دنیل اَبی۱ کف آشپزخانه چمباتمه زده بود، پیکر بزرگ او جلوی آفتاب دم غروب را که از پنجرهی پشت سرش میتابید گرفته و روی همسرش سایه انداخته بود. او حرکتی را حس کرد و سرش را برگرداند.
زن برادر همسرش، لیا جنسن۲ در چهار چوب در میخکوب ایستاده و چشمان و دهانش از شوک باز مانده بود.
نوشتههای مرتبط
دنیل هینی کشید و مخلوط حال به هم زن بوی عطر و خون و آدرنالین را در گلویش احساس کرد. چاقو از دستش رها شد و ترق تروق کنان به زمین افتاد.
دنیل در همان حال که دستش را مستاصل روی زخم میفشرد تا جلوی خونریزی را بگیرد فریاد کشید: “همینطوری آنجا نگاه نکن زنگ بزن آمبولانس”
صدای خرخری از عمق سینهی همسرش به گوش رسید.
لیا همچنان خشک شده در چهارچوب در ایستاده بود. دنیل که بلوزش آغشته به خون همسرش بود از جا پرید و برای رسیدن به تلفن با تنه ای لیا را از سر راهش برداشت.
“خدمات اورژانس. به چه خدماتی نیاز دارید؟ پلیس؟ آتشنشانی؟ آمبولانس؟”
دنیل روی زانوهایش افتاد. همینطور که خون شکم همسرش جذب پاچههای شلوارش میشد جواب داد: “آمبولانس”
اپراتور او را وصل کرد. چند لحظهی بعد او بدون هیچ توقف برای اینکه نفسی تازه کند نام و آدرسش را گفت. “عجله کنین”
“لطفا گوشی رو قطع نکنید قربان آمبولانس در راهه. اسم همسرتون چیه؟”
“کریستین.۳ کریستین اَبی”
“بهم بگید کریستین هوشیاره یا نه؟!”
دنیل سرش را تکان داد: “نه”. خون از زیر دستش چکید.
“نفس میکشه؟! حواستون به من باشه قربان”.
دنیل خم شد و گوشش را کنار دهان او قرار داد. تنها صدایی که میشنید صدای خونی بود که به گوش خودش پمپاژ میشد. “نمیدونم”
“نبضی احساس میکنید؟ از سر انگشتاتون استفاده کنید. لطفا انگشتاتون را روی شیارهای دو طرف نای روی گردنش قرار بدید”.
انگشتانش در برابر پوست عرق کردهی کریستین بسیار گرم به نظر میرسید. فقط پرشی ضعیف حس کرد.
“نبضش خیلی ضعیفه”. صدایش جدی شد. “پس این آمبولانس چی شد؟” صدای آژیری که نزدیک میشد جواب سوالش را داد.
“وای خدای من ….ای وای خدا…….خدایا….” لیا تازه صدایش درآمده بود البته هنوز نتوانسته بود از جایش جم بخورد”چقدر خون!!! چقدر خون!!!”
دو مرد پیراپزشک۴ که یکی بلندتر و مسن تر از دیگری بود و از سنگینی کیفها و وسایلشان خمیده شده بودند لیا را کنار زدند و وارد آشپزخانهای شدند که حالا به هم ریخته شده بود. دنیل برخواست و به گوشه رفت.
مرد مسنتر دستکشهایی آبی به دست کرد و روی کریستین خم شد.
“میتونید بگید چه اتفاقی افتاده؟”
دنیل من من کنان گفت: “نمی.. دونم…همینجوری…پیداش کردم.”
آن دو سریع دست به کار شدند. فرد مسنتر روی تنفس و فشار خون متمرکز بود و دیگری روی زخم کوهی از گاز پانسمانهای چند لایه قرار داد. بدون معطلی بیمارشان را روی برانکار گذاشتند و او را سریع بیرون بردند.
