درباره ضیاء موحدالماس تراش خورده فلسفه
مسعود سینائیان
نوشتههای مرتبط
عصر یک روز بهارى، در باغ انجمن حکمت وفلسفه ـ در اتاق استاد ـ با او گرم صحبت مى شوم. از هر درى سؤالى پرسیده ام. فلسفه، شعر واز ترجمه هایش .تلفن مدام زنگ مى زند وهر از چندگاهى کسى در اتاقش را باز مى کند وبه او یادآور مى شود که فلان مقاله را حتماً براى فردا بنویسد. اما هنوز مهمترین سؤالم را نپرسیده ام که مى گوید «قرار دیگرى دارد و فرصتش تمام شده است». تلفن باز زنگ مى زند (بى موقع تر از این نمى شد!) سریع مى پرسم: «راضى هستید؟» به خیالش گفت وگویمان را مى گویم. گوشى را برمى دارد و روبه من با لهجه رقیق اصفهانى اش مى گوید: «دیگه نشستیم حرف مى زنیم …» وبه تلفن جواب مى دهد تا کیفم را جمع کنم وبلندشوم، صحبتش تمام مىشود……
دکترضیاء موحد ـ متولد ۱۲ دى ۱۳۲۱ ، اصفهان
ـ ۱۳۳۹ اتمام تحصیلات فیزیک در دانشگاه علوم
ـ ۴۸ ـ ۱۳۴۶ ادامه تحصیل تا مقطع فوق لیسانس فیزیک
ـ کار در مرکز اسناد ومدارک علمى وزارت علوم
ـ ۱۳۵۴ عزیمت به انگلستان وتحصیل درعلم آگاهى رسانى
ـ تحصیل در رشته کتابدارى یونیورسیتى کالج لندن و تغییر رشته
ـ تحصیل تامقطع دکتراى فلسفه در دانشکده فلسفه لندن آثار
– مجموعه شعر: بر آبهاى مرده، غرابهاى سفید، مشتى نور سرد
– فلسفه ـ منطق : درآمدى بر منطق جدید، واژگان توصیفى منطق، منطق موجهات جدید، از ارسطو تا گودل
– ترجمه: نظریه ادبیات، منتقدان فرهنگ ، سعدى ، شعر و شناخت و…
مسعود سینائیان : «کالج لندن» یک موزه دیدنى بود. در هرگوشه اش عکس نیوتن، داروین وخلاصه بزرگ وبزرگانى را زده بودند که فلانى اینجا کار مى کرده است. درسهاى رشته کتابدارى نوین هم دیگر ذهن پرشور پسرقد بلند اصفهانى را ارضا نمى کرد. بورس شده بود تا برود، بیاموزد وبرگردد ومگر تأثیرى درکتابدارى ایران بگذارد.
از سرکنجکاوى به خیلى از دانشکدهها سرمى کشید. دپارتمان فلسفه بیشتر از دویست متر با دپارتمان کتابدارى مدرن فاصله نداشت. آن روز هم گذرش آنجا افتاد وبرنامه درسها را خواند. احساس کسى را داشت که گمشده خود را یافته است. این همان درس هایى بود که همیشه به موضوعاتش علاقه داشت. از همان روز پیوسته در کلاس هاى درس معروف ترین استاد فلسفه ومنطق آن جا شرکت کرد. استاد سختگیر بود ودر طرح درس سؤال مى کرد وپاسخ مى خواست. حتى یک بار کلاس را متوقف کرد وگفت که اگر جواب ندهند از کلاس بیرون مى رود و درس نخواهد داد. جوانک اصفهانى هم مرتب جواب مى داد و با همین قضیه ، استاد به او علاقه مند شد. تا آن جا که قول داد اگر بخواهد دانشجوى آن دپارتمان شود، کمکش کند. آن استاد «بیل هارت» بود و آن پسر اصفهانى ؛ «ضیاءموحد».
