شمسالدینی، پ.، ۱۳۹۴، حکایت پیر قصهگو (گفتوگو با مهدی آذر یزدی)، تهران: نشر جهان کتاب
حکایت پیر قصهگو حکایتی است بی تکلف از زبان خودش، روند رقمخوردن داستانها؛ حکایت حکایتها! زبانی ساده مانند قصههایش. بس که برای کودکان نوشته و برای کودکان اندیشیده، گویا نوعی روایی و روانی کودکانه در شیوهی بیانش نهادینه شدهاست. جملات کوتاه، قواعد دستوری دقیق و روشن، عبارات دور از کنایه و ابهامهای چند پهلو و دلنشین.
نوشتههای مرتبط
زبان گفتوگو، زبان مردم است. افرادی که هر روز میبینیمشان، همکلام میشویم، همراه میشویم، باایشان درگیر و ازیشان دلگیر میشویم، گاه قضاوت میکنیم، گاه دوستشان میداریم و دوستمان دارند، گاه غمگینمان میکنند، تحقیرمان میکنند، بههم اعتماد میکنیم و نارو میزنیم؛ مردم کوچه و خیابان و بازار. آذر هم با این انسانها میزید و مانندشان سخن میگوید، رنج و خوشی میگذراند، دلش میگیرد، محبت میورزد، سرش کلاه میرود، اشتباه میکند، شکست میخورد ، موفق میشود و در یک کلمه؛ زندگی میکند.
رویدادها عادیاند، چنانکه مدام با آن مواجهیم. آذر از کودکی در رؤیای کتاب و تا کهنسالی در دنیای خواندن، نوشتن، تصحیح و غلطگیری غوطهور است. قرار ندارد و مدام تغییر مکان میدهد؛ چنانکه در جایْجایْ گفتوگو میبینیم: «میخواستم خودم را از آنجا نجات دهم.»، «از آنجا قهر کردم…»، «مدتی گذشت و باز دیدم که نمیتوانم در آنجا کار کنم. من نمیدانم چه عیبی دارم ک نمیتوانم با مردم کنار بیایم.»، «بعد از مدتی، از شیراز خسته شدم.»، «دیدم آنجا آسایش ندارم و برگشتم به همینجا.»، «اما وقتی به یزد آمدم، یک ماه بعدش پشیمان شدم.» و بسیار نمونههایی این چنینی که گویای دل نازکی و کمتحملی او است. او فقط با کتاب آرام میگیرد و قرارش جایی است که کتاب و مطالعه هست.
«من فقط برای کتاب خواندن زنده هستم. اگر کتاب نباشد، نمیخواهم زنده باشم. من کاری جز کتاب خواندن ندارم و در زندگیام هیچ لذتی را بهجز لذت کتاب خواندن تجربه نکردهام.»
این کتاب حاصل شش جلسه گفتوگو با مهدی آذر یزدی در بهمن و اسفند سال ۱۳۸۳ است که در ۱۹۷ صفحه پیاده سازی شدهاست. گفتوگو از کودکی و خانوادهی آذر آغاز شده و با سؤالات پی در پی ادامه مییابد. مباحث از سیر تاریخی پیروی میکنند و تا زمان کهنسالی او (زمان ضبط مصاحبه) پی گرفته میشوند. همین روند تاریخی و روایتی، سبب ایجاد نوعی شبه داستان شدهاست که خواننده را تا پایان، برای پیگیری رخدادها همراه میسازد. پرسشهای متعدد و دقیق و پاسخهای کوتاه و روان که غالباً از نیم، یک یا دو صفحه فراتر نمیروند نیز، سبب گیرایی بیشتری است.سؤالات به جا مطرح شدهاند دقیقاً در جایی که ممکن است برای خواننده ابهامی ایجاد شدهباشد یا بخواهد از ادامهی بحث جویا شود و موضوع یا خاطرهی نیمه تمامی در متن باقی نمیماند.
تصویر روی جلد را که نگاهی بیندازیم، نقاشی قسمت فوقانی چهرهی پیر قصهگو به چشم میخورد؛ قسمت پایین صورت اما فیروزهای است. قاببندیهای سنتی با پیچشهای ریز ختایی. زبان و بیان آذر است؛ نمادی از سادگی و بی آلایشی داستانهای او که نرم و روان و آبیرنگ از پی هم میآمدند.
در آغاز کتاب یک روز شمار از زندگی مهدی آذر یزدی وجود دارد که میتوان آن را فهرست تفصیلی کتاب دانست. رخدادهای تأثیر گذار در زندگی ایشان به ترتیب آوردهشدهاست که تولد او در سال ۱۳۰۰ و انتشار کتاب «عاشق کتاب و بخاری کاغذی» در سال ۱۳۸۹، یعنی یکسال پس از وفات او، نخستین و آخرین رخدادهای این سال شمارند. در پایان کتاب نیز کتابشناسی ایشان آورده شده که شامل کتابها، مقالات، یادداشتها، مقدمات، نامهها، مصاحبهها و آثار منظوم او است؛ همچنین ذکر منابعی که دربارهی آذر سخن به میان آورده.
این کتاب میتواند منبع دادههای ارزشمندی برای مطالعات بعدی باشد. آنجا که از خاطرات کودکیاش میگوید، از اندیشهی خانوادهاش، محل زندگیاش، همزیستی با زرتشتیان، مهاجرت به تهران، یافتن شغل، نقل مکانهای پیدرپی، بیماری خدیج و ازدواجش، وضعیت نشر کتاب در آن تاریخ، تحولات صنعت نشر، امور مالی مربوط به آن، آمد و رفت مؤلفان، زد و بندهای بین کارکنان و مشتریهای انتشارات مختلف، ممیزیهای سیاسی و حکومتی و فشارهای وارد بر انتشارات و… میتواند در طرح مسأله و بدست دادن سرنخهایی برای پرسشها و تحلیلهای تاریخی، انسانشناختی، جامعهشناختی، روانشناختی اجتماعی و… کارآمد باشد.
بخشی از پاسخ ایشان در ذیل این پرسش که «محل کمیتهی پیکار با بیسوادی شیراز کجا بود؟» در اینجا آورده میشود:
«… آنجا مدرسهای نوساز بود که هنوز در و دیوار درست و حسابی نداشت، ولی حیاط بزرگی داشت. یک اتاق خیلی خوبش را برای کلاس آماده کرده بودند و ما وارد آنجا شدیم. دیدیم بله اینجا کلاس درس است. من هرگز کلاس درس ندیده بودم. صندلیهای دستهدار ردیف چیده شده بود. چهل نفر بچه هم نشسته بودند. معلم هم جلوی رویشان ایستاده بود و داشت درس میداد. پشت سر معلم یک تخته سیاه به دیوار آویزان بود که او گاهی چیزی رویش مینوشت و برایشان توضیح میداد. من احساس کردم که حالم منقلب میشود. پنجاه و چهار سالم بود ولی اولین بار بود که یک کلاس درس را میدیدم. باخودم گفتم: من هم باید در چنین کلاسی درس میخواندم که بابایم نگذاشت. رفتم به حیاط و شروع کردم به گریه کردن. پرسیدند: چه شده؟ گفتم: چیزی نیست. سرم درد گرفته، دلم درد گرفته… یک بهانهای درست کردم و گریهام را کردم و برگشتم.»
آذر کودکیاش به کار گذشت و گرچه جز محمد که به نوعی فرزندخواندهاش بود، فرزندی نداشت؛ اما سالها برای کودکان نوشت و گویا اینگونه، گسترهی مخاطبانش را فرزندان خود ساختهبود. زبان بچهها را خوب میدانست و در سال ۱۳۴۳ جایزهی یونسکو را برای جلد سوم «قصههای خوب برای بچههای خوب» دریافت کرد. حدود چهل جلد کتاب نوشته که بیش از نیمی از آن ادبیات کودک است.
«ما در این کوچهمان چندتا بچه داریم که مرتب از من قصه میخواهند. من مقداری کتاب پراکنده داشتم که به آنها دادم. بعد گفتم: بابا، من دیگر کتاب ندارم. اما من روزنامه میخوانم؛ ضمیمههای کودک و مطالبی که به درد بچهها بخورد را میدهم به شما. گفتند: باشد. الآن یکی دو سال است که این کار را میکنم. این مطالب را جمع میکنم و شب جمعه که میدانم فردایش بچهها درس و مدرسه ندارند، میروم و یواشکی میاندازم در خانهشان. آنها صبح جمعه میبینند که اینها پشت در خانهشان افتادهاست. نمیدانم آنها این مطالب را میخواهند یا نه. ولی من روزنامهی جام جم را بیشتر به این خاطر میخرم. اگر اینها را نگیرم، دیگر چیزی ندارم که بچههای همسایه بدهم تا خوشحال شوند.»