نگاه خیرهی لیا مبهوت موزاییکهای خونی کف شده بود که قبلا رنگ شیری داشتند. هنوز قدرت حرکت پیدا نکرده بود و دنیل که با خود کلنجار میرفت تا مغلوب وسوسهی تکان دادن لیا نشود سوییچ ماشینش را قاپید و به سمت وانتش که پشت مینی کوپر همسرش پارک شده بود دوید. لیا کجا پارک کرده بود؟
صبر نکرد تا این موضوع را بفهمد. وقتی با سرعت بالا دنده عقب وارد خیابان شد چیزی نمانده بود با نوجوان دوچرخه سواری تصادف کند. با یک نفس هم ناسزایی گفت و هم معذرت خواهی کرد گرچه به نظر نمیرسید دوچرخه سوار هیچکدام را شنیده باشد.
ساعت اوج شلوغی احتمال همزمان با آمبولانس به بیمارستان رسیدن را به صفر میرساند ولی خیلی هم عقب نیفتاده بود.
او ترمز محکمی کرد و از وانتش بیرون پرید.
مردی که یونیفرم پوشیده بود و عینک آفتابی به چشم داشت فریاد زد: “آهای رفیق اونجا نمیشه پارک کنی.”
ولی وقتی ناگهانی لباس خون آلود دنیل را دید حرفش را قورت داد شاید هم به خاطر نگاه دیوانه وارچشمهایش بود. حالا دلیل هرچه که بود برای دنیل اهمیتی نداشت.
داخل بیمارستان خبر گرفتن از وضعیت همسرش خیلی سختتر از چیزی بود که به ذهن میرسید. تمام حرفی که زدند این بود که در اتاق عمل است و بعد هم او را به اتاق انتظار راهنمایی کردند.
اتاق انتظار اتاقی بیپنجره با دیوارهایی سبز بود که بوی ضدعفونیکنندهی امید و ترس میداد. فضایی درمانگاهی و سرد. روی دو تا از صندلیها زوج جوانی به هم چسبیده بودند و مرد در گوش زن چیزی زمزمه میکرد. دنیل روی صندلی وانیلی رنگی نشست و از روی میز کنارش مجلهای برداشت. با هر تیک ثانیه شمار کلمات و تصاویر مجله محوتر میشدند.
از جا برخواست، شروع به قدم زدن در اتاق کرد و از سرما به بازوهایش دست میکشید. در باز شد. لیا از نفس افتاده و رنگ و رو پریده به داخل اتاق دوید. خون روی تی شرتش مانند طرح لباسهای ترسناک شده بود. آن زوج جوان همان نگاه متعجبی را به او انداختند که وقتی ابتدا دنیل وارد اتاق شد به وی انداخته بودند. در حالیکه دستانش را به نشانهی تعجب بالا برده بود و لب پایینش میلرزید، مستقیم به سمت دنیل رفت. او کمی خود را کنار کشید فکر لمس کردن لیا هم برایش غیر قابل تحمل بود. همین مسئله باعث شده بود کار به آنجا بکشد.
زبانش گرفت و نگاه خیرهاش را تنگ کرد :”به چیزی که میخواستی رسیدی!”
“زنک راجع به چی حرف میزنی؟”
“خودت میدونی راجع به چی حرف میزنم.”
دنیل دست به سینه ایستاد :”ببخشید… ولی نمیدونم. باید خودت بگی.”
لیا به او زل زد ولی حرفی نزد.
دنیل رویش را برگرداند و به سمت دیگر اتاق رفت و مجلهی دیگری برداشت. نه به خاطر اینکه مجلهی” خانهها و باغچههای بهتر” که چاپ سال قبل بود برایش جذابیت داشت، بلکه به این خاطر که در آن صورت مجبور نبود به لیا نگاه کند. آرزو میکرد که ای کاش هیچوقت چشمش به او نیفتاده بود. آرزوی ناممکنی بود زیرا که او همسر برادر کریستین بود.
زنی فربه که چهرهای مادرگونه و موهای فرفری داشت وارد اتاق انتظار شد. “آقای اَبی؟”
دنیل و لیا از دو طرف مخالف اتاق همزمان جلو آمدند. آن زن خودش را معرفی کرد. ولی قبل از اینکه حرفش تمام شود نامش به فراموشی سپرده شده بود. او از دنیل خواست که وی را همراهی کند. دنیل کورکورانه راه افتاد آن هم بدون توجه به اینکه لیا دو قدم پشت او به دنبالش میآمد. دنیل از چهرهی زن متوجه شده بود که خبر خوبی ندارد.
