نگاهی به فیلم خرچنگ (Lobster)
سال ساخت ۲۰۱۵ کارگردان: یورگوس لانتیموس Yorgos Lanthimos
این ایده که اگر پس از چند روز نتوانی برایت زوجی انتخاب کنی به حیوانی بدل میشوی که خود انتخاب میکنی؛ اینکه در صورت بروز مشکلی لاینحل پس از ازدواج، به شما بچّهای اختصاص داده میشود تا دعواهاتان فروکش کند (آیا چنین اختصاصی واقعن کمک میکند؟)؛ اینکه اگر بتوانید سایر مجرّدها را بکُشید به ازای هرنفر، یک روز به روزهای مانده تا حیوانشدنتان اضافه میشود از یکسو، و از دیگرسو اینکه تاهل و هرگونه رابطهی جنسی و جسمی یا عاشقانه ممنوع شود؛ همهی اینها ایدههای جذّابی هستند که به تصویر کشیدنشان در یک فیلم، فینفسه آن را به مقام فیلمهای معناگرا و استعلایی بالا میکِشد. صحبت بر سر فیلم خرچنگ است. جهانی سرد طبیعتی بیجان هوایی خفقانآور، زیستی تصنّعی و دهشتزای که میتوان آن را ادامه و تکملهی ایدههای داستانی کافکا در قرن بیستویکم و اینبار در قالب مدیوم سینما دانست. جهانی که مانیفست بصریِ این گفته است که هر جهانی به شما امکان تفکر در حدود و مرزهای همان جهان را میدهد. جهانی که آنچنانکه فروید میاندیشید در کشاکش میان زندگی و مرگ جاری نیست؛ بلکه در اتّحاد میان بقا و دروغ رو به زوال و تباهی است.
نوشتههای مرتبط
خرچنگ، این فیلمنوآر شبهدیستوپیاییِ هجوآلود و سیاه، تحلیلی است از یکی از بنبستهای مدرنیتهی متاخرِ کنونی. بازاندیشیِ سینماییِ ناب و عمیقی از مفهوم هستیشناختیِ ازخودبیگانهگیِ مارکس با محوریّتِ بدن و بلاهایی که مدرنیته و جهان جسمانیِ somatic world جدید بر سر بدن آورده و کماکان دستبردار نیست و میآورد. فیلم، بدن و عاطفه را در کشاکش میان دو نیروی رقیب و افراطی که هر دو سر در آخور مدرنیته دارند تحلیل میکند: نخست، نیرویی سازماندهیشده که گویا زمام امور کشور را در اختیار دارد سعی دارد تا مجرّدها و بیوهشدهها را با اسکان در هتلی به مدّت ۴۵ روز وادار نماید تا برای خود شریکی انتخاب کنند. و دّوم، جماعتی تجرّدطلب، رو به جنگل نهاده، تاراندهشده که به میلیشیا و چریکها مانندهاند آنها مسیری مخالف برگزیده هرگونه معاشرتِ عاشقانه یا جسمانی را منع کردهاند. اما آنچه در نزد هر دو گروه قربانی میشود بدن در کلیّت خویش است؛ یعنی بدنی که خود را در تعاملات اجتماعی اِبراز میکند در تجربه و در کنش. فیلم در همان ابتدا بهلحاظ رنگهای سردویخزده و طبیعتِ بیروح، موضع انتقادی خود را نسبت به هردو گروه از مجرای تصویر بیان میدارد و آنگاه که روایت آغاز میشود بر این موضعگیری انتقادی پای میفشارد. هر دو جبهه، آلوده به ایدهی جداسری دکارتیِ میان ذهن و بدن mind-body dichotomy و انضباط بدنیِ body regulation سفتوسختِ برخاسته از ایدئولوژی هستند. راویِ زن و دانای محدودِ فیلم میگوید که زنی که تا به حال ۱۹۲ مجرّد را بیهوش کرده – به ازای هر بیهوشی یک روز به روزهای اقامت شما در هتل افزوده میشود شما بدین طریق زمان میخرید- مطلقا فاقد قلب و احساس است. این آشکارا تجلّیِ دوگانهی ذهن و بدن است گویا که احساس جایی در حواشیِ قلب آدمی لانه کرده و عینی است یعنی میتوانید آن را داشته باشید یا نداشته باشید. ایدئولوژی نیز بیان صریح خود را در بروشور هتل قوانین و ساختارهایش آشکار میسازد. قوانینی تبعیضآمیز که بر مبنای اقتصاد سیاسی بدن و جنسیت عمل کرده؛ زوجین را در رفاه قرار داده و مابقی را در دلهره و اضطراب نگاه میدارد.
