انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دورکیم فیلسوف (۳)

دورکیم در مطلب حاضر پی جوی آنست که نسبت میان فلسفه و علوم را روشن کند. بدین منظور ابتدا میان دو نوع علم (ریاضی و فیزیکی) تمایز قایل می‌شود؛ هرچند هدف هر دو این علوم، تبیین است، اما یکی (ریاضی) از طریق قانون اینهمانی و دیگری به وسیله قانون علیت عمل می‌کند. بنابر استدلال دورکیم، فلسفه نیز در شمار علوم است. اما همانطور که خواهیم دید، بیشتر از قماش علوم فیزیکی است تا علوم ریاضی. در بین این علوم نیز فلسفه ـ به واسطه موضوعش ـ کلی‌ترین علم محسوب می‌شود.

علم و فلسفه

غالباً پرسیده می‌شود که آیا فلسفه علم است؛ در این صورت تا چه اندازه چنین است و چه روابطی میان فلسفه و دیگر علوم وجود دارد؟ برای رسیدن به پاسخ این پرسشها، باید علم را تعریف کنیم. نخستین مطلبی که در هنگام اندیشیدن به علم در ذهن ما تداعی می‌شود، نظامی از شناخت است. اما این نظام خصوصیاتی ویژه دارد. برای تعیین این خصوصیات اجازه بدهید هدف علم را بررسی کنیم؛ علم عملاً دو هدف را دنبال می‌کند: باید نیازی از ذهن را ارضا کند و زندگی انسانها را بهبود بخشد. این نیاز ذهن، غریزه کنجکاوی است، یعنی میل به شناختن. اما در نهایت، علم همواره ـ اگر نه به عنوان غایت صریحش، دست کم به عنوان پیامدش ـ بهبود شرایط مادی وجود را به خاطر پیشرفتها خواهد داشت و حتی در موضوعات نظری نیز غالباً به بهبودی در زندگی بشری منجر می‌شود. علم این دو هدف را با ابزاری واحد به دست می‌آورد، یعنی تبیین. غریزه کنجکاوی، به واسطه تبیین به کاملترین و مطلوبترین نحو ممکن ارضا می‌شود. دانستن این نکته که در یک مورد مفروض چه مطالبی وجود دارد، بلافاصله به ما لذت می‌بخشد، اما دانستن این نکته که چرا مطالب مذکور وجود دارد ـ یعنی در واقع فهم آنها ـ نوعی خرسندی والاتر را فراهم می‌آورد. باید علم را چالشی میان هوش و چیزها بدانیم. ارضا یا رنج هوش به این نکته بستگی دارد که پیروز می‌شود یا شکست می‌خورد. هوش هنگامی بیش از همه سعادتمند خواهد بود که موضوع طالعه خویش را به تمامی فراچنگ آرد، بفهمد و به تعبیری، از آنِ خود کند. این امر آرمان تبیین است. بدینسان بهترین راه برای آنکه غریزه کنجکاوی را ارضا کنیم، تبیین چیزهاست. این امر بهترین راه برای رسیدن به دومین هدف علم نیز هست: یعنی بهبود زندگی. اگر واقعاً ماهیت چیزی را بدانیم، نسبت به وقتی که صرفاً می‌دانیم وجود دارد، استفاده بهتری از آن خواهیم داشت. برای مثال، قوانین حرارت برای ما به خوبی شناخته شده‌اند. بنابراین توانسته‌ایم استفاده بسیار مطلوبی از حرارت داشته باشیم. اما درباره قوانین الکتریسیته در جهل به سر می‌برده‌ایم و به همین دلیل استفاده ما از آن تقریباً به تمامی آزمایشی بوده است. از آنجا که بهترین راه علم برای دستیابی به اهدافش تبیین است، می‌توانیم تبیین را هدف علم بدانیم.