عصر یک روز بهارى، در باغ انجمن حکمت وفلسفه ـ در اتاق استاد ـ با او گرم صحبت مى شوم. از هر درى سؤالى پرسیده ام. فلسفه، شعر واز ترجمه هایش .تلفن مدام زنگ مى زند وهر از چندگاهى کسى در اتاقش را باز مى کند وبه او یادآور مى شود که فلان مقاله را حتماًبراى فردا بنویسد. اما هنوز مهمترین سؤالم را نپرسیده ام که مى گوید «قرار دیگرى دارد و فرصتش تمام شده است». تلفن باز زنگ مى زند . (بى موقع تر از این نمى شد!) سریع مى پرسم: «راضى هستید؟» به خیالش گفت وگویمان را مى گویم. گوشى را برمى دارد و روبه من با لهجه رقیق اصفهانى اش مى گوید: «دیگه نشستیم حرف مى زنیم …» وبه تلفن جواب مى دهد تا کیفم را جمع کنم وبلند شوم، صحبتش تمام مى شود. دوباره مى پرسم و برایش مثال مى زنم که فلان بزرگ نظیر کانت و وینگنشتاین درآخر کار گفته اند:
«خوب بود». ویا «زندگى فوق العاده اى داشتم». متوجه سؤالم مى شود. آب دهانش را قورت مى دهد، دستى به موهاى نقره اى اش مى کشد و مى گوید: «… مى توانست خیلى بهتراز این باشد». وصدایش آرام وآرامتر مى شود. «خیلى بهتراز این مى توانست باشد. فقط همین رو مى تونم بگم» خیره و طولانى نگاهم مى کند وچندثانیه اى دیگر هیچ نمى گوید.
پاپیچش مى شوم که از چه لحاظ ومى گوید: «از لحاظ ثمردهى ، از لحاظ به اصطلاح بارورى» این سخن را کسى مى گوید که کتاب درآمدى به منطق جدید او در سال ،۶۹ ترجمه نظریه ادبیات درسال ۷۴ ومنطق موجهات او درسال ۸۲ هرکدام برنده کتاب سال شده است.
«من کارى به مسائل مالى ندارم، من مشکل مالى ندارم چون اساساً زندگى تجملى یا پرخرجى ندارم؛ ولى خیلى کارها مى توانستم بکنم که نشد. همین کتاب منطق موجهات را وقتى شروع کردم ، مى دانستم که باید در عرض یک سال تمام مى شد، ولى هفت سال طول کشید. بالاخره هم مجبور شدم پنج ماه بروم خارج که ذهنم ازاین همه اشتغالات مختلف نجات پیدا کند: که بتوانم سروته کتاب را هم بیاورم؛ فصل هایش را نوشته بودم ولى باید مى نشستى اینها را تدوین مى کردى. وقتى یک فصل کتاب را امروز ویک فصلش را چهار ماه بعد بنویسى …
یعنى امکاناتى در خارج براى یک استاد درزمان خیلى معقول وبا تمرکز هست تا کارخودش را انجام دهد؛ ا ما متأسفانه این هیچ وقت براى من میسر نبود . همیشه یک چیزى مزاحم کار مى شد. از این جهت آن پنج سال که من در انگلیس دکترا گرفتم را با تمام مدتى که در دبستان ودبیرستان و دانشگاه اینجا درس خواندم . معادل مى دانم!» اگر بخواهیم کلى بى انصافى کنیم باید گفت فضاى کنونى فلسفه درکشورمان براساس هوچى گرى وبرمدار باب روز و مد شکل یافته است ، اما درعین حال باید اذعان داشت که ذائقه خواننده پیگیر این متون ، به واسطه تزریق حجم گسترده ودر همان حال گسسته مطالبى که در دوره کوتاه این چندسال اخیر به چاپ رسیده (وچه خوب که