از حیث اقتصاد بدن و جنسیّت، بنبست چنین نظامی که در هتل و گویا در کلِّ کشور حاکم است را میتوان در مفهوم “کار عاطفی” emotional work یا “مدیریت عاطفی” emotional management منعکس در آراء جامعهشناس آمریکایی آرلی هوچشیلد Arlie Russell Hochschild کندوکاو نمود. هوچشیلد معتقد است که نظامهای سرمایهداری با وارد نمودنِ وجه عاطفیِ انسان بهعنوان یکی از منابع تولید، سعی دارند تا با مدیریت این وجه بر میزان سود خود بیافزایند. مهمانداران هواپیما مجبورند تا به صورت سطحی به مسافران لبخند بزنند surface acting یا اینکه افکار خود را در جهت کنشی که از آنها خواسته شده – خدماترسانی در حد کمال به مسافرین و استثمارِ برخاسته از آن- تغییر داده ذهن خود را با واقعیت منطبق کنند deep acting. از دیدگاه هوچشیلد چنین چیزی به از خودبیگانهگی راه میبَرَد یعنی وضعیّی که ذات هرکس essence با وجوداش existence ناسازگار و ناهمخوان است. در هتل، از آدمها میخواهند که بر خلاف ایدهها هویّت تجارب و ذهنیّتهای متنوّع و دلخواهشان، به انتخاب زوج- ذهنیّت کامل- تن دردهند. دستاندرکاران هتل، سادهاندیشانه برقراریِ رابطهی جنسی – جسمانیّت کامل-را نقطهی آغاز چنین تحولی میپندارند. جهان هتل جهان ملالآور ازخودبیگانه جهانِ یکدستیها و ریشهکنی تنوع و گونهگونی است. نظر به همهگیربودنِ ازخودبیگانهگی ایدئولوژیک بهویژه در باب بدن و جنسیّت در تمام این عالم خاکی، میتوان برای هتلِ فیلمِ خرچنگ نامی برگزید: هتل بینالمللیِ فیتیش بدن، آنجا که رابطهی جنسیِ صرف پرستیده و گرهگشای هر چیزی اِنگاشته میشود. در سکانسی از فیلم، هنر نیز رنگباخته و توخالی به نظر میرسد: مردی بر صحنهی تاتر، تنهایی غذا میخورد و لقمهی غذا در گلویش گیر میکند در پردهی بعدی به همراه همسرش غذا میخورد و زن غذا را با چندضربه بر پشت مرد؛ بیرون میآورد همین و بس. این فلسفهی زندگی زناشویی در این نگاه است. زندگی زناشویی به مثابهی نوعی گردهمآیی مکانیکیِ بدنی یا تنانه. در چنین نگاهی اگر جفتتان خون دماغ شدید این بهانهی خوبی برای آغاز یک زندگی مشترک است و در طی این مسیر تا میتوانید باید بازیگریِ سطحی و عمیق بکنید تا از ورطهی حیوانیّت بگریزید.
تمامی حسهای تجربهشده در هتل، احساساتی حسّانیاند the sensible feelings که در بدنِ زیستهlived body تجربه می شوند (مانند حسِّ لذت از عمل جنسی) لیکن احساسات برخاسته از بدن زیسته the feelings of the lived body نیستند (مانند حس اندوه ناامیدی ترس شکوه غرور افتخار یا ازخود بیخودیِ برخاسته از عمل جنسی). اینها همه ناشی از این است که رویّههای عاطفی emotional practices همه ناشی از زور است و ایدئولوژی.
سرچشمهی چیرگیِ ایدئولوژیکی بر بدن به قول برایان ترنر Bryan Turner، جامعهشناس انگلیسی، دو چیز است یکی بازتولید جمعیّت طی زمان و دیگری مهار میل به مثابهی یک مسالهی بدنیِ درونی. تناقض اینجاست که بشر در مدرنیتهی به قول زیگموند بامن، سیّآل کنونی از بازتولید دست برداشته و حتّی میل را نیز تحت تاثیر فرایند تولید و مصرفِ سرمایهدارانه به تعویق انداخته و درست در همین شرایط است که زورِ ایدئولوژیک رخ مینماید.
