مسیح نمادی از روح تعریف می شود. وقتی کازانزاکیس به مسیح جامه انسانیت می پوشد خواهان این می شود روح را با ماده آشتی دهد. اما این آشتی دادن روح و ماده در نگاه کازانزاکیس چگونه اتفاق می افتد؟ برگسون نقطه تلاقی روان و تن را خاطره می داند. گویی کازانزاکیس قصد دارد حافظه ی بشر را جست و جو کند. او در آثارش ابتدا انسانی می آفریند که خودش را مرکز عقلانیت و اشراف مخلوقات می داند و در پی خداوند است. این انسان حافظه ی انسانی ندارد؛ یعنی در بی زمانی غرق است و فراموش کرده بر روی زمین آفریده شده و دارای جسم و نیازهای فیزیولوژیکی است. کازانزاکیس می خواهد این خاطره را به او یادآوری کند تا روح و ماده آشتی کنند و انسان قبل از مرگ طعم خوشبختی را بچشد. حال او چقدر موفق است بحثی دیگر است که باید از دیدگاهی فرهنگی مورد بررسی قرار بگیرد. انسانی که از او در آثار این نویسنده حرف زده می شود دارای جنسیت است و جنسیتش مرد است. شخصیت داستان ها در ابتدا گرفتار ذهنیت الوهیت بدون توجه به امر مادی و جسم هستند. شخصیتی که در فکر نجات روح بدون توجه به خواسته های انسانی است. مثلا در «زوربای یونانی» ارباب، مرد تقریبا جوانی است که اوقات خودش را با کتاب ها می گذراند و دائما درگیر ذهن خویش است که چگونه زندگی را ببیند. او تصمیم می گیرد خودش را به کار کردنی سخت بسپرد تا شاید توانست خودش را از درگیرهای ذهنی نجات دهد و حداقل زمان حال را به خاطر خستگی و کار سنگین درک کند. بودا برای او سمبلی از آزادی است. او بودا را این گونه تعریف می کند که نیازهای مادی را فراموش می کند تا به نیروانا یا همان بی زمانی برسد. کازانزاکیس از بودا تعریف درخور تفکرات خویش دارد. در حالی این رویکرد که اندیشه ها را به خدمت اندیشه خود در آوردن دور از انصاف و تعهد هنر است. در این بین در کتاب زوربای یونانی ارباب با فردی به نام زوربا آشنا می شود که به شدت درگیر زندگی مادی است. زوربا فردی بی سواد است او درگیرهای ذهنی ندارد و از زندگی به شدت لذت می برد و در حال زندگی می کند یعنی به گونه ای نه حافظه اش را می کاود نه می خواهد به بی زمانی و نیروانا برسد. این یادآوری حافظه است گویی برای انسان باعث رنج و درسر می شود. انسان وقتی بخواهد بداند در همین زندگی کوتاهش دچار چه حوادث و خاطراتی است رنج می کشد چه با یادآوری خاطرات بد و چه خاطرات خوش؛ چون حداقل دیگر خوشی ها تمام شده اند و خاطرات بد هم هنوز می توانند عذاب آور باشند. با این حال زوربا دارای عقاید خاصی است که بر اساس این شیوه ی زندگی در ذهنش شکل گرفته اند و با ارباب از این عقاید سخن می گوید و ارباب آرام آرام به وسیله ی این عقاید خودش را از ذهنیت نجات می دهد و می تواند حافظه ی انسانی خودش را پیدا کند و لحظاتی با تمام وجود درک کند بر روی زمین زندگی می کند. ارباب می خواهد خودش را نجات دهد از فکر کردن و رسیدن به نیروانا و بی زمانی. او چاره ایی ندارد که زمان حال را درک کند. او درگیر خاطرات گذشته اش نیست که با یادآوری آنها قلبش درد بیاید؛ او کافی است دیگر بودا و نیروانا یا همان بی زمانی را فراموش کند. ارباب باید چشم هایش را خوب باز کند و ببیند دارد روی زمین زندگی می کند. حال سوال این جاست در نگاه این نویسنده زمین چگونه جایی است؟ زمین جایی است برای خوش گذرانی؛ جایی که از ایده، خوکچه بریان و زن آفریده شده است. حال این انسان یا همان مرد است که باید وجود خود را درک کند و نهایت استفاده را تا زمانی زنده است ببرد. شاید برای یک فمنیست دیدگاه کازانزاکیس ضد جنسیت و دور از انصاف به نظر برسد. اما می توان برای لحظاتی نگاه جنسیتی این نویسنده را نادیده گرفت و به حرف او که به گونه ای اصالت بشر را ارج می دهد توجه کرد. حق با کازانزاکیس است انسان وقتی به خاطرات زندگی کوتاهش توجه می کند درد می کشد چون درگیر زمان گذشته می شود. و البته وقتی هم می خواهد کلا انسان بودن خودش را نادیده بگیرد و به بی زمانی یا همان نیروانا برسد دچار سردرگمی و ابهام نشناختن خویش می شود؛ چون به شدت احساس دوپارگی بین روان و ماده را درک می کند.
او می خواهد انسان را به طور یکپارچه به دور از ذهنیتش لمس کند اما ظاهرا هنوز به شدت درگیر ذهنیت است که نمی تواند به خوبی حافظه ی بشر را خیلی پیشترها بکاود و بداند زن یا زمین در برابر مرد قرار نمی گیرند. انسان بر روی زمین آفریده شده است و زمانی که هنوز درگیر تقسیم بندی بین خودش با سایر موجودات است به خودش حق می دهد در پی تسلط و بهره گیری از آن ها باشد. در این شکی نیست انسان بر اساس جنسیتش هویت خود را شکل می دهد و جنسیت بخشی از تجربه ی زندگی افراد بر روی زمین است. اما این گونه دیدن و تقسیم بندی بین زن و مرد و از نگاه یکی دیگری را دیدن ما را دچار سوبرداشت هایی از جنسیت خواهد کرد؛ نگاهی که کازانزاکیس سخت درگیر آن است. هنوز باید زمان زیادی بگذرد تا انسان توان آن را بدست آورد به یادش بیاید روزی با زمین یکی بوده است.