به چاپ رسیده) آشفته است. دراین آشفتگى مسلماً خیلى ازمبانى، متون اولیه کلاسیک ومناسب (از حیث ترجمه یا تألیف) بسیارى از نظر دورمانده است . بى مهرى به منطق نیز ازاین نوع است . اما در چنین فضایى کمتر آموخته منطق نوین را مى توان یافت که از قلم وکلام دکتر موحد بى بهره مانده باشد. شاید آسان یاب ترین دلیل آن هم ، رجوع به اساتید و دانشجویانى است که همواره در نقل قولها، سخنرانى ها وصفحات ابتدایى کتابهاشان به این امر معترف بوده اند. موحد در زمینه منطق چهار اثر دارد. دو کتاب عمده ، یعنى درآمدى به منطق جدید و منطق موجهات از هرحیث، تازگى وسادگى مطلوب را داراست. نه تنها هیچ یک از آنها از روى کتابهاى فرنگى منتشر نشده است ، بلکه به طور مثال در منطق موجهات مطالبى هست که حتى در هیچ کتاب منطق موجهات غربى هم نیست. در اولى آن طور که خود موحد نیز در مقدمه آن آورده «مباحث لازم براى دوره اول منطق آمورى» عرضه شده است ومنطق موجهات که با افزودن مفهومها ، اصلها و قاعده هایى به مبانى منطق جمله ها ومجهول ها پایه گذارى مى شود، به نوعى درامتداد وادامه کتاب اول قرار دارد. درعین حال هردوکتاب باتوجه به امکاناتى که در نگارش ، تدوین وتمرین هاى آنها پیش بینى شده است ، به صورت کتاب درسى هم قابلیت آموزش وتدریس در دانشگاه را دارند. خود موحد قوت این دو کتاب را نتیجه هفت هشت سال تجربه تدریس وبعداز آن بحث با متخصصین خصوصاً خارجى مى داند.
در کتاب از ارسطو تا گودل که مجموعه اى از مقالات فلسفى ـ منطقى اوست ، تشریح آراى فلاسفه اى که بعضى از آنها به نوعى از دلبستگى ها وعلقه هاى نهفته خود موحد بوده اند، به چشم مى خورد. در عالم اندیشه زیاد پیش مى آید که بین هرخواننده حرفه اى تاریخ اندیشه با یک یا چند متفکر علاوه برخط سیر وفعالیت اندیشه ورزانه شان، رابطه اى قلبى و عاطفى عمیق (اگرچه ناهمزمان) پیدا کند. برخلاف انتظار، ضیاء موحد همین رابطه را با بنیانگذار منطق محمولات ؛ گوتلوپ فرگه» دارد. هرچند اعظم پایان نامه دکتراى او را فرگه تشکیل مى داده و برروى فیلسوف آلمانى بطور تخصصى کار کرده است ، با این وجود در بیست ودوسال گذشته به غیراز فصلى از فصول این آخرین کتاب (از ارسطو تا گودل) چیز دیگرى راجع به فرگه ننوشته است . «واقعاً اگر مى خواستم کار درستى بکنم، بیست سال پیش باید به همان زبان اصلى منتشر مى کردم که انقلاب شده بود و مى گفتند اگر برنگردى پاسپورت بهت نمى دهیم و ویزایت را تمدید نمى کنیم وازاین حرفها که نشد ومن هم مجبور شدم با عجله برگردم».
سابقه علاقه او به فلسفه ومنطق هم به نوعى با فرگه پیوند خورده است : «فرگه مقاله مهمى به نام «مصداق ومعنا » دارد که وقتى اولین بار متن انگلیسى آن را خواندم، سؤالى که در دوره دبیرستان من را عاجز کرده بود، دریک آن حل شد.
