انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دعوت به مراسم اسیدپاشی

محمد رحمانیان

تصویر: رحمانیان

تماشاگران کم‌کم وارد تالار نمایش می‌شوند. بازیگر اعلام می‌کند هنوز آماده نیست و از چند تماشاگری که وارد شده‌اند می‌خواهد که لطفاً به تالار انتظار برگردند، اما کارگردان فرصت نمی‌دهد و می‌گوید که هر چه زودتر باید نمایش شروع شود، چون آن ها تالار را تا ساعت معینی در اختیار دارند و در این فرصت کوتاه باید نمایش را اجرا کنند. بازیگر می‌گوید خودتان بهتر می‌دانید برای چه این خواسته را دارم،

دعوت به مراسم اسیدپاش

[یک نمایشرانی]

این قسمت اول از سه گانه ی خشونت است. قسمت های دوم و سوم در حد طرح است و هنوز نوشته نشده. برای بازیگر زن نوشته شده دو قسمت بعدی برای بازیگر مرد نوشته می شود.

محمد رحمانیان

صحنه:

یک میز، یک صندلی، یک تُنگِ پر از مایعی بیرنگ، یک تشتِ آب…

یک بازیگر- سخنران.

تماشاگران کم‌کم وارد تالار نمایش می‌شوند. بازیگر اعلام می‌کند هنوز آماده نیست و از چند تماشاگری که وارد شده‌اند می‌خواهد که لطفاً به تالار انتظار برگردند، اما کارگردان فرصت نمی‌دهد و می‌گوید که هر چه زودتر باید نمایش شروع شود، چون آن ها تالار را تا ساعت معینی در اختیار دارند و در این فرصت کوتاه باید نمایش را اجرا کنند. بازیگر می‌گوید خودتان بهتر می‌دانید برای چه این خواسته را دارم، چون بازیگری که قرار است در پایان نمایش با او همکاری کند هنوز نرسیده و چه بسا جا زده و حاضر نیست برای اجرا به تالار بیاید. کارگردان می‌گوید ما قبلاً با هم صحبت کرده بودیم و چون نقش کوتاه و بدون دیالوگ است، دستیار من هم می‌تواند به شما کمک کند. بازیگر زیر بار نمی‌رود و می‌گوید درست است نقش کوتاه است ولی چون لحظه‌ای مهم در نمایش است از عهده‌ی دستیار شما که مدام می‌خندد برنمی‌آید و او ترجیح می‌دهد که این نقش را به یکی از تماشاگران بسپارد تا دستیار همیشه خنده‌روی شما. و این البته به جنس این اجرا که بیشتر به یک سخنرانی شبیه است تا یک نمایش نزدیک تر است. کارگردان که اندکی کلافه شده می‌پرسد چاره چیست؟ و بازیگر پاسخ می‌دهد اگر از من می‌پرسید شاید بهتر باشد نصف پول بلیت تماشاگر را به او بازگردانیم و از خیر اجرای این نمایش بگذریم؛ این بهتر است تا یک اجرای نصفه و نیمه و بی‌حرمتی به شأن تماشاگر. کارگردان توضیح می‌دهد بی‌حرمتی واقعی این است که تماشاگران را روز تعطیل و استراحت به تالار نمایش بکشانیم و بعد با یک معذرت‌خواهی ساده سروته قضیه را هم بیاوریم و بگوییم نمایشی اجرا نمی‌شود و به سلامت!

… این گفت‌وگو احتمالاً تا چند دقیقه ادامه خواهد داشت. سرانجام بازیگر با رویی نه چندان خوش می‌پذیرد نمایش را اجرا کند. پیشنهاد همکاریِ دستیار کارگردان را هم نمی‌پذیرد و می‌گوید ترجیح می‌دهد تماشاگر میهمان تخیلش باشد تا این که یک جوانک خنده‌رو اجرایی قلابی از صحنه‌ای مهم را به نمایش بگذارد.

