انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

درباره نظریه اصالت ِ شرارت در گفتگو با آبرام دو سووان ژولی کلارینی

آیا هیتلر، آیشمن، گوبلز… افرادی عادی بوده اند؟ این پرسشی بوده است که بسیاری از کتاب ها را به خود اختصاص داده است. آبرام دو سوان، جامعه شناس، معتقد است که هر فردی نمی تواند به یک جلاد تبدیل شود.

«هرکدام از ما در شرایطی خاص ممکن است به یک جلاد تبدیل شود»: جامعه شناس هلندی، آبرام دو سوان(Abram de Swaan) استاد جامعه شناسی دانشگاه آمستردام و دانشگاه کلمبیا (نیویورک) در کتابش « جدایی انداختن برای کشتن» (Diviser pour tuer) رساله ای اندیشمندانه و بسیار مستند، این باور رایج را به زیر سئوال می برد. او دست به واژگونی چشم انداز می زند: برای تحلیل فرایند به وجود آمدن جلادان بزرگ توده ها، باید نه به سرنوشت این جلادان بلکه به سرگذشت کسانی پرداخت که به چنین جلادانی تبدیل نشده اند. چرا که چنین شخصیت هایی هم وجود داشته اند.

پیش از این تصور می شد که جنایتکاران بزرگ افرادی از لحاظ روانی بیمار بوده اند. هانا آرنت، با کتاب خود «آیشمن در اورشلیم» (Eichmann à Jérusalem) (1961) در منشاء تز جدیدی قرار می گیرد، آنچه «ابتذال شرارت» نام گرفته است . تزی که نتیجه آن یک باور پیش پا افتاده است: هر کسی می تواند در شرایطی خاص به یک جلاد تبدیل شود. نظر شما چیست؟

پیش از هر چیز باید بر این نکته تاکید کنم که هیچ [دانشمند] جدی، هرگز این ادعا را مطرح نکرده است که جنایتکاران بزرگ بیماران روانی یا هیولا صفت بوده اند. برعکس، من با دقت دفترچه خاطرات و روایت های روانپزشکان برجسته ای که از اردوگاه های مرگ جان سالم به در برده اند را مطالعه کرده ام و در آنها می بینیم که این شخصیت ها، آن جانیان را آدم هایی متعارف توصیف می کردند که مغزشان را شستشو داده اند. شاید تنها مطبوعات عامیانه ای را بیابیم که چنین تصویری را از جانیان بزرگ ارائه کرده باشند.

به عبارت دیگر «موقعیتگرایان» (situationnistes) این جریان روان شناسی اجتماعی که بر تاثیر و نفوذ موقعیت بر رفتارهای انسانی تاکید داشت، دشمنی را ساخته اند که وجود خارجی نداشته است. افزون بر این، گمان نمی کنم این رویکرد آرنت که جانیان را صرفا به مثابه پیچ و مهره هایی در دستگاه بزرگ دیوانسالارانه تخریب می بیند، چندان با واقعیت آن دوران سازگاری ندارد. از این گذشته، آدولف آیشمن بدترین نمونه ای است که آرنت می توانست برای این تز انتخاب کند: او در واقع جنون ِ شکاریهودیان را داشت. البته می دانم که آرنت در فرانسه به دلیل نوشته های فلسفی اش اعتبار زیادی دارد، اما در این مورد به نظر من او اشتباه کرده است.

بنابراین به نظر شما اینکه بگوییم هر آدمی ممکن است در شرایطی خاص تبدیل به یک جلاد و آدمکش بشود، نمی تواند درست باشد؟

در حقیقت در علوم اجتماعی نوعی اجماع وجود دارد که من با آن مبارزه می کنم: اینکه آدم های عادی در شرایط غیر عادی می توانند دست به کارهایی خارق العاده بزنند. البته شکی نیست که تاثیر موقعیت همواره از آنچه ممکن است ما حاضر به پذیرفتنش باشیم، بیشتر است. همه ما، خاطرات شرم آوری از کارهایی داریم که ممکن بوده از ما در شرایطی مثل جشن ها سر بزند. ما شاهد هستیم که پدران محترم خانواده در استادیوم های فوتبال، مهار خود را از دست می دهند، نعره می کشند و حرفهای کثیفی بر زبان می آورند، بیرون می روند و صف می کشند که مشروب بخرند و بعد دوباره به استادیوم بر می گردند و باز به همان صورت به وحشی گری می پردازند. بنابراین شکی نیست که موقعیت و شرایطی که یک فرد در آن قرار می گیرد، اهمیت دارند، اما بهر دلیلی، اکثریت پژوهشگران دوست ندارند این پرسش را مطرح کنند که: آیا در شرایط یکسان برخی از افراد بیشتر یک گرایش را نشان می دهند و برخی کمتر؟ آیا میتوانیم جلادهایی داشته باشیم که در کار خود تردید دارند، و برخی دیگر از آنها را که کارشان برایشان بی تفاوت باشد و بالاخره برخی را که به آن کار علاقمند باشند؟ آیا ما آدم هایی را داریم که کمتر اجازه دهند دیگران دستکاری شان کنند و تحت تاثیر شرایط حاد قرار نگیرند؟