او آنها را به سوی اتاقی کوچکتر و همچنان بدون پنجره راهنمایی کرد. اتاق با کاغذ دیواری مخمل خوابدار و فرش کرکی آراسته شده بود گویی ایدهی طراح داخلی خانهای درمحیط بیمارستان اجرا شده بود یا چنین چیزی بوده یا قصدشان ساختن سلولی عایق صدا بوده. رنگها و روشنایی در آنجا کم بود و کمی عطر گل رز به مشام میرسید.
دنیل خود را روی نزدیکترین صندلی چرمی پشت بلند پهن کرد. لیا روی دستهی مبل کنار آن نشست. آنها منتظر شدند.
زن روی چهارپایهای نشست که خودش را تا سطح آنان پایین آورد. کف دستانش را طوری به هم چسباند که انگار میخواست طلب بخشش کند، لبش را تر کرد و گفت: “جراحان هرکاری از دستشان بر میآمد انجام دادند ولی متاسفانه باید به شما اطلاع بدم که کریستین هوشیاریش را به دست نیاورد.”
مُرد؟
بغض لیا در کنار او ترکید و با دستش به تیشرت وی چنگ زد.
کریستین مُرده بود. برای همیشه.
دنیل هیچ احساسی نداشت گویی به طریقی خبر مرگ همسرش تمام احساساتش را منجمد ساخته بود. کلمهی پلیس ناگهان از جایی به گوشش رسید. “ببخشید؟”
زن نفسش را داخل داد و لبانش را روی هم فشرد. “به خاطر نوع زخمهای همسر شما بیمارستان از لحاظ قانونی ملزم ست که پلیس را مطلع کند. درخواست کردند که شما فعلا در بیمارستان بمانید.”
دنیل سرش را تکان داد و گفت: “البته…”
لیا نالهی دیگری سر داد. دنیل با حالتی غیر صمیمی آهسته ضربهای روی دست لیا که به بازویش آویزان بود زد.
به محض اینکه زن اتاق را ترک کرد او لیا را کنار زد و گفت: “خیال برت نداره. هیچوقت همچین اتفاقی نمیافته.” گاهی برای لطف به دیگران باید سنگدل بود.
لیا که زیر چشمانش ریمل پس داده و سیاه شده بود به او زل زد و گفت: “ما که با هم خیلی خوب بودیم.”
“تو رو به خدا لیا! همین الان زنم مُرد. کشتنش…” کمی مکث کرد و دستانش را روی سرش گذاشت: “اونوقت تو…؟”
قبل از اینکه لیا فرصت جواب دادن پیدا کند کسی در اتاق را زد. زنی آسیایی وارد شد که کت وشلواری تیره به تن داشت و موهایش را پایین گردنش دم اسبی کرده بود و همراه وی مردی بسیار قد بلندتر و چهارشانهتر که او نیز کت و شلوار به تن داشت داخل شد. زن دستش را دراز کرد :”آقای اَبی من کارآگاه گروهبان۵ آدرین تیو۶ هستم و ایشون هم همکارم کارآگاه پاسبان۷ گرنت مَسترز۸. بابت فوت همسرتون تسلیت میگم.” سپس نگاهی به لیا انداخت. او گفت: “لیا جنسن هستم. زن برادرکریستین بودم.”
کارآگاه تیو ابتدا برای دنیل و سپس برای لیا سرتکان داد و گفت: “آقای اَبی و خانوم جنسن از اینکه موافقت کردید با ما صحبت کنید متشکرم. ای کاش میشد تو موقعیت بهتری همدیگر رو ملاقات کنیم.”
کارآگاه مَسترزچیزی را سریع در دفترش یادداشت کرد.
“مرگ کریستین اَبی قتل تلقی میشه. قبل از اینکه بیمارستان را ترک کنید ما لباسهایی که تنتون بوده از جمله کفشهاتونو لازم داریم. اگر ممکنه با کارآگاه مَسترز تشریف ببرید تا ترتیب کارها را بدهند.”
