صادقی، لیلا، ۱۳۹۶، رمان آ، تهران، نشر مروارید، چاپ اول، ۹۲ صفحه
رمان «آ» دربارهی شخصیتی به نام «آ» است که به صورت تصادفی با ازدحام جمعیت در میدانی به نام آ مواجه میشود. در این ازدحام در برخورد با شخصیتهای متفاوت، داستانهای متفاوتی شکل میگیرد که نقطهی اشتراک شخصیتهای تمام این داستانها از جمله پروانه، بهزاد، فرناز یا فرهاد، لیلا و بسیاری دیگر با شخصیت اصلی، وجود اولین حرف الفبا در نام آنهاست که همین حرف مشترک، باعث سرنوشتی مشترک برای همهی آنهایی میشود که بخاطر حضور خود در میدان آ وارد قلمروی این داستان میشوند. رمان در ساختار فرهنگ لغت با مدخل آ به روایت داستانها میپردازد. در مقدمهی رمان مدخلهای متفاوتی از شیوههای متفاوت تلفظ و کاربرد آ وجود دارد که همانند لغتنامه به معرفی شخصیتها به مثابهی واژه میپردازد، سپس در سرفصلهای رمان که از ساختار مراحل تبدیل کرم ابریشم به پروانه استفاده میشود، به صورت مینیمال داستانهای درظاهر غیرمرتبط روایت میشوند، از جمله تجاوز به دختری به نام ابریشم از سوی همکارش، سقط جنینی به نام لیلا بخاطر ابتلای مادرش پروانه به سرطان، نفرت بهزاد از پدرش بخاطر ترک آنها در کودکی، مشکلات جنسیتی فردی به نام فرهاد که خود را فرناز معرفی میکند و درنهایت دختر یا پسری به نام آزاده یا آزاد که هیچ وقت به دنیا نمیآید. همهی وقایع این داستانها در میدان آ رخ میدهند و تمام شخصیتها در حرف نمادین آ با یکدیگر در اشتراک هستند. رمان در لحظهای که فردی تصمیم میگیرد خودش را از بالای ساختمان سیمانی بلندی در وسط میدان به پائین پرتاب کند، آغاز میشود، با تجمع مردم برای تماشای این سقوط ادامه پیدا میکند و درنهایت با خودکشی آن فرد به پایان میرسد که همزمان میشود با مرگ آ که شخصیت اصلی داستان بود، اما به دلیل حضور پر رنگ شخصیتهای فرعی، به پسزمینه رانده شده بود. آ در انتهای رمان در حین عبور از زیر پل عابر پیاده با یک ماشین تصادف میکند و دچار سکتهی مغزی میشود که در آینده از او تنها لکهای بر روی آسفالت خیابان برجای میماند و سپس کتاب با مدخل بعدی، یعنی ب تمام میشود که گویا قرار است در جلدهای بعدی و یا در ذهن مخاطب روایت شود.
نوشتههای مرتبط
مقدمه
آ، شخصیت اصلی داستان، از خیابانی عبور میکرد که داستان زندگیاش نوشته شد از خلال زندگی کسانی که سر راهش ایستاده یا نشسته بودند. ناگهان همهی آن آدمها شخصیت اصلی داستان شدند و آ شد فرعیترین شخصیتی که توی داستان نفس میکشید. یکی داشت از آن میدان عبور میکرد برای رسیدن به خانهی کسی که کاری را باید تمام میکرد برای کار دیگری، یکی توی کافهای نشسته بود و با پدرش حرف میزد برای فراموش کردن کودکی خالی از کودکی، یکی قبلتر کنار دیواری افتاده بود و حالا لنگان دور میشد از آنجا. هیچکس هم کنجکاو نبود که بداند چه کسی است و چرا، شاید وجودش در دنیای دیگران هیچ رسمیتی نداشت. دیگری از پشت پنجره به آدمهای توی خیابان نگاه میکرد و فکر میکرد دارد حکایتی میخواند از کسی که در گریختن از گرگ بیرؤیا از او پرسیده بودند که چند حیلت دانی؟ و او در پاسخ گفته بود که از صد فزون باشد؛ اما نکوتر از همه این است که من و گرگ را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد حتا در رؤیا! همهی این آدمها مدخلی هستند از آ در فرهنگ لغتی از زندگی ما… و تمام حوادث این داستان دور یک میدان اتفاق میافتند؛ میدانی به نام آ.
بخشی از فصل سوم رمان «آ»
ناگهان صدای داد و فریادی بلند شد. سرها به سمت کسی برگشت که محکم تنش خورد به کرکرههای پایینکشیدهشدهی یک مغازهی متروک. چند نفر دیگر به او مشت میزدند و لگد. آ از سر کنجکاوی به سمت صدا برگشت. دید چند مرد با لباسهای تیره و بیسیم ایستاده بودند و زنی با چادری سیاه دست کسی که روی زمین افتاده را گرفته و بلند کرده و سعی داشته با دستمالی آرایش او را پاک کند. کسی چیزی نمیگفت. همه از فاصلهای دور سایهی سیاه افتاده بر زمین را تماشا میکردند. مردهایی که لباسهای تیرهای پوشیده بودند، سوار ماشین بزرگ و جاداری شدند که میشد بیست نفر را درونش کنسرو کرد، ریخت توی قابلمهای برای جلز و ولز کردن. زن کاغذی را روبهروی سیاهی افتاده روی زمین گذاشت و گفت:
ـ این دفعه فقط با یک تعهد تمومه. دفعهی بعد معلوم نیست کارت به کجا بکشه. خر فهم شد؟
سیاهی روی زمین که انگار زنی بود با روسری سفت گرهخورده و مانتویی پاره، کاغذ را با دستهایی لرزان امضا کرد. بعد خودش را به سمت پلهای کشاند. آ به سمت او رفت. دستش را گرفت. زن نگاهی به آ کرد. دستش را پس زد. بعد نالان دستش را به دیوار گرفت. از زمین بلند شد. آ لحظهای مبهوت به زن نگاه کرد. دید که مرد است. مردد مانده بود که چه کند. مرد گفت:
ـ چی شد؟ میترسی؟ حق داری. تا وقتی آدما واسه هم زن و مرد باشن، همینه.
آ همانطور که کنارش راه میرفت، گفت:
ـ چرا زدنت؟
ـ به تو چه؟ چی میخوای از جونم؟ برو مثل بقیه گوشت قربونیات رو بگیر که الان تموم میشه. برو دیگه، چیه زل زدی به من؟
آ وسایل مرد را از روی زمین جمع کرد و برایش توی کیسهای ریخت و بعد داد دستش. مرد به او نگاهی کرد. تا انتهای کوچه همانطور که پایش را روی زمین میکشید، به او نگاه میکرد و آه میکشید. آ به طرفش دوید و گفت:
ـ میتونم کمکت کنم؟ میخوای اگه جایی میری، برسونمت؟ اسمت چیه؟
ـ فرناز صدام میکنن.
فرناز تا چند دقیقه قبل از اینکه کنار در ورودی یک گلفروشی روی زمین افتاده باشد، پشت ویترین یکی از مغازههای درون یک پاساژ در میدان وسط شهر ایستاده بود، به یکی از کیفها نگاه میکرد، رو به مردی که همیشه روی صورتش بود، گفته بود:
ـ نظرت دربارهی این کیف چیه؟ قشنگه؟
مرد روی صورتش جواب داده بود:
ـ بهنظرم ساده و سبکه.
ـ از دو نوار مشکی کنار بندش زیاد خوشم نمیآد.
ـ برو برش دار بنداز روی شونهات، ببین چطوریه.
ـ باید ببینم با چه لباسی میخوام ستش کنم.
دو فروشندهی جوان پشت میز ایستاده بودند، به او نگاه میکردند، او رو به یکی از آنها که بیشتر نگاهش میکرد، گفته بود:
ـ میشه اون کیف کرمهی توی ویترین رو که لبهی مشکی داره، از نزدیک ببینم.
فروشنده که یقهاش تا نیمه باز بود و لابهلای موهای سینهاش زنجیری طلا با نقش شیر سردر تختجمشید خودنمایی میکرد و ناگهان دکمههای پیرهنش بیمقدمه در اواسط یال شیر روی هم آمده بودند و از موهای بهشدت سیاه سرش، بوی تافت توی فضا پیچیده بود، با نیشخندی به طرف ویترین رفت. نگاهی به کیف کرد. به آن یکی فروشنده شمارهی کیف را گفت. آن یکی فروشنده کیف را از کمدی در انتهای انبار بیرون آورد. روی میز جلوی فرناز گذاشت. از نزدیک جلوهی زیادی نداشت. فرناز گفت:
ـ اصلن اونطور که فکر میکردم نیست. بعضی چیزا از دور بهترن.
ـ اگه خوشت نمیآد، خب نگیرش.
فروشنده با نگاهی درمانده دستی به کیف کشید و گفت:
ـ جنسش حرف نداره. ببین هم جاداره و هم کوچیکه… برای دوست دخترت میخوای جیگر؟
فرناز ابرو درهم کشید. پشت کرد به فروشنده و همانطور که از در مغازه بیرون میرفت، انگشتر نقرهی انگشت اشارهاش را کمی جابهجا کرد و دکمههای پیرهنش را مرتب کرد و بعد پشت ویترین مانتوفروشی ایستاد. مانتوهای رنگی و چسبان توی تن مانکنهای بیچهره، او را یاد عروسیهای بیداماد، عروسیهای مشکوک، عروسیهایی با چشمهای گریان و صورتهای گود افتاده انداخت. ده سال پیش بود شاید زیر لب گفته بود که:
ملموس شو اى فکرى که مدام بیرون مىکنى ام از تن
کجاى پیرهنم چشم بستهاى که باز نمى شوم اى من
پدرش گفته بود که باید داماد شود تا شاید آدم بشود. از کودکی مدام موهای عروسکهایش را شانه میکرده و لبهایشان را با خودکار قرمز پررنگتر میکرده و چشمهایشان را با خودکار مشکی کشیدهتر و مدام کیف صورتی کوچکی را که خواهرش گم کرده بود، از شانهاش آویزان میکرده و درش را باز و رژ لبی از تویش درمیآورده و بعد دوباره درش را میبسته. شال صورتی خواهرش را روی سرش سنجاق میکرده که مثلن موهایش بلند است و دستگیرههای آشپزخانه را از طنابی رد میکرده و دور کمرش میبسته که مثلن دامنی پفدار است و زیر پیراهنش دستکشهایش را طوری مچاله میکرده که برجستگی سینهها را پرکند و بشود همان دختر زیبایی که با لباس پفدار آبی وسط جنگلی سرسبز دنبال شاهزادهاش میگشته و پدرش گفته بود که این داماد بالاخره باید آدم بشود که نشده بود. با حسرت به تور عروسی زنش نگاه کرده بود که چطور میان موهایش پیچ میخورده و چشمها و مژههای سیاهی که آرزویش بود. به تور پفدار لباس دستکشیده بود و دلش میخواست یک بار هم که شده، این لباس را توی تن خودش ببیند. به ناخنهای لاکزده و ستارههای پشت پلک و لبهای براق زن زل زده بود و چشمهایش را بسته بود. زن شیفتهی این نگاه عاشقانهی فرناز بود و به کودکی فکر میکرد که خواهد آمد. حتا به اسمش هم فکر کرده بود که اگر دختر باشد، آزاده و اگر پسر باشد، آزاد. فرناز دلش میخواست جای عروس با نگاهی عشوهگر به تکتک مهمانها خوشآمد بگوید و بعد از تمام شدن مهمانی در کنار مرد آرزوهایش به خانهای برود در طبقهی هفتم یک آپارتمان تازهساز در شهرکی که خارج از شهر خریده بودند. جایی که ممکن بود داماد او را برای بالا بردن از پلهها بغل کند و با خنده و عطر و دامنی که نه منی داشت و نه تو، باغی را به آتش بکشد. فرناز دلش میخواست داماد دست به موهایش بکشد و دلش میخواست عطر تند و تلخ مردانه گیجش کند اما بوی زنانه و ملایمی که حدیث شکوفه و گل و بستان داشت، همچون ویاری که دل و رودهی زنی باردار را درهم میپیچید، او را لیلیوار روانهی کوچه و خیابان کرده بود در پی مجنونی که گم شده بود. شاید میتوانست مثل خیلی زنهای دیگر میان دوست و آشنا کرشمه بیاید و دستهایش را آزادانه در هوا برقصاند. اما لباس چهارگوش بیحالت و شقورق و سیاه و پاپیون نقرهای و کفشهای ورنی براقش بیاندازه او را از زن زیبای سفیدپوشی که در کنارش لبخند میزد، منزجر کرده بود. بعد از تمام شدن ضیافت شام و رقص و پایکوبی خوشحالان، بعد از گذشت سه شب و سه روز فرصتی پیش آمد که فرناز به زن بگوید:
ـ تو خیلی خوبی اما خوب بودن برای خوشبختی کافی نیست.
ـ چرا؟ از من خوشت نمیآد؟
ـ نه مسئله این نیست. من نمیتونم راستش… نمیتونم با یکی مثل خودم زندگی کنم…
ـ یعنی میخوای یکی باشه که باهات فرق کنه؟ همه دوست دارن با یکی مثل خودشون زندگی کنن ولی…
ـ نه منظورم این نیست…
ـ اگه از من خوشت نمیآد خب بگو…. آخه من عاشقتم.
ـ نمیدونم بهت چطوری بگم… اما من، اونی که تو میخوای نیستم. بابام… تقصیر بابام شد… تقصیر مامانم. اونا نمیتونستن قبول کنن که من…
ـ منظورت چیه؟ بهخاطر بچه میگی؟ خب میریم دکتر. درمونت میکنیم.
ـ من به زن بودن احتیاج دارم. میفهمی. من… من مرد نیستم… ببین تو چیزی دربارهی کسایی که مغز و بدنشون شبیه هم نیست، شنیدی؟ مغز من زنه ولی بدنم اینو قبول نداره… میفهمی چی میگم؟
شلوارهای تنگ چسبان، کلاهگیسهای فرخوردهی براق. چند ویترین دیگر را هم نگاه کرد و بعد رفت طبقهی پایین که از در خروجی پاساژ برود بیرون. ناگهان چشمش افتاد به مردی که کنار دکهی بستنیفروشی ایستاده بود. فرناز لرزید. دست کرد توی کیفش که صورتی کمرنگی به پریدگی لبها بکشد و لبخندی بزند، اما دستش توی هوا آویزان شد. مشتش چندبار باز و بسته شد و با تعجب گفت:
ـ پس کیفم کو؟
یک دفعه یادش افتاد که کیفش را جا گذاشته. در ذهنش مرور کرد که آخرین بار کی و کجا کیفش را حس کرده و دید درست یادش نمیآمد.
ـ لابد توی همون مغازهای که کیف کرمه با اون حاشیهی مشکی بدفرم شبیه کرم خاکی رو انداختم روی دوشم، جا گذاشتمش.
برگشت بالا. به همان مغازه که رسید، فقط یکی از فروشندهها نشسته بود. سیگار میکشید. فضای کوچک مغازه پر شده بود از دود و خاکستر و سرفه. کمی سینهاش را صاف کرد و گفت:
ـ ببخشید من همین چند دقه پیش اومدم یک کیف دیدم اینجا که البته نخریدمش. چیزی جا گذاشتم اینجا، فکر کنم.
فروشنده کمی به اطراف نگاه کرد و گفت:
ـ اینجا چیزی نیست.
ـ اما من مطمئنم که همینجا جا گذاشتمش. اون کیف کرمه رو که انداختم روی شونهام، کیف خودم رو گذاشتم روی اون صندلی.
فروشنده سیگارش را که هنوز به ته نرسیده بود، توی لیوان آب فرو کرد و جلز. بعد گفت:
ـ باید صبر کنی تا همکارم بیاد. من چیزی نمیدونم.
کمی دوباره به کیفها نگاه کرد تا وقت بگذرد. مرد صورت خودش را روی شیشهی مغازه دنبال میکرد. دستی به موهای سیاه حالتدارش که نیمی از صورتش را پنهان کرده بود، کشید. روسریاش را کمی مرتب کرد. با دستهایی که در هوا بلاتکلیف مانده بود، کمی خودش را باد زد:
ـ عجب هوای گرمیه. انگار کورهی آدمسوزیه.
فروشندهی دوم از در مغازه وارد شد. بعد فرناز بیمقدمه رو به او گفت:
ـ چقدر عجیب که اینا از دور اینقدر خوشبرش و خوشرنگ بهنظر مییان، اما همینکه دست میگیری، حس میکنی دارن زار میزنن. بعضی از لباسا و کیفا رو از نزدیک میبینی، حظ میکنی.
فروشنده خندید و بعد کمی جلو رفت و گفت:
ـ فرمایشی داشتین؟
ـ ببخشید، کیفمو جا گذاشتم اینجا. همکارتون گفتن منتظر شما بشم.
فروشنده یقهی کتش را جلو کشید. نوشتهی قرمزرنگ آی لاو یو روی تیشرت راهراهش، پشت لبههای کتش گم شد. بعد با نگاهی که با بوی تافت و آدامس و عرق تند زیربغل تیشرت چسبانش درهم پیچیده بود، سینهاش را صاف کرد و گفت:
ـ آها. بله. یک لحظه صبر کن.
رفت از توی کمد چوبی انتهای مغازه یک کیف درآورد. زیپش را بست و گفت:
ـ توش رو باز کرده بودیم، ببینیم کارت شناسایی چیزی هست که تماس بگیریم. البته کمی وسایل خصوصی هم توش بود، اما زیاد نگاه نکردیم.
فرناز به مرد صورتش توی شیشهی مغازه نگاه کرد. اخمهای هردویشان درهم رفت. بعد کیف را از دست فروشنده کشید تا وسایلش را چک کند. بعد که دید همهچیز سر جایش هست، کیف لوازم آرایش و کیف پول و عطر و همه چیزهای دیگری که دلش نمیخواست به کسی مربوط باشد، زیپ کیفش را کشید و به سمت در خروجی رفت. ناگهان دوباره نگاهی به کیفش انداخت و گفت:
ـ ولی این کیف من نیست که. وسایل توش مال من بود، اما خود کیف مال من نیست.
فروشنده گفت:
ـ همین کیف فقط جا مونده.
ـ شما کیفو عوض کردین. کیفم اینشکلی نبود. کیفم صورتی بود.
مرد صورتش کیف را از فرناز توی فکرش گرفت و روی میز گذاشت و گفت:
ـ خود کیفو پس بدین. والا مغازه رو روی سرتون خراب میکنم.
فروشنده کیف را برداشت و وسایلش را روی زمین خالی کرد و بعد گفت:
ـ وسایلتو بردار و برو گم شو مرتیکهی مزلف…
ـ حرف دهنت رو بفهم. کیفم رو بده والا زنگ میزنم به…
فروشنده کیف را به سمت در مغازه پرت کرد و کیف انگار که لاشهی جویده شدهی گورخری زخمی باشد، زیر پای چند مشتری لگدمال شد. فروشنده گفت:
ـ و الا چی؟ با این ریختت به کجا میخوای شیکایت کنی؟ تو خودت منکراتی هستی، زنگ بزنم سه سوت بردنت. اینجا کیفی جا نذاشتی. خرفهم شد؟ وسایلتو جمع کن و بزن به چاک. پشت سرتم نگاه نکن.
گیج و منگ به خودش نگاه کرد. وسایلش را با اکراه برداشت و ریخت توی کیسهای. یک لحظه چشم به هم زد. همهچیز دور سرش چرخید. به تیغی فکر کرد که میتوانست همه چیز را جابهجا کند. زن را. مرد را. زندگی را. به اینکه از شر بدنی که دوستش نداشت، خلاص بشود. اما مطمئن نبود که اگر زن بشود، اخراجش نکنند.
دبیر ریاضی مدرسهی پسرانه بود و کارش را دوست داشت. درآمدش اگر نبود، لابد باید میرفت کارتنخواب میشد. دوباره توی آینه خودش را نگاه کرد انگار که به غریبهای. شاید مردی است با زنی پنهان زیر پوستش که دلش میخواست مثل همهی زنها بنشیند، راه برود، بخندد. مثل همهی زنها لباس بپوشد. آرایش کند. غذا بخورد. پلک بزند. وقتی از دری وارد میشود، به این فکر نکند که از مردانه داخل بشود یا زنانه. وقتی کاغذی را پر میکند، سرگردان نشود که مربع زن را پر کند یا مرد. به مهمانی که میرود، به لباسهای زنانهاش دستی نکشد و به اجبار شلواری را انتخاب نکند که مات باشد و بلوزی که کاش قرمز یا صورتی باشد، اما نبود. دلش میخواست وسایل توی کیفش توی خود کیفش باشد. نمیتوانست زن را پنهان کند زیر پیراهن مردی بیمو که فرهاد صدایش میکردند و چاق بود و پوست سفید و شفافی داشت و با لپهای کمی سرخ و مژههایی بلند و برگشته، مدام سرش را پایین میانداخت. نمیدانست چرا همهی اتفاقهایی که برایش میافتاد، وارونه بود. مثل تمام رؤیاهایش که وارونه بودند. نمیدانست چرا کیفش دیگر بیهیچ دلیل خاصی مال خودش نبود و نمیدانست بهخاطر داشتن چنین کیفی چرا همهی خواستهها و رؤیاهایش نابود شده بودند. دیگر نمیتوانست زیپ کیفش را بکشد و دیوارههایش را لمس کند. کیفی که دوستش داشت. دارد. اما هیچکس نمیتوانست بفهمد چرا دوست داشتن یک کیف اینهمه میتواند اهمیت داشته باشد.