به هر حال … تماشاگران در جای خود می‌نشینند. بازیگر که حالا کمی آشفته و عصبی ست، سعی می‌کند با لبخندی بر خود مسلط شود …

بازیگر: (سینه صاف می‌کند) خب … ببخشین از اتفاقی که پیش اومد … همون‌طور که در بروشور نمایش هم بهش اشاره شده… برنامه‌ی این قسمت بیشتر به یه سخنرانی شباهت داره تا یه نمایشِ واقعی… راستش یه سخنرانیِ رسمی هم نیست، چیزیه بین اجرا و سخنرانی، در واقع نه اینه و نه اون… دکتر هوشنگ کاووسی – منتقد فیلم – که همین چند وقت پیش مرحوم شده‌ن – یه اصطلاحی رو وارد سینما کردن به نام “فیلمـفارسی” – و این عبارتِ فیلمـفارسی رو سَرِ هم می‌نوشتن، و دلیلشون هم این بود که این نوارای متحرک که به عنوان محصولاتی از سینمایِ ایران معرفی می‌شن، در واقع نه فیلمن، نه فارسی، و وقتی سَرِ هم نوشته می‌شن تازه می‌شه فهمید چه ملغمه‌ای هستن… حالا، منم می‌خوام از تجربه‌ی ایشون استفاده کنم و اسمِ اجرایِ امشبو “نمایشـــرانی” بذارم، یعنی مخلوطی از نمایش و سخنرانی، و چون هیچ کدومِ این ها نیست باید اسمشو گذاشت “نمایشرانی” … من حَتی به ترجمه‌ی لاتین این عبارت هم فکر کردم، یعنی از ترکیب دو کلمه‌ی “ Performance” و “Speech” کلمه‌ی سومی ساختم تحت عنوانِ… “Performanspeech”. البته من زبان انگلیسیم در حدی نیست که بتونم واژه سازی کنم، و اگه پیشنهاد بهتری برای این نوع نمایش باشه با کمالِ میل می‌پذیرم… (دوباره سینه صاف می‌کند) می‌بخشین، ممکنه کمی آب برام بیارین؟