هنگامی که دنیل وارد راهرو شد لیا را دید که از در آن طرف سالن خارج شد. نتوانست چهرهاش را بخواند گویی لیا در خودش غرق شده و کرکرههای ذهنش را پایین کشیده بود و صورتش به سفیدی کاورهای چروکی بود که پوشیده بودند.
کارآگاهان آنها را به سمت دو ماشین گشت که منتظر بودند همراهی کردند. دنیل با خود فکر کرد که برای فهمیدن دلیلش نیازی به تیزهوش بودن نیست.
لیا با صدایی بی روح و یواش گفت: “الان ما بازداشتیم؟”
“خیر ولی ممنون میشیم اگر برای کمک به تحقیقاتمون با ما به ادارهی پلیس تشریف بیارید.”
“فکر میکنید چهقدر طول بکشه؟”
“امیدواریم که زیاد طول نکشه.” کارآگاه تیو در ماشین را باز کرد و دستش را روی سر لیا گذاشت تا او را روی صندلی عقب پاترول بنشاند. دنیل در صندلی عقب ماشینی دیگر نشست و به صحت حرف کارآگاه تیو شک داشت.
به محض ورود به ادارهی پلیس افسری با یونیفرم او را به سمت اتاق بازجویی راهنمایی کرد.
همه چیز خاکستری بود از موکت گرفته تا دیوارها و میز پلاستیکی. حتی هوا هم یک بوی خاکستری میداد. انعکاس صدای پلیسهای بیشماری که مشغول بازجویی بودند در چهاردیواری پیچیده بود. آهی کشید. تشنه بود.
او که به حال خود رها شده بود شروع به قدم زدن در اتاق کرد و آرزو میکرد گوشیاش همراهش بود. گرچه اگر هم بود هیچ ایدهای نداشت که به چه کسی زنگ بزند. کریستین، معلم سرزندهای که عاشقش شده بود و ۸سال پیش با او ازدواج کرده بود، حال برای همیشه وی را ترک کرده بود. او دیگر هیچوقت صدایش را نمیشنید.
و بعد از رفتاری که با ملیسا داشت بعید بود بخواهد دوباره با او هم کلام شود. ولی هرچه باشد ملیسا بود که حرف آخر را زده بود: یا او یا همسرش. لعنت به این حرف.
او روی یکی از صندلیهای دور استیل افتاد و آرنجش را روی میز قرار داد و با شستش گیجگاهش را ماساژ داد. دیگر هیچگاه زندگیاش مانند قبل نمیشد.
در باز شد و آن دو کارآگاه وارد شدند .کارآگاه تیو روی صندلی رو به روی او نشست و گفت: “ببخشید معطل شدید.”
دنیل هیچ پاسخی نداد. چه میتوانست بگوید؟ اشکال نداره فعلا کار مهمتری ندارم؟!
“ما درک میکنیم که الان برای شما موقعیت مناسبی نیست ولی مهمه که بفهمیم چه اتفاقی افتاده”. کارآگاه تیو به یادداشتهایش نگاهی انداخت و ادامه داد: “لطفا از ابتدای روز که بیدار شدید شروع کنید و برایمان توضیح بدید.”
نفس عمیقی کشید و افکارش را متمرکز کرد. “صبحانه خوردم و مثل همیشه رفتم سر کار.”
“چه ساعتی؟”
“ساعت شش و ربع از خانه رفتم.”
“کریستین کجا بود؟”
“هنوز خواب بود. اون نمیره… اون قبل از ساعت ۸ نمیرفت سر کار. ”
“در طول روز شما با کریستین تماسی نداشتید؟”
“نه” میتوانست دروغ بگوید ولی میدانست که تماسها را بررسی میکنند.
“غیر عادیه که تماس نداشتید؟”
“نه هر دوتامون سر کار مشغلهمون زیاد بود.” این همهی حقیقت نبود ولی نزدیک به آن بود.
او که خودکارش آماده به نوشتن بود پرسید: “و چه ساعتی محل کارتون رو ترک کردید؟”
“چند دقیقهای بعد از ساعت چهار. رفتم بنزین زدم و ساعت چهار و نیم رسیدم خانه”
“متوجه چیز غیر عادی ای نشدید؟ هر چی، حتی اگرفکر میکنید خیلی کم اهمیته.”
سرش را تکان داد و گفت: “نه تا بعد از اینکه رفتم تو و دیدم… ” چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت.
“چهطوری وارد خونه شدید؟”
ابروهایش را در هم کشید و گفت: “از دودکش!”
“از در اصلی وارد شدید یا ازدر پشتی؟”
“در پشتی.”
“با کلید وارد شدید؟”
“نه در قفل نبود.”
“همسرتون همیشه در پشتی رو باز میذاشت؟”
دنیل بیشتر در صندلیاش فرو رفت و گفت: “در طول روز و وقتایی خونه بود بله.”
“پس هرکسی میتونسته بیخبر وارد خونه بشه؟”
با لحنی تمسخرآمیز نسبت به سوالهای پیش پا افتاده گفت: “اگه شما میگید حتما همینطوره.”
“آیا به دنبال عدالت برای همسرتون نیستید؟”
دنیل نفس عمیقی کشید و روی صندلیاش جا به جا شد و پرسید: “این دیگه چه سوالیه؟”
“وقتی وارد آشپزخانه شدید چی دیدید؟”
سر بینیاش را با دستش گرفت و لحظهای صبر کرد تا خودش را جمع و جور کند و گفت: “کریستین غرق در خون به پشت افتاده بود.” صدایش شکست و ادامه داد: “یه چاقو تو سینش بود.”
“هوشیار بود؟ چیزی نگفت؟”
سرش را به علامت منفی تکان داد زیرا که دیگر قادر به حرف زدن نبود.
“اگه کمکی میکنه میتونیم چند دقیقه بهتون فرصت بدیم.”
ولی او به بیشتر از چند دقیقه نیاز داشت. او نیاز داشت که از آنجا خارج شود. “نه اگه ممکنه میخوام سریعتر تمومش کنیم.”
کارآگاه تیو سرش را به نشانهی درک کردن تکان داد. “آیا چیزی ندیدید یا صدایی نشنیدید که حس کنید کس دیگهای داخل خونهست؟”
“نه…” سکوت کرد. “چرا لیا جنسن اونجا بود.” البته نمیدانست برای چه مدتی آنجا بوده.
“آیا زیاد به منزلتون میاد؟”
خیلی زیاد. “گه گاهی. اون همسر برادر کریستین بود.”
“بود؟”
“برادرش شش سال پیش توی یه حادثهی قایقرانی مُرد.”
کارآگاه استوارکه ساکت بود زیر لب غرغری کرد و با شتاب چیزی نوشت.
“راجع به رابطهتون با ملیسا پاسکال۹ بهم بگید.”
ابروی راست دنیل پرید. “بله؟؟”
پوزخندی گوشهی لب خانوم کارآگاه نشست. “ما شواهد خودمونرو داریم که نشون میده شما و خانوم پاسکال رابطهی صمیمانهای دارید.”
“من نمیدونم این اطلاعات رو از کجا آوردین ولی اون قضیه بیشتر از سه ماهه که تموم شده.”
“چه کسی تمومش کرد؟”
دو تا از انگشتانش را روی پرش عصبی بالای ابرویش قرار داد. او به یاد آورد و آرزو میکرد میتوانست همهی کارهایی که انجام داده را عوض کند. “چه اهمیتی داره؟ هیچکدام این قضایا به اون ربطی نداره.”
“آقای اَبی لطفا جواب سوال رو بدید.”
شانهاش را یک وری بالا انداخت و گفت: “من تمومش کردم خب!”
“برخوردش نسبت به این جدایی چه جوری بود؟”
“فکر میکنی چه جوری برخورد کرد؟”
سکوت شد و نگاه خیرهی خانوم کارآگاه بیش از حد طولانی شد.
“ناراحت بود. ازم خواست که کریستین رو ترک کنم ولی نمیتونستم همچین کاری بکنم.”