من در اینجا می توانم به خوبی از واژه «الک کردن» استفاده کنم. وقتی مشتی سنگ ریزه را در الک می ریزیم، بعصی از آنها فقط کمی درشت تر از بقیه هستند. اما در نهایت آنها از بقیه جدا خواهند شد. در رخدادی همچون یک جنگ، مجموعه بیشماری از حوادث وجود دارد، بیراهه هایی که سبب می شود کسانی این یا آن راه را انتخاب کنند؛ تفاوت کوچک روان شناختی که در نهایت سبب می شود آدم ها در این یا آن سو قرار بگیرند. و اینجا است که ما با نوعی نگاه نادرست، همه چیز را به حساب همه کس می گذاریم: وقتی قتل عامی اتفاق افتاده است ما فقط کسانی را می بینیم که دست به این جنایات زده اند و فراموش می کنیم که بسیاری نیز در آنها شرکت نداشته اند. بنابراین اینکه فاصله نگاهمان را با موضوع زیاد کنیم و به جای دیدن جمعیت جنایتکار همه اهالی روستایی را که گروهی از ساکنانش دست به جنایت زده اند را ببینیم، خطا است.

آیا راهی هست که بتوانیم این تفاوت های روان شناختی را مشخص کنیم؟

اسنادی که ما در دست داریم عمدتا اسناد قضایی هستند، و در این حال همیشه خطر یک انحراف وجود دارد، زیرا این جلادان به خوبی می دانند که چطور نقش فعال خود را در جنایات پنهان کرده و خود را در نقض مجریان کوچکی نشان بدهند که چندان آدم های هوشمندی هم نبوده اند. با وجود این می توان با مقایسه رویدادهای شناخته شده به نتایجی رسید. نتیجه من آن است که جلادان از سه زاویه متفاوت هستند.

نخست آنکه آنها دارای آگاهای اخلاقی هستند و این امر را وفاداری ایشان به «دوستان همدست در جنایت»، وفاداری به فرماندهان و به خانواده شان، ثابت می کند، و این حلقه بسیار کوچکی است. و فراتر از این حلقه ایشان، وجدانی اخلاقی از خود نشان نمی دهند. دوم آنکه، فکر نمی کنند آنچه «بر سرشان آمده» حداقل تا اندازه ای نتیجه کار خودشان بوده، یعنی واقعا فکر می کنند اینها «بر سرشان آمده» … به عبارت دیگر خود را مسئول سرنوشت خویش نمی دانند. و سوم آنکه در نزد آنها با نوعی نبود کامل نوع دوستی مشاهده می شود. من یکی از افسران اس اس را به یاد دارم که توضیح می داد چقدر آن جنایات هولناک بوده اند، چقدر شنیدن آن فریاد ها برایش دردناک بوده و اینکه خون را روی یونیفورم خود می دیده است: یعنی در عمل از چیزی جز خودش صحبت نمی کرد.

به نظر من این سه مشخصه را باید با دقت بیشتری بررسی کنیم. در نزد این جنایتکاران چیزی وجود دارد که شاید بتوانیم نبود کامل «اخلاقمندی» بنامیم، سازوکاری به یک فرد امکان می دهد رفتارهای خود یا دیگران را در پیوند با موقعیت های روحی قلمداد کند. نخسیتن مرحله زندگی افراد یعنی دوران نوزادی از این لحاظ بنیادین و اساسی است. شاید بتوان فرض کرد که این نبود نوع دوستی در نزد آنها همواره وجود داشته است و یا نقصانی است که در یک چارچوب خشونت عمومی اتفاق افتاده است.

فرانتس استانگل (Franz Stangl) فرمانده پیشین اردوگاه تربلینکا (Treblinka) با گیتا سرنی (Gitta Sereny) می گوید که او اندیشه خود را به بخش های جداگانه «تفکیک» می کرده است تا بتواند به زندگی اش ادامه دهد. تعمیم این ایده به کل جامعه مهم است…

بله در تحلیل من این یک مفهوم کلیدی است. نوربرت الیاس(Norbert Elias) جامعه شناس، از فروپاشی تمدن در دوره نازیسم سخن می گوید. ترجیح من آن است که از «برون بوم» (enclaves) های «تمدن زدا» (décivilisation) نام ببرم: در این جامعه آلمان که به شدت پلیسی شده بود، حفره هایی به وجود آمده بودند،که در آنها همه چیز مجاز بود و حتی وحشیگری به مثابه یک ابزار دولتی تشویق می شد. همه شهروندان می دانستنند که درون این حفره ها، چیزهای هولناکی دارد اتفاق می افتد، اما دقیقا نمی دانستند چه چیزهایی. در کشور رواندا نیز، در دوره قتل عام ها، روش هایی برای جدا کردن زمان و فضای کشتار از زمان و فضای متعارف به وجود آمده بود. از این رو، این «تفکیک» کردن یا «تکه تکه کردن» واقعیت را باید بیشتر تحلیل کنیم. متاسفانه باید بگویم حملات تروریستی اخیر در فرانسه بهانه های جدیدی در خدمت استدلال کسانی بوده اند که از «تکه تکه کردن» هر چه بیشتر جامعه سخن می گویند.

گفتگوگر : ژولی کلارینی (Julie Clarini)

روزنامه لوموند، ۴ فوریه ۲۰۱۶