انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

درباره اسماعیل خلج بازتابى از هوای کوچه

مریم منصورى

درهمان دوران دبیرستان و بعد نمی‌داند سال ۴۴ بود یا ۴۵ که یا شاید هم ۴۶ که در کاری به نام «تیارت فرنگى» به کارگردانى سیروس ابراهیم‌زاده، روى صحنه انجمن ایران و آمریکا رفت و این اولین کار رسمى بازیگری‌اش بود.

اما بادمى آید. هوهو که می‌کند این باد بازهم یادش می‌رود. قصه این کار از خاطرش رفته. فقط می‌گوید: من نقش یک کافه‌چی را داشتم….

۱۳۲۴ : تولد در تهران

– شروع کار نمایش در دوره دبیرستان

– حضور در گروه‌های مختلف به‌عنوان بازیگر

– نویسندگى، کارگردانى و اجراى نمایش‌های پاتوق، پا انداز، توى خودت باش… و حالت چطوره مش رحیم؟ و گلدونه خانم در کارگاه نمایش و تلویزیون ملى ایران

– اجراى نمایش‌های «زیبا» ، از نو شکفتن مرگ ، «۷ نمایش کوتاه» و اجراى مجدد «گلدونه خانم» و «حالت چطوره مش رحیم؟» پس از انقلاب

– اسماعیل خلج ازجمله نمایشنامه‌نویس‌هایی است که در تاریخ معاصر تئاتر ایران، نام آشنایى دارد