ایدئولوژی امّا تا آنجا که به بدن، جسمانیّت و تنامندی بازمیگردد؛ فیتیشی است که خود به فیتیشهای مخالف دامن زده و آنها را در دل خویش میپروراند. یکی از دردناکترین سکانسهای فیم آنجاست که افراد برای شکارِ مجرّدها یا بیهوشکردنشان با اتوبوس به جنگل میروند. یکی از زنانی که در اتوبوس کنار قهرمان فیلم (او را خرچنگ بنامیم) نشسته به او انواع رفتارهای آسیبزای جنسی را وعده میدهد؛ در چنین وضعیّتی این انسان است که همچون چوبِ دوسر نجس شده یا میان صخرهوآهن گیر افتاده است؛ این حالتی است انسانی بسانسانی. لیکن انسانی که محروم از خوشبختی زیرِ دمودستگاههای عریضوطویلِ برنامهریز لِه شده و چیزی از عاملیّتِ زیستی bioagency اش باقی نمانده.
برای موشکافی دقیقتر در خصوص اینکه درون هتل واقعن چه خبر است به سنخشناسی جامعهشناسِ آمریکایی آرتور فرانک Arthur W. Frank از بدن، گریزی میزنم.
به اعتقاد فرانک، بدن آنهنگام که در کنش/تعامل اجتماعی درگیر میشود؛ باید ازپسِ چهار مسئلهی کنشی برآید این چهار مسئله عبارتاند از اوّل، کنترل (مشتمل بر عملکردی قابل پیشبینی)، دوّم، میل (اینکه آیا بدن فاقد امیال یا مولّد آن است)، سوّم، ربط بدن با دیگران (آیا بدن خود-آیین monadic و فروبسته است یا تعاملی dyadic بوده و از مجرای روابط برابر یا سلطهآمیز با دیگران برساخته میشود)، و چهارم، خود-ارتباطیِ Self-relatedness بدن (آیا سوژهی بدن خود را “در خانه حس میکند” یا چیزی جدا از گوشتِ تن). زمانی که سوژههای بدنمند به این چهار مسالهی کنشی پاسخ میدهند؛ سبکهای مصرف بدن رخ مینمایاند که مشتملاند بر گروهی از فعالیّتهای متناظر که این مسایل کنشی را به طرق مختلف حل میکنند.
فرانک بدن را در تعامل میداند و تعریف میکند که منبعث از فلسفهی رفتارگراییِ اجتماعی و عملگراییِ جورج هربرت مید در کتاب ذهن، خویشتن و جامعه است. برای مید، حتّی عاطفه نیز چنین است یعنی مجموعهای پدیدآیند emergent در بطن یکسری کنش. بر طبق مفهوم مسایل کنشیِ فرانک، نگاهِ هتلداران – بخوانید زمامداران یا به تاسی از فوکو خردهکارپردازان جسمانی و اخلاقیِ جامعه – به بدن چونان پدیدهی منفعلی است که واکنشهایاش قابل پیشبینی است (فضای جامعه را چونان صحنهی تاتر با چند اِلمانِ کمّینه بیارایید آنها واکنش مطلوب (همسریابی) را اتخّاذ میکنند؛ فاقد میل بوده ( شما میل را از بیرون و از طریق ارایهی محرّکها در او ایجاد میکنید یا به او تحمیل می کنید)؛ خودآیین و فروبسته است؛ و دچار حسِّ از همگسیختگی و تلاشی است. در مجموع و به زبان فرانک با بدنی منضبط disciplined روبهروییم؛ بدنی که از خود خصلتی پیشبینیپذیر نشان داده و در پی آن است تا حس آنیّت خویش را از مجرای برنامههای انضباطبخش مخفی سازد (هرچند که خرچنگ از هتل یا از این دستگاهِ سراسربینِ انضباطبخش میگریزد لیکن از چاله به چاه میافتد و توسط چریکهای تجرّدطلب اسیر میشود آنجا که حتّی عشق نیز به دادش نمیرسد). نگاه چنین بدنی به خویش چیزی است فاقد میل که انضباطبخشی را همچون راهی برای تصدیق هستی خویش به کار میگیرد. بدنِ منضبط، خود-آیین و ایزولهشده است؛ و هم از مرز خویش و هم از یکیشدن با دیگر بدنها بیگانه است: انگار که ابزاری باشد برای کار، ناتوان از محبت کردن یا برانگیختنِ محبّت. نمونههای چنین بدنی را میتوان در پادگانهای نظامی سراغ گرفت. زور که پشت قضیّه باشد دستِآخر همین میشود.