به یاد دارم که به بعضى از مسائل خیلى علاقه مند بودم. چون پدرم هم اهل فلسفه بود. گاهى اوقات برایم مطرح مى کرد، به فکرم مى انداخت. گاهى خود شعر. اگر آدم علاقه مند به شعر باشد، خیام بخواند، خیلى در فکر مى رود. خیام مسائل فلسفى جدى اى مطرح مى کند. سیرحکمت در اروپا را که مى خواندم هم همین طور. سؤالهایى که فلاسفه کرده بودند و مى خواستند بهشان جواب دهند خیلى برایم جالب بود. یا باز به یاد دارم فصل اول مسائل فلسفه برتراند راسل ترجمه منوچهر بزرگمهر را که خواندم، اصلاً تکان خوردم. من گمان مى کنم هرکس کمى کنجکاوى داشته باشد و آن فصل را بخواند، خود به خود به فلسفه علاقه مند مى شود. بنابراین خیلى قبل از این که تحصیلات جدى فلسفه بکنم، در بعضى مسائل کنجکاو شده بودم».
علاقه موحد به فلسفه در شعرش نیز کم تأثیر نگذاشته است. «فلسفه چیزى جز بحث ودرگیرى مداوم با فلاسفه وافکار مختلف که البته همگى مهم هستند وهمگى از یک نظر جالبند، نیست». این تنوع وتکثر، هرگونه محدودیت ذهن وتجربه ومحدودیت نگاه به جهان را به مبارزه مى طلبد. (آن چنان که بطور مثال در شعر دهه هفتاد همه یک جور شعر مى گفتند واگر امضاها را پاک مى کردى، احتمالاً نمى توانستى بفهمى که شاعر کیست؟) از نظرگاه ضیاء موحد، شعر نه اندیشه محض است و نه عاطفه محض. اگرعاطفه محض باشد، سانتامنتالیزم، احساساتى گرى ورمانتیک بازى به معناى بدش خواهد شد واگر اندیشه محض هم باشد به سمت فلسفه محض خواهد رفت. دراین میان اندیشه شاعرانه، اندیشه اى است که به حد شعر بالا کشیده شده باشد . آشنایى موحد با شعر به خیلى قبل تر از آشنایى اش با فلسفه برمى گردد. به دوران کودکى ، از دوران دبیرستان. آن زمان که هوشنگ گلشیرى هم جوان بود.
از جنگ اصفهان مى پرسم. از المعجم، از بیایید بگیرید؛ بیاویزید، دوشعرى که به گلشیرى تقدیم کرده است. طفره مى رود اما نگاهش به نقطه اى روى میز خیره مى ماند. «گلشیرى دوست خیلى قدیمى من بود. از دوره دبیرستان ، مثلاً از سال ۱۳۳۹ـ ۱۳۳۸ من گلشیرى را مى شناختم. قبل از اینکه وارد دانشگاه بشویم . او بیشتر شعر مى گفت وبنابراین خیلى مى شد که راجع به شعر حرف بزنیم وبحث بکنیم. درواقع یکى از کسانى بود که اگر نبودند من اصلاً شعرى منتشر نمى کردم». مرحوم گلشیرى هم در شرح حال خودش در باره انجمن ادبى صائب، جنگ اصفهان و آن سال هایى که موحد هنوز لیسانسه فیزیک بوده ، نوشته است: «موحد هم با شعر کهن شروع کرد… او را از خیلى پیش مى شناختم ، با انجمن نشینان سنتى حشر ونشر داشت وبه آنها دستور مى گفت و ما مات ومبهوت که او با آنها چه مناسبتى مى تواند داشته باشد… بعدها به شعر معاصر روى آورد و از ۵۳ و ۵۴ به بعد به جد به شعر پرداخت وحاصلش برآبهاى مرده مروارید بود که پیش از سفرش براى تحصیل به انگلستان جمع شد وبه همت میرعلایى ، درآمد… براى ما حشر و نشر با او درعرصه فلسفه قدیم ونیز فیزیک ومنطق غنیمت بود بهترین دوره من و او حشر ونشر دائم در فاصله ۵۳ تا پنجاه وشش بود که هرشعر او براى من حادثه بود. » (در احوال این نیمه روشن ـ خرداد ۷۰)
بر آبهاى مرده مروارید، غرابهاى سفید ومشتى نور سرد سه دفتر شعر ضیاء موحدند. تاریخ انتشار اولى به سال ۵۴ باز مىگردد و دومى مجموعه اى است از اشعار دهه شصت او به همراه تعدادى از اشعار دفتر اول. حکایت سومى به ظاهر تا حدى متفاوت است. مشتى نور سرد را از حیث جنس اشعار مى باید به دو قسمت کرد. قسم اول که اکثریت اشعار را نیز فرا مى گیرد، شاید با جنبه احساسى قوى تر، در امتداد همان دو دفتر اول شاعر قرار دارد. اما دسته دوم مشتمل بر اشعارى است با زبان ولحنى ساده، کلماتى فکر شده و فرمال که اگر کوچکترین لغزشى در آن صورت پذیرد، تق و لق خواهد شد.از قرار همین نکته آخر نیز گفتن آن را بسیار مشکل مى کند. این نوع از شعر در اصطلاح Light verse نامیده مى شود.