کارگردان، یا دستیارش: یه تنگِ آب رو میزه…

بازیگر: (که پیداست همچنان عصبی‌ست) اون تنگ مال نمایشه قربان… من یه بطری آب واسه سخنرانی می‌خوام!… (به تماشاگران) به هر حال، با این اتفاقی که افتاده، یعنی بدقولی بازیگر مقابلم – به نظرم کفه‌ی سخنرانیمون سنگین‌تر از کفه‌ی نمایشمون باشه و من مجبورم قسمت‌هایی از اجرا رو براتون تعریف کنم… امیدوارم زیاد حوصله‌تونو سَرنبرم و بتونم حق مطلبو ادا کنم… (یکی از عوامل نمایش یک بطری آب روی میز می‌گذارد) خیلی ممنون… اگه ممکنه نور قسمتِ تماشاگران رو هم کمی کم تر کنین تا من با دیدنشون بیشتر از این شرمنده نشم… (نور اندکی کم می‌شود) یه کم بیشتر لطفاً… (باز هم نور کم تر می‌شود) و یه کم دیگه… (حالا تماشاگران از نگاهِ بازیگر، کاملاً در تاریکی فرو می‌روند) بهتر شد… (بازیگر می‌رود روی صندلی و پشتِ میز می‌نشیند. در حالی‌که چند برگ کاغذِ روی میز را جابه جا می‌کند و نگاهی بهشان می‌اندازد…) فقط قبل از این که نمایش شروع بشه… یا همون نمایشرانی …لازمه توضیح بدم که من با آقای ……….. کارگردانِ نمایش هیچ مشکل شخصی ندارم، دستِ برقضا خیلی هم با هم دوستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم و خودشونم میتونن شهادت بدن همون بار اول که ازم دعوت به همکاری کردن پذیرفتم، بدون هیچ قید و شرطی، چون قبلش یکی دو تا تجربه‌ی مشترک باهم داشتیم و من کاملاً به درک و شعور هنری ایشون ایمان دارم… چیزی که هست، من تو کارِ حرفه‌ای با هیچ کس رودروایسی ندارم و فکر نمی‌کنم هیچ کس، تو هیچ حرفه‌ای کار خودشو شوخی بگیره… هر شغلی برای خودش حریمی داره و من معتقدم باید به این حریما احترام گذاشت… تصور کنین خلبانی که شغل خودشو جدی نگیره یا جراحی که هر کسی رو تو اتاق عمل راه بده…راستش شنیدن اون حرف از دهنِ ایشون برام کمی عجیب و ثقیل بود… همین حرف که فرمودن چون نقش مقابلت دیالوگ نداره و کوتاهه بنابراین هر کسی میتونه اجرا کنه… ببخشین، چارلی چاپلین تو سی چل تا فیلم کوتاه بازی کرده و هیچ کدومشونم دیالوگ نداره، معنیش اینه که نقش چاپلینو هر کسی میتونسته بازی کنه؟ آخه این چه تصور غلطیه که اگه نقشی دیالوگ نداشته باشه، اون نقش کوچیکه و سیاه لشکره و این حرفای عجیب غریب که خیلیا می‌گن… بعدم، یه نمونه‌ی دیگه‌شو خودتون شاهد بودین! می‌گم آب بیارین، می‌گن تنگ رو میزه… در حالی که خودشون بهتر از همه می‌دونن این تنگ مربوط به نمایشه،و چون مربوط به جهانِ نمایشه دیگه یه تنگِ آب نیست، یه پارچ اسیده… بله، اسید،… همون چیزی که خیرِ سرمون به خاطرش دور هم جمع شدیم تا مثلاً کار فرهنگی کنیم و نمایش بذاریم و دور از جونِ همه آگاهی بدیم و جونِ خودمون از خطرات زیان بارش صحبت کنیم… (لپ‌هایش را پُر از باد می‌کند و با افسردگی بیرون می‌دهد) پوف… چی بگم… به هر حال… کجا بودیم؟ اســـید… بله، اســــید… من چند تا یادداشت این جا آماده کرده بودم که قبل از شروع نمایش براتون بخونم، ولی اون قدر شلوغ پلوغ شد و همه چی به هم ریخت که… یادم رفت… البته یادداشتای خیلی مهمی نیستن… میتونین با مراجعه به سایتایِ اینترنتی ده برابر بهترشو پیدا کنین… به هر حال… یکیش درباره ی اســـیده، خودِ اســـید، که اصلاً چی هست و چه کاربردی داره، و البته کاربردش اون نیست که آقایونِ محترم ازش استفاده – یا بهتر بگم – سوء استفاده می‌کنن… جانم؟ خب، بله، بعضی از خانوما هم، بعله، دست به یه همچین کاری زدن… همین آقای داریوش اقبالی خواننده، بعله، ایشونم اواسط دهه‌ی پنجاه قربانی یه حمله ی اســـید‌پاشی شدن و دستِ برقضا کسی که مرتکب این عمل شد یه خانوم خانه‌دار با پنج شیش تا بچّه‌ی قد و نیم قد بود… نخیـــر، به دلایلش کار ندارم، منظورم اینه عمل اســـیدپاشی خیلی به جنسیت کار نداره، به سن و سال هم مربوط نیست، حتی – چه طور بگم – به یه اراده‌ی قوی تواَم با درنده خویی هم نیازی نداره… به تنها چیزی که نیاز داره، همین چیزیه که الان روی میزه… یه پارچ اســـید… فقط همین…که در همه جای دنیا به راحتی می‌شه تهیه کرد… نوع اســـید؟ البته هرچی قوی‌تر باشه بهتره و میزانِ تخریبش بالاتره… من اســـید ســـولفوریکو انتخاب کردم…(باخنده) بعله، همون‌ هاش دو اس اُ چاهارِ خودمون… کلاس شیمی! خب… انتخاب اســـید ســـولفوریک برای من چند تا دلیل داشت… اول این که اســـمِ دبیرســتانِ ما که قبل از انقلاب فرح بود، شده بود جابربن حیان… و من کلی از دبیرســتان جابربن حیان خاطره دارم… خاطره‌های تلخ و شـــیرین… و این آقای جابربن حیان توسیِ خراسانی، دستِ بر قضا کاشفِ جوهر گوگرد یا همین اســـید ســولفوریکِ خودمونه… این از این. دومیشم اینه که اســـید ســولفوریک خیلی ارزونه… قیمت یه گالن چار لیتریش تو ناصرخســـروی تهران حدود هشت تا ده هزار تومنه، یعنی از قیمت یه ساندویچ ارزون تره. این جا هم خیلی گرون نبود. این کاغذ خرید شرکت جیکوبزه که این اسید رو که این جا ملاحظه می کنین از اون جا تهیه کردیم. به نسبتِ ایران البته گرون تره… اون جا بچه‌ها از شرکت بازرگانی اســـید کیمیا تهیه می‌کردن و می‌گفتن برای طلاکاری احتیاج داریم. ولی این جا، این شرکتِ Jacobs Engineering که این اســید ســولفوریکو ازش خریدیم، این تُنگو، یه کم بیشتر از این، به ما فروخت… اجازه بدین… (کاغذ خریدها را وارسی می‌کند) بعله… حدود دوازده دلار با تکس… آدرسشم یونیت ۲۰۰-۲۹۳۰ ویرچوال وِی ونکوور… تلفنی هم سفارش قبول می‌کنه…۱۲۰۰-۷۳۴-۶۰۴… همون طور که ملاحظه می‌کنین تو این شهر یه کم گرونتره نسبت به تهران، ولی اگه واقعاً بهش احتیاج داشته باشی به نظرم می‌ارزه… نمی‌ارزه؟ برای خالی کردن این همه نفرت، نمی‌ارزه دوازده دلار تو ونکوور، یا چه می‌دونم ده هزار تومن تو تهران خرج کنی؟ و این البته کمترین هزینه‌شه… چون،درسته که از نظر عملی یه گالن چار لیتری، یا کمتر از اون، یه پارچ نیم لیتری، برایِ اقدام به اســـیدپاشی، کافی به نظر می‌رسه، ولی قبل از اون، پیش نیازهایی وجود داره که بدون توجّه به اونا، نمیتونیم تصور درستی از اســـیدپاشی داشته باشیم. اولینِ اونا یه فرآیند پیچیده، چند وجهی، ســودایی – یا به قول فرنگیا ملانکولیک- و در یک کلام توضیح ناپذیر به نامِ “عشق” ـه. بله، عشـــق. تا همین چند وقت پیش یه عده خیال می‌کردن عشق یه کلمه‌ی عربیه و چند وقتیه که معلوم شده نخیر…مال خاک پاکِ همین مرزِ پُر گهرِ خودمونه و ریشه ی اوســـتایی داره و اصلشم “ایشکا”س به معنیِ خواست و خواسته… اگه این معنی رو قبول کنیم عاشق به عبارتی می‌شه خواهنده یا همون طلبکار، و معشــوقِ بدبخت کسی نیست جز یه بدهکارِ مادرمرده که یا باید به خواستِ عاشق یا خواهنده جوابِ مثبت بده، یا این که تن بده به ســـوختن، اونم از نوعِ ســوختن با اســـید. پژوهشگرای محترم وقتی پای عـــشق می‌آد وسط، هفت هشت ده جورعشــقو واسه‌ت ردیف می‌کنن… از عشــق افلاطونی گرفته تا عشق مجازی و عشق منطقی و عشق تفننی و عشــق شـــهوانی… و حالا، با اجازه‌تون می‌خوام یه نوع جدید عشــق رو به این انواع عشــق اضافه کنم و اون عشـــقِ اســـیدیه. از اون جا که بسیاری معتقدن عشق اساساً یه فرآیندِ شیمیاییه،… یعنی چی؟ یعنی این که علم اعصاب می‌گه، موقع بروز عشـــق یه مشت ماده‌ی شـــیمیایی مثل اســتروژن و تســتســترون و ســروتونین و دوپامین و نورفینفرین و اکسی توســین و وازوپروســین … شد چند تا؟ هفت تا،… ؛آره، این هفت تا ماده تو مغزِ طرف فعال می‌شن و آمپرِ عشــق یا همون خواهندگی ش می‌زنه بالا و از یه طرفم میزان مولکولیِ (NGF) اِن جی اِفِش می‌چسبه به طاق و حالا بیا درستش کن… شما، بله، شما تماشاگران محترم – همه‌تون، حداقل یه بار تو زندگیتون عاشـــق شدین، مگه نه؟ لازم نیست جواب بدین، اگه نور تماشاگران روشن بود،جوابو، جوابِ مثبتو – تو چشمِ تک‌تکتون می‌شد خوند… تکرار می‌کنم – تو چشم تک‌تکتون! – ولی، مشکل همین جاست… شما در تاریکی هستین و من زیر نور.شما در ســکوت به من خیره شدین و من همین جور دارم وِر می‌زنم تا درباره‌ی چیزی توضیح بدم که خودم تصور درستی از اون ندارم… اســـیدپاشی؟ نخیـــر خانم‌ها و آقایان – منظورم عشــقه! عشــق! لاو! لیـبه! آمور! پیــار! اَشک! حُبّ! ســینتا! خوشــه ویســتی! و عشــق و عشـــق و عشـــق! که از هر زبان که می‌شنویم نامکرر است… و نوع جدیدی از عشــق، عشـــق اســـیدی! آمارا میگن انگیزه‌ی بیش از ۹۵ درصد اسیدپاشــیای مردان به زنان، عشـــق بوده… عشقی که تحمل شنیدن جوابِ منفی رو نداره… به قول قدیمیا، دیگی که واسه من نجوشه…! دلم می‌خواد یه بار دیگه این ضرب المثلو تکرار کنم… دیگی که واسه من نجوشه…! و یه بار دیگه: دیگی که واسه ی من نجوشه…! حتی دلم می‌خواد این شعارو سَردرِ معبدِ عشــاقِ اســیدی با حروف بزرگ بنویسم، مثل شعر شیخ اجل بر سردر سازمانِ ملل! [سکوت. بازیگر خیره در تماشاگران، سپس:]

