرار گرفتم و از اسقف خواستم در سمت مقابل قرار بگیرد. دو نفر دیگر از حاضران، که مقام بالایی داشتند، در دو انتهای تخته قرار گرفتند. همان‌طور که انتظار می‌رفت، به‌آهستگی شروع به حرکت کردم و راه را نشانشان دادم. با سرعتی متوسط در حرکت بودیم. مردم دور تخته حلقه زده بودند و از دیدن چهرۀ مقدس ماکرینا سیر نمی‌شدند. همین مسئله باعث شده بود نتوانیم به‌آسانی از میان جمعیت عبور کنیم. صفی از شماس‌ها و خادم‌ها، با شمع‌های مومی در دست، در هر دو سوی قافلۀ خاکسپاری ایستاده بودند. مراسم فضایی عرفانی به خود گرفته بود. از آغاز تا پایان مراسم، اشعار مذهبی مزامیر، درست مانند مناجات «سه پسر» به شکلی موزون و هماهنگ خوانده می‌شدند.[۲۱] از دیر تا «خانۀ شهدای مقدس»[۲۲] هفت یا هشت استادیوم[۲۳] فاصله بود. والدینمان نیز در «خانۀ شهدای مقدس» آرمیده بودند. سفرمان را، که تقریباً تمام روز به طول انجامید، با دشواری به پایان رساندیم. طولانی‌شدن مراسم به این دلیل بود که جمعیت همراه و مردمی که هر لحظه بر تعداد آن‌ها اضافه می‌شد نمی‌گذاشتند طبق سرعت پیش‌بینی‌شده جلو برویم. بعد از آنکه از دروازۀ «خانۀ شهدای مقدس» عبور کردیم، تختۀ حمل تابوت را بر زمین گذاشتیم و شروع کردیم به نمازخواندن. اما نمازمان به نقطۀ آغاز سوگواری مردم تبدیل شد. هنگامی که وقفۀ کوتاهی در خواندن اشعار مذهبی مزامیر پیش آمده بود و دوشیزه‌های صومعه در حال نگاه‌کردن به چهرۀ مقدس ماکرینا بودند، شروع کردیم به بازکردن در مقبرۀ والدینمان تا تابوت ماکرینا را هم در آنجا جای دهیم. در همین لحظه بود که یکی از دوشیزه‌های صومعه شیون‌زنان اعلام کرد که دیگر نمی‌توانیم صورت آسمانی ماکرینا را ببینیم. سایر دوشیزه‌های صومعه هم، که احساساتشان غلیان کرده بود، به او پیوستند و این آشفتگی آوازخوانی منظم و مقدسی را که در جریان بود تحت‌الشعاع قرار داد. همه، در واکنش به شیون دوشیزه‌های صومعه، شروع کردند به مویه‌کردن. با سرمان دوشیزه‌های صومعه را به سکوت دعوت کردیم و رهبرشان، با خواندن دعاهای معمول کلیسا، آن‌ها را به ادامۀ مناجات‌خوانی فراخواند. مردم نیز بار دیگر با دقت مراسم را دنبال کردند.

 

[۱]. Gingras, 1970: 89.

[۲]. Edict of Milan

[۳]. Philo Judaeus

[۴].Therapeutae ، شفادهندگان

[۵]. Julian, 1925: 206.

[۶]. Bacchus

[۷]. Son of Moses

[۸]. صدایی مردانه در خوانندگی، بین صداهای باس و تنور

[۹]. Egeria

[۱۰]. مترادف یونانی راهب‌ها

[۱۱]. مترادف یونانی باکره‌ها

[۱۲]. در این توصیف، اگریا، از همان ابتدا، بین اشعار مذهبی مزامیر و آنتی‌فونی (سؤال‌وجواب‌خوانی) تمایز قائل می‌شود. ژانگراس، مترجم اثر، تأکید می‌کند که منظور دقیق آگریا از این تمایز چندان شفاف نیست. براساس توصیف اگریا، نمی‌توان استنباط کرد که این رئیس صومعه از کاربرد متعارف و جدید آنتی‌فونی (سؤال‌وجواب‌خوانی) برای تعریف اشعار مذهبی مزامیر استفاده کرده است یا نه.

[۱۳]. خادم کلیسا که مقامی پایین‌تر از کشیش دارد.

[۱۴]. Saint Gregory of Nyssa, 1967: 174-75, 182-83, 186-87.

[۱۵]. Gregory Nyssa

[۱۶]. The Life of Saint Mcrina

[۱۷]. Saint Basil

[۱۸]. Antioch

[۱۹] . خادم (مؤنث) صومعه

[۲۰]. Araxius

[۲۱]. Daniel 3:51.

[۲۲]. House of the Holy Martyrs

[۲۳]. واحد طولی که در گذشته استفاده می‌شد و تقریباً معادل ۱۸۵ متر است.