در شعر و شناخت که آینه فهم، کاوش و دید کلى موحد در شعر است، در کنار برخى شعراى مغرب زمین از چند تن از شاعران قدیم هم سخن گفته شده است؛ اما او به طور خاص کتابى هم دارد درباره و با نام: سعدى.
از سعدى با شور سخن مى گوید: «قدرت زبان و تسلط برکلام به جویبارى مى ماند که وقتى راه مى افتد، تمام درشتى ها وسنگ و سقط هاى وسط راه را دور مى زند. سعدى هم به همین شکل خوب بلد است که دور بزند و برود. گیر نمى کند. یک چنین تسلطى روى کلمات دارد که اگر چه کلمات سخت هم در شعرش مى آورد، اما جورى است که کسى متوجه سختى این کلمات نمى شود». سؤال مى کنم که چرا سعدى را انتخاب کرده و چرا دیگران را نه؟ مى گوید:«راجع به سعدى کم کار شده است. دلایل مختلفى براى این بى توجهى وجود داردکه معقول هم نیست. این بى توجهى ریشه در گذشته دارد و یکى از ریشه هایش خود نیماست». از نظر موحد، در شعر نیما ناهموارى و غرابت، بسیار است.
براى تأیید آن هم به نوشته اى از نیما که در آن تنها بیش از هفت ـ هشت شعر خود را موفق نمى داند، اشاره مى کند.
«خیلى از شعرهاى نیما تجربى است. از تجربه بى تجربگى کرده است.بنابراین یک چنین آدمى نمى توانسته است از زبان سعدى آن لذتى را که من مى برم، گذشتگان ما مى بردند و یا کسانى که زبان فارسى را مى شناسند، ببرده زبان فارسى به آن صورت که براى حافظ و سعدى مطرح بوده، اصلاً براى نیما مطرح نیست. خب، نیما با این قدرت و زاویه دیدى که براى سعدى بر شمردم به شعر نگاه نمى کرد. شاملو خیلى بیشتر از نیما به زبان، این جور نگریسته است. دراین زمینه هم خیلى ها معتقدند که شاملو بااینکه حتى یکى دوبار به تقلید نیما از سعدى انتقاد کرده، اما تحت زبان سعدى است».
موحد برخلاف بسیارى از همنسلان روشنفکر اهل ادب خود (آن گونه که لزلى جانسون درکتاب منتقدان فرهنگ مى آورد) اگر چه تفکر سیاسى دارد ودرباره آنچه در جهان و ایران اتفاق مى افتد، فکر مى کند، اما هیچ گاه یک فعال سیاسى نبوده است. به نظر او کار روشنفکرى یک تعریف عام دارد:«هرچیزى که ذهن را به سمت سؤال کردن، کنجکاو شدن وبحث و مباحثه پیش ببرد». بااین تفصیل ، همان طور که افلاطون حد سیاست را تا «انسان، حیوان سیاسى» بازگذاشت، او نیز کار روشنفکرى را تا حد تدریس ریاضى در فلان مدرسه بسط مى دهد.
پیداست که وضع دپارتمان هاى فلسفه از هر حیث (سیستم، برنامه درسى ، اساتید و…) آنچنان که باید نیست.
آن تولید وزایایى را ندارد و کمتر فیلسوف مطرحى را مى بینیم که بتوان محصول و ثمر آنها شمرد. (در حد مرزهاى خودمان وگرنه درحد وحدود جهان که ظهور یک چنین موجودى نه تنها در خاورمیانه که در کل تمدن کنونى اسلامى نایاب است. ) اما موحد در هفته حدود شش ساعت، به ظاهر با نارضایتى در دانشکده هاى مختلف تدریس مى کند.
خودش به طنز این طور توضیح مى دهدکه «من عضو پژوهشى وزارت علوم هستم ونه عضو هیأت علمى فلان دانشگاه. بنابراین کار و وظیفه ام اصولاً تدریس نیست ومن مى توانم تدریس نکنم و به همین دلیل مجبورم خیلى تدریس بکنم! از تدریس بدم نمى آید و شاگردهاى خوبى داشته ام وخیلى هم راضى هستم و لى با توجه به اوضاع دپارتمان ها، تقریباً دیگر حوصله تدریس ندارم و دلم مى خواهد بیشتر کارهاى تحقیقى و پژوهشى خودم را دنبال کنم».
شاید نتوان حدس زد که از بین شعر ومنطق ضیاء موحد کدامیک ماندنىتر خواهد شد اما در هر حال او متفکرى است که عقلانیت وزبان محضر منطق را در کنار عاطفه اندیشه شاعرانه گردهم آورده است. ازدواج دلالت شناسى کریپکى وخواب نیلوفر آسان نیست. مثال نقضى است براى آنچه در روزمرگى غیرممکن به نظر مى رسد. شاید اگر او در همان محیط پررقابت و تنش و تخصص کالج لندن مى ماند احتمالاً این پیوند یا اتفاق نمى افتاد و اگر مى افتاد در این حد زایا نمى بود. موحد بوى نبوغ مى دهد. از حیث وسعت وعمق توانایى تجزیه و تحلیل از دست انسان گرفته مى شود. کارى مى کند در اصطلاح «نجومى» : چنان باد و لحظه هاى درگذر پاییز وبهار در شعر او:
چراغ
از شاخسار خشک آویخته است
و لحظه ها در گذرند
چون برق و باد
وقتى انسان یک کار خلاق مى کند دیگر کتاب کنار رفته است. مى بینید کارى که در ده دقیقه مى شود انجام داد.
لزوماً با خواندن پنجاه کتاب ممکن نمى شود. حافظ یک غزل را شاید در یک روز طورى گفته باشد که خودش هم دیگر نتواند مثل آن را بگوید.سالها طول کشید تا بهترین منطق دان ها وریاضى دانان کارى را که گودل در منطق کرد را بفهمند. کارى که در دوسه سال از عمرش انجام داد ولى اصلاً تاریخ منطق را عوض کرد. نمى توانید بگویید گودل درآن مدت دایماً کتاب مى خوانده است. اتفاقاً بیشتر فکر مى کرده، قدم مى زده.یعنى در آن «لحظه تمرکز شدید» قرار مى گرفته است. مثل یک شکارچى که مىخواهد صید کند و آن لحظه تمام وجودش تمرکز است. شما ببینید یک شیر را وقتى مى خواهد موجودى را شکار کند چه تمرکز ى مى کند؟! من گمان مى کنم این اوج زندگى یک شیر است . تمام زندگى اش تمرینى است براى اینکه در این لحظه موفق شود».
شاید استمرار و امتداد فکر را هم بتوان به تمرکز افزود. همین حرفم را او هم به طور ضمنى هم رد وهم تأیید و اضافه مى کند: «آدم ها وقت زیاد دارند. برخلاف آنچه شما فکر مى کنید وقت خیلى مهم است، ولى استمرار فکرى هم لازمه بدترین چیز آن است که ذهن مشغول نباشد. این همان لحظه هاى پرخمیازه، ملال آور ، کسالت بار وناجور است. از آن رو که تفکر جهت ندارد، پراضطراب هم هست.البته کسى که در حال تمرکز، کارهاى غیرعادى مى کند، خودش را گم مى کند، کلیدش را گم مى کند، و یاوقتى به دوستش مى رسد سلام نمى کند وهمین جور مات و مبهوت نگاهش مى کند، غیرنرمال نیست.