آنچه باعثوبانیِ فرار خرچنگ از هتل میشود؛ قیام او علیه ایدئولوژی هتل است با تصدیق عاملیِت خویش و به زبان فرانک حرکت از بدنی منضبط که بر پرتگاه و مغاکِ حیوانشدن قرار دارد، به بدنی ارتباطگر communicative بیانگر expressive تجربهگر و کنشگر. بدنی که هم با جسمانیّت و هم با عاطفهاش یگانه است؛ در طلب تعامل با دیگری است؛ تولیدگرِ میل است نه سرکوبگر یا معوّقکنندهاش، و در نهایت کنشهایاش چندان هم قابل پیشبینی و برنامهریزی نیست. او در هتل به ازدواجی اجباری و ایدئولوژیک تن میدهد با همان زنی که شکارگری قهّار است و میتواند در کنار جنازهی شخصی که هماکنون خودکشی کرده تصمیم به ازدواج بگیرد؛ خرچنگ لیکن در سوگ قتل برادر خود – که در کالبد سگی میزیَد – میگرید؛ گریه چونان تجسّمِ یک عاطفه یا عاطفیبودن. و مجازات گریه، به حیوان بدل شدن است. او امّا میگریزد.
او میگریزد لیکن در چنگال چریکها گرفتار میشود و باید قبر خود را از همین حالا حفر کند. آنها نیز به زبان مرگ و نیستی سخن میگویند و بدن را قربانی یک ایده میبینند. خرچنگ آنجا عاشق یکی از زنهای گروه میشود و برای ارتباط با هم رمزگانی اسرارآمیز ابداع میکنند. در هتل باید وانمود میکرد که کسی را که دوست ندارد؛ دوست دارد (بازیگریِ سطحی)؛ و در جنگل باید وانمود کند کسی را که دوست دارد؛ دوست ندارد (بازیگریِ عمیق) که بسی سختتر است. سزای عشق (بخوانید و بگویید ترکیب هستیبخشِ جسمانیّت و عاطفیّت) در این گروهِ در جنگل، کورشدن است. معشوق نابینا میشود و عاشق نیز متاثر از القائاتِ ایدئلوژیک هتل بر این خیال خامِ خسرانزای است که او هم باید خود را کور کند تا به هم بیایند. این کورشدن یعنی جراحت فیزیکیِ کوری که دردناک است همچون سرطان و شیمیدرمانیاش، زمین تا آسمان فاصله دارد با استعارهی عشق کور است.
در این گذار دردناک از چالهی مدنیّت زورکیِ قلدرمآبانهی سرمایهدارانه به چاه چریکی و در انزوا زیستن از چاه انزوا و بدویّت به مغاک خودفریبی، خرچنگ در یک سبک عاطفیِ اشتباه از بودن false emotional mode of being دستوپا میزند که راه رهایی در آن نیست. خرچنگ که میخواهد از بیعاطفهگی به عاطفه و از عاطفه به عاطفیبودن emotionality گذر کند؛ در انتهای سفر خویش، داستانسرای مجروحی است که همهچیزش را به یغما بردهاند و همهچیز در اینجا یعنی هستیِ نوظهوری به نام انسانِ جسمانی- عاطفی. او فرسنگها فاصله گرفته است از انسانی که در هر لحظه هم میتواند حسّی را که از درونش برمیخیزد تجربه و درک کند و هم منزلگاه این حس را که همانا بدن است. او که دریا را دوست دارد؛ شاید که آرزویاش حالا این باشد که یک خرچنگِ وفادارِ اشرافزاده با خونی آبی باشد تا انسانی مطیع و پست.