کارآگاهی که یادداشت برمیداشت زیر لب نفسش را بیرون داد و گفت: “چه شرافتمندانه.”
“چرا همسرترو کشتی؟”
دنیل طوری از روی صندلیاش پرید که گویی زیر صندلیاش آتش روشن کرده باشند. “چی گف…؟”
پلیس مرد بالا سرش ایستاد. برای مردی به این درشتی سرعت بالایی داشت. دنیل همان کاری که از او خواسته بودند را انجام داد: “مَن. زَنم. رو. نَکشتم.”
خانوم کارآگاه گویی که به یادداشتهایش نگاه میاندازد گفت: “بنا به گفتههای خانوم جنسن شما و کریستین بحث میکردید بعد چاقورو از میز آشپزخانه برداشتی و پشت هم به او چاقو زدی. حداقل چهار بار.”
“این دروغه.” و دروغ هم بود. “من همچین کاری نکردم.”
“چرا لیا باید به پلیس دروغ بگه؟”
“که برای من پاپوش درست کنه.”
“برای چی همچین کاری بکنه؟”
“من یکمی زیاده روی کردم تو… ” حرفش را قورت داد. همینطور که فکر میکرد چهگونه حرفش را بزند بزاق در دهانش خشک میشد. “او به من علاقمند بود.”
خانوم کارآگاه کمی ابرویش را به علامت سوال بالا برد.
دنیل به جلو خم شد، کف دستانش را جلو آورد و گفت: “اگه گوشیمو بدید ایمیلهاشو نشونتون میدم”. آه آرومی کشید و حالا خدا رو شکر میکرد که خلاف غریزهاش عمل کرده بود و چرت و پرتهای آن زن متوهم را پاک نکرده بود.
پلیسها نگاهی به هم انداختند.
“پس لیا چی دید؟”
“در من؟”
عضلهای در فک خانوم کارآگاه منقبض شد. “اگر لیا ندیده که داشتی به همسرت چاقو میزدی پس چی دیده؟”
“خودتون چه فکری میکنین؟مسلما منو در حالی که سعی میکردم زنمو نجات بدم دیده.”
“چه جوری؟”
چشمانش را بست و دوباره دستش را به زیر بینیاش کشید.” چاقو.من چاقو رو کشیدم بیرون.”
“که دوباره بهش چاقو بزنید؟”
چشمانش بیرون زد.” نه.”
“هر آدم عاقلی میدونه که نباید چاقو رو بیرون کشید.”
دنیل اخم کرد.
“بی خیال آقای اَبی نگو نمیدونستی بیرون کشیدن چاقو باعث از دست رفتن خون بیشتری میشه.”
دنیل من من کنان گفت:” مغزم کار نمیکرد . با دستش سعی میکرد بیرون بکشدش. میخواستم کمکش کنم.”
“پس به هوش بوده؟”
سرش را تکان داد و گفت: “نه. یا حداقل نه اونجوری که بفهمه اطرافش چه خبره.”
“پس اینکه سعی میکرده چاقو رو بکشه بیرون رو چه جوری توجیه میکنین؟”
خلط راه گلویش را بسته بود.گفت: “واکنش غیر ارادی؟”
“از من میپرسید؟”
“نه.”
بازجویی مانند حلقهی گردی شده بود که تا بینهایت ادامه پیدا کرده بود و کار به جایی نمیبرد تا آخرش که دیگر کاری کردند به نام خودش هم شک کند. بعد از مدتی که به نظر ساعتها میرسید خانوم کارآگاه وقت استراحت اعلام کرد. وقتی که بلند شد تا اتاق را ترک کند دنیل گفت: “آهای من تنها کسی نیستم که خون به گردنمه.”
دنیل خودش را روی میز انداخت و دستانش راروی سرش گذاشت. میز در برابر گونه اش بسیار سرد مینمود و بوی مواد ضدعفونی کننده میداد. هر آنچه لیا فکر میکرده دیده او نبوده که پشت هم به کریستین چاقو میزده. آیا زن برادر همسرش آنقدری از او انزجار داشت که حاضر بود به خاطرش قسم دروغ بخورد؟ شاید هم پلیس فقط برای اینکه از او اعتراف بگیرد چنین چیزی گفته بود.