ذهن ممکن است به اندازه اى مشغول چیزى شود که شخص مثلاً متوجه نباشد غذایش سوخته ودودش تمام خانه راگرفته است». این مثال ها را که مى زند، حس مى کنم تمام آنها براى خودش هم اتفاق مى افتد!
دکتر موحد کمتر مى خندد تا چه رسد به قهقهه که ، جدى یا به مزاح بگیرید، در هر حال گمان نمى کنم تا به حال کسى دیده یا شنیده باشد.اغلب سنگین و جدى است. کم حرف مى زند و زیاد پیش مى آید که سؤالى بکنى ضیاء موحد آنچه را خودش در ذهن دارد، تحویلت بدهد. دل رابه دریا مى زنم و رک و رو راست همین را از او مى پرسم که همیشه همین طور است یا من از دور قضاوت مى کنم؟ کمى مکث مى کند و مى گوید: «نه ، درسته!» منظورش رامتوجه نمى شوم وباز مى پرسم «یعنى این طور نیستند؟» تا اینکه ادامه مى دهد: «این براى خیلى ها ایجاد سوء تفاهم کرده ونه فقط براى شما. یعنى یک وقتى کسى با من حرف مى زند، یک نکته جالبى میان حرفهایش مى گوید و من همان نکته را دنبال مى کنم، به نحوى که بعد از مدتى آن شخص متوجه مى شود که من گوش نمى دهم و ناراحت مى شود و بازخواست مى کند که چرا گوش نمى دهى؟ ولى متوجه نیست که من یک نکته حرفش را گرفته ام و دنبال کرده ام و… این در مورد من خیلى اتفاق مى افتد.حالا ممکن است در مورد رفقایم ایجاد ناراحتى نکند ولى مسلماً در مورد زنم ایجاد ناراحتى کرده و بارها به خاطر همین مسأله ازدست من عصبانى شده است! » و استاد شصت و دوساله که حالا تمام موهاى لختش نقره اى شده، درآن لحظه دیگر حتماً مجبور مى شودکه تمرکز کند. همین را به خودش که مى گویم، لبخند کم رنگى مى زند و.در شعرش هم همین طور است. مروارید و باران را زیاد به کار مى برد اما خودش شبیه تر به دانه الماسى برش خورده، لبه هایى تیز و براق دارد. پشت چهره صاف و یکنواخت استاد، روحى مملو از خط و خطوط مشخص و متمایز خوابیده است و در عدم ارتباطش، ارتباط نهفته است.
از طرفى تراش دوباره از روى هر الماس خوش تراشى هم ممکن نیست. همیشه خطر این هست که کل جواهر از دست برود.خودش با لحنى خودمانى مى گوید: «هر کسى نسخه اى دارد ونمى شود نسخه اى کلى پیچید…
اما آدم باید یک خط اساسى در زندگیش وجود داشته باشد وبقیه چیزها حول آن بچرخد، ولى آن خط رو بگیره و بره جلو! اگر اینجا نشد؛ خارج، اگر اصلاً چنین خطى نداره، بگرده پیدا کنه؛ گاهى اوقات دیر پیدا مى شه، گاهى اوقات اصلاً پیدا نمى شه… ممکن هم هست زود پیدا بشه ـ کافیه آدم خوش شانس باشه!»
– این مقاله ابتدا در مجموعه «مهرگان» و در جشن نامه مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژه مهرگان در موسسه فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی می پرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳در قالب کتاب منتشر شده است.
– ویرایش نخست توسط انسان شناسی و فرهنگ: ۱۳۸۴
– آماده سازی متن: فائزه حجاری راده
– این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد.برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید:
elitebiography@gmail.com