بازیگر: ببخشین… کجا بودیم؟… بله… مواد لازم برای یک اســیدپاشیِ بی‌عیب و نقص! یک ظرف اســید، ترجیحاً اسیدی قوی مثل اســید ســولفوریک، یک عاشق دلخسته، از نوعِ عشاقِ اســیدی، یک معشوقِ نه قربان گوی بســتانکار که وَقعی به درخواست‌های عاشق دلخسته‌ش نمی‌گذاره و نمیدونه این “نه” گفتن چه تبعاتِ وحشــتناکی داره و میتونه به طرفه‌العینی عاشــق دلخســته رو تبدیل به یه عاشقِ اســیدی بکنه… یه همچین معشوقی، هیچی نمی‌دونه، هیچ اطلاعی از علم کهنِ شــیمی نداره… نمیدونه عشق میتونه چه بلایی سَرِ میزان مولکولیِ ان اف جی عاشــق بیاره و اســید ســولفوریک، همون هاش دو اس اُ چاهارِ چه بلایی سَرِ پوست و گوشت و استخوانش… و اون چشمانِ شهلا، و اون پوستِ مثلِ برگ گل، و اون گردنِ سفید و بلند مثل عاج… و همه ی اون زیبایی که باعث می‌شه اســتروژن و تســتسترونِ هر مردی چند برابر بشه… و نمیدونه با اولین تماسِ اســید با پوســتش تنها زیباییش نیست که قطره قطره ازش دور می‌شه… خودِ زندگیه… که دود می‌شه، بخار می‌شه، و جایی بینِ هفت آسمون گم می‌شه… (می خندد) نه… اون قدرام وحشــتناک نیست… خوشبختانه قانون، قوانین ، اینجا می‌تونه کمکمون کنه… این که دارم می‌خندم از فرط خوشحالی فراوونه بابت وخود قانون‌هایی که در این جور موارد مثل یه منجی به نجاتمون می‌آد… (خنده‌اش شدت می‌گیرد) مثلا یکیش همین قانونِ مصوب ۱۶ اسفند ۱۳۳۷ که دو تا پنج سال حبس برای اســیدپاش در نظر گرفتن… عالیه دخترا! مگه نه؟ این قانون به آدم دلگرمی می‌ده صاف تو چشمای عاشقِ خواهنده‌ی اسیدپاش خیره بشیم و با خیالِ راحت بگیم نه دوست گرامی! نه آقای محترم! نه خواســتگار ســمج! نه شوهر معتادِعزیز! نه پدر شوهرِ کینه جو ! نه! نه! نه! و مطمئن باشیم که طرف دُمشو می‌ذاره رو کولش و می‌ره پیِ کارش… چرا؟ ایناها! چون اگه دست از پا خطا کنه قانون مصوب ۱۶ اسفند ۱۳۳۷ خِرِشو می‌گیره و دو تا پنج سال… دو تا پنج ســـال… دو تا پنج ســال… (خنده‌اش به آرامی فروکش می‌کند. باز هم سکوت و خیره درتماشاگران) مشــکل همینه! شــما در تاریکی و من زیر نور… (و ناگهان با تغییر لحن) خب… فکر می‌کنم همه چی آماده‌س! یه پارچ اســید سولفوریک، یه عاشــق دلخســته، یه معشوق بی خبر از علوم شــیمیایی و چند قانون نجات بخش… پس می‌تونم دعوتتون کنم به مراسمِ باشـــکوهِ اســیدپاشی…آ… تا یادم نرفته باید بگم روند تدریجی تبدیل عشـــق سودایی به عشق اســـیدی یا چیزی که ادبا و قدما تحتِ نامِ “تنفر” یا “نفرت” ازش یاد می‌کنن ، اونم خودش یه جور فعل و انفعالات شــیمیاییه… و عجیبه که شــیمی در این رابطه‌ی عَشــق و نفرت حرفِ اوّلو می‌زنه… در یونانِ عهد باستان سردرِ آکادمی افلاطون نوشته شده بود هر کَس “هندسه” نمی‌داند وارد نشود، و امروز، سردرِ پانتئونِ عشــق باید بنویسن: هر کسی شــیمی نمی‌داند وارد نشود! و البته زیرش اشاره کنن”هر کس هم “زیست شناسی” می‌داند وارد نشود ! “چون زیست شناسی یا همون “بیولوژی” دروغگوترین علم دنیاست… و بزرگترین دروغش درباره‌ی پوسته… سَرِ کلاسای زیست شناسی برامون کلی از پوست حرف زدن… گفتن که پوست یه لایه‌ی حفاظتیِ قویه… قوی؟ در برابر چی یا کی؟ پوست قویه؟ اونم پوستی که از یه شرمِ ساده سرخ می‌شه و از یه خشم عمیق بنفش؟ این پوست که به سرعت در آفتاب می‌سوزه و در سرما چروک می‌خوره، با یه همچین پوستی قادریم مقابل اســید و اسیدپاش دوام بیاریم؟ از شما می‌پرسم که روزی چند بار پوست تنتون رو لمس می‌کنین، این جنگی نابرابر نیست؟ جنگِ پوست و اســید سـولفوریکِ ۹۶ درصد؟ می‌گن اسید ترشه، مثل آبلیمو، ولی کدوم قربانی اسیدپاشی خاطره‌ی این ترشی رو در کامش ثبت کرده؟ و اصلاً، بعد از یه اسیدپاشیِ بی‌عیب و نقص مگر کامی می‌مونه که بخواد و بتونه چیزی رو در خودش ثبت کنه؟ شما در تاریکی گم شدین و من زیر این نور به فریاد می‌گم نه… از کام فقط تلخکامی می‌مونه و بس! و این فقط قانون شیمی نیست… قانون زندگیه! و قانونِ عشق! عشــق، عشقِ خواهنده، و بقولِ سوفوکل “عشق غلبه ناپذیر”… آیا قوانین عشق و شیمی مثلِ هم نیستن؟…

