نوشته احمد جلالی فراهانی
و این احمدرضا احمدی است که مثل تمام نوشتههایش صمیمی است. کودکی که در سیامین روز اردیبهشتماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. در سرزمینی که آن را خانۀ بیرونی مینامیدند. باغ بزرگ و پرگل و گیاهی که عطر گلهای اطلسیاش هنوز در نوشتههای احمدی جاری است. وقتیکه کودکی بود/ من آسمان را باز کردم/ و چتر خواب خود را بافتم…
نوشتههای مرتبط
ـ متولد ۱۳۱۹ کرمان
ـ تحصیلات متوسطه در مدرسۀ دارالفنون تهران
ـ ضبط صفحات و آثار شاعران معاصر ایران با موسیقی، موسیقیدانان معاصر
ـ برنده جایزۀ بهترین کتاب کودک برای کتابهای اسب و سیب و بهار و در بهار خرگوش سفید را یافتم.
– ۱۳۴۳ تأسیس گروه طرفه به همراه نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری علاء، مهرداد صمدی، محمدعلی سپانلو، بهرام بیضایی، اکبر رادی، جعفر کوشآبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری با هدف دفاع از هنر موج نو. انتشار دو شماره از مجلهٔ طرفه و تعدادی کتاب درزمینهٔ شعر و داستان از فعالیتهای این گروه است.
– مهرماه ۱۳۴۲ اشتغال به کار در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. تا سال ۱۳۵۸ در سمت مدیر تولید موسیقی برای صفحه و نوار ماند و از سال ۱۳۵۸ تا زمان بازنشستگی یعنی سال ۱۳۷۳ در بخش انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به ویراستاری مشغول بود.
– ۱۳۸۸ نامزد دریافت جایزه هانس کریستین اندرسن.
– ۱۳۸۵ شاعر برگزیدۀ پنجمین دورۀ اهدای جایزه شعر بیژن جلالی
کتابشناسی
در قلمرو شعر
۱۳۹۱ – از بارانی که دیر بارید، نشر ثالث
۱۳۹۱ – دفترهای واپسین، دفتر هفتم/به رنگ آبی نیلی
۱۳۹۱ – دفترهای واپسین، دفتر ششم/به رنگ آبی دریا
۱۳۹۱ – دفترهای واپسین، دفتر پنجم/به رنگ آبی آسمان
۱۳۹۱ – دفترهای واپسین، دفتر چهارم/به رنگ سبز
۱۳۹۱ – دفترهای واپسین، دفتر سوم/به رنگ زرد
۱۳۹۱ – دفترهای واپسین، دفتر دوم/به رنگ پرتقالی
۱۳۹۱ – دفترهای واپسین، دفتر اول/به رنگ آبی
۱۳۹۱ – میوهها طعم تکراری دارند، نشر ثالث
۱۳۸۹ – دفترهای سالخوردگی (دفتر هفتم)، میخواستم روزی گریه کنم: سیب سرخ
۱۳۸۹ – دفترهای سالخوردگی (دفتر ششم)، روزی که ما سوار قطار شدیم: هوا ابری بود
۱۳۸۹ – دفترهای سالخوردگی (دفتر پنجم)، در انتهای کوچه در باران شمع را روشن میکنیم: تنهایی
۱۳۸۹ – دفترهای سالخوردگی (دفتر چهارم)، به درخت انار رسیدم انارها شکسته بودند: عشق
۱۳۸۹ – دفترهای سالخوردگی (دفتر سوم)، پس از فراغتهای مدام: نیستی
۱۳۸۹ – دفترهای سالخوردگی (دفتر دوم)، چترهای کهنه در باران باز نمیشدند: حرمان