غرغر کرد و عطشش برای نوشیدنی بیشتر شده بود و آن بطری آبی که برایش گذاشته بودند هم فایدهای نداشت. او نیاز به فرصت و فضا داشت تا برای از دست رفتن عروس عزیزش سوگواری کند. الان همسرش روی تخت مرده شوی خانهای دراز کشیده بود آن وقت او باید در اتاق بازجویی حبس میبود. اصلا درست نبود.
صدای لیا آمد:” نه نه اشتباه متوجه شدید.”
صداهای بیشتری آمد. هیچکدام را متوجه نشد. صدای بسته شدن در آمد.
سپس همه جا ساکت شد.
از جا برخاست. قبل از اینکه به در برسد در باز شد.
خانم کارآگاه گفت: “متاسفم که معطل شدید.” سپس به کناری ایستاد تا او بتواند رد شود و گفت: “آزادید که برید.”
“همین؟ نمیخواید بگید چه اتفاقی برای لیا افتاد؟ این دیوارها عایق صدا نیستند در جریان که هستید؟”
کارآگاه او را به داخل اتاق راند و در را بست. “ما خانوم جنسن رو به اتهام قتل همسرتون بازداشت کردیم.”
فکش باز مانده بود و مغزش پاسخگو نبود.
“طبق شواهد مقدماتی همسر شما بر اثر ضربه چاقویی که به قسمت بالایی شکمش وارد شده آن را سوراخ کرده و به کبدش رسیده همین هم باعث خونریزی شدید و نهایتا مرگ او شده. برخلاف ادعاهای خانوم جنسن هیچ جراحت دیگهای روی بدن همسر شما نبوده. همچنین خون همسرتون روی لباس و پوستش بوده.”
“روی تن و لباس من هم بود.” برای چی همچین حرفی زد؟
“بله ولی ادعاهای شما با مدارک همخوانی داره.”
سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد و گفت:”متشکرم کارآگاه تیو.” شگفتآور است که چهگونه بازداشت نشدن به خاطر قتل همسرت میتواند حافظهی آدم را در به یاد آوردن نامها تقویت کند.
بیرون، روز دیگر پردههایش را کشیده بود. اما آسفالت هنوز به خاطر حرارت روز گرم بود. گروهی از مردان پر سر و صدا از کافهای در انتهای خیابان بیرون آمدند. به کافه رفت. لب خشکش را تر کرد. سرش را به زیر انداخت و با خستگی به سمت نور و سروصدای کافه راه افتاد.
کافهای که چندی بعد متوجه شد جای مناسبی نیست. البته برایش اهمیتی هم نداشت. خواستههایش ساده بودند: یکی دو تا نوشیدنی و خوشحالی به مناسبت آزادیاش و در آخر خداحافظی با زنی که روزی عشق زندگیاش بود البته تا دو سال بعد از ازدواجشان چون بعد از آن کریستین شروع به انتقاد از کوچکترین کارهای او کرده بود. هر کاری که او انجام میداد از نظرش ایراد داشت.
لیا وقتی به پلیس گفت که او و کریستین مشاجره میکردند دروغ نگفته بود ولی او مطمئن بود که لیا شاهدش نبوده. آن قسمتی که لیا گفته بود دنیل پشت سر هم به او چاقو زده کارش را خراب کرد. او فقط یک بار چاقو زده بود.
بخت با دنیل یار بوده زیرا وقتی از کنار لیا رد شد تا تلفن را بردارد خون کریستین به لباس و پوست لیا منتقل شده بود. لیا نتوانسته بود به پلیس توضیح دهد آن خون از کجا آمده. هم این هم آن دروغی که راجع به شاهد صحنهی قتل بودن گفته بود برای پلیس کافی بود تا حکم را صادر کند. لیوانش را بالا برد و لبخندی زد: “یک سنگ و دو پرنده.”
نویسنده ویکی تایلی و برگردان سیده نگین محجوب است و مطلب در چارچوب همکاری آزما با انسان شناسی و فرهنگ بازنشر می شود.