سکوت

این جا قرار بود بازیگری در کنارم باشه و با نگاهش بهم پاسخ بده… و من از چشمانش بخونم، آیا اسید، شکل بیرونی و واقعیِ عشق نیست؟ عشقِ سوزاننده، عشق ویران گر، عشق مرگ‌آور… و من ظرفِ اسید رو مقابل صورتش بگیرم و بگم… بیا، ببین، بو کن! این اسید سولفوریک ۹۶ درصده عشق من!ساخت کمپانیِ Jacobs engineering واقع در یونیت ۲۰۰- شماره ۲۹۳۰ ویچوال وِی ونکوور… ببین و بوش کن! نه رنگ داره و نه بو، درست مثل آب، آب زلال… حالا بازیگرِ مقابلِ من نیست، بازیگرِ مقابلِ من ترسید و نیومد، بازیگر مقابلِ من نتونست فشار این صحنه رو تحمل کنه… من می‌دونستم که نمی‌آد… صبح به من زنگ زد و گفت که می ترسم…می ترسم از این پایان… ازم پرسید؛ چرا باید تو این صحنه، از اسید سولفوریکِ واقعی استفاده کنیم؟ اونم وقتی که کارگردان نظرش خلافِ اینه؟ می‌شه یه تنگِ پر آب گذاشت روی میز و به تماشاگر گفت اســید ســولفوریکه… نودوشیش درصد و بیرنگ و بو… آره عزیزم… می‌شه این حرفو به تماشاگر زد… می‌شه فریبش داد، سه تا دیوار بهش نشون داد و گفت این یه اتاقه، با یونولیت چار تا تنه‌ی درخت ساخت و گفت این یه جنگله… یه حجم بزرگ پلاستیکی اون ته گذاشت و گفت این یه صخره‌س… اونم می‌پذیره، چون این یه تئاتره! یه نمایشه! و نمایش چیزی نیست جز یه مشت قرارداد که بینِ نماشاگر و بازیگرا بسته می‌شه… می‌شه با یه خورشیدکِ مقوایی یه روزِ آفتابی ساخت و با صدای بادو کلاغ یه غروب پاییزی. می‌شه دنیارو خلاصه کرد در یک اتاق و اتاقو خلاصه کرد در یک میز و دو صندلی و هف هش میلیارد آدمو خلاصه کرد در یک زن و مرد، نشسته بر دو صندلی در دو سوی میز… می‌شه… همه کار می‌شه کرد در تئاتر. و تماشاگر می‌دونه که باید بپذیره… چون چاره‌ای نداره جز پذیرش. ولی امشب، این نمایش، این سخنرانی، این نمایشرانی برای من یه مفهوم دیگه داره…نه …نمی‌خوام مهمون تخیلتون باشین، می‌خوام تو این تجربه با من شریک بشین، هم درد… اسمش دیوانگی یه؟ نمی‌دونم… ولی بذارین، برای یه بار هم که شده، بازیگری در میانه‌ی نمایش قراردادهای خودش رو وضع کنه…و تعریف تازه ای بده از همذات پنداری… چیز زیادی ازتون نمی‌خوام… یه جور مشارکته… مثل شریک شدن در استشــمام یه بوی خوش… (عودی را آتش می‌زند) بوی خوش عود… حاصل یه فعل و انفعالِ شیمیاییِ دیگه… نیازی نیست ببینید تا باور کنید این بوی خوشو… عود، بوی عود، بوی مست کننده‌ی عود خودشو بهتون تحمیل می‌کنه… حتی با چشمای بسته… به بازیگر مقابلم، امروز، پای تلفن، همینو گفتم… گفتم با من شریک شو تو این دیوونگی،مثل شراکت در استشــمام یه عطر خوب… هرچند، اسید سولفوریک ۹۶درصد، هیچ بویی نداره… (تنگ را مقابل بینی یکی از تماشاگران می‌گیرد) بوی خاصی می‌ده؟… نه؟ ممکنه شما سرماخورده باشین و بینی‌تون کیپ شده باشه… (و تنگ را مقابل بینی تماشاگرِ دیگری می‌گیرد) شما چی؟ هیچ بویی حس می‌کنین؟ … نه؟ گفتم که… اسید سولفوریک هیچ بویی نداره… البته من کمی اونو با آب رقیق کردم تا درصدِ خطرش کم‌تر بشه… امّا اسید سولفوریکِ رقیق نشده هم بی‌رنگ و بوئه… پس اون بوی تلخ و چرب و مشمئز کننده از کجا می‌آد؟وقتی اسید رو پوستت می‌شینه، اولین حسی که در تو به کار می‌افته حس بویایی‌ته… بوی سوختن… انگار یه تیکه چربی رو به دلِ آتیش بســپری… و بعد حس شنوایی… قبل از این که اسید لاله‌ی گوشتو بخوره…و اگه فک و دهان و زبانی مونده باشه طعم ترشی که از فرط ترشی به تلخی می‌زنه، انگار یه لیمو ترشو با پوست گاز زده باشی… و حسّ بینایی، یه نور که به سمتت هجوم می‌آره، سفید و سرد و بی احساس… و این آخرین نوریه که می‌بینی، و پوست، این لایه‌ی مثلاً محافظ ما، با ضخامت ۵ میلیمتر که تو یه چشم به هم زدن نابود می‌شه و اسید سفرشو به نسوج، به گوشت و استخونِ ما آغاز می‌کنه… یه سفر آروم و بی‌دغدغه…خیال کن سِفرِ آفرینش… دوباره زاده می‌شی… و این بار با خلقتی متفاوت، اگه بار اول خداوندی مهربان و بخشنده تو رو آفرید، این بار شیطان، شیطانی خسته و کم حوصله، شیطانی تنها و دلزده تو رو می‌سازه، نه با گل، که با اســید… شــیطان و اســید و عشــق… شیطانی که نمی‌دونه وقتی عشق باشه، دیگه نیازی به اسید نیست… حتی نیازی به خودِ شیطان هم نیست… عشــق… عشـــق غلبه‌ناپذیر… دلم می خواد تکه‌ای از آنتیگونه رو براتون بخونم… در بابِ عشق… و دلم می‌خواد، وقتی این قطعه تموم شد، کسی روبروی من باشه، به جای بازیگری که نیومد، به جای بازیگری که ترسید و نیومد… بیاد روبروی من بشینه… این جا… زیرِ این نور… و مراسمِ باشکوهِ اسیدپاشی رو تکمیل کنه… بدونِ صحنه‌ی آخر، صحنه‌ی اسیدپاشی، نمایشِ من، سخنرانیِ من، نمایشرانیِ من ناقص می‌مونه… نترسین… این تشتِ آب رو برای همین این جا گذاشتم… اسید ، رقیق شده و اگه من بعد از اسیدپاشی سرمو تو این تشت فرو ببرم، آسیب زیادی بهم نمی‌رسه… حداکثر یکی دو روزی پوست صورتم می‌سوزه و بعد به کمکِ پماد و کرم خوبِ خوب می‌شه… با یکی دو تا دکتر مشورت کردم، از جمله با خانم دکتر ………………، و ایشون به من این خاطر جمعیو دادن که اسیدی با این درجه غلظت، هیچ آسیبی به پوستم نمی‌رسونه… بنابراین خواهش می‌کنم یکی داوطلب بشه و در حینِ خوندنِ قطعه‌ی عشق روبروی من بشینه و اسید رو تو صورتم بپاشه… و شما، با دقت این صحنه رو تماشا کنین، با دقتِ تماشاگرانی که صبحای زود برای تماشای اعدام به پارکا و استادیوما هجوم می‌آرن… حس شامه تون رو به کار بندازین و بوی بوسه ی اسید بر پوستو به بینی‌تون بفرستین، گوشاتونو تیز کنین و صدای چروک خوردنِ پوستو بشنوین، و چشما، چشماتونو به من بدین تا هجومِ آوارِ نورو باهم ببینیم… اگه کسی نمیتونه این صحنه رو ببینه، روشو برگردونه و اگه بوی گوشت سوخته آزارش می‌ده با یه دستمال جلوی بینی‌شو بگیره… و اون تماشاگر، تماشاگری گه به جای بازیگرِ غایبِ ما به صحنه می‌آد، لطفاً قبلش لحظه‌ای به عشق فکر کنه، عشقِ شکست خورده، عشقِ از دست رفته، عشق ویران گر، عشقی که تاول ها و زخم هاش هنوز التیام پیدا نکرده، هیچ وقت التیام پیدا نمی‌کنه، عشقی که با یاد‌آوریش هنوز قلبت فشرده می‌شه و صدای شکستنش هنوز تو گوشت می‌پیچه… اون وقته که آماده‌ایم، آماده‌ایم برای مراسم، آماده‌ایم برای اسیدپاشی، آماده‌ایم برای انتقام، برای زجرکش کردن، لحظه لحظه، ذره ذره، قطره قطره، مثل کاردی که آروم تو تن قربانی فشار می‌دی تا از پوست و گوشت رد شه و به استخون برسه… آماده‌ای عشق من؟ منم آماده‌م… خیلی وقته آماده‌م… همیشه آماده‌م…

این متن در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ با مجله «آزما» منتشر می شود.

ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»

http://www.anthropology.ir/node/21139

ویژه نامه ی نوروز ۱۳۹۳

http://www.anthropology.ir/node/22280