۱۳۸۹ – دفترهای سالخوردگی (دفتر یکم)، در این کوچهها گُلِ بنفشه میروید: باران
۱۳۸۹ – احمدرضا احمدی از ایوان خانهشان فرار کرد
۱۳۸۹ – مژدگانی به یابندۀ احمدرضا احمدی
۱۳۸۹ – پسرکی به نام احمدرضا احمدی گم شده است
۱۳۸۹ – دربهدر به دنبال احمدرضا احمدی
۱۳۸۹ – هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود
۱۳۸۸ – بهاریه، حوض نقره
۱۳۸۸ – همۀ شعرهای من
۱۳۸۷ – روزی برای تو خواهم گفت
۱۳۸۶ – چای در غروب جمعه روی میز سرد میشود
۱۳۸۵ – ساعت ۱۰ صبح بود
۱۳۸۳ – عزیز من
۱۳۸۱ – یک منظومهٔ دیریاب در برف و باران یافت شد
۱۳۷۸ – عاشقی بود که صبحگاه دیر به مسافرخانه آمده بود
۱۳۷۶ – از نگاه تو زیر آسمان لاجوردی، سازمان همگام
۱۳۷۳ – ویرانههای دل را به باد میسپارم
۱۳۷۲ – لکهای از عمر بر دیوار بود
۱۳۶۹ – قافیه در باد گم میشود
۱۳۶۴ – هزار پله به دریا مانده است
۱۳۵۹ – نثرهای یومیه
۱۳۵۲ – ما روی زمین هستیم
۱۳۵۰ – من فقط سفیدی اسب را گریستم
۱۳۴۷ – وقت خوب مصائب
۱۳۴۳ – روزنامهٔ شیشهای
۱۳۴۱ – طرح
۱۳۹۲ – میگویند بیرون از این اتاق برف میبارد
۱۳۹۲ – یادگار عشق و حرمان مدام
۱۳۹۳ – به خاطر غنای این اندوه دستان ما را بگیر
۱۳۹۳ – میوهها طعم تکراری دارند
۱۳۹۴ – بر دیوار کافه
۱۳۹۵ – بهسوی تو میآیم
۱۳۹۵ – دری بهسوی دریا
۱۳۹۰ – عزیز من
۱۳۹۵ بدون دریا از قایق مینویسم
۱۳۹۵ قطار از ریل خارج شد.
۱۳۹۵ آوازخوان آوازش را در باران تا سپیده ادامه داد.
۱۳۹۶-جای پای عاشقان در برف مانده است شعر و نقاشی
۱۳۹۶-نمایشنامههای شاعر در چهار جلد.
شعر و قصه برای کودکان
۱۳۴۹ – ناگهان چراغها روشن شدند.
۱۳۴۹ – عروس و داماد زیر باران با تصویرگری نگین احتسابیان
۱۳۸۹ – در یک شب مهتابی که شب چهاردهم ماه بود.
۱۳۸۹ – کبوتر سفید کنار آینه
۱۳۸۶ – باز هم نوشتم صبح، صبح شد.
۱۳۸۵ – بهار بود
۱۳۸۵ – شب روز اول و صبح روز هفتم
۱۳۸۵ – پسرک تنها روی برف
۱۳۸۴ – برف هفت گل بنفشه را پوشاند
۱۳۸۴ – نوشتم باران، باران بارید
۱۳۸۴ – نشانی
۱۳۸۴ – روزی که مه بیپایان بود
۱۳۸۴ – رنگینکمانی که همیشه رخ نمیداد
۱۳۸۲ – در باغچه عروس و داماد روییده بود
۱۳۸۰ – اسب و سیب و بهار
۱۳۷۶ – شب یلدا قصهٔ بلندترین شب سال
۱۳۷۳ – خواب یک سیب، سیب یک خواب
۱۳۷۰ – در بهار خرگوش سفیدم را یافتم
۱۳۷۰ – حوض کوچک، قایق کوچک
۱۳۶۹ – خرگوش سفیدم همیشه سفید بود
۱۳۶۹ – در بهار پرنده را صدا کردیم، جواب داد
۱۳۶۹ – روزهای آخر پاییز بود
۱۳۶۹ – عکاس در حیاط خانه ما منتظر بود
۱۳۶۸ – نوشتم باران، باران بارید
۱۳۶۸ – تو دیگر از این بوته هزار گل سرخ داری
۱۳۶۴ – هفت روز هفته دارم
۱۳۶۴ – هفت کمان هفترنگ
۱۳۴۸ – من حرفی دارم که فقط شما بچهها باور میکنید.