اما علم می‌تواند دو شکل متفاوت به خود بگیرد. در نتیجه دو شیوه متفاوت برای تبیین چیزها وجود دارد. ریاضیدانان از طریق برهان تبیین می‌کنند. یعنی نشان می‌دهند قضیه‌ای که بناست اثبات شود، در قضیه‌ای دیگر که پیشتر ثابت شده، مندرج است، به گونه‌ای که بیان یکی از آنها به منزله بیان دیگری است و به طور خلاصه، این دو با هم یکسان هستند. به عبارت دیگر اثبات چیزی از حیث ریاضی، برقراری نسبت اینهمانی است میان آنچه شناخته شده است و آنچه جستجو می‌شود.
بنابراین می‌توانیم بگوییم ریاضیدانان بوسیله روابط اینهمانی تبیین می‌کنند. برای مثال ایشان چگونه نشان می‌دهند که [مجموع] سه زاویه مثلث برابر دو قائمه است؟ بوسیله اثبات این مطلب:

۱- زوایای متبادل داخلی و متناظر مثلث با هم برابرند؛ و

۲- مجموع زوایایی که در دو طرف رأس یک زاویه قائمه تشکیل می‌شوند، با دو زاویه قائمه برابر است؛ و
۳- این قول که مجموع زویای یک مثلث برابر با دو قائمه است، با قول فوق یکی است.
چون دو قضیه نخست درستند، ضرورتاً نتیجه می‌گیریم که سومین قضیه نیز ـ که با آنها یکی است ـ درست است. علوم فیزیکی، برعکس، چیزها را به نحوی متفاوت تبیین می‌کنند. این علوم نه با روابط اینهمانی، بلکه با علیت سروکار دارند. اگر علل یک واقعیت را نفهمیم، واقعاً آن را تبیین نکرده‌ایم و ذهن ارضا نخواهد شد. اما به محض آنکه علت را آشکار کنیم، ذهن بلافاصله ارضا می‌شود و می‌توان آن واقعیت را تبیین شده به حساب آورد. از این امر می‌توانیم تعمیم صورت دهیم و بگوییم که هدف علم برقراری روابط اینهمانی یا علیت است (زیرا مقرر کرده‌ایم که هدف علم تبیین است) و تبیین همان برقراری روابط اینهمانی یا علیت میان چیزهاست.
حال که همه این نکات را می‌دانیم اجازه بدهید خصوصیاتی را بررسی کنیم که هر نظام شناخت باید داشته باشد تا علم به حساب آید. اولاً یک علم باید موضوع مناسب برای تبیین داشته باشد. منظور از مناسبت آنست که موضوع، محل توجه هیچ علم دیگری نباشد و به خوبی تعریف شده باشد. چگونه می‌توان چیزی را که به خوبی تعریف نشده است تبیین کرد؟
ثانیاً موضوع باید یا از قانون اینهمانی تبعیت کند یا از قانون علیت، زیرا بدون این دو هیچ تبیین ـ و در نتیجه علمی ـ ممکن نخواهد بود.
اما این دو خصوصیت به تنهایی برای ساختن نظامی از شناخت به مثابه یک علم کفایت نمی‌کنند. یک موضوع برای آنکه تبیین شود، باید تا حدودی در دسترس ما قرار داشته باشد. اگر موضوع دسترس‌ناپذیر باشد، مسلماً نمی‌توانیم آن را از حیث علمی مطالعه کنیم. واژه‌ای که در توصیف ابزار ذهن برای مطالعه شیئی به کار می‌رود، “روش” است. بنابراین سومین خصوصیت یک علم آنست که روشی برای مطالعه شیئی در اختیار دارد.
براساس این اصول اجازه بدهید ببینیم آیا می‌توان فلسفه را علم خواند. اولاً فلسفه موضوعی تعریف شده دارد، یعنی حالات آگاهی که موضوع مطالعه هیچ علم دیگری نیست. ثانیاً واقعیاتی که فلسفه مطالعه می‌کند، روابطی معین با یکدیگر دارند؛ نمی‌توان گفت که حالات آگاهی از قانون علیت تخطی می‌کنند. ثالثاً فلسفه یک روش در اختیار دارد؛ یعنی آزمونگری. بدینسان فلسفه هر سه خصوصیت یک علم را واجد است و به درستی می‌تواند یک [علم] به حساب آید.
اما در اینجا پرسشی دیگر بروز می‌یابد: اگر فلسفه علم است، چه ارتباطی با دیگر علوم دارد؟