مرد زیرپیراهنی رکابى پوشیده، موهایش را کج کرده، پایش را روى پاش انداخته و نشسته پشت میز سبز.
روى میز یک استکان چاى کمر باریک است. حتماً قندپهلو! استکان چاى نارنجى است. رنگ بازوها و صورت مرد و موها و شلوارش بنفش. مرد طرح روى چلد «پاتوغ» را می‌گویم. حتماً در قهوه‌خانه نشسته! یکى از همان مردهایى است که در پنج نمایشنامه تک‌پرده‌ای داخل «پاتوغ» در قهوه‌خانه می‌نشینند به حرف زدن. شاید قهوه‌چی باشد یا رضا یا تقى شاید هم گلدونه خانم. نه! هرکسى می‌تواند باشد جز همین آخرى. به خاطر سبیل بنفش و بازوهاى نارنجی‌اش!
اما این مرد امروز به موقع و سروقت در دفتر روابط عمومى تئاتر شهر، نشسته موهایش سفید شده، ریش انبوهش هم! شاید از آسمان برف می‌بارد این روزها، یا مرد نویسنده از جایى می‌گذشته که پرهاى تمام بالش‌هایشان را به آسمان می‌ریخته‌اند… و این یعنى از آسمان، پرمى بارد؟! پرهاى سفید؟! چه عیب دارد خب! کمى هم شبیه زهرا بشویم، زهرا که؛ «دلش پرتقال مى خواد و یکى نیست بهش بگه، بچه مرده! وسط تابستون پرتقال از گور بابام بیارم بتو بدم؟
آن‌وقت شایدم گلدونه خانم احمدآقا هم، کمتر به جان بچه‌هایش یا به قول خودش، این ذلیل‌شده‌ها نق بزند!
نه! آقاى نمونه‌خوان روزنامه با خودکار قرمز یا شاید هم سبزت را بگذار روى میز، خلج، این‌طور می‌نویسد. صدا را می‌نویسد سدا، پاتوق می‌شود پاتوغ، اما دروغ همان دروغ است. یا غروب و حتى عصمت! بعضی‌های دیگر هم در جوانی‌های او این‌طور می‌نوشته‌اند. مثل عباس نعلبندیان و آدم‌های دیگرى که امروز روى سرشان برف باریده است یا شاید پر!
اما آن موقع ها هم «صندلى» را می‌نوشته «سندلى، یا قاب عکس را غاب عکس؟! آن موقع که معلم دبیرستان، موضوعى براى انشاء داد و «اسماعیل خلج» نمایشنامه‌ای در چهار پرده نوشت و هر هفته، پرده‌ای از اولین نمایشنامه را براى همکلاسی‌هایش خوانده است. اما الآن موضوع انشاء یادش نیست.
بعضى چیزها در نوشته‌هایش همیشگى است. ازجمله همین قهوه‌خانه یا قهوه‌چی. گیرم که کمى این طرف و آن طرف شود. ابتدا [قهوه‌خانه‌ای کوچک و کثیف باشد با دیوارهاى دودزده. مستراح، دستشویى، بشکه آب، سینی‌ها… غلیان ها… لیوان‌ها و… خرده‌ریزها…].
قهوه‌خانه گود است و با دو پله به کوچه می‌رسد. به دیواره چپ، درچوبى و کوچک یک پستو، سکوى کاشى پوش با بساط قهوه‌چی در سوک راست و یک قنارى در قفسى که به دیواره راست، به گل میخ آویزان است، دیده می‌شود.
در چنین جایى است که تقى سکوت می‌کند و زل می‌زند به خالى دیوار روبه‌رو و رضا مدام سؤال پیچش می‌کند، که کى عروسى کرده‌ای؟ زنت کیست؟ اصلاً خوشبخت هستید باهم؟ قنارى در قفس به این‌طرف و آن‌طرف می‌پرد و تقى به یک نقطه‌ای خیره شده است در صبح یک روز پاییزى! نقش رضا را خود خلج بازى کرده در کارگاه نمایش و از تلویزیون ملى ایران در سال ۴۹ پخش‌شده است. اما لابد حالا برف می‌برد یا پرهایی بین زمین و آسمان ذهن مرد، معلق مانده‌اند که یادش نمی‌آید چه کسى کارگاه نمایش را تأسیس کرده است.
اما این را می‌گوید که وابسته به تلویزیون بود و کارهاى کارگاه نمایش «شاید به دلیل کارگردان‌ها و نویسنده‌هایی که آنجا کارمى کردند، کمى با کارهاى دیگر آن سال‌ها فرق داشت.
این‌ها را می‌گوید. اما نمی‌دانم چرا، این را هم می‌گوید که: «تعطیلى کارگاه نمایش مسئله مهمى نبود. به هرحال آنجا جاى کوچکى بود که می‌توانستیم مدام تمرین و اجرا کنیم. بعد هم، کار ما تئاتر بود و در هر سالنى که بشود آدم کارش را اجرامى کند. علاقه اى به ساختمان که نداشتیم.
این روزها، لابد در تمام کوچه‌ها باد می‌وزد و گرنه اسماعیل خلج در انتهاى مجموعه نمایش‌های «پاتوغ» نوشته: «نمایش‌هایی که در این مجموعه به چاپ رسیده است، در طی سال ۱۳۴۹ و تابستان و پاییز سال ۱۳۵۰ در «کارگاه نمایش» تلویزیون ملى ایران به اجرا درآمد و نیز دو نمایش نخست، از تلویزیون ملى ایران، پخش گردید.»
و در این مجموعه، نمایش‌های «پاتوغ»، «پاانداز»، «حالت چه طوره مش رحیم؟»، «توى خودت باش،…» و «گلدونه خانم» آمده است.
از «توى خودت باش…» هم که نام می‌برد، اسم نمایش را کامل نمی‌گوید. روى ادامه نامه این نمایش هم برف آمده است این روزها! اما در این نمایش، خلج علاوه بر نویسندگى و کارگردانى، نقش آقاباباخان را بازى می‌کند، بازیگرى که پاتیل می‌شود و داد می‌زند: «من هیچ‌وقت به طور کامل نمى تونم خودم رو بشناسم. آره. من موجود ناشناختنى اى هستم. من موجود عجیب و غریبى هستم. از این همه آدمى که تا به حال روى زمین اومدن و رفتن، من همه‌اش پنج شش نفر رو بیشتر نمی‌شناسم. اما خب هرقدر که بشناسم لذت بخشه. من وقتى بازى می‌کنم برام لذت بخشه. من آدم‌ها رو دونه به دونه توى آینه جلوى خودم می‌بینم. نه.نه. حتماً لازم نیست که من همه شخصیت‌ها رو بازى کنم. همین‌قدر که در راه شناختن باشم براى من کافى و لذت بخشه!»
این‌ها را آقاباباخان ـ خلج در صحنه دکه کوچک مادام می‌گوید و لامپى که از سقف آویزان است روشن نیست. اما در بساط ریخته و پاشیده مادام، یک چراغ گردسوز با کمى روشنایى می‌سوزد. اولین بار در کارى به اسم ابومسلم خراسانى با عنایت الله بخشى هم‌بازی شد.

درهمان دوران دبیرستان و بعد نمی‌داند سال ۴۴ بود یا ۴۵ که یا شاید هم ۴۶ که در کاری به نام «تیارت فرنگى» به کارگردانى سیروس ابراهیم‌زاده، روى صحنه انجمن ایران و آمریکا رفت و این اولین کار رسمى بازیگری‌اش بود.
اما بادمى آید. هوهو که می‌کند این باد بازهم یادش می‌رود. قصه این کار از خاطرش رفته. فقط می‌گوید: من نقش یک کافه‌چی را داشتم.
اما کارهاى خلج، قهوه‌چی دارد به جاى کافه‌چی! هرچند که حالا او در کافه‌تریای تئاتر شهر نشسته است. زیرسیگاری چینى روى میز پر بود از ته سیگارهاى مچاله شده و خلج فقط بسته سیگار را از جیب کتش درآورد و گذاشت کنار زیرسیگاری . اما نکشید. بعد از انقلاب ، در همین تئاتر شهر، نمایش «زیبا» را کار کرد که در ارتباط با یکى از ده‌های اراک بود با همان زبان روستایى که فردوس کاویانى در آن کار می‌کرد.اولین کارگروه تئاتر کوچه پس از انقلاب! «در کوچه باد می‌آید» و اسماعیل خلج نام گروهش را کوچه گذاشت، فقط به این خاطر که آدم‌های نمایش اش متعلق به کوچه و بازار بودند. این باد که نمی‌گذارد ! مدام این کلمات را با خودش می‌برد. اصلاً نمی‌گذارد اسماعیل خلج یادش بیاید که آن دوره که «گلدونه خانم» را نوشت چه تعریفى از تئاتر داشته است فقط می‌گذارد من تک تک کلمه‌های خلج را بشنوم که علاقه داشته به تئاتر، عاشق بوده و هر کارى می‌کرده اما فکرى نمی‌کرده آن هم به شیوه فلسفى که به چه دلیل تئاتر را انتخاب کرده، از خودش می‌پرسیده چرا؟
همین کارها را می‌کند این باد که «گلدونه خانم» به جاى اینکه بگوید: «تو چشات مثل ستاره س . ابروهات مثل کمون» ، سیگار «زر» ش را بیرون می‌آورد و از باقر آقا کبریت می‌خواهد و می‌گوید:«ما چى داریم که حق داشته باشیم؟»
همه‌اش تقصیر این باد است دیگر! خودش هم نمی‌داند چه می‌کند با این «گلدونه خانم» یا آن زن که کنار درخت می‌ایستاد. رو به روى مرد مسافر که یک‌لحظه دوروبرش خالى می‌شود ، و محو بازی‌های باد با چادرزن!
زنى که شکل همه مادرها بود. مرد مسافر نمایش ششم از «هفت نمایش کوتاه» را می‌گویم. یکى دیگر از کارهایى که خلج، پس از انقلاب ، پس از نمایش «از نو شکفتن مرگ» در تالار سایه روى صحنه برد.
کارگاه نمایش که تعطیل شد.خلج تازه ازدواج کرده بود. سال ۵۶ .
اما نمی‌دانم صداى هوهوى باد می‌پیچد زیرا این سقف یا باز هم برف می‌بارد. نه! حتماً کسى پرهاى همه بالش‌ها را به آسمان می‌ریزد که ما محو تماشاى پرها می‌شویم و کلام هم را نمی‌فهمیم. هرچقدر می‌گویم بعد از بسته شدن کارگاه نمایش و تغییر و تحولات بعد از انقلاب چه شد؟ می‌گوید : «منظورت را نمی‌فهمم! نمی‌دانم! من کارمند تلویزیون بودم و الآن هم بازنشسته صداوسیما هستم. در تلویزیون کارم را ادامه دادم و بعد هم در تئاتر شهر کارهایى را که می‌خواستم اجرا کردم».
خلج تنها پسر خانواده بود و به‌جز او دو خواهر دیگر، فرزندان خانواده را تشکیل می‌دادند. مادرش را در ده‌سالگی از دست داد. همان سال که یک جعبه مداد رنگی ۲۴ رنگ جایزه گرفت.به خاطر نقاشی‌هایش! با مداد رنگی نقاشى می‌کرد.منظره‌های رئالیستى و چهره آدم‌های اطرافش را ، اغلب معلم‌ها، دوستان! زمانى هم هنگام اجراى یکى از کارهایش ، در سالن انتظار تئاتر شهر نمایشگاهى از کارهایش را ترتیب داد. نام کار؟… گفتم که باد می‌آید. عجیب! سخت! اما هر یک از بچه‌هایی که با اسماعیل خلج کار می‌کردند، یکى از کارهاى او را دارند. یکى از نقاشی‌هایش را که زل می‌زد به چهره آدم‌ها، چین‌وچروک‌ها خط ابرو و خودش می‌گوید: «نقاشى چیزى نیست که تمام شود. هیچ‌وقت پیش هیچ استادى نرفتم اما کارهایم را به آقاى پتگر نشان می‌دادم، اسم کوچکش یادم نیست اما مغازه‌ای داشت در سه راه جمهورى و من تابلوهایم را آنجا می‌بردم تا ایرادشان را بگیرد».