۱۳۹۴ – مزرعۀ گلهای آفتابگردان
۱۳۹۰- ناگهان چراغها روشن شدند
۱۳۹۰- مسافران هواپیمای سفید رنگ
۱۳۹۰- دخترک ماهی تنهایی
۱۳۹۵ – پسرک و دوازده ماه سال
۱۳۸۹ – پسرک دریا را نگاه کرد و گفت
۱۳۸۹ – دیگر در خانه پسرک هفت صندلی بود
۱۳۸۹ – قصههای پدربزرگ
۱۳۸۷ – در باغ بزرگ باران میبارید
۱۳۹۰- دخترک ماهی تنهایی
۱۳۹۰- پروانه روی بالش من به خواب رفته بود
۱۳۹۲ – سفر
۱۳۹۳ – باران دیگر نمیبارید، تصویرگر
۱۳۹۳ – اینهمه بادکنکهای رنگی
نثر
۱۳۷۳ – حکایت آشنایی من، نثرهایی دربارهٔ فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، فیروز شیروانلو، مهدی اخوان ثالث، ابراهیم گلستان، مرتضی ممیز، مهدی خالدی، بیژن جلالی، آیدین آغداشلو، سهراب شهید ثالث، کیومرث صابری، مسعود کیمیایی و…
رمان
۱۳۹۵ – از پنجرهٔ مسافرخانه
فیلم
۱۳۷۶ – گویندۀ گفتار متن فیلم بانوی اردیبهشت
۱۳۶۷ – گویندۀ گفتار متن فیلم نار و نی
۱۳۵۴ – نویسندۀ پویانمایی ملک خورشید
۱۳۴۹ – دستیار کارگردان فیلم پنجره
۱۳۴۱ – بازی در فیلم پستچی
حالا نوبت احمدرضا احمدی است که قلم بردارد و در آخرین لحظههای گفتوگویمان برای من چندخطی به یادگار بنویسد. مثل همه آنها که بهرسم عادت در برابر خواهش من چیزکی نوشتهاند.
زمان، میان غروب آخرین روز شهریورماه پشت حجمی از ابهام ماسیده است و… او قلم را میفشارد: برای زهرا جلالی فراهانی/ که دو سال دارد/ چقدر باید برود زمین بخورد/ بلند شود/ دوباره برود/ عاشق شود/ فارغ شود/ فارغ شود/ تا بشود احمدرضا احمدی ۶۴ ساله
و این احمدرضا احمدی است که مثل تمام نوشتههایش صمیمی است. کودکی که در سیامین روز اردیبهشتماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. در سرزمینی که آن را خانه بیرونی مینامیدند. باغ بزرگ و پرگل و گیاهی که عطر گلهای اطلسیاش هنوز در نوشتههای احمدی جاری است. وقتیکه کودکی بود/ من آسمان را باز کردم/ و چتر خواب خود را بافتم.
و احمدرضا احمدی همچنان زیر آن چتری که در روزگار کودکی بافته است از روزمرگی و تکرار پناه گرفته است تا مبادا مثل ما خیس شود. پدرش کارمند وزارت راه بود و بعدها کارمند وزارت اقتصادی و دارایی شد. او در خاندان احمدیهای کرمان زاده شده است. خاندانی که همه فقیر بودهاند و ملا و اهل قلم. احمد کرمانی و فقیه کرمانی. آیتاللّه احمدی و میرزا محمدرضا مجتهد که نامش در تاریخ کرمان عصر مشروطه ثبت است. مادربزرگش لؤلؤ جهان با آنکه مکتب نرفته بود قاری قرآن بود و حافظ را چنان میدانست که میتوانست غزلیاتش را از بر، از بالا به پایین و از پایین به بالا بخواند. بااینحال شاعر امروز ما که میان صفحه مهرگان آمده، عاشق مادرش بود و هنوز در گوشۀ روشن ذهنش او را میبیند. مادرم وجدان من است. مادرم بود که نگذاشت مثل خیلیها دچار مخدر شوم. من بیشترین تأثیر را از او گرفتهام و فردی دیگر. مادرم راهنمای من بود و هست. برای همین هم است شاید که شاعر جایی میگوید: پونۀ چشم دو زن بودم/ یکی مادرم و دیگری را نشناختم/… بااینهمه شعور کویری آن زن که مادر اوست و خوابهای عجیبوغریبش که بهواسطه رویاهای صادقانهاش در کتابی آمده است. همچنان ضم حریر روح پرتلاطم احمدی است و هنوز در خوابهایش میآید و در شعرهایش مینشیند و اگر خیلی از کارها را انجام نمیدهم به خاطر مادرم است و دیگری.
