انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

خاطرات خانه دایی جان ناپلئون

محبوبه حقیقی

نشسته است روی صندلی و در حلقه مهندسان و مرمتگرانی است که مشتاق بیشتر دانستن از خانه پدری او و آدمها و داستانهایش هستند. عکسهای قدیمی سیاه و سفید رنگ و رفته را روی صفحه مانیتور ورق میزنند و زن که گرد روزگار روی صورت و دستها و موهایش نشسته، آدمهای توی عکسها و لوکیشن هایی از خانه را که عکسها در آنها گرفته شده اند، معرفی میکند: “این شمس ایران است. این هما زاهدی است. این یکی تاج الملوک است. این هم اتحاد است. عروس دکتر لقمانالدوله ادهم… این عکس را همینجا گرفتهایم؛ توی باغ… این حسین است. این یکی فریدون، آن یکی فروغ است. این هم هما فرمانفرماست. این یکی را توی آن ساختمان گرفتیم؛ همان که جلویش ستون داشت، حوضش را بعدا پر کردند… این هم منم.” توی عکس دختر جوانی را با موهای انبوه و صورت بشاش نشان میدهد که دارد از ته دل میخندد. او یکی از سی و یک فرزند تاجر بزرگ و مشهور، رحیم اتحادیه، است. صورتی که انگشتش را میگذارد رویش و توی عکس نشانش میدهد، آنقدر شاداب است و آنقدر در عکس سبکبال و خوشحال به نظر میرسد که خیال میکنم صدای خنده هایش را میشنوم. توی آن خانه احمدشاهی یا پشت آن حوض که یک جزیره وسطش ساختهاند یا توی راهروهای بلند و طولانی سردابها، صدای آن خندهها میپیچد؛ صدایی که میخواهم در وجب به وجب خانه اتحادیه دنبالش کنم. احساس میکنم رد این صدا را که بگیرم، توی این خانه باغ تاریخی – که بیشتر به شهری میماند تا یک خانه باغ – زندگی را پیدا میکنم. زندگی همان چیزی است که سازمان زیباسازی شهرداری این روزها در خانه اتحادیه دنبالش میگردد. از روزی که زیباسازی خانه اتحادیه را تحویل گرفته است، هزار و دویست کامیون نخاله از آن بیرون بردهاند. خاکها را از روی زندگیها و خاطره های جامانده در این خانه برداشته اند تا صاحبان قدیمی اش بتوانند بیایند و یادگارهایشان را در آنجا ببینند.

امروز از خانه باغهای تاریخی لاله زار چیز چشمگیری به جا نمانده، هر چند هنوز هم ممکن است در پشت و پنهان مغازه ها و در دل کوچه پس کوچه هایش بقایایی از آن خانه باغها باشد که کسی از آنها خبر ندارد. اما آنچه بیش از هر چیز لاله زار و باغهای فراموش شده اش را در این سالها بر سر زبانها انداخت، خانه اتحادیه بود که در دهه پنجاه تبدیل شد به لوکیشن سریال «داییجان ناپلئون» و تا همین چند ماه پیش هم همچنان در مالکیت حدود صد و بیست نفر ورثه خاندان اتحادیه بود. خانه اتحادیه از جمله آثار ثبتی ای بود که در سال ۱۳۸۵ به حکم دیوان عدالت اداری از فهرست میراث فرهنگی تهران خارج شد. بعد از آن یک روز خبر می آمد که ورثه حراجش کردهاند و یک روز واویلا میکردند که گوشهای از آن تخریب شده است، اما همین چند ماه پیش سازمان زیباسازی شهرداری تهران این ملک را از ورثه اتحادیه خرید تا آخرین خانهباغ مشهور لالهزار پایدار بماند؛ اتفاقی که ما به خاطر روی دادنش در روزگارمان میتوانیم به نسلهای بعد از خودمان فخر بفروشیم و بگوییم تنها تکه ای از لاله زار قدیمی که به تهران عصر ما رسیده بود، از تتاول برجسازان مصون ماند و ما آن روز خوب را با چشمان خودمان دیدیم.

رحیم اتحادیه، صراف نامدار و تاجر بزرگی بود که بیش از صد سال پیش این املاک را از وراث امین السلطان خرید. مسجد امین السلطان در خیابان علاءالدوله (یا فردوسی امروز) یادگاری باقیمانده از این صدراعظم قجرهاست. پیش از او، این املاک متعلق بود به ظهیرالدوله و معروف بود به باغ ظهیرالدوله که در شمیران نیز املاکی به همین عنوان داشت و بعدها تبدیل شد به آرامگاه خودش و بسیاری از نامداران فرهنگ و هنر ایران، از فروغ و ملک الشعرای بهار و درویش خان و ایرج میرزا و… بقایای ساختمان انجمن اخوت هم که هنوز در خیابان فردوسی برجاست، یادگار دوران تعلق این املاک به مرحوم ظهیرالدوله است. رحیم اتحادیه پنج همسر داشت که اولی در جوانی فوت کرد. او با چهار همسرش و بچه های آنها در این خانه زندگی میکرد. هر کدام از همسرها عمارت و نوکر و کلفت خودش را داشت و برای بچه هایش هم دایه استخدام کرده بود. بعضی از بچه ها هم بعد ازدواج در همین خانه ها ساکن شدند و حتی خانه های نو در محوطه ساختند. دفتر کار رحیم اتحادیه هم همینجا بوده است.

به این ترتیب، میتوان استباط کرد که تبدیل شدن خیابان فردوسی به مرکز صرافیهای پایتخت هم یادگار اتحادیه است، اما مهمترین یادگار او همین خانه است؛ خانهای که برای فرزندان و ورثهاش هنوز هم کارآمد است. اگرچه بیشتر آنها بسیار پیر شده اند و شاید دیگر رقم قابل توجه ارثی که از این خانه می آورند چندان هم به کارشان نیاید، اما در تمام طول این سالها یک خانه پدری در قلب تهران تاریخی داشتهاند که اگر همه چیزشان را هم از دست میدادند، به آنجا میرفتند و یک گوشهاش را سایه سرشان میکردند. یکی از نوهها، به نام بابک اتحادیه، تا روزی که زیباسازی این ملک را از ورثه خرید، در کنار ورودی لاله زارِ باغ – که دری در انتهای کوچه اتحادیه است – برای خودش کارگاه نجاری داشت و هر روز به خانه پدربزرگ می آمد و علیرغم آنکه ویرانی خانه دراندردشت را می بلعید، چراغی را در گوشهاش روشن نگه میداشت. کارگاه بابک اتحادیه درست بعد از ورودی و در جایی قرار گرفته بود که روزگاری اصطبل و کالسکه خانه بود. وقتی استفاده از اتومبیل رایج شد دو، سه دهنه از کالسکه خانه را خراب کردند و جایش پارکینگ ماشین ساختند. اما از دهه سی خورشیدی که خانه از رونق افتاد و هر کدام از ورثه به املاک فرحزاد و شمیران و خارج از کشورشان رفتند، خانه سرایداری جای این قسمت از باغ را گرفت. حالا در بازسازی و مرمتهایی که زیباسازی در خانه انجام میدهد، این بخش – مثل خیلی از قسمتهای دیگر خانه – به حالت اولیه اش برگردانده میشود.

دارم توی ذهنم خانه باغ اتحادیه را به شکل گذشته اش برمیگردانم و در تاریخ تهران با سرعت نور عقب میروم و لاله زار را دوباره میسازم، پر از خانه باغهای مصفا… توی این فکرها هستم که خانم اتحادیه عکس کودکی را نشان میدهد و میگوید: “این خواهرزاده ام است.” دختربچه ای با موهای بافته و دامن چین چین توی عکس نشسته است. یکی از کارشناسانی که آنجا ایستاده است، اسم دخترک را میپرسد که حالا لابد برای خودش نوه و نتیجه هم دارد. خانم اتحادیه اسم دخترک را میگوید و آقای کارشناس میگوید: “آهان، همون خانومی هستن که یه روز اومدن اینجا و یه عالمه گریه کردن…” فکر میکنم او هم به دنبال زندگی اش به این خانه که بهتازگی از ویرانی نجات پیدا کرده، سری زده است… به دنبال کودکی اش در دل این باغ مصفا با آن همه خانه، با آنهمه دایی و خاله و بچه هاشان که لابد با هم توی این باغ کلی آتش می سوزاندند.

 

این مطلب در همکاری بین انسا شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود