انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دو یادداشت دربارۀ کافکا

ایوان کلیما

ترجمۀ رضا میرچی

۱) داستان بی‌پایان فرانتس کافکا
درست نود سال پیش، شب قبل از سی‌امین سالروز تولدش، فرانتس کافکا در دفتر خاطرات شا می‌نویسد:

« گسترش و برتری بخشیدن بر وجود ازدواج.»
کمی بعد می نویسد:

«ولی احساس می‌کنم، هنگامی که نوشتن را کنار می‌گذارم، افکارم سنگین می‌شوند.»
شاید تنها معضلی که بیشتر از هرچیز بر زندگی کافکا تأثیرگذار بود، علاقه به تشکیل خانواده، ترس از تنهایی، و توجه به‌این امر بود ‌که بدون ازدواج و بدون فرزند زندگی ناکامل باقی می‌ماند؛ و همزمان، وحشت از پیوندی صمیمی با موجودی که ادعای تقسیم احساسات و وقت او راداشته باشد، و مانع از نوشتن‌اش شود.

بر آثار این نویسندۀ بزرگ تفسیرهای بسیاری نوشته‌اند که در اغلب موارد، مفهوم آن‌چه را که او نوشته تیره و تار کرده است. او انسانی بود که از عدم اطمینان در مورد معنای زندگی خود، از جمله نوشتن‌اش رنج می‌برد. فردی بود علاقه‌مند به‌این‌که در تمام کارهایش به کمال برسد، و چون باور داشت که هر کمال امری دست نیافتنی است، برایش سخت بود تا هر امری را در زندگی به پایان برساند.
نامزد کرد و چند هفته بعد نامزدی‌اش را بهم زد. سه رمان بزرگ را آغاز کرد، ولی هیچ یک را به اتمام نرساند. دفتر خاطرات او مملو از ایدخ‌هایی است که گاهی اوقات فقط شبیه فریادی هستند که چیزی را به دنبال ندارند. او انسانی ترسو، عجیب و غریب، و آن‌قدر سرگرم تناقضات درونی خود بود که به‌ندرت می‌توانست در مورد فرد دیگری به‌جز خودش بنویسد.

اما تناقضات او «وجودی» بودند، که به نوع خود از راه احساس انسان را به پوچی می‌رسانند. چون ترسِ همراه با کمرویی به او اجازه نمی‌داد تا در مورد خود به صرراحت صحبت کند (کاری که فقط در نامه‌هایش انجام می‌داد)، استعاره‌های شگفت‌انگیز را انتخاب می‌کرد:
«یوزف ک، که دادگاه ناشناسی او را برای سوء‌رفتار نامشخصی محاکمه می‌کند. نقشه‌بردار ک، هرچند که چیزی را اندازه‌گیری نمی‌کند، ولی در عوض با حالتی پرخاشگر می‌خواهد با مردی غیرقابل دسترس از قصری غیرقابل دسترس صحبت کند، و در زمانی که به او بخشش پیشنهاد می‌شود، به خاطر خستگی مطلق، خستگی از زندگی، قادر نیست حتی صدایی را که با او صحبت می‌کند بشنود.»
کافکا بیش از هرچیز دربارۀ خود و رنج‌هایش نوشت، ولی ابعاد استعاره‌هایش به نوشته‌های او ارزش همگانی و اعتبار کلی داده است.
و بی‌پایانی آن‌ها؟ در جهان چه چیزی به پایان رسیده است؟ در همۀ داستان‌های ادبی که پایانی دارند، نویسنده مستبدانه و با خشونت در جایی جریانشان را قطع کرده است. تنها پایان برای داستان زندگیِ انسان، مرگ است. این پایان را، تنها کافکا در داستان محاکمه نوشت؛ پایانی خونین و خشونت‌آمیز، زیرا که کافکا نویسندۀ قرن بیستم، قرنی دیوانه و خونین بود.

 

۲) فرانتس کافکا به عنوان کالای تبلیغاتی
یادداشت مترجم: چند روز پیش، طبق معمول، دوستم آقای پرویز دوائی را دیدم. کمی برافروخته به نظر آمد. خبر داشتم که ساعتی پیش با چند هم‌وطن توریست فرهنگی در پراگ ملاقاتی داشته، حدس زدم که مشکل بایستی از آن‌جا باشد. لحظه‌ای بعد ایشان گله‌مندی‌اش را چنین بازگو کرد: «….. جوانی بسیار خوش‌رو و باادب از من خواست که او را سر قبر کافکا ببرم. هرچه دلیل و برهان آوردم که جاها و راه‌های دیگری هم هست تا بشود به کافکا علاقه نشان داد، ولی او بر درخواست خود پافشاری ‌کرد. چون این نوع تقاضا برایم تازگی نداشت، چند نوشتۀ شناخته شدۀ کافکا را نام بردم و از او پرسیدم کدام را خواندی؟ صادقانه گفت هیچ‌کدام».
حرف ایشان که به‌این‌جا رسید خودم را کمی جمع و جور کردم. چیزی نگفتم، چون چند سال پیش من هم از آقای کافکا سوءاستفاده کرده بودم. جریان از این قرار بود که سرپرستی یک نشست علمی در زمینۀ صنعت انرژی هسته‌ای را به عهده داشتم. همکاران خبر دادند که تمام برنامه‌ها طراحی و زمان‌بندی شده، فقط یک بعدازظهر خالی دارند که نمی‌دانند با چه پر کنند. با این‌که به موفقیت خود اطمینان نداشتم (شرکت‌کنندگان اروپایی بودند) پیشهناد کردم که یک بازدید از قبر کافکا بگذارند. اجرای این برنامه چندان مشکل نبود، چون قبرستان یهودیان تا محل برگزاری کنفرانس سیصد یا چهارصد متر بیشتر فاصله نداشت. برنامه اجرا شد و چندین بار از طرف شرکت‌کنندگان مورد تعریف و تمجید قرار گرفتیم.
حالا روایت آقای ایوان کلیما که از ماجرای کافکا به عنوان «برنامه‌ای سرگرم‌کننده» یاد می‌کند و نیز افرادی که قصد دارند از قِبَل کافکا خودبزرگ‌نمایی کنند.
*
لحظه‌ای که در متروی پراگ نگاهم به پوستر مرد جوانی خوش‌چهره افتاد، تعجب کردم، چون آن مرد به طور باورنکردنی به فرانتس کافکا شباهت داشت. اگرچه اصولاً پوستر و تبلیغات را نادیده می‌گیرم، ولی نزدیک‌تر رفتم تا ببینم چه کسی بر روی آن پوستر هست. و در کمال ناباوری، دریافتم که تصویر واقعاً فرانتس کافکا است، و طراح پوستر از جمله‌ای از او برای تبلیغی در کل بی‌ضرر استفاده کرده بود.
چون خیلی پیش‌ترها نقدی و نمایشنامه‌ای دربارۀ کافکا نوشته‌ام، دو سال پیش دو تی‌شرت متفاوت که تصویر کافکا برآن‌ها کشیده شده بود از خارج برای من آوردند (بعدها نوع مشابه آن را در پراگ می‌شد خرید). همچنین از آلمان تمبری دریافت کردم که بر آن امضای فرانتس کافکا بر زمینۀ تصویر قصر پراگ نقش بسته بود. در حالی که تمبر شیئی باوقار است، و در کل هیچ هنرمند سرشناس، سیاستمدار و یا جهانگردی (مانند هر حیوان، گل، قلعه و یا قارچ) نمی‌تواند از آمدنش بر روی تمبر اجتناب کند. نفرت دارم از تصویر شخصیت‌های برجسته بر روی تی‌شرت، لیوان، بشقاب و سوغاتی‌های مشابه. گرچه در تضاد با هیچ قانونی، به‌جز قوانین حاکم بر سلیقۀ خوب، نیستند. فقط کمی زمان لازم است تا فرانتس کافکا یا بدریخ اسمتان (Bedřich Smetana) بر تابلو تبلیغاتی ظاهر شوند و خمیرریش یا کفش‌های آلاپلنگی را توصیه کنند.
کافکا احتمالاً قابل توجه‌ترین نویسنده‌ای است که در پراگ متولد شده، زیسته و اثر ایجاد کرده است. در عین حال که انسان بسیار قانعی بود، فردی بسیار خاص هم بود؛ انسانی نخبه، مسئول در برابر زندگی و همچنین سختگیر در خلق آثارش. نمی‌دانم چه می‌گفت اگر تصویر چهرۀ خود را در وسایل حمل و نقل عمومی مشاهده می‌کرد. هرگز نخواهیم فهمید، پس چندان مهم نیست.
کافکا نویسنده‌ای است پیچیده و درک آثارش برای خواننده بسیار دشوار. امروزه که بسیاری از مردم با رسانه‌های بی‌محتوا و یا پخش مستقیم رویدادهای ورزشی زندگی می‌کنند، شک دارم تا به حال کافکا را خوانده باشند، چه رسد به آن که ‌این آثار را درک کنند.
به وجهی متناقض و در عین حال به‌وضوح، به جای فهم آثار کافکا، نوعی نماد نازل برای جایگزینی رواج یافته است: حضور نویسنده در آگهی و یا تصویر او روی تی‌شرت.
مردم فکر می‌کنند که با این کار احترام‌شان را به بزرگان آشکار می‌سازند. به نظر من، آن‌ها در واقع بی‌احترامی و جهل خود را نشان می‌دهند. کسی که کافکا را خوانده باشد، هرگز تی‌شرتی با تصویر کلّۀ او را به تن نمی‌کند.