تابلوها هم مانند نمایشنامه‌ها، بازتابى از محیط و آدم‌های اطرافش بود.
نمایشنامه‌هایی با دیالوگ‌های کاملاً جنوب شهرى! بیشتر از آدم‌های دو و ورش الهام می‌گرفت.و پدرش که چندین سال پیش فوت شد. گلدان فروشى بود با گلدان‌های کوچک و بزرگ بدون گل، جارو ، سبد و جنس‌هایی از سفال‌های سبز و آبی همدانى ، مغازه پدر در چهارراه لشکر بود، خیابان کمالى، اول خیابان غفارى . شاید همان احمد آقای نمایش هفتم از «۷ نمایش کوتاه» که دکان کوچک گلدان فروشى داشت با پله‌هایی که باز می‌شد به طبقه بالا پله‌ها شیب تندى داشت و احمدآقا به‌زحمت از پله‌ها پایین می‌آید.
پشتش به ماست و براى پایین آمدن ، دست‌هایش را هم روى پله‌ها می‌گذارد.گویى کسى از نردبانى پایین بیاید.بسیار با زحمت و کند.
این توصیف صحنه دقیق و ریز را اسماعیل خلج براى هفتمین نمایش کوتاه نوشته است. گفته بود که از آدم‌های دوروورش الهام می‌گیرد. و گفته بود که: «هر نویسنده‌ای وسیله‌ای براى حرف زدن دارد، اما باید نسبت به آن هم آگاهى داشته باشد.مثلاً من با نقل‌قول‌هایی که از پدرم می‌آورم بهترمى توانم حرف بزنم تا نقل‌قول‌هایی که از صدسال پیش می‌آورم. البته نوع دیالوگ‌نویسی تحت تأثیر آدم‌ها و اتفاقات دور و ورم است اما حرف‌ها و منظورها متعلق به نویسنده است. هرچند که معمولاً آدم بعدها می‌فهمد که نمایشنامه‌نویس شده است. با نوشتن یک نمایشنامه که نمی‌شود.علاوه بر کارهاى کارگاه نمایش، من نمایشنامه‌های بسیارى نوشتم که به اجرا نرسید، خودم هم دوست نداشتم اجرا شود.حالا هم از مجموع نمایشنامه‌هایی که نوشته‌ام بیست‌وسه کار را براى چاپ به نشر قطره داده‌ام. گفتن ندارد ولى خیلى بیشتر از این‌ها نوشته‌ام».
گلدونه خانم را سه سال پیش دوباره روى صحنه آورد.در سالن سایه! اما اینطور که می‌گویند، همان نبود که آن سال‌ها به صحنه جان داد و مردم اصفهان در آهنی تالار نمایش را براى ورود به تالار کندند.
ولى آقاى نویسنده ، بازیگر، کارگردان نمی‌خواهد راجع به تئاتر امروز حرف بزند می‌گوید:«مشکلى با وضعیت تئاتر ندارم. اصلاً وارد این فضاها نمی‌شوم.
من چیزى به اسم نمایشنامه می‌نویسم و با شرایط موجود هم آن را اجرا می‌کنم.
این نگاه‌ها مربوط به کسى است که کار سیاسى می‌کند، ولى کار من، تئاتر و هنر است».
و سیگارى روشن می‌کند و به روبه‌رو خیره می‌شود و من دستى زیر چانه، این‌سوی میز نشسته‌ام در انتظار تاکى این سیگار هم، در زیرسیگارى پر روى میز مچاله شود.

– این مقاله ابتدا در مجموعه «مهرگان» و در جشن‌نامه مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژه مهرگان که در موسسه فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی می‌پرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳در قالب کتاب منتشر شده است.

– ویرایش نخست توسط انسان‌شناسی و فرهنگ: ۱۳۹۷
آماده‌سازی متن: فائزه حجاری زاده
-این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد.برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید:
elitebiography@gmail.com