در عهد باستان، فیلسوفان ـ با اعتماد به نفس بالایی ـ معتقد بودند که علمشان علوم دیگر را در خود دارد و فلسفه خود شناخت کلی است. علوم دیگر اجزا یا بخشهای فلسفه قلمداد می‌شدند.
اما تعریفی که از فلسفه به دست دادیم ـ و نیز اثبات این سخن که علمی مجزاست ـ نشان می‌دهد که نظریه مزبور پذیرفتنی نیست.
بعدها برخی از فیلسوفان باوری دیگر را طرح کردند، یعنی این استدلال را که فلسفه مستقل از علوم دیگر وجود ندارد و صرفاً فصل پایانی علوم تحصلی و به عبارتی تألیف کلی‌ترین اصول آنهاست. آگوست کنت چنین باوری دارد.
برای نفی این نظریه، همه آنچه نیاز داریم، ذکر دوباره تعریفی است که از فلسفه عرضه کردیم. فلسفه شیئی متمایز خود ـ یعنی حالات آگاهی ـ را مطالعه می‌کند و این شیئی از اشیای تمام دیگر علوم مستقل است. وقتی فلسفه حالات آگاهی را مطالعه می‌کند، در جای خود قرار دارد و این نکته که برای تبیین شیئی خویش از علوم دیگر وام می‌گیرد، به هیچ وجه موجب نمی‌شود که استقلالش از آنها یا متمایز بودنش کمتر باشد.
در اینصورت رابطه فلسفه و دیگر علوم چیست؟ دو نوع رابطه [میان آنها] وجود دارد: روابطی کلی که درباره تمام علوم به یکسان صادق است و روابطی جزئی که بسته به علم مورد بحث، تفاوت می‌کند. اجازه بدهید در آغاز به روابط کلی نگاهی بیندازیم. موضوعاتی که در تمام علوم تحصلی مطالعه می‌شوند، باید تا حدودی شناخته شده باشند و علمی که قوانین شناخت را مطالعه می‌کند، فلسفه است. بدینسان فلسفه در مرکز تمامی دیگر علوم قرار دارد. زیرا ذهن ـ که موضوع مطالعه فلسفه است ـ خود در مرکز جهان شناخت قرار دارد. برای مثال فرض کنیم فلسفه ـ همانطور که کانت استدلال می‌کند ـ به این نتیجه برسد که ذهن انسان فاقد ارزشی عینی است، یعنی ذهن به اشیای واقعی دسترسی ندارد. این نتیجه موجب می‌شود که تمام علوم تحصلی به ذهنیت محکوم شوند.
حال بگذارید روابط جزئی را بررسی کنیم. این روابط دوگونه هستند. زیرا فلسفه هم از دیگر علوم وام می‌گیرد و هم به آنها می‌بخشد.
فلسفه از علوم دیگر واقعیات بسیاری را وام می‌گیرد که بر آنها تأمل می‌کند و به علاوه، این واقعیات به فلسفه در تبیین موضوع آن کمک می‌رسانند. برای مثال مطالعه روانشناسی بدون تلفیق درسهای فیزیولوژی ممکن نیست. به همین شکل، وقتی درباره ماهیت پدیده‌های خارجی تعمق می‌کنیم، باید از شناخت فیزیک و شیمی کمک بگیریم.
اما تمام علوم تحصلی بر فرایندهای تبیینی گوناگون تکیه دارند. برای مثال ریاضیات از قیاس استفاده می‌کند، فیزیک از استقرا و تاریخ طبیعی از طبقه‌بندی. اما چه کسی این فرآیندها را مطالعه می‌کند؟ فلسفه. فلسفه نظریاتی را درباره این فرایندها بسط می‌دهد و درباره شرایطی پرسش می‌کند که باید داشته باشند تا نتایج صحیح به بار آورند. فلسفه همچنین این پرسش را طرح می‌کند که چگونه این فرآیندهای متفاوت با هم قابل ترکیب هستند تا بتوان اشیای متفاوت علوم گوناگون را مطالعه کرد، بنابراین پی‌جوی بهترین روش برای هر علم است. در واقع، این طرح به جزئی مهم از مطالعه منطق شکل می‌دهد که روش‌شناسی می‌نامیم.
منبع:
Durkheim’s Philosophy Lectures: Notes from the Lycée de Sens Course, 1883–۱۸۸۴.
ed & trans by Neil Gross and Robert Alun Jones. Camdridge University Press. 2004. (pp. 41-44)
ابوالفضل رجبی: philonousi@yahoo.com