و اما زندگی احمدرضا احمدی، هنگامی بسته شد که در آب حوض خود را دیدم.ماهیها آن روزها، با رنگ مربوط زندگی، به گلگشت رفته بودند. ناملایمات در زندگی شاعر خیلی زود شروع میشود. زودتر از آنکه بتواند کودکی کند. پدرش در اثر بیماری نابینا میشود و آنها مجبور به کوچ به تهران میشوند و هنوز در تهران جابهجا نشدهاند که پدر درمیگذرد.
مادرم جمله غریبی داشت. میگفت تا هر وقت در پایتخت بمانیم، غریبم. پدرم خیلی زودتر ازآنچه باید از دست رفت و آن باغ و آن روزگار کودکی ویران شد و حراج شد و پایمان از یک شهر کویری به تهران رسید. سال ۱۳۲۶. وقتیکه تازه هفتساله بودم. ورود من به تهران برف بود و کودکی من از زمستان آغاز شد.
این روزهایی که احمدرضا احمدی میگوید مهمترین روزهای دهه ۲۰ است. ترور محمدرضاشاه، ملی شدن صنعت نفت، ماجرای مصدق و… خود شاعر دراینباره میگوید: از ابتدای ۱۳۰۰ در این مملکت چند اتفاق در فرهنگ رخ داد که همه نشانه یک تغییر بود. ظهور علینقی وزیری در موسیقی، نیما یوشیج در شعر و جمالزاده در قصهنویسی. ما میوۀ آن دوران هستیم. من، مهرجویی، کیارستمی، سپانلو، بیضایی و مهرداد صمدی و… درواقع کودکی این نسل و نوجوانی و جوانیاش در حساسترین روزهای دو دهه اول ۱۳۰۰ شکل گرفت. و همین قضایای تند و خشن سیاسی که همه در جریان آن بودند نسلی را پرورش داد که طغیانگر و عاصی بود و این را در شعرهای این نسل که به جوانان دهه چهل معروف شده بودند، میتوان دید. درباره آن روزها احمدی میگوید: من آن زمان ۱۳ ساله بودم و خانه ما اطراف میدان بهارستان بود و ما بهراحتی صدای تیراندازیها را میشنیدیم. این نسل، نسلی بود که با تحولات پس از رضاخان کودکی کرده بود و نوجوانی در سالهای کودتا و مصدق گذشته بود و جوانیاش مصادف میشد با ۱۳۴۲ و ماجرای ۱۵ خرداد آن سال و اینچنین است که به تار وزیری گوش میدهد و نیما را میسراید و هدایت را میخواند.
اینکه چرا دوران دبیرستان احمدی آنقدر طولانی میشود که در سال ۱۳۴۲ در بیستوچندسالگی موفق به اخذ دیپلم میشود خود حکایتگر آن روح آرامناپذیر همین نسل است. او ابتدا در رشتۀ ادبی درس میخواند و بعد از یک سال در مدرسه دارالفنون ریاضیات میخواند و یک سال هم طبیعی و درنهایت با تشویق محسن ملک رفیق آن روزگارش دوباره ادبی میخواند و همانجا بهواسطۀ یکی از معلمانش که محمد شیروانی نام داشت دوباره به سراغ ادبیات میرود. در رشتۀ ادبی دیپلم میگیرد و این تغییر رشتهها در مدارس دارالفنون و هدف شماره ۳ و هدف شماره ۲ اتفاق میافتد.
بااینحال احمدرضا احمدی هرگز تحصیلات دانشگاهی نداشته است، میگوید: از دانشگاه فراریام. به دخترم هم اجازه ندادم به دانشگاه برود. دانشگاههای امروزی استعداد آدمها را خراب میکند و تمام شور و نبوغ آنها را در قالبی کوکی و بیروح میریزد و آن کولیگری و عصیانی آدمها را ویران میکند.
اولین کسی که پی به شاعرانگی احمدرضا احمدی میبرد معلم دوران دارالفنون او محمد شیروانی است. کلاس هشتم بودم که دهخدا درگذشت و من آنقدر شیفته او بودم که بیاختیار برایش متنی نوشتم و شیروانی مرا به کلاس دوازدهم برد و از من خواست تا آن متن را برای آنها بخوانم. آن روزها دهخدا و نیما یوشیج و هدایت تمام فکر و ذکر شاعر را به خود مشغول میداشتند و بعدها این استعداد توسط فریدون رهنما همانکه شاملو را جهت داد و هدایت کرد. پرورش پیدا میکند. احمدرضا احمدی درباره او میگوید: فریدون رهنما از فرانسه آمده بود و من بهاتفاق ممیز و بهرام صادقی و ایرج گرگین و غلامرضا لبخندی جلسات مختلفی را با او داشتیم و درواقع در قالب یک گروه نمایشی با او نشستوبرخاست داشتیم. حتی قرار بود در یکی از فیلمهایش به اسم سیاوش بازی کنم که نشد و آن فیلم هم هرگز ساخته شد. فریدون رهنما خوشسخن بود و میتوانست در میان استعدادهای گوناگون آدمی قویترین آن را کشف کند. کاری که او درباره احمدی کرد، همین بود. یعنی روح شاعرانه او را به او شناساند. در همین زمان احمدی بهواسطۀ رمانهای منتشره توسط انتشارات نیل توانست با بسیاری از رمانها و نمایشنامههای مطرح و مشهور دنیا آشنا شود. انتشاراتی که رمانهای بزرگ را با مدیریت افرادی چون ابوالحسن نجفی، مهدی پرهام، سیروس پرهام و… به نسل جوان آن روزها ارائه میکرد. از طرف دیگر انتشار تنها دو شماره از مجلۀ جنگ ادبی به سردبیری حسین رازی تأثیر فراوانی بر روح کولی و عصیانگر شاعرمی گذارد و این همه در سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۴۲ اتفاق میافتد.
از دیگر جریانهای تأثیرگذار بر احمدرضا احمدی، کتابفروشی اندیشه است که متعلق به عبدالرحیم احمدی عمویش بود و در آنجا با بزرگان بسیاری نشستوبرخاست داشت. علاوه بر آن احمدی هر شب دوران جوانیاش را در کافه نادری با نویسندگان و شاعران گذرانده است. با کسانی مثل بهرام صادقی. درباره آن سالها میگوید: یکی از بزرگترین عوامل تأثیرگذار برمن سینما بود. من و همنسلانم شانس آوردیم که جوانیمان با درخشانترین سالهای سینمای جهان همراه بود آثار بزرگانی چون رنه کلر و دروازه پاریس اش را ـ که خیلی دوستش دارم ـ در همان سالها و با بهترین دوبلهها دیدیم و آن روح اخلاقگرایی حاکم بر سینما و هنر دنیا که بهواسطه سرخوردگی بشر پس از جنگ که تجربه ناگواری از فاشیسم داشت در ما خیلی تأثیرگذار بود.
احمدرضا احمدی پس از اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۴۲ در رشته ادبی از دبیرستان دارالفنون تهران، راهی کرمان میشود و در سرزمین و موطن پدریاش به تدریس مشغول میشود که دو سال بیشتر در این کار دوام نمیآورد و در سال ۱۳۴۴ دوباره به تهران بازمیگردد. اولین شعر احمدرضا احمدی شعر قوطی سیگارش در مجلۀ ادبی کتاب هفتۀ تیام به چاپ میرسد و در سال ۱۳۴۱ اولین دفتر شعرش با عنوان طرحها در قطع خشتی به چاپ میرسد. یعنی زمانی که جدال سنتگرایان و نوپردازان نیمایی در اوج بود و بخش بزرگی از جامعه به درک ضرورت تحول شعر نرسیده بودند و میانهروهایی چون توللی، مشیری و… به چهار پاره سرایی روی آورده بودند و این قالب با اقبال عمومی روبرو بود. این در حالی بود که شاملو سبک سپیدهسرایی را بر کرسی نشانده بود.
از طرف دیگر احمدی شیوه تازهای در شعر نو پیشنهاد میکرد و با چاپ روزنامۀ شیشهای در سال ۱۳۴۲ و توسط نشر طرفه بهعنوان شاعر آوانگارد شناخته شد. احمدی در سال ۱۳۴۶ راهی امریکا شد و مدت یک سال در این کشور مقیم شد و تجربه سفر، شناخت جهان و افقهای تازهتر سبب شد که شاعر در بازگشت یعنی در سال ۱۳۴۷ مجموعۀ وقت خوب مصائب را به بازار بفرستد. ناشر این اثر کتاب زمان بود؛ ناشری که آثار روشنفکرانی چون حقوقی ـ رحمانی، ابوالحسن نجفی، مصطفی رحیمی و… را منتشر میکرد. احمدی با انتشار این شعرهای سهل و ممتنع جایگاه خود را در شعر ایران تثبیت کرد و پسازآن و از سال ۱۳۴۹ کار در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را انتخاب کرد و تا سال ۱۳۷۳ که بازنشسته شد، در همین مؤسسه فعالیت داشت. او درباره کانون میگوید: آنجا تازه متوجه شدم که برای چی ساخته شدم. من اولین کسی هستم که صفحات صدای شاعر را روانه بازار فرهنگ کردم و از شعرای معاصر صدا ضبط میکردیم و اشعار مثلاً نیما را با صدای شاملو و موسیقی پژمان و یا صدای فرخزاد را با موسیقی انتظامی روانه بازار کردم و در همین سالها بهواسطۀ سیروس طاهباز کتاب جنجالی من فقط سپیدی اسب را گریستم را چاپ میکند.
احمدرضا احمدی هیچگاه شعرش را در خدمت گروه خاصی قرار نداد و همیشه ذات شعرهایش برایش مهمتر بود؛ در دورانی که جامعه روشنفکری با طرح مباحث هنر برای مردم و هنر برای هنر دومی را تخطئه میکرد و شعر سیاسی را بر صدر مینشاند، احمدی درگیر هیچ فرقه و مسلکی نشد و برای همین هم همواره مورد طعن و لعن و توهین بود و بااینحال او هرگز از راهی که برگزیده بود بازنگشت و به همین خاطر همیشه تنها بود. خودش درباره تنهاییاش میگوید: تنهایی همیشه با من بوده و هست و با چیزی هم عوض نمیشود. بااینحال همین تنهایی یکی از اصلیترین ستون اشعارم است. من این تنهایی را ارج میگذارم و در تمام ۴۰ سالی که شعر گفتهام فقط یک نقد دربارهام نوشتهاند و الباقی دشنام و ناسزا بود و توهین. یادم هست که در سال ۱۳۴۶، انستیتوی گوته از شاملو و نادرپور و اخوان و رؤیایی و من دعوت کرده بود تا هر شب، یکی از ما شعری بخواند و بهاصطلاح شب شعری باشد. شبی که نوبت من شد همان ردیف اول یک عده نشسته بودند و مرا هو میکردند وهمان سالها در مجله بامشاد ایرج نبوی ۳ صفحه دشنام درباره من با نام مستعار م.نگاه نوشته بودند و در تمام طول عمرم اهل هیچ باند ادبی و فرقهای نبودم و به هیچ دستهای تعلق نداشتم و فقط عاشق کارم هستم و علیرغم آنکه با درآمدن هر کتابم برایم مجلس ختم گرفتند و گفتند کارش تمام است ماندم و ماندم و ماندم.
احمدرضا احمدی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان بیش از ۲۰ جلد کتاب منتشر کرد که در بهار خرگوش سفید را یافتم و کتاب اسب و سیب و بهار از طرف شورای کتاب کودک برنده بهترین کتاب کودک سال شد. احمدی درباره کتابهای کودکان و اینکه سراغ ادبیات داستان و رمان نرفته میگوید: دو سه بار برای نوشتن رمان خیز برداشتم که هردو بار هم پشیمان شدم و چون دلم نمیخواهد متوسط باشم سراغ ادبیات کودک و نوجوان رفتم
بعد از انقلاب که فضای جامعه تغییر کرد و به ناگزیر سمتوسوی بسیاری از شاعران و شعرهایشان تغییر کرد، احمدی با همان سبک و سیاق خود شعرش را پی گرفت و در سال ۱۳۶۴ نشر نقره مجموعه شعر هزار پله به دریا مانده است را از وی چاپ و منتشر کرد و پنج سال بعد قافیه در باد گم میشود به بازار آمد. در ابتدای دهۀ هفتاد نشر مرکز کتابی از دفترهای پیشین شاعر را تحت عنوان همه آن سالها منتشر کرد.
احمدرضا احمدی حالا ۶۴ ساله است و بعد از دو بار رهایی از مرگ ـ یکی سکتهای که چندی پیش رد کرده و دیگری به ماجرای در خواب راه رفتنهای او در شبهای مهتابی در سالهای جوانیاش بازمیگردد که ظاهراً یکبار در خواب که به راه میافتد از چند شیشه پنجره میگذرد و کارش در بیمارستان مهر برای ادامۀ حیات دشوار میشود و بههرحال نجات مییابد ـ دربارۀ مرگ میگوید: من حالا حکم متهمی را دارم که بعد از بارها گریختن از چنگال مرگ، دست در دست بند او دارم و بههرحال گیر افتادهام و دیگر معلوم نیست بتوانم نجات پیدا کنم یا نه. ولی بههرحال برایم این مقوله چندان مهم نیست او دربارۀ نسل جدید و جوانان امروز میگوید: این نسل، نسلی است که اصلاً نمیشود پیشبینیاش کرد، بااینحال نسل جوان امروز، نسلی آرمانگرا نیست و واقعبین است و تمام تجزیهوتحلیلهایش درست است و اینکه شاعران نمیتوانند با این نسل ارتباط برقرار کنند مشکلشان این است که میخواهند با تئوری شعر بگویند که متأسفانه خیلی از آنها آدمهایی با سن و سال ما هستند
وقتی از شاعر درباره آینده آثار و ماندگاری آنها میپرسم میگوید: هیچ تضمینی برای ماندن آنها نیست و مطمئناً در هر دورانی بشر دغدغههای مخصوص خود را دارد و برای بشری که تقریباً بدون عشق و آیین روزگار سپری میکند، شعرهای من شاید ماندگار نشود و شاید هم برعکس ماندگار شود… هیچ معلوم نیست…
… و حالا میخواهم از تنهایی شاعرانه احمدرضا احمدی به مرداب راکد و بدبوی ترافیک و روزمرگی پرتاب شوم و یکی از اشعارش وجودم را گرفتار کرده.
در هوایی که / رسم من نیست / نفس میکشم
بوق و های و هوی بزرگراه مدرس مجال بیشتر از این اندیشیدن به احمدی را به من نمیدهد. هرچند که میدانم او حتماً رأس ساعت ۹ شب میخوابد… شب بخیر آقای شاعر!
– این مقاله ابتدا در مجموعۀ مهرگان و در جشننامه مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژۀ مهرگان که در موسسه فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی میپرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳ در قالب کتاب منتشر شده است. براساس توافق با دبیر مجموعه، برخی از مقالات این پروژه در انسانشناسی و فرهنگ بازنشر میشوند.
– آمادهسازی متن: فائزه حجاری زاده
– ویرایش نخست توسط انسانشناسی و فرهنگ: ۱۴۰